درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 184
بازدید کل : 64109
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد

گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل

او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می

شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه

یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی

با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن

شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت

چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن

بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر

یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ

التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی

قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با

دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر

کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس

و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.

شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از

آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال

ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران

شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت

بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما

دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول

های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام

شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم،

مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به

مراسم عروسی اش

نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در

بیمارستان یک ستاره زیبا

می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را

بازشناخت و گفت: در

قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش

یک ستاره زیبا را در

دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا

کردی؟ کودک جواب

داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که

بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 14:0 ::  نويسنده : Hadi

 

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...

 

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

 

من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

 

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

 

من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

 

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

 

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

 

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

 

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

 

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

 

بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 

 

 

لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

 

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 

 

 

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

یه داستان گریه دار واقعی

 

سر کلاس درس معلم پرسيد: هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟
هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد ، بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چيه؟
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟
دوباره يه نيشخند زدو گفت: عشق...


ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم
لنا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد


من شخصي رو دوست داشتم و دارم ، از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه.


گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...
من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ، ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم


من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن ، عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي ، عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو به خاطرش از دست بدي ، عشق يعني از هر چيزو هر کسي به خاطرش بگذري


اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت


پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشقه منو بزنه ولي من طاقت نداشتم ، نمي تونستم ببينم پدرم عشقه منو مي زنه.


رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش مي کنم بذار بره


بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست


عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راحتيش تحمل کني


بعد از اين موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و از اون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 


لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم ، منتظرت مي مونم ، شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم


خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 


لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت: آره دخترم مي توني بشيني
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسي؟
ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان
دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن ، پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتاد و ديگه هم بلند نشد
آره لناي قصه ي ما رفته بود ، رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

 


خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشدیه داستان گریه دار واقعی - Bitrin.com
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

 

 


بدترين شرايط زندگي ما آرزوي خيلي هاي ديگه است...

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 ::  نويسنده : Hadi

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن

برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در

راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم

جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با

هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش

با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه

مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره

جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی

کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی

زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش

منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش

رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم

باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم

خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا

مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش

بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس

عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت

ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام

دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو

نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون

لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون،

همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب

هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که

بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی

که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به

اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو

چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام

پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه

تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو

نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای

دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی

خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.

دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو

بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و

داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو

دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک

یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی

که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود

نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده

بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا

دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی

مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که

فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:58 ::  نويسنده : Hadi

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "


به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...






با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...


صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...




ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...




و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....

 

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 ::  نويسنده : Hadi

 

يک شکلات شروع شد
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
ديد که منو ميشناسه
خنديدم 
گفت دوستيم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستي که تا نداره 
گفت تا مرگ 
خنديدمو گفتم من که گفتم تا نداره 
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه نه تا نداره 
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ 
باز هم با هم دوستيم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم 
خنديدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار
اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا 
اما من اصلا براش تا نميزارم 
نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد 
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه 
دوستي بدون تا رو نميفهميد !!

گفت بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه 
هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش
باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم دوست دوست
من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم تندو تند مي مکيدم
ميگفت شکمو 
تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ 
ميگفتم بخورش
ميگفت تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه 
صندوقچش پر از شکلات شده بود 
هيچکدومشو نمي خورد 
من همشو خورده بودم
گفتم اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها اون وقت چي کار ميکني؟
ميگفت مواظبشون هستم 
ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذااشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه تا نه دوستي که تا نداره !!

يک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال 
بيست سالش شده 
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم 
اون همه رو نگه داشته 
اون اومده امشب تا خداحافظي کنه 
مي خواد بره اون دور دورا
ميگه ميرم اما زود برميگردم
من که ميدونم اون بر نميگرده 
يادش رفت به من شکلات بده 
من که يادم نرفته شکلاتشو دادم 
تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش
يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت 
يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد 
خنديدم 
ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره
مثل هميشه
خوب شد همه رو خوردم 
اما اون هيچ کدوم رو نخورده
حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 ::  نويسنده : Hadi

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

*

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از 

این که منو از دست بدی وحشت داشتی

*
 
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه 

راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

*
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان 

وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

*

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که

 
بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 
زدی...

*

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی 

صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 

سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
بود


*
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری



به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:56 ::  نويسنده : Hadi
خیانت عشق1از مدرسه که آمدم خونه دیدم الهام و الهه خونه ما هستند تعجب کردم چون اونا همیشه با دعوت میامدن چی شده بود که سر زده آمده بوددند سلام کردم که الهام خواهر بزرگم در جوابم گفت به به عروس خانوم و کلی کشید خیلی جا خوردم یعنی منظورش چی بود رو به مامانم کردم گفتم مامان منظور الهام چیه گفت هیچی مادر قرار برات فردا شب خواستگار بیاد خواهرات هم آمدن کمک من . اون لحظه بود که من تمام بدنم داغ شد و گفتم مادر مگر من به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم و افتادم گریه .
مادرم گفت :الناز جون تو که میدونی توی این خونه هیچکس نمیتونه رو حرف آقاجونت حرف بزنه اگر میتونی خودت بهش بگو با گریه رفتم تو اتاقم صدای الهه رو شنیدم که میگفت همه از خواستگار خوشحال میشند حالا خواهر ما رو باش 
تا موقع شام از اتاق در نیامدم برای شام مادرم صدام زد رفتم پایین توی هال و به آقا جون و احسان و فراز سلام کردم و نشستم هیچی نمیتونستم بگم چون میدونستم تا حرفی بزنم شری ازش بلند میشه و آبرومون جلوی شوهر خواهرام میره به خاطر همین بی چون چرا پذیرفتم که فردا شب قراره خواستگار بیاد خواهرام بعد از شام رفتند و من موندم با دنیایی از غم .

فردا شب فرارسید و خواستگارها آمدند من توی آشپز خونه بودم و تا موقع بردن چایی حق بیرون امدم نداشتم 
بهد از چند دقیقه صدای مادرم رو شنیدم که صدام میزد و میخواست چای ببرم 
باسینی چای وارد اتاق شدم وای خدای من چی میدیم حاج محسن و زهره خانم و پسرشون سینا بودنند یک آن جا خوردم یعنی خواستگار من سینا پسر حاج محسن بود که تازه از خارج برگشته بود.
چایی را تعارف کردم و از اتاق خارج شدم در پوست خود نمیگنجیدم حالا دیگه حتی فراموش کرده بودم که من قصد ادامه تحصیل داشتم و توی افکارم بودم که با صدای آقاجون به خودم امدم و سریع به سمت اتاق رفتم آقاجون گفت :دخترم الناز برید با آقا سینا سنگاتون رو وا بکنید و حرفاتون رو بزنید 
وای خدای من یعنی آقا جون اینقدر روشن فکر شده بود چون ما اینجور رسمی نداشتیم .

من و سینا با هم رفتیم توی اتاق چند دقیقه اول هر دو ساکت بودیم بعد از چند دقیقه سینا شروع به صحبت کرد 
گفت :ببینید الناز خانوم شما دختر بسیار خوب و نجیبی هستید اما من قصد ازدواج ندارم و قصدم اینه که برگردم خارج من توی این چند سالی که خارج بودم به هیچ عنوان قصد برگشت به ایران رو نداشتم حالا هم که امدم فقط برای دیدار خانواده بوده اما پدر و مادرم میخوان منو پابند کنند 
من نتونستم مقابل خانواده ام وایسم اما از شما میخوام ..............
اینجای صحبتش بود که مادرم صدامون زد و مجبور شدیم از اتاق بریم بیرون ............
با بیرون رفتم ما همگی دست زدنند و تبریک گفتند تنها کسانی که وجودشون مهم نبود من و سینا بودیم چون حتی قرار عقد هم برای آخر هفته گذاشته بودنند و مهریه هم تعیین شده بود اعصابم خیلی خرد شده بود از یه طرف حالا من با دیدن سینا آرزوی ازدواج با اونو داشتم از یه طرف هم دوست نداشتم زن کسی بشم که منو نمیخواد برای خدا حافظی رفتم و آقاجون و مامانم تا دم در اونا رو بدرقه کردند با رفتن اونا الهام و الهه هم رفتند 
آقاجون خیلی خوش حال بود اما به جاش من بد حال دل رو به دریا زدم و گفتم آقاجون میخوام یه چیزی بگم 
آقاجون گفت زودتر بگو میخوام بخوابم گفتم آقاجون پسره منو نمیخواد 
چشم های آقاجونم گرد شد و گفت چه حرفا کی این حرفا رو کرده تو گوش تو 
مامانم با اشاره ازم میخواست ادامه ندم 
اما من توجه نکردم و گفتم خودش آقاجون توی اتاق بهم گفت نمیخوام و میخوام برگرد خارج 
آقاجون با عصبانيت فریاد زد دیگه نمیخوام بشنوم اصل حاجی که اون راضی و الا پا جلو نمیذاشت پسره هم بعد از عروسی سر عقل میاد چه حرفا که نمیشنویم دوره آخر زمونه به خدا پاشو تو هم برو بخواب این حرف هم جلوی دیگران نزن خوبيت نداره

من هم شب بخیر گفتم ورفتم بخوابم مادرم اومد کنارم روی تخت نشست گفت دخترم خودت رو نکن اون پسر خارج بوده تازه برگشته هنوز هوای اونجا رو داره مونده سر عقل بیاد اما مطمئن باش بعد از عروسی یک لحظه هم تو رو ول نمیکنه عروسک من ..................
مادرم رفت و منو توی دنیای خودم تنها گذاشت شب تا صبح بیدار بودم وفکر میکردم بعد از اذان صبح بود که خوابیدم ساعت 10 بود که با صدای مینا بچه الهام بیدار شدم خواستم درس بخونم دیدم فایده ای نداره الهام امده تا من رو ببره خرید تا الهام رو دیدم افتادم گریه الهام گفت مامان این دیونه چشه ...................
مامانم گفت سر به سرش نذار خوب میشه ....................
الهام گفت تا اخر هفته وقت زیادی نداریم پس توام جای گریه بلند شو اماده شو بریم خرید تا وقت آرایشگاه هم بگیریم الان هم وقت ابغوره گرفتن نیست 
دیدم الهام راست میگه هول هولکی صبحانه رو خوردم و آماده شدم با الهام رفتیم بازار و وسایل تزیین اتاق رو خریدیم وقت آرایشگاه هم گرفتیم 
وقتی امدیم خونه مادرم گفت یه خبر خوش .............گفتم چی شده مادر زودتر بگو گفت ببین با این پسر چه کار کردی که هنوز 24 ساعت نشده زنگ زده و با تو کار داشت بهش گفت یه ساعت دیگه تماس بگیره الانا دیگه وقتش که زنگ بزنه 
من رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم داشتم موهام رو شونه میکردم که تلفن زنگ خورد صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم الهام گوشی رو برداشت و بعد منو صدا زد وقتی رفتم بیرون گفت بیا آقا سیناست با تو کار داره 
گوشی رو گرفتم و سلام کردم صدای سینا رو که شنیدم فقط مونده بود سکته کنم بعد از سلام و احوالپرسی گفت النلز خانم من دیشب نتونستم حرفم رو کامل به شما بزنم 
من میدونم خانواده شما خانواده بسیار خوبیه و همچنین شما دختر خوبی هستید دیگه توی این چند سالی که همسایه بودیم همدیگه رو خوب شناختیم اما حرف من اینه که اصلا قصد ازدواج ندارم اما هر چی به خانواده ام میگم به حرفم گوش نمیدن و ارزشی برای من و حرف من قائل نیستند از شما میخوام که پدرتون رو راضی کنید 
عرق سردی روی پیشونیم نشست چه کار میتونستم بکنم 
در جوابش گفتم من دیشب در مورد شما با آقا جونم حرف زدم اما بحث من نتیجهای جز ت آقاجونم نداشت من بیشتر از این نمیتونم مقابل خانواده ام بیاستم 
سینا در جوابم گفت حالا که اینجوره من میخواستم با سرنوشت شما بازی نکنم پس بچرخند تا من هم بچرخم اما اینو بدونید که من روزی با شما اتمام حجت کردم و شما هم پذیرفتید و خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم سر جاش و شروع به گریه کردم 
الهام و الهه دورم رو گرفتند و دلداریم میدانند که همه مردا اینجوریند مخصوصا این که خارج رفته است 
اما من دردم عمیق تر بود من نمیخواستم زن کسی بشم که منو نمیخواد چطور به آقاجون اینو باید میگفتم 
از اون روز به بعد دیگه مدرسه نرفتم و موندم خونه توی هیچ کاری هم کمک نمیکردم روز دوشنبه بود که زهره خانم زنگ زد و از مادرم اجازه گرفت که منو ببرن خرید عقد مادرم خیلی خوشحال شد و گفت اجازه ما هم دست شماست 
عصری منو الهام آماده بودیم تا با زهره خانم بریم خرید 
ساعت 5 بود که زهره خانم آمد سراغمون اما اثری از سینا نبود و سپند برادر کوچکتر سینا با مادرش امده بود زهره خانم تا ما رو دید گفت سینا حالش خوب نبود نیامد منم سپند رو آوردم تا با ماشین بریم .
الهام هم که به اندازه من جا خورده بود به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت :مشکلی نیست ان شاالله که کسالتشون برطرف بشه 
با سپند و زهره خانوم رفتیم اول قصد خرید حلقه رو داشتیم چند تا مغازه گشتیم تا در نهایت سپند یه حلقه پر نگین انتخاب کرد و به ما پیشنهادش داد من که دیدم واقعا زیباست پذیرفتم اون حلقه رو خریدم و بقیه خریدها هم بیشتر با نظر و سلیقه سپند خریداری شد با وجود سپند و شوخی هایی که میکرد دیگه نبود سینا زیاد برام مهم نبود 
شب با کلی خرید به خونه برگشتیم هر چی اصرار کردیم که زهره خانوم و سپند بیان تو قبول نکردند و رفتند 
خریدها رو نشون مادرم و آقاجون و الهه دادم و خیلی خوشحال بود اما سگرمه های آقا جون تو هم بود که چرا سینا نیامده 
با امدن فراز و محسن شام رو کشیدم سر میز شام کسی حرفی نمیزد اما گویا همه از نیامدن سینا بودنند 
بعد از شام بود که تلف زنگ خورد فراز گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال به آقاجون گفت حاج حسن با شما کار داره 
آقاجون با حاج حسن حرف زد و گوشی رو گذاشت 

مامانم از آقاجون پرسید حاجی چه کار داشت آقا جون گفت حاج حسن میگه عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم و آخر هفته عروسی هم باشه 
مامانم گفت حاجی شما چی گفتید 
آقا جون گفت نتونستم رو حرف حاج حسن حرف بزنم فقط گفتم مهلت خریدن حجاز کمه که حاجی گفت کی از شما جحاز خواسته منم قبول کردم 
الهام و الهه شب موندن تا فردا با مادرم برند خرید برای حجاز اما من خیلی بودم چون اصلا آقا جون وجود منو نا دیده گرفته بود و همش به فکر آبروی خودش بود 
شب رو تا صبح با گریه گذروندم صبح زود مامانم و الهام و الهه رفتند برای خرید مینا دختر الهام هم پیش پرستارش گذاشتندمن بودم و دنیایی غصه دیدم کسی خونه نیست زنگ زدم به مریم دوست چند ساله ام 
حال و احوال کردم مریم گفت الناز جون کجایی خبری ازت نیست همه دلواپسند شدند چند بار زنگ زدم خونتون تلفنتون اشغال بود بلا نکنه شوهر کردی 
اسم شوهر رو که آورد زدم زیر گریه گفتم آره قراره شوهر کنم 
یه هورا کشید و بعدش پرسید با کی ؟
گفتم با سینا پسر حاج حسن 
مریم با صدای بلند گفت شوخی نکن جان من راست بگو همون که همه تو کفشند 
گفتم آره بابا تحفه ای هم نیست 
مریم گفت :بابا تو دیگه کی هستس دست شیطون بستی بعد میگی تحفه ای هم نیست قدرش رو بدون توی این دوره زمونه شوهر کمه دیگه کمتر هم بشین گریه کن کسی از درس خوندن به جایی نرسیده 
بعدش گفت الی من باید برم شب مهمونیم و خدا حافظی کرد
نهار رو خودم تنها خوردم آقا جون ظهرا نمیامد خونه بعد از نهار خوابیدم نزدیکای غروب بود که با سرو صدای بقیه از خواب بیدارشدم 
رفتم دم در دیدم یه ماشین پره اسبابه گفتم چه خبره که الهه گفت الی جون اینا جحاز توست مامان برات سنگ تمام گذاشته 
چند روز باقی مانده به همین منوال سپری شد و مامان اینا دنبال خرید حجاز بودنند 
جمعه صبح منو الهام و الهه رفتیم آرایشگاه .....
وای بعد از اصلاح صورتم و برداشتن ابروهام خودم هم خودم رو نمیشناختم چشمان عسلیم بیشتر می درخشید و پوست سفیدم براق تر شده بود آرایشگر با هر نگاهی که به من میکرد یه ماشالله میگفت 
صورتم گرد و سفید بود لبای گوشتی قشنگی داشتم 
بعد از آرایش و جمع کردن موهام بهم اجازه دادن خودم رو تو ایینه ببینم وای چقدر خوشگل شده بودم 
الهه که تازه کارش تمام شده بود سوتی کشید گفت دختر پسر کش شدی ها ..................
لباسم با دنباله ای که داشت کمی برام سنگین بود اما تحملش کردم تمامش سنگ دوزی شده بود و برق خاصی میزد اونجا بود که به سلیقه سپند احسنت گفتم شاید اگر دست خودم بود این لباس رو انتخاب نمیکردم کار الهام و الهه هم تمام شده بود فقط منتظر سینا بودیم که دسته گل رو بیاره و ما رو ببره ساعت از 12 گذشته بود که زنگ آرایشگاه رو زدند و خواسته بودنند که ما بریم دم در .
من که منتظر سینا بودم با باز کردن در و دیدن سپند جا خوردم سپند با کت و شلوار خیلی زیباتر شده بود با بغض پرسیدم پس سینا کجاست الهام والهه که از چهره هاشون معلوم بود وا رفته اند 
سپند گفت سوار شید توضیح میدم ماشین سپند که 206 بود خیلی زیبا تزئین شده بود و دسته گلم هم ست ماشین درست شده بود اگر آرایش نداشتم صد در صد گریه میکردم به حال و روز خودم 
سپند قبل از اینکه کس دیگه ای سوال ازش بپرسه گفت سینا دنبال کار و بار مراسم بود منو به نمایندگی فرستاد تا دم خونه هیچ حرف نزدیم 
با ورود من به خونه صدای کل و جیغ بود که به هوا رفت آقاجون مامانم به استقبالم امدن و از اینکه سینا با ما نبود جا خوردند آقا جون گفت این پسر دیگه داره از شور و مزه درش میاره جمله آقاجون هنوز تمام نشده بود که صدای زهره خانم رو شنیدیم که میگفت به افتخار آقا داماد دست بزنید 
وای چقدر سینا کت و شلوار مشکی بهش می امد اما دیگه برای من هیچ چیز فرق نمیکرد وقتی سر سفره عقد کنارم نشست آهسته گفت من نمیخواستم بیام اما به اجبار امدم اونجا بود که من دیگه تحملم رو از دست دادم و زدم زیر گریه همه فکر میکردند که اشک های من به خاطر اینه که امشب از ای خونه میرم اما نمیدونستند درد ن چیه 
عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و من بله رو گفتم و همه بهم تبریک گفتند 
بعد از صرف نهار مراسم رقص و پای کوبی شروع شد من همیشه آرزو داشتم که موقع ازدواجم با شوهرم دست تو دست هم برقصم اما وقتی این پیشنهاد رو به سینا دادم گفت من از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد بعد از شام مهمونا منو سینا رو تا دم در خونه حاج حسن بدرقه کردند و رفتند ما قرار بود طبقه دوم حاج حسن زندگی کنیم 
وارد خونه که شدم جا خوردم وای امانم چه سلیقه ای به خرج داده بود محو تماشای وسایل بودم که سینا امد تو ...................
بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق خواب من که خجالت میکشیدم صبر کردم تا لباسهاش رو عوض کنه بعد با زدن ضربه ای وارد اتاق شدم دیدم سینا روی تخت خوابیده لباس راحتی از کمد برداشتم و رفتم اتاق دیگری تا لباس هایم رو عوض کنم 


--------------------------------------------------------------------------------



لباسم رو بزور از تنم دراوردم و موهام رو با هر جون كندني بود باز کردم کدوم عروس شب عروسیش اینقدر بیچاره ست که من هستم 
رفتم تو اتاق خواب و اهسته کنار سینا خوابیدم وای سینا دل هر دختری رو می لرزوند اما چه فایده با اینکه رسما و شرعا مال من بود اما وجودش قلبش مال من نبود توی افکارم غرق بود که خوابم برده بود صبح با صدای در بیدارشدم زهره خانم پشت در بود درو که باز کردم بغلم کرد و بهم گفت مبارک عروس خانم انشالله که خوشبخت بشی بعد از تبریک ازم خواست بریم صبحانه رو پایین بخوریم که صدای سینا رو شنیدم که گفت ممنونم مامان ما هم اینجا صبحانه میخوریم و از همین روز اول مستقل بشیم بهتره زهره خانم هم گفت باشه مادر هر جور راحتی چند دقیقه بعد زهره خانم صبحانه رو آورد گذاشت و رفت شروع به خوردن کردیم اما حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد بعد از صبحانه سینا مقابل تلویزیون نشست و خودش رو مشغول کرد نزدیکای ظهر بود که گفت الی بیا کارت دارم رفتم کنارش نشستم گفت ببین الی از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم من تو رو نمیخواستم من عاشق دختری توی سوئد بودم و قول ازدواج بهش داده بودم به اصرار خانواده ام تن به ازدواج با تو دادم پس منو درک کن من خواهر نداشتم پس تو میشی خواهر من و ما رسما زن وشوهر هستیم اما تو خونه خواهر برادریم اگر میخوام اینجوری باشه نمیخوام به ضرر تو باشه میخوام تو همیشه دختر باقی بمونی تا بعد از من راحتر بتونی ازدواج کنی میفهمی چی میگم تو 18 سالت و من 30 سال پس گرم و سرد و روزگار رو بیشتر از تو چشیدم از فردا هم میری مدرسه و درست رو ادامه میدی ن هم در اولین فرصت برمیگردم خارج و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم ببین الی من و تو باختیم فقط فقط به خاطر پدرانمون هم باختیم 
گفتم بسه دیگه دوست ندارم ادامه بدی تو خیلی پستی که بازندگی من بازی کردی تازه میگی درس بخون داشتم گریه میکردم که سینا گفت اون دیگه میلی با خودت دوست داری درس بخون دوست نداری نخون اما اینا رو بهت گفتم که فکر نکنی روزی عاشقت میشم و دوست ندارم کسی از رابطه ما با خبر بشه
بعد از 3 روز بنا به رسم خانوادمون رفتم خونمونالهام و الهه هم بعد از من امدند الهه دریواش گوشم پرسید چه خبر از داماد فراری به جمیع مرغا پیوستی خوش میگذره 
در جوابش گفتم الله چقدر بی ادب شدی این حرفا چیه میزنی گفت مگر حالا چی پرسیدم برو بابا بچه ننه 
کتابام رو جمع کردم تا با خودم ببرم خونه زنگ زدم خونه و از زهره خانوم خواستم به سینا بگه بیاد سراغم تا برگردم زهره خانوم گفت الناز جون سینا خونه نیست وقتی سپند امد میفرستمش دنبالت 
سپند امد سراغم کتابها رو گذاشت عقب ماشین من از بقیه خدا حافظی کردم و سوار شدم از سپند عذر خواهی کردم به خاطر اینکه افتاده زحمت گفت ای بابا الناز خانم این چه حرفیه 
سپند پیشنهاد داد قبل از اینکه بریم خونه بریم کافه و یه چیز گرم بخوریم من اول نپذیرفتم گفتم سینا بفهمه ناراحت میشه اما سپند گفت نه بابا نمیفهمه تو مطمئن باش سپند منو برد کافه ای نزدیک دانشگاهش اونجا مملو از دختر و پسر بود و آهنگ ملایمی پخش میشد و هر كس سرش به كار خودش بود بعد از ما هم چند تا از دوستان سپند آمدند چند تا دختر هم همراهشون بود علي دوست سپند تا منو ديد گفت ايول ايوله داش سپند و ايول عجب GFخوشگلي پيدا كردي بقيه هم حرف علي رو تائيد كردند اما سپند گفت نه بابا زن داداش سينامه گفتم امروز بياد بهش خوش بگذره 
علي گفت :پس خوش به حال داداش سينات با اين عروسكي كه داره 
اون ساعات بهتر ساعات عمرم بود چون تا به حال اینجور جایی نرفته بودم 
وقتی امدیم بیرون سپند گفت چطور بود خوش گذشت گفتم عالی بود خیلی خوش گذشت و اون قول داد هر وقت خواست بیاد منو با خودش بیاره 
يه جور اظطراب داشتم اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه كار خلافي نكردم كه اظطراب داشته باشم با برادر شوهرم بودم و جاي نگراني نيست 


هوا تاريك بود كه رسيديم خونه مامان زهره رو ديدم كه دم دره با ديدن ما چهره در هم كشيد و گفت تا الان كجا بوديد مگر سپند نرفتي الناز رو بياري چرا اينقدر طول كشيد 
قلبم از شدت اظطراب تند ميتپيد 
سپند گفت مامان رفتيم كتاب كمك درسي براي زن داداش بخريم همين 
زهره خانوم كه با اين حرف سپند كمي آروم شد گفت از اين به بعد هر جا خواستيد بريد قبلش به من اطلاع بديد 
بعد من با كتابام رفتم بالا در و باز كردم سينا رو ديدم واي خدا يعني اينقدر دير امدم كه سينا امده خونه سلام كردم سينا جواب داد اما هيچ نپرسيد كجا بودي ............
اصلا وجود من براش مهم نبود شام رو زهره خانوم برامون آورد بعد از شام كمي مطالعه كردم 
سينا براي خواب رفت منم چراغ رو خاموش كردم و رفتم كنارش خوابيدم 
واي چقدر سينا برام جذاب بود وجودش در كنارم برام نعمت بود سينا خيلي زود صداي خرو پفش بلند شد وقتي مطمئن شدم كه خوابيده بوسه اي روي گونه اش كردم كه با بوسه منچشمانش رو باز كرد و با تعجب نگاهي به من كرد 
گفت :بار آخرت باشه كه ازاين غلطا ميكني مگر نگفتم ما ايد تا پايان زماني كه باهم هستيم خواهر برادري با هم باشيم 
گفتم اما خواهر برادرا هم همو ميبوسند 
فرياد زد خفه شو ........حوصله تو كاراي بچه گونه ات رو ندارم به زور دارم تحملت ميكنم 
به گريه افتادم يعني واقعا حق بوسيدن شوهرم هم نداشتم .......
ديدم بالشتش رو گرفته دستش و داره ميره سمت هال دويدم سمتش و بالشت رو ازش گرفتم و فرياد زدم تو ظالمي تو حق زندگي رو حق عشق ورزيدن رو از من گرفتي منم آدم دوست دارم كنارم باشي نوازشم كني مگر بوسه گناهه 
گفت گناه نيست اما نه براي تو بوسه معني عشقه ما بين منو تو هم عشقي وجود نداره پس بوسه گناهه 
گفتم تو يه احمقي كه همه چيز رو از خودت دريغ ميكني 
با گفتن اين جمله سوزشي رو روي صورتم حس كردم و به سمت تخت پرت شده 
چشمام رو كه باز كردم روي تخت بيمارستان بودم و حالم اصلا خوب نبود ضعف داشتم مامان زهره و سپند رو ديدم كه اونجا وايسادن تا چشم زهره خانم بهم افتاد گفت قربونت برم مادر چي شده كه ضعف كردي و افتادي 
واي با اين حرف زهره خانم خنجري به قلبم خورد يعني سينا به اينا نگفته چه اتفاقي افتاده پرسيدم مادرم كجاست ؟
زهره خانم گفت مادر براي يه سر گيجه كه همه رو خبر نميكنند خوب ميشي و بعد از خوب شدنت بهشون خبر ميديم 
سپند با جعبه شيريني وارد شد زهره خانموم مادر كجا رفتي يهو غيبت زد.
گفت :مادر اين داداش ما كه خبري ازش نيست شيريني بخره حداقل بذار من بخرم تا ضعف الناز كمي بر طرف بشه 
پرستار كه وارد شد همه رو بيرون كرد تا آمپول منو تزريق كنه با رفتن همه از اتاق پرستار دقيق گفت چي شده به من راستش رو بگو شوهرت زدت يا واقعا خودت افتادي گفتم نه خودم ضعف كردم و افتادم 
گفت مراقب خودت باش بعد از سرم هم ميتوني بري خونه اما بيشتر به خودت برس 
بعد از تمام شدن سرمم امديم خونه با كمك زهره خانوم روي تخت خوابيدم اما اثري از سينا نبود چقدر بيمعرفت بود كه منو تو اون حال ول كرده بود 
با اين فكر اشك توي چشمام جمع شد زهره خانوم متوجه حال من شد گفت مادر اگر ناراحتي من پيشت بخوابم 
گفتم نه فقط كمي ميترسم من تا الان تنها توي خونه نبودم 

گفت باشه مادر من امشب پيشت ميمونم 

شب تا صبح فکر کرد به آخر عاقبت کارم دنبال مقصر میگشتم و کسی جز آقا جون رو مقصر نمیدونستم به حال خودم اشک میریختم توی 18 سالگی مجبور بودم زن کسی باشم که عاشق یکی دیگه است و بی ارزش ترین چیز توی زندگیش من بودم 
نزدیکای صبح خوابیدم و ساعت 30/10 از خواب بیدار شدم رفتم پایین پیش زهره خانم تا منو دید گفت مادر هنوز میز صبحانه رو جمع نکردم برو بخور تا جونی بهت بیاد بعد از خوردن هم بیا کارت دارم 
صبحانه رو خوردم و رفتم پیش زهر خانم گفتم بفرمایید چه کار دارید 
گفت :مادر جون من میدونم سینا دیشب دروغ گفت که تو سرت گیج رفته اما دخترم بساز زندگی کن بلاخره سینا هم سر عقل میاد و رفتارش با تو درست میشه 
روم نشد بهش بگم آخه چقدر کی به زنش میگه تو خواهرمی ............گریه ام گرفت زهره خانم گفت من دختر نداشتم اما تو دخترمی برو کمتر گریه کن و به فکر زندگیت باش 
سینا برای نهار امد اما نه اون با من حرف زد نه من میلی به صحبت با او داشتم از فردای همون روز من شروع به مدرسه رفتم کردم و سر گرم درس شدم روزها میگذشت حتی یک کلمه هم بین من و سینا رد و بدل نمشد نهار و شام رو که زهره خانم میپخت بقیه اوقات هم من مشغول درس خوندن بودم 
4 ماه از زندگی مشترک ما میگذشت توی این چهار ماه سینا حتی یکبار هم به خونه آقا جون نیامد و من همیشه تنها میرفتم و می امدم هیچکس هم گله ای نمیکرد نمیدونم اطرافیانم کور شده بودنند یا خودشون رو نسبت به رفتار سینا بی اعتنا نشون میدادن 
یه روز که از مدرسه تعطیل شدم ماشین سینا رو مقابل مدرسه دیدم بی اعتنا رد شدم که صدای بوق باعث شد به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم سینا سلام کرد و گفت میخوام در مورد مسئله مهمی باهات صحبت کنم و ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد گفت میخوام یه چیزی بهت بگم فقط امیدوارم جیغ داد راه نندازی ببین الناز جان من میخوام برگردم سوئد و اونجا اقامت بگیریم و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم اما از تو میخوام چیزی به کسی نگی تا من برم و بعد همه جریان رو برای همه تعریف کن 
فقط نگاش کردم حرفی نداشتم بزنم من سینا رو از دل و جونم بیرون کرده بودم 4 ماه بود که حتی سلام هم بهم نکرده بودیم 
گفت چرا اینجوری نگاه میکنی مگر من چه جرمی کردم 
سکوت کردم سینا منطق حرف زدن نداشت
رسیدیم خونه فردا امتحان ریاضی داشتم شروع به خوندن کردم از اول هم ریاضیم ضعیف بود بعد از شام رفتم پیش سپند تا باهام ریاضی کار کنه سپند برعکس سینا همیشه برای من حوصله داشت در حین اینکه با هام ریاضی کار میکرد پرسید الناز یه سوال دارم فقط راست بگی انتظار دروغ از تو ندارم ؟
گفتم بپرس من در خدمتم اقای معلم 
گفت رابطه ات با سینا چطوره ؟
پرسیدم برای چی میپرسی ؟
گفت حس می کنم هیچ رابطه عاطفی با هم ندارید 
گفتم بی خیال ...............
سپند لبخندی زد و گفت آفرین تو دختر مقاومی هستی که میتونی سینا رو تحمل کنی 
نمیدونست که برادرش برای من مرده 
روزی که بلیط سینا رو توی جیبش دیدم خونه دور سرم چر خید ای خدا یعنی به این زودی میخواد بره پس تکلیف من چی چقدر بیچاره بودم که بازیچه شده بودم 
اسبا ب و اثاثیه ا رو جمع کردم و رفتم خونه آقا جونم مامانم در و باز کرد گفت چه عجب یادی از ما کردی 
گفتم مامان تو هم حوصله داری ها برو کنار می خوام بیام تو 
گفت بی آقاتون امدی اینا چیه با خودت اوردی 
گفتم اقامون کی با من امد اینجا که الان بار دومش باشه امدم قهر 
مامانم گفت چه کار کردی امدی قهر 
گفتم میزاری بیام تو یا نه 
وارد خونه شدم مادرم هم پشت سر من وارد شد گفت مادر واقعا امدی قهر میدونی که آقا جونت ........
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم آقا جون جز اینکه بیچاره ام کرد جز اینکه دادم به کسی که میگه تو زنم نیستی خواهرمی جز اینکه دامادش قرار بره و بر نگرده 
آقا جون مگر کار دیگه ای هم مونده که بکنه .............
مامانم گفت چی یکبار دیگه تکرار کن ببینم چی شده 
اشک تمام صورتم رو گرفت و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مادرم هم همراه من اشک میریخت 
ظهر آقا جون امد با دیدن من گل از گلش شکفت گفت سینا رو نیاوردی بابا جون گفتم آقا جون چه حرفا سینا کجا اینجا کجا 
گفت چیزی شده ...
مادرم تمام ماجرا رو برای آقا جون تعریف کرد 
آقا جون با شنیدن حرفای مامان کارد بهش میزدی خونش در نمیامد 
مامانم عصری زنگ زد به زهره خانم و ماجرا رو براش تعریف کرد و گفت 4 ماه عروسه والا زمان ما 4 ماه عروسا حامله بودند نه اینکه هنوز دختر باشند و اینکه شوهره بخواد بره و طلاقش رو غیابی بده فردا نمیگن دختره چش بود که نتونست چند ماه دوام بیاره و پسش فرستادن 
زهره خانم به مادرم گفت که الناز بیاد خونه من خودم همه چیز رو درست میکنم ........... 
سپند امد دنبالم تا ببرتم خونه 
گفت حاضری بریم برف بازی گفتم نه حوصله ندارم 
گفت :دلت میاد از برف بازی بگذری برو بچ دانشگاه هم هستند دوست دختراشون هم میارند تو هم بیا بریم 
گفتم مامانت چی ؟بهش چی بگیم 
گفت به مامان گفتم میبرمت برف بازی تا رو حیه ات عوض بشه حالا حاضری بریم .......
گفتم باشه بریم 
وای چقدر خوش گذشت منو سپند سوار تیوپ شدیم و تا پایین تپه رفتیم چقدر به سمت هم برف پرت کردیم و روی برفا سر خوردیم 
زمانی که با سپند بودم بهترین ساعات عمر من بود 
توی راه برگشت داشتم فکر میکردم که ای کاش سپند شوهرم بود بعد چقدر خوشبخت بودم 
سپند :به چی فکر میکنی /
به زندگیم ....به تو که هر که زنت بشه خوشبخت یشه 
سپند :چون بگذرد غمی نیست زیاد غصه نخور با غصه خوردن تو کاری درست نمیشه بی خیال شو 
رسیدیم خونه من رفتم بالا و چراغ ها رو روشن کردم و چایی دم کردم مشغول تماشای تلویزیون بودم و چای میخوردم که صدای باز شدن در رو شنیدم چون میدونستم سیناست بی اعتنا به تماشا ادامه دادم 
سینا کنترل رو ورداشت و تلویزیون رو خاموش کرد و با صدای بلند فریاد زد دختره ابلهه کی اسرار زندگیش رو جار میزنه که تو احمق جار زدی آبروی منو بردی احمق اگر توی این مدت دست بهت نذاشتم برای خودت بود 
گفتم ابله تویی که حرمت هیچ چیز رو نگه نمیداری تو حتی توی این مدت یکبار هم خونه ما نیامدی چیه اقا جون من حرمت نداشت 
سینا سیلی محکمی به گوشم زد و گفت خفه شو اسم حرمت میاره تو یه زن شوهر داری کی بهت اجازه داده با پسر مجرد بری بیرون و بگردی فکر کردی من حالیم نمیشه به بهانه درس خوندن میری پیش سپند
گفتم دست خودت نیست کافر همه رو به کیش خود پندارت نه فکرت و جسمت آلوده است فکر می کنی همه همینطورند اون پسر مجرد برادرته میفهمی 
سینا به سمت امدم و با فریاد گفت لزومی نداشت که تو همه رو از روابط ما اگاه کنی 
گفتم چرا لزوم داشت چون تو شوهرمی اما تمام احساس منو لگد مال کردی تو شوهرمی اما چشمت رو روی تمام نیاز های من بستی 
گفت :اااااااااا حالا که اینطور شد حالا که اگر برم از ارث حاج حسن پدر محترمم محروم میشم حالا که بلیطم به دست اونا پاره شد 
میشم یه شوهر خوب ...شوهری که به احساساتت جواب بده ...ببینم اون موقع چه بهونه ای داری ..........به سمتم امد و فریاد زد خودت خواستی خود احمقت .....
منو بغل کرد و شروع به بوسیدن کرد اما بوسیدنی که از روی محبت نبود بلکه از روی لجبازی بود اونشب برای بار اول منو سینا باهم یکی شدیم اما چه فایده ای اون از سر لجبازی تن به خواسته من و خانواده اش داد 
فردا صبح که بیدار شد گفت حالا از امروز میشم یه شوهر خوب از مدرسه رفتن خبری نیست کنکور دادن و قبولی دانشگاه رو از سرت بیرون کن ماهی یکبار میری خونه آقا جونت نهار و شام خودت درست میکنی و ......
سینا رفت با رفتن سینا زهره خانم اومد بالا گفت دخترم دیشب چی شد ؟صدای فریادتون تا پایین میامد 
حرفای سینا رو براش تعریف کردم و گفتم دیگه بی اجازه اون نمیتونم از خونه در بیام 
دلداریم داد و گفت اولشه یواش یواش رام می شه سینا از بچگی هم لجباز بود 
طبق چیزی که سینا گفته بود کسی به خونه من نمیامد و تلفن هم كه قطع بود موبايلم هم ازم گرفته بود حتی زهره خانم هم نميتونست زياد بياد بالا و سر بهم بزنه ماهی یکبار به خونه آقا جونم میرفتم حق حرف زدن با سپند رو نداشتم دنیا برم شده بود زندان و سينا شده بود زندانبان
باید می ساختم شاید صبر من نتیجه میداد 
شده بودم کدبانوی خونه و هیچ اعتراضی هم نمیکردم 
سینا برای مدتی مجبور شد به ماموریت بره موقع رفتن منو به مادرش سپرد و بهم گفت اگر بشنوم از قوانین سر پیچی کردی تو میدونی با من .............

ادامه دارد......... 
.
.
.
.
.
.
.
.اگه سپاس و نظر ندین نمی زارمدیگه به خدا
 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : Hadi

دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمى به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد ! داروساز گفت : اگر سم خطرناکى به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد ، پس معجونى به دختر داد و گفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم‌کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسى به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر می ریخت و با مهربانى به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت
عروس ، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : آقاى دکتر ، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم ، حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد بمیرد ؛ خواهش میکنم داروى دیگرى به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندى زد و گفت : دخترم ، نگران نباش ؛ آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

�؇} ���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi