درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
رمان 9- سلاخ خانه
«بیلی پیلگریم در بعد زمان چند پاره شده است.» جمله اول کتاب خلاصه کل داستان است. باورتان میشود؟ ونه گات کتابی نوشته است که یک بار داستان را در جمله اول کتاب گفته، بعد در فصل اول کتاب این کار را تکرار کرده و بعد در فصلهای دوم تا آخر یک بار دیگر داستان را گفته و باور کنید که این کارها را آن قدر هنرمندانه انجام داده که شما درحین خواندن اصلا متوجه این تکرارها نمیشوید. از ونه گات در ایران کتابهای مختلفی ترجمه و چاپ شده است، با این حال «سلاخ خانه شماره 5» طرفداران بسیار بیشتری دارد. این هم به خاطر تقدم زمانی ترجمه این کتاب است که در واقع باب آشنایی ما را با عمو کورت باز کرد و هم به خاطر تم کتاب که درباره جنگ جهانی دوم و موضوعی ملموس است (باقی کتابهای ونه گات چنین موضوعی ندارند، به اضافه این که ونه گات خودش در جنگ جهانی دوم در گیر و در واقع اسیر بوده و همین به ملموس تر شدن داستان کمک کرده) و بالاخره این که انسجام داستان و پیوند عجیب خطوط مختلف داستانی در این کتاب به قدری زیاد و محکم است که شک نکنید، نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید. 10- خداحافظ گاری کوپر/ انتشارات نیلوفر
شما میدانید مغولستان خارجی کجاست؟ حتما میدانید! منتها ممکن است به این ناکجا آباد خودتان یک اسم دیگری داده باشید. این اسم را «لنی» روی ناکجا آباد خودش گذاشته. لنی یک جوان آمریکایی است که برای فرار از جنگ ویتنام به صورت غیر قانونی به سوئیس آمده و آن جا دارد برای خودش اسکی بازی میکند و عاشق تنهایی است. او دوست دارد کمتر کسی زبان انگلیسی بلد باشد و فکر میکند که عشق کار آدمها را تمام میکند و از وابستگی بدش میآید و از پلیس بدش میآید. از خیلی چیزهای دیگر هم بدش میآید؛ فقط اسکی کردن را دوست دارد و عکس گاری کوپر را توی جیبش دارد و هر از چند گاهی آن را در میآورد و نگاه میکند و میگوید که مرگ گاری کوپر، مرگ معصومیت و مردانگی و خیلی چیزهای دیگر بوده. خودش هم برای فرار از دردسر همیشه دروغ میگوید و یک پا هولدن کالفیلد است، منتها بیشتر از هولدن جمله قصار توی چنته اش دارد و هنوز نمیداند روزگار چه بازی ای قرار است به سرش بیاورد و آشنایی با جس کارش را تمام میکند. عشق از همه چیز محکم تر است و جس را که میخواسته سر لنی کلاه بگذارد دوباره پیش او میکشاند و آن وقت دیگر لنی به مغولستان خارجی هم فکر نمیکند و خیلی چیزهای دیگر و خیلی حرفهای دیگر و... یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : Hadi
8- بازمانده روز یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : Hadi
6- ارباب حلقهها
سه گانه استاد تالکین را باید پدر جد همه داستانهای فانتزی و آثاری مثل هری پاتر و نیروی اهریمنیاش و دیوید گمل و دران شان و کریستوفر پائولینی و دلتورا و بقیه به حساب آورد. داستان کلی کتاب را احتمالا همه از طریق نمایش فیلمهای اقتباسی پیتر جکسون از روی کتاب میدانید: «یک مبارزه خیر و شر دیگر». اما نکته مهم در جزئیات کتاب است که این مبارزه ازلی و ابدی را با چنان جزئیات حیرت آوری تعریف کرده است که شما نمیتوانید نمونه و مشابه دیگری برای آن پیدا کنید. فقط خواندن فصل اول داستان (فصل اول از جلد اول: یاران حلقه) برای پی بردن به این نکته کافی است. این فصل که معمولا خیلیها به خاطر عجله شان برای زودتر شروع کردن داستان، آن را نمیخوانند اسناد خیالی داستان را در کتابخانههای مختلف معرفی میکند. لا به لای همینها میتوانید نظرات تالکین درباره کتاب و کتابخانه و داستان را هم بخوانید و مطمئن شوید که لقب «استاد» بیشتر از هر کس دیگری برازنده اوست. 7- رگتایم/ انتشارات خوارزمی
داستان «رگتایم» داستان آمریکای قبل از جنگ جهانی است، داستان این که چطور یک وقتی امید و آرمانی وجود داشت و بعد همه چیز تباه و تمام شد. این کتاب از همان دسته آثاری است که به آنها میگویند «سهل و ممتنع». یعنی وقتی میخوانیش فکر میکنی خودت هم میتوانی عینش را بنویسی و وقتی به نوشتن میرسی، میبینی نمیشود. داستان در نیویورک میگذرد. از سال 1900 شروع میشود و با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول- یعنی سال 1917- تمام میشود. کل داستان از ماجراهای تاریخی واقعی و تو در تویی میگذرد که سه خانواده از سه نژاد مختلف (سفید پوست، سیاه پوست و زرد پوست یعنی چینی مهاجر) هستند و یک جوری کل جامعه آمریکا را نمایندگی میکنند. داستانهای این سه خانواده از هم جداست و در واقع کتاب چند بار شروع و تمام میشود. اما در عین حال داستانها به هم ربط پیدا میکنند و در فصل آخر هم همه به هم میرسند، جایی که داستان تمام میشود و این سوال برای خواننده پیش میآید که تاریخ ما را میسازد یا ما تاریخ را؟ یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
4- گتسبی بزرگ
این رمان بر خلاف باقی کتابهای این فهرست که از همان اول کار میخکوبتان میکند، یک مشکل کوچک دارد، آن هم این که «گتسبی بزرگ» را شما اگر به عنوان یک داستان معمولی مثل هزاران داستان دیگر بخوانید اذیتتان نمیکند ولی وقتی آن را به چشم یک شاهکار دست میگیرید و مدام توقع یک چیز فوق العاده را دارید، متاسفانه رمان همین طور هی ناامیدتان میکند و ناامیدتان میکند تا وقتی که به فصل آخر برسید و آن جاست که یک باره مات و مبهوت شکوه این داستان خواهید شد. برای این که نمک آن غافلگیری از بین نرود، انتهای داستان را تعریف نمیکنیم و همین قدر میگوییم که جی گتسبی با اسم واقعی جیمز گست، پسر جوان جاهطلب، بی دانش، رمانتیک و ماجراجویی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول توانسته با درجه افسری برای خودش میان اشراف نیویورک جایی دست و پا بکند اما هنوز هم از درون غمگین است و نمادی به حساب میآید از نسل جوانهایی که از طرف بقیه درک نمیشوند و به قول نویسنده کتاب متعلق به «نسل از دست رفته» ( یک چیزی معادل همان «نسل سوخته خودمان») است. کافی است دل به دل کتاب بدهید و با آن جلو بروید و خودتان را توی شخصیت گتسبی ببینید و الی آخر. 5- ناتور دشت/ انتشارات نیلا
«ناتور» یعنی نگهبان، یعنی مواظب. اسم داستان هم از این جا آمده که هولدن کالفید- قهرمان داستان- آرزو دارد یک روزی بتواند خواهر نه ساله اش فیبی و باقی بچهها را ببرد در یک دشت وسیع و بگذارد آنها هر چقدر میخواهند بازی کنند و خودش هم نگهبانی باشد در کناره دشت که نگذارد بچهها توی دره بیفتند. احتمالا از همین آرزو میتوانید بفهمید هولدن 17 ساله - پسر بچه ای که از مدرسه اش در رفته و از همه چیزهای گند جامعه آمریکا بدش میآید- دقیقا چه جور موجودی است و داستانی که تک گویی بلند همچین آدمی باشد، چه جور داستانی است. بله، ناتور دشت کتاب تلخی است، اما این تلخی از آن نوعی است که برای همه ما آشناست، تلخی تاسف خوردن و معصومیت از دست رفته کودکی. هولدن برای این آن قدر افسرده است که دارد از دنیای کودکی فاصله میگیرد و آن دره ای که هولدن نمیخواهد بچهها تویش سقوط کنند دره خطرناک و کثیف دنیای آدم بزرگهاست. شک نکنید که ناتور دشت یک شاهکار است، شاهکاری که سالینجر خواسته با آن نبوغش را به رخ بقیه بکشاند. یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : Hadi
3- خداحافظی طولانی
چندلر این خاصیت را دارد که هیچ وقت شما را نا امید نمیکند، یعنی تمام انتظاراتی را که میشود از یک رمان پلیسی خوب داشت، او یکجا به شما میدهد، معما، جنایت، سرنخهایی برای حدس زدن، کاراگاه، نکات ریزی که بعدا موقع بازگشایی معما یادت بیاید که آنها را جا انداخته ای و بالاخره مسابقه بین نویسنده و خواننده. چندلر و کارآگاهش فیلیپ مارلو همه اینها را دارند. این کارآگاه بارانی پوش، حاضر جواب، شوخ و البته تنها، انگ کارآگاهی است. درواقع تصور کردن داستان با هر کارآگاه دیگری ( مثلا مایکهامر با آن اخلاق کینه ای و انتقام گیرش یا هرکول پو آروی مبادی آداب) بسیار دشوار است. فقط مارلوست که حاضر میشود به کسانی که قبلا به او ضربه زده اند هم کمک بکند. هر چند این تلخی در آخر کتاب به جا میماند که امید و تلاش مارلو برای این که دنیا جای بهتری شود، در برابر عمق تباهی انسانها حاصل چندانی نداشته و مارلو دوباره همان مرد تنهایی است که باید خیابانهای نیویورک را به تنهایی و با تاسف طی بکند. یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : Hadi
2- وداع با اسلحه یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : Hadi
1- مرشد و مارگریتا یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:5 :: نويسنده : Hadi
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : hamedasadi
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدیدبیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه. رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
بدترین شرایط زندگی ما آرزوی خیلی های دیگه است... یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:51 :: نويسنده : hamedasadi
داستان گریه دار من و شادی (دختر) پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد . وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش : یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ........... مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند : ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!! مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و .... درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود : عهد من این بود که هرجا یار و همتای تو باشم توی شبهای انتظارت مرد شبهای تو باشم چه کنم خودت نخواستی شب پر سوز تو باشم تو همه شبهای سردت آتش افروز تو باشم عهد من این بود همیشه یار و غمخوار تو باشم با همه بی مهری تو من وفا دار تو باشم چه کنم خودت نخواستی شب پر سوز تو باشم به همه شبهای سردت آتش افروز تو باشم رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.
![]() ![]() ![]() ![]() یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : hamedasadi
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 14:0 :: نويسنده : Hadi
یه داستان گریه دار واقعی
سر کلاس درس معلم پرسيد: هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : Hadi
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : Hadi
سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.
گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری
اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.
رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره
بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی
بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم
خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : Hadi
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام . پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:58 :: نويسنده : Hadi
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : Hadi
آن شب شب نحسی بود ...
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : Hadi
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم
یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:56 :: نويسنده : Hadi
خیانت عشق1از مدرسه که آمدم خونه دیدم الهام و الهه خونه ما هستند تعجب کردم چون اونا همیشه با دعوت میامدن چی شده بود که سر زده آمده بوددند سلام کردم که الهام خواهر بزرگم در جوابم گفت به به عروس خانوم و کلی کشید خیلی جا خوردم یعنی منظورش چی بود رو به مامانم کردم گفتم مامان منظور الهام چیه گفت هیچی مادر قرار برات فردا شب خواستگار بیاد خواهرات هم آمدن کمک من . اون لحظه بود که من تمام بدنم داغ شد و گفتم مادر مگر من به شما نگفته بودم که قصد ازدواج ندارم و افتادم گریه .
مادرم گفت :الناز جون تو که میدونی توی این خونه هیچکس نمیتونه رو حرف آقاجونت حرف بزنه اگر میتونی خودت بهش بگو با گریه رفتم تو اتاقم صدای الهه رو شنیدم که میگفت همه از خواستگار خوشحال میشند حالا خواهر ما رو باش تا موقع شام از اتاق در نیامدم برای شام مادرم صدام زد رفتم پایین توی هال و به آقا جون و احسان و فراز سلام کردم و نشستم هیچی نمیتونستم بگم چون میدونستم تا حرفی بزنم شری ازش بلند میشه و آبرومون جلوی شوهر خواهرام میره به خاطر همین بی چون چرا پذیرفتم که فردا شب قراره خواستگار بیاد خواهرام بعد از شام رفتند و من موندم با دنیایی از غم . فردا شب فرارسید و خواستگارها آمدند من توی آشپز خونه بودم و تا موقع بردن چایی حق بیرون امدم نداشتم بهد از چند دقیقه صدای مادرم رو شنیدم که صدام میزد و میخواست چای ببرم باسینی چای وارد اتاق شدم وای خدای من چی میدیم حاج محسن و زهره خانم و پسرشون سینا بودنند یک آن جا خوردم یعنی خواستگار من سینا پسر حاج محسن بود که تازه از خارج برگشته بود. چایی را تعارف کردم و از اتاق خارج شدم در پوست خود نمیگنجیدم حالا دیگه حتی فراموش کرده بودم که من قصد ادامه تحصیل داشتم و توی افکارم بودم که با صدای آقاجون به خودم امدم و سریع به سمت اتاق رفتم آقاجون گفت :دخترم الناز برید با آقا سینا سنگاتون رو وا بکنید و حرفاتون رو بزنید وای خدای من یعنی آقا جون اینقدر روشن فکر شده بود چون ما اینجور رسمی نداشتیم . من و سینا با هم رفتیم توی اتاق چند دقیقه اول هر دو ساکت بودیم بعد از چند دقیقه سینا شروع به صحبت کرد گفت :ببینید الناز خانوم شما دختر بسیار خوب و نجیبی هستید اما من قصد ازدواج ندارم و قصدم اینه که برگردم خارج من توی این چند سالی که خارج بودم به هیچ عنوان قصد برگشت به ایران رو نداشتم حالا هم که امدم فقط برای دیدار خانواده بوده اما پدر و مادرم میخوان منو پابند کنند من نتونستم مقابل خانواده ام وایسم اما از شما میخوام .............. اینجای صحبتش بود که مادرم صدامون زد و مجبور شدیم از اتاق بریم بیرون ............ با بیرون رفتم ما همگی دست زدنند و تبریک گفتند تنها کسانی که وجودشون مهم نبود من و سینا بودیم چون حتی قرار عقد هم برای آخر هفته گذاشته بودنند و مهریه هم تعیین شده بود اعصابم خیلی خرد شده بود از یه طرف حالا من با دیدن سینا آرزوی ازدواج با اونو داشتم از یه طرف هم دوست نداشتم زن کسی بشم که منو نمیخواد برای خدا حافظی رفتم و آقاجون و مامانم تا دم در اونا رو بدرقه کردند با رفتن اونا الهام و الهه هم رفتند آقاجون خیلی خوش حال بود اما به جاش من بد حال دل رو به دریا زدم و گفتم آقاجون میخوام یه چیزی بگم آقاجون گفت زودتر بگو میخوام بخوابم گفتم آقاجون پسره منو نمیخواد چشم های آقاجونم گرد شد و گفت چه حرفا کی این حرفا رو کرده تو گوش تو مامانم با اشاره ازم میخواست ادامه ندم اما من توجه نکردم و گفتم خودش آقاجون توی اتاق بهم گفت نمیخوام و میخوام برگرد خارج آقاجون با عصبانيت فریاد زد دیگه نمیخوام بشنوم اصل حاجی که اون راضی و الا پا جلو نمیذاشت پسره هم بعد از عروسی سر عقل میاد چه حرفا که نمیشنویم دوره آخر زمونه به خدا پاشو تو هم برو بخواب این حرف هم جلوی دیگران نزن خوبيت نداره من هم شب بخیر گفتم ورفتم بخوابم مادرم اومد کنارم روی تخت نشست گفت دخترم خودت رو نکن اون پسر خارج بوده تازه برگشته هنوز هوای اونجا رو داره مونده سر عقل بیاد اما مطمئن باش بعد از عروسی یک لحظه هم تو رو ول نمیکنه عروسک من .................. مادرم رفت و منو توی دنیای خودم تنها گذاشت شب تا صبح بیدار بودم وفکر میکردم بعد از اذان صبح بود که خوابیدم ساعت 10 بود که با صدای مینا بچه الهام بیدار شدم خواستم درس بخونم دیدم فایده ای نداره الهام امده تا من رو ببره خرید تا الهام رو دیدم افتادم گریه الهام گفت مامان این دیونه چشه ................... مامانم گفت سر به سرش نذار خوب میشه .................... الهام گفت تا اخر هفته وقت زیادی نداریم پس توام جای گریه بلند شو اماده شو بریم خرید تا وقت آرایشگاه هم بگیریم الان هم وقت ابغوره گرفتن نیست دیدم الهام راست میگه هول هولکی صبحانه رو خوردم و آماده شدم با الهام رفتیم بازار و وسایل تزیین اتاق رو خریدیم وقت آرایشگاه هم گرفتیم وقتی امدیم خونه مادرم گفت یه خبر خوش .............گفتم چی شده مادر زودتر بگو گفت ببین با این پسر چه کار کردی که هنوز 24 ساعت نشده زنگ زده و با تو کار داشت بهش گفت یه ساعت دیگه تماس بگیره الانا دیگه وقتش که زنگ بزنه من رفتم توی اتاقم و لباس راحتی پوشیدم داشتم موهام رو شونه میکردم که تلفن زنگ خورد صدای تپش قلبم رو خودم میشنیدم الهام گوشی رو برداشت و بعد منو صدا زد وقتی رفتم بیرون گفت بیا آقا سیناست با تو کار داره گوشی رو گرفتم و سلام کردم صدای سینا رو که شنیدم فقط مونده بود سکته کنم بعد از سلام و احوالپرسی گفت النلز خانم من دیشب نتونستم حرفم رو کامل به شما بزنم من میدونم خانواده شما خانواده بسیار خوبیه و همچنین شما دختر خوبی هستید دیگه توی این چند سالی که همسایه بودیم همدیگه رو خوب شناختیم اما حرف من اینه که اصلا قصد ازدواج ندارم اما هر چی به خانواده ام میگم به حرفم گوش نمیدن و ارزشی برای من و حرف من قائل نیستند از شما میخوام که پدرتون رو راضی کنید عرق سردی روی پیشونیم نشست چه کار میتونستم بکنم در جوابش گفتم من دیشب در مورد شما با آقا جونم حرف زدم اما بحث من نتیجهای جز ت آقاجونم نداشت من بیشتر از این نمیتونم مقابل خانواده ام بیاستم سینا در جوابم گفت حالا که اینجوره من میخواستم با سرنوشت شما بازی نکنم پس بچرخند تا من هم بچرخم اما اینو بدونید که من روزی با شما اتمام حجت کردم و شما هم پذیرفتید و خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم سر جاش و شروع به گریه کردم الهام و الهه دورم رو گرفتند و دلداریم میدانند که همه مردا اینجوریند مخصوصا این که خارج رفته است اما من دردم عمیق تر بود من نمیخواستم زن کسی بشم که منو نمیخواد چطور به آقاجون اینو باید میگفتم از اون روز به بعد دیگه مدرسه نرفتم و موندم خونه توی هیچ کاری هم کمک نمیکردم روز دوشنبه بود که زهره خانم زنگ زد و از مادرم اجازه گرفت که منو ببرن خرید عقد مادرم خیلی خوشحال شد و گفت اجازه ما هم دست شماست عصری منو الهام آماده بودیم تا با زهره خانم بریم خرید ساعت 5 بود که زهره خانم آمد سراغمون اما اثری از سینا نبود و سپند برادر کوچکتر سینا با مادرش امده بود زهره خانم تا ما رو دید گفت سینا حالش خوب نبود نیامد منم سپند رو آوردم تا با ماشین بریم . الهام هم که به اندازه من جا خورده بود به روی خودش نیاورد و فقط با لبخند گفت :مشکلی نیست ان شاالله که کسالتشون برطرف بشه با سپند و زهره خانوم رفتیم اول قصد خرید حلقه رو داشتیم چند تا مغازه گشتیم تا در نهایت سپند یه حلقه پر نگین انتخاب کرد و به ما پیشنهادش داد من که دیدم واقعا زیباست پذیرفتم اون حلقه رو خریدم و بقیه خریدها هم بیشتر با نظر و سلیقه سپند خریداری شد با وجود سپند و شوخی هایی که میکرد دیگه نبود سینا زیاد برام مهم نبود شب با کلی خرید به خونه برگشتیم هر چی اصرار کردیم که زهره خانوم و سپند بیان تو قبول نکردند و رفتند خریدها رو نشون مادرم و آقاجون و الهه دادم و خیلی خوشحال بود اما سگرمه های آقا جون تو هم بود که چرا سینا نیامده با امدن فراز و محسن شام رو کشیدم سر میز شام کسی حرفی نمیزد اما گویا همه از نیامدن سینا بودنند بعد از شام بود که تلف زنگ خورد فراز گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال به آقاجون گفت حاج حسن با شما کار داره آقاجون با حاج حسن حرف زد و گوشی رو گذاشت مامانم از آقاجون پرسید حاجی چه کار داشت آقا جون گفت حاج حسن میگه عقد و عروسی رو با هم برگزار کنیم و آخر هفته عروسی هم باشه مامانم گفت حاجی شما چی گفتید آقا جون گفت نتونستم رو حرف حاج حسن حرف بزنم فقط گفتم مهلت خریدن حجاز کمه که حاجی گفت کی از شما جحاز خواسته منم قبول کردم الهام و الهه شب موندن تا فردا با مادرم برند خرید برای حجاز اما من خیلی بودم چون اصلا آقا جون وجود منو نا دیده گرفته بود و همش به فکر آبروی خودش بود شب رو تا صبح با گریه گذروندم صبح زود مامانم و الهام و الهه رفتند برای خرید مینا دختر الهام هم پیش پرستارش گذاشتندمن بودم و دنیایی غصه دیدم کسی خونه نیست زنگ زدم به مریم دوست چند ساله ام حال و احوال کردم مریم گفت الناز جون کجایی خبری ازت نیست همه دلواپسند شدند چند بار زنگ زدم خونتون تلفنتون اشغال بود بلا نکنه شوهر کردی اسم شوهر رو که آورد زدم زیر گریه گفتم آره قراره شوهر کنم یه هورا کشید و بعدش پرسید با کی ؟ گفتم با سینا پسر حاج حسن مریم با صدای بلند گفت شوخی نکن جان من راست بگو همون که همه تو کفشند گفتم آره بابا تحفه ای هم نیست مریم گفت :بابا تو دیگه کی هستس دست شیطون بستی بعد میگی تحفه ای هم نیست قدرش رو بدون توی این دوره زمونه شوهر کمه دیگه کمتر هم بشین گریه کن کسی از درس خوندن به جایی نرسیده بعدش گفت الی من باید برم شب مهمونیم و خدا حافظی کرد نهار رو خودم تنها خوردم آقا جون ظهرا نمیامد خونه بعد از نهار خوابیدم نزدیکای غروب بود که با سرو صدای بقیه از خواب بیدارشدم رفتم دم در دیدم یه ماشین پره اسبابه گفتم چه خبره که الهه گفت الی جون اینا جحاز توست مامان برات سنگ تمام گذاشته چند روز باقی مانده به همین منوال سپری شد و مامان اینا دنبال خرید حجاز بودنند جمعه صبح منو الهام و الهه رفتیم آرایشگاه ..... وای بعد از اصلاح صورتم و برداشتن ابروهام خودم هم خودم رو نمیشناختم چشمان عسلیم بیشتر می درخشید و پوست سفیدم براق تر شده بود آرایشگر با هر نگاهی که به من میکرد یه ماشالله میگفت صورتم گرد و سفید بود لبای گوشتی قشنگی داشتم بعد از آرایش و جمع کردن موهام بهم اجازه دادن خودم رو تو ایینه ببینم وای چقدر خوشگل شده بودم الهه که تازه کارش تمام شده بود سوتی کشید گفت دختر پسر کش شدی ها .................. لباسم با دنباله ای که داشت کمی برام سنگین بود اما تحملش کردم تمامش سنگ دوزی شده بود و برق خاصی میزد اونجا بود که به سلیقه سپند احسنت گفتم شاید اگر دست خودم بود این لباس رو انتخاب نمیکردم کار الهام و الهه هم تمام شده بود فقط منتظر سینا بودیم که دسته گل رو بیاره و ما رو ببره ساعت از 12 گذشته بود که زنگ آرایشگاه رو زدند و خواسته بودنند که ما بریم دم در . من که منتظر سینا بودم با باز کردن در و دیدن سپند جا خوردم سپند با کت و شلوار خیلی زیباتر شده بود با بغض پرسیدم پس سینا کجاست الهام والهه که از چهره هاشون معلوم بود وا رفته اند سپند گفت سوار شید توضیح میدم ماشین سپند که 206 بود خیلی زیبا تزئین شده بود و دسته گلم هم ست ماشین درست شده بود اگر آرایش نداشتم صد در صد گریه میکردم به حال و روز خودم سپند قبل از اینکه کس دیگه ای سوال ازش بپرسه گفت سینا دنبال کار و بار مراسم بود منو به نمایندگی فرستاد تا دم خونه هیچ حرف نزدیم با ورود من به خونه صدای کل و جیغ بود که به هوا رفت آقاجون مامانم به استقبالم امدن و از اینکه سینا با ما نبود جا خوردند آقا جون گفت این پسر دیگه داره از شور و مزه درش میاره جمله آقاجون هنوز تمام نشده بود که صدای زهره خانم رو شنیدیم که میگفت به افتخار آقا داماد دست بزنید وای چقدر سینا کت و شلوار مشکی بهش می امد اما دیگه برای من هیچ چیز فرق نمیکرد وقتی سر سفره عقد کنارم نشست آهسته گفت من نمیخواستم بیام اما به اجبار امدم اونجا بود که من دیگه تحملم رو از دست دادم و زدم زیر گریه همه فکر میکردند که اشک های من به خاطر اینه که امشب از ای خونه میرم اما نمیدونستند درد ن چیه عاقد برای بار سوم خطبه رو خوند و من بله رو گفتم و همه بهم تبریک گفتند بعد از صرف نهار مراسم رقص و پای کوبی شروع شد من همیشه آرزو داشتم که موقع ازدواجم با شوهرم دست تو دست هم برقصم اما وقتی این پیشنهاد رو به سینا دادم گفت من از این مسخره بازی ها خوشم نمیاد بعد از شام مهمونا منو سینا رو تا دم در خونه حاج حسن بدرقه کردند و رفتند ما قرار بود طبقه دوم حاج حسن زندگی کنیم وارد خونه که شدم جا خوردم وای امانم چه سلیقه ای به خرج داده بود محو تماشای وسایل بودم که سینا امد تو ................... بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاق خواب من که خجالت میکشیدم صبر کردم تا لباسهاش رو عوض کنه بعد با زدن ضربه ای وارد اتاق شدم دیدم سینا روی تخت خوابیده لباس راحتی از کمد برداشتم و رفتم اتاق دیگری تا لباس هایم رو عوض کنم -------------------------------------------------------------------------------- لباسم رو بزور از تنم دراوردم و موهام رو با هر جون كندني بود باز کردم کدوم عروس شب عروسیش اینقدر بیچاره ست که من هستم رفتم تو اتاق خواب و اهسته کنار سینا خوابیدم وای سینا دل هر دختری رو می لرزوند اما چه فایده با اینکه رسما و شرعا مال من بود اما وجودش قلبش مال من نبود توی افکارم غرق بود که خوابم برده بود صبح با صدای در بیدارشدم زهره خانم پشت در بود درو که باز کردم بغلم کرد و بهم گفت مبارک عروس خانم انشالله که خوشبخت بشی بعد از تبریک ازم خواست بریم صبحانه رو پایین بخوریم که صدای سینا رو شنیدم که گفت ممنونم مامان ما هم اینجا صبحانه میخوریم و از همین روز اول مستقل بشیم بهتره زهره خانم هم گفت باشه مادر هر جور راحتی چند دقیقه بعد زهره خانم صبحانه رو آورد گذاشت و رفت شروع به خوردن کردیم اما حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد بعد از صبحانه سینا مقابل تلویزیون نشست و خودش رو مشغول کرد نزدیکای ظهر بود که گفت الی بیا کارت دارم رفتم کنارش نشستم گفت ببین الی از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم من تو رو نمیخواستم من عاشق دختری توی سوئد بودم و قول ازدواج بهش داده بودم به اصرار خانواده ام تن به ازدواج با تو دادم پس منو درک کن من خواهر نداشتم پس تو میشی خواهر من و ما رسما زن وشوهر هستیم اما تو خونه خواهر برادریم اگر میخوام اینجوری باشه نمیخوام به ضرر تو باشه میخوام تو همیشه دختر باقی بمونی تا بعد از من راحتر بتونی ازدواج کنی میفهمی چی میگم تو 18 سالت و من 30 سال پس گرم و سرد و روزگار رو بیشتر از تو چشیدم از فردا هم میری مدرسه و درست رو ادامه میدی ن هم در اولین فرصت برمیگردم خارج و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم ببین الی من و تو باختیم فقط فقط به خاطر پدرانمون هم باختیم گفتم بسه دیگه دوست ندارم ادامه بدی تو خیلی پستی که بازندگی من بازی کردی تازه میگی درس بخون داشتم گریه میکردم که سینا گفت اون دیگه میلی با خودت دوست داری درس بخون دوست نداری نخون اما اینا رو بهت گفتم که فکر نکنی روزی عاشقت میشم و دوست ندارم کسی از رابطه ما با خبر بشه بعد از 3 روز بنا به رسم خانوادمون رفتم خونمونالهام و الهه هم بعد از من امدند الهه دریواش گوشم پرسید چه خبر از داماد فراری به جمیع مرغا پیوستی خوش میگذره در جوابش گفتم الله چقدر بی ادب شدی این حرفا چیه میزنی گفت مگر حالا چی پرسیدم برو بابا بچه ننه کتابام رو جمع کردم تا با خودم ببرم خونه زنگ زدم خونه و از زهره خانوم خواستم به سینا بگه بیاد سراغم تا برگردم زهره خانوم گفت الناز جون سینا خونه نیست وقتی سپند امد میفرستمش دنبالت سپند امد سراغم کتابها رو گذاشت عقب ماشین من از بقیه خدا حافظی کردم و سوار شدم از سپند عذر خواهی کردم به خاطر اینکه افتاده زحمت گفت ای بابا الناز خانم این چه حرفیه سپند پیشنهاد داد قبل از اینکه بریم خونه بریم کافه و یه چیز گرم بخوریم من اول نپذیرفتم گفتم سینا بفهمه ناراحت میشه اما سپند گفت نه بابا نمیفهمه تو مطمئن باش سپند منو برد کافه ای نزدیک دانشگاهش اونجا مملو از دختر و پسر بود و آهنگ ملایمی پخش میشد و هر كس سرش به كار خودش بود بعد از ما هم چند تا از دوستان سپند آمدند چند تا دختر هم همراهشون بود علي دوست سپند تا منو ديد گفت ايول ايوله داش سپند و ايول عجب GFخوشگلي پيدا كردي بقيه هم حرف علي رو تائيد كردند اما سپند گفت نه بابا زن داداش سينامه گفتم امروز بياد بهش خوش بگذره علي گفت :پس خوش به حال داداش سينات با اين عروسكي كه داره اون ساعات بهتر ساعات عمرم بود چون تا به حال اینجور جایی نرفته بودم وقتی امدیم بیرون سپند گفت چطور بود خوش گذشت گفتم عالی بود خیلی خوش گذشت و اون قول داد هر وقت خواست بیاد منو با خودش بیاره يه جور اظطراب داشتم اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه كار خلافي نكردم كه اظطراب داشته باشم با برادر شوهرم بودم و جاي نگراني نيست هوا تاريك بود كه رسيديم خونه مامان زهره رو ديدم كه دم دره با ديدن ما چهره در هم كشيد و گفت تا الان كجا بوديد مگر سپند نرفتي الناز رو بياري چرا اينقدر طول كشيد قلبم از شدت اظطراب تند ميتپيد سپند گفت مامان رفتيم كتاب كمك درسي براي زن داداش بخريم همين زهره خانوم كه با اين حرف سپند كمي آروم شد گفت از اين به بعد هر جا خواستيد بريد قبلش به من اطلاع بديد بعد من با كتابام رفتم بالا در و باز كردم سينا رو ديدم واي خدا يعني اينقدر دير امدم كه سينا امده خونه سلام كردم سينا جواب داد اما هيچ نپرسيد كجا بودي ............ اصلا وجود من براش مهم نبود شام رو زهره خانوم برامون آورد بعد از شام كمي مطالعه كردم سينا براي خواب رفت منم چراغ رو خاموش كردم و رفتم كنارش خوابيدم واي چقدر سينا برام جذاب بود وجودش در كنارم برام نعمت بود سينا خيلي زود صداي خرو پفش بلند شد وقتي مطمئن شدم كه خوابيده بوسه اي روي گونه اش كردم كه با بوسه منچشمانش رو باز كرد و با تعجب نگاهي به من كرد گفت :بار آخرت باشه كه ازاين غلطا ميكني مگر نگفتم ما ايد تا پايان زماني كه باهم هستيم خواهر برادري با هم باشيم گفتم اما خواهر برادرا هم همو ميبوسند فرياد زد خفه شو ........حوصله تو كاراي بچه گونه ات رو ندارم به زور دارم تحملت ميكنم به گريه افتادم يعني واقعا حق بوسيدن شوهرم هم نداشتم ....... ديدم بالشتش رو گرفته دستش و داره ميره سمت هال دويدم سمتش و بالشت رو ازش گرفتم و فرياد زدم تو ظالمي تو حق زندگي رو حق عشق ورزيدن رو از من گرفتي منم آدم دوست دارم كنارم باشي نوازشم كني مگر بوسه گناهه گفت گناه نيست اما نه براي تو بوسه معني عشقه ما بين منو تو هم عشقي وجود نداره پس بوسه گناهه گفتم تو يه احمقي كه همه چيز رو از خودت دريغ ميكني با گفتن اين جمله سوزشي رو روي صورتم حس كردم و به سمت تخت پرت شده چشمام رو كه باز كردم روي تخت بيمارستان بودم و حالم اصلا خوب نبود ضعف داشتم مامان زهره و سپند رو ديدم كه اونجا وايسادن تا چشم زهره خانم بهم افتاد گفت قربونت برم مادر چي شده كه ضعف كردي و افتادي واي با اين حرف زهره خانم خنجري به قلبم خورد يعني سينا به اينا نگفته چه اتفاقي افتاده پرسيدم مادرم كجاست ؟ زهره خانم گفت مادر براي يه سر گيجه كه همه رو خبر نميكنند خوب ميشي و بعد از خوب شدنت بهشون خبر ميديم سپند با جعبه شيريني وارد شد زهره خانموم مادر كجا رفتي يهو غيبت زد. گفت :مادر اين داداش ما كه خبري ازش نيست شيريني بخره حداقل بذار من بخرم تا ضعف الناز كمي بر طرف بشه پرستار كه وارد شد همه رو بيرون كرد تا آمپول منو تزريق كنه با رفتن همه از اتاق پرستار دقيق گفت چي شده به من راستش رو بگو شوهرت زدت يا واقعا خودت افتادي گفتم نه خودم ضعف كردم و افتادم گفت مراقب خودت باش بعد از سرم هم ميتوني بري خونه اما بيشتر به خودت برس بعد از تمام شدن سرمم امديم خونه با كمك زهره خانوم روي تخت خوابيدم اما اثري از سينا نبود چقدر بيمعرفت بود كه منو تو اون حال ول كرده بود با اين فكر اشك توي چشمام جمع شد زهره خانوم متوجه حال من شد گفت مادر اگر ناراحتي من پيشت بخوابم گفتم نه فقط كمي ميترسم من تا الان تنها توي خونه نبودم گفت باشه مادر من امشب پيشت ميمونم شب تا صبح فکر کرد به آخر عاقبت کارم دنبال مقصر میگشتم و کسی جز آقا جون رو مقصر نمیدونستم به حال خودم اشک میریختم توی 18 سالگی مجبور بودم زن کسی باشم که عاشق یکی دیگه است و بی ارزش ترین چیز توی زندگیش من بودم نزدیکای صبح خوابیدم و ساعت 30/10 از خواب بیدار شدم رفتم پایین پیش زهره خانم تا منو دید گفت مادر هنوز میز صبحانه رو جمع نکردم برو بخور تا جونی بهت بیاد بعد از خوردن هم بیا کارت دارم صبحانه رو خوردم و رفتم پیش زهر خانم گفتم بفرمایید چه کار دارید گفت :مادر جون من میدونم سینا دیشب دروغ گفت که تو سرت گیج رفته اما دخترم بساز زندگی کن بلاخره سینا هم سر عقل میاد و رفتارش با تو درست میشه روم نشد بهش بگم آخه چقدر کی به زنش میگه تو خواهرمی ............گریه ام گرفت زهره خانم گفت من دختر نداشتم اما تو دخترمی برو کمتر گریه کن و به فکر زندگیت باش سینا برای نهار امد اما نه اون با من حرف زد نه من میلی به صحبت با او داشتم از فردای همون روز من شروع به مدرسه رفتم کردم و سر گرم درس شدم روزها میگذشت حتی یک کلمه هم بین من و سینا رد و بدل نمشد نهار و شام رو که زهره خانم میپخت بقیه اوقات هم من مشغول درس خوندن بودم 4 ماه از زندگی مشترک ما میگذشت توی این چهار ماه سینا حتی یکبار هم به خونه آقا جون نیامد و من همیشه تنها میرفتم و می امدم هیچکس هم گله ای نمیکرد نمیدونم اطرافیانم کور شده بودنند یا خودشون رو نسبت به رفتار سینا بی اعتنا نشون میدادن یه روز که از مدرسه تعطیل شدم ماشین سینا رو مقابل مدرسه دیدم بی اعتنا رد شدم که صدای بوق باعث شد به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم سینا سلام کرد و گفت میخوام در مورد مسئله مهمی باهات صحبت کنم و ماشین رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد گفت میخوام یه چیزی بهت بگم فقط امیدوارم جیغ داد راه نندازی ببین الناز جان من میخوام برگردم سوئد و اونجا اقامت بگیریم و از اونجا طلاقت رو به صورت غیابی میدم اما از تو میخوام چیزی به کسی نگی تا من برم و بعد همه جریان رو برای همه تعریف کن فقط نگاش کردم حرفی نداشتم بزنم من سینا رو از دل و جونم بیرون کرده بودم 4 ماه بود که حتی سلام هم بهم نکرده بودیم گفت چرا اینجوری نگاه میکنی مگر من چه جرمی کردم سکوت کردم سینا منطق حرف زدن نداشت رسیدیم خونه فردا امتحان ریاضی داشتم شروع به خوندن کردم از اول هم ریاضیم ضعیف بود بعد از شام رفتم پیش سپند تا باهام ریاضی کار کنه سپند برعکس سینا همیشه برای من حوصله داشت در حین اینکه با هام ریاضی کار میکرد پرسید الناز یه سوال دارم فقط راست بگی انتظار دروغ از تو ندارم ؟ گفتم بپرس من در خدمتم اقای معلم گفت رابطه ات با سینا چطوره ؟ پرسیدم برای چی میپرسی ؟ گفت حس می کنم هیچ رابطه عاطفی با هم ندارید گفتم بی خیال ............... سپند لبخندی زد و گفت آفرین تو دختر مقاومی هستی که میتونی سینا رو تحمل کنی نمیدونست که برادرش برای من مرده روزی که بلیط سینا رو توی جیبش دیدم خونه دور سرم چر خید ای خدا یعنی به این زودی میخواد بره پس تکلیف من چی چقدر بیچاره بودم که بازیچه شده بودم اسبا ب و اثاثیه ا رو جمع کردم و رفتم خونه آقا جونم مامانم در و باز کرد گفت چه عجب یادی از ما کردی گفتم مامان تو هم حوصله داری ها برو کنار می خوام بیام تو گفت بی آقاتون امدی اینا چیه با خودت اوردی گفتم اقامون کی با من امد اینجا که الان بار دومش باشه امدم قهر مامانم گفت چه کار کردی امدی قهر گفتم میزاری بیام تو یا نه وارد خونه شدم مادرم هم پشت سر من وارد شد گفت مادر واقعا امدی قهر میدونی که آقا جونت ........ نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه گفتم آقا جون جز اینکه بیچاره ام کرد جز اینکه دادم به کسی که میگه تو زنم نیستی خواهرمی جز اینکه دامادش قرار بره و بر نگرده آقا جون مگر کار دیگه ای هم مونده که بکنه ............. مامانم گفت چی یکبار دیگه تکرار کن ببینم چی شده اشک تمام صورتم رو گرفت و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مادرم هم همراه من اشک میریخت ظهر آقا جون امد با دیدن من گل از گلش شکفت گفت سینا رو نیاوردی بابا جون گفتم آقا جون چه حرفا سینا کجا اینجا کجا گفت چیزی شده ... مادرم تمام ماجرا رو برای آقا جون تعریف کرد آقا جون با شنیدن حرفای مامان کارد بهش میزدی خونش در نمیامد مامانم عصری زنگ زد به زهره خانم و ماجرا رو براش تعریف کرد و گفت 4 ماه عروسه والا زمان ما 4 ماه عروسا حامله بودند نه اینکه هنوز دختر باشند و اینکه شوهره بخواد بره و طلاقش رو غیابی بده فردا نمیگن دختره چش بود که نتونست چند ماه دوام بیاره و پسش فرستادن زهره خانم به مادرم گفت که الناز بیاد خونه من خودم همه چیز رو درست میکنم ........... سپند امد دنبالم تا ببرتم خونه گفت حاضری بریم برف بازی گفتم نه حوصله ندارم گفت :دلت میاد از برف بازی بگذری برو بچ دانشگاه هم هستند دوست دختراشون هم میارند تو هم بیا بریم گفتم مامانت چی ؟بهش چی بگیم گفت به مامان گفتم میبرمت برف بازی تا رو حیه ات عوض بشه حالا حاضری بریم ....... گفتم باشه بریم وای چقدر خوش گذشت منو سپند سوار تیوپ شدیم و تا پایین تپه رفتیم چقدر به سمت هم برف پرت کردیم و روی برفا سر خوردیم زمانی که با سپند بودم بهترین ساعات عمر من بود توی راه برگشت داشتم فکر میکردم که ای کاش سپند شوهرم بود بعد چقدر خوشبخت بودم سپند :به چی فکر میکنی / به زندگیم ....به تو که هر که زنت بشه خوشبخت یشه سپند :چون بگذرد غمی نیست زیاد غصه نخور با غصه خوردن تو کاری درست نمیشه بی خیال شو رسیدیم خونه من رفتم بالا و چراغ ها رو روشن کردم و چایی دم کردم مشغول تماشای تلویزیون بودم و چای میخوردم که صدای باز شدن در رو شنیدم چون میدونستم سیناست بی اعتنا به تماشا ادامه دادم سینا کنترل رو ورداشت و تلویزیون رو خاموش کرد و با صدای بلند فریاد زد دختره ابلهه کی اسرار زندگیش رو جار میزنه که تو احمق جار زدی آبروی منو بردی احمق اگر توی این مدت دست بهت نذاشتم برای خودت بود گفتم ابله تویی که حرمت هیچ چیز رو نگه نمیداری تو حتی توی این مدت یکبار هم خونه ما نیامدی چیه اقا جون من حرمت نداشت سینا سیلی محکمی به گوشم زد و گفت خفه شو اسم حرمت میاره تو یه زن شوهر داری کی بهت اجازه داده با پسر مجرد بری بیرون و بگردی فکر کردی من حالیم نمیشه به بهانه درس خوندن میری پیش سپند گفتم دست خودت نیست کافر همه رو به کیش خود پندارت نه فکرت و جسمت آلوده است فکر می کنی همه همینطورند اون پسر مجرد برادرته میفهمی سینا به سمت امدم و با فریاد گفت لزومی نداشت که تو همه رو از روابط ما اگاه کنی گفتم چرا لزوم داشت چون تو شوهرمی اما تمام احساس منو لگد مال کردی تو شوهرمی اما چشمت رو روی تمام نیاز های من بستی گفت :اااااااااا حالا که اینطور شد حالا که اگر برم از ارث حاج حسن پدر محترمم محروم میشم حالا که بلیطم به دست اونا پاره شد میشم یه شوهر خوب ...شوهری که به احساساتت جواب بده ...ببینم اون موقع چه بهونه ای داری ..........به سمتم امد و فریاد زد خودت خواستی خود احمقت ..... منو بغل کرد و شروع به بوسیدن کرد اما بوسیدنی که از روی محبت نبود بلکه از روی لجبازی بود اونشب برای بار اول منو سینا باهم یکی شدیم اما چه فایده ای اون از سر لجبازی تن به خواسته من و خانواده اش داد فردا صبح که بیدار شد گفت حالا از امروز میشم یه شوهر خوب از مدرسه رفتن خبری نیست کنکور دادن و قبولی دانشگاه رو از سرت بیرون کن ماهی یکبار میری خونه آقا جونت نهار و شام خودت درست میکنی و ...... سینا رفت با رفتن سینا زهره خانم اومد بالا گفت دخترم دیشب چی شد ؟صدای فریادتون تا پایین میامد حرفای سینا رو براش تعریف کردم و گفتم دیگه بی اجازه اون نمیتونم از خونه در بیام دلداریم داد و گفت اولشه یواش یواش رام می شه سینا از بچگی هم لجباز بود طبق چیزی که سینا گفته بود کسی به خونه من نمیامد و تلفن هم كه قطع بود موبايلم هم ازم گرفته بود حتی زهره خانم هم نميتونست زياد بياد بالا و سر بهم بزنه ماهی یکبار به خونه آقا جونم میرفتم حق حرف زدن با سپند رو نداشتم دنیا برم شده بود زندان و سينا شده بود زندانبان باید می ساختم شاید صبر من نتیجه میداد شده بودم کدبانوی خونه و هیچ اعتراضی هم نمیکردم سینا برای مدتی مجبور شد به ماموریت بره موقع رفتن منو به مادرش سپرد و بهم گفت اگر بشنوم از قوانین سر پیچی کردی تو میدونی با من ............. ادامه دارد......... . . . . . . . .اگه سپاس و نظر ندین نمی زارمدیگه به خدا یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : Hadi
روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت ، سرش را بلند کرد و در دل گفت : پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم ! �ید�3��P>, �. از بدنش خارج کند.
�؇}���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : Hadi
دخترى ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولى هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جر و بحث میکردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازى که دوست صمیمى پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمى به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد ! داروساز گفت : اگر سم خطرناکى به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد ، پس معجونى به دختر داد و گفت که هر روز مقدارى از آن را در غذاى مادر شوهر بریزد تا سم معجون کمکم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسى به او شک نکند. �؇}���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : Hadi
یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان، رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت … . شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید. دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟ ا�j����&, ��ش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد : برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟ . شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : Hadi
وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : Hadi
ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟ ![]()
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : Hadi
تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که شب های پاریس زیباترین شب های دنیاست. در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!»
شیدا می گوید: « و گفتید که خبرنگار هم نیستید!»
« نیستم!»
مرد دست بردار نیست، قیمت را بالا می برد:« صد و بیست هزار فرانک!»
شیدا باور نمی کند، لب هایش را روی هم می فشرد، مرد می گوید: « صدو پنجاه هزار فرانک!»
شیدا برای اینکه خودش را از مزایده ی فرانک نجات بدهد، می گوید: « به پول احتیاج ندارم!» و چون در واقع به چنین پولی خیلی محتاج است، کمی ملایم می شود. مرد می گوید: « می دانم!»
« می دانید؟»
« بله مادموازل! خیلی چیزها درباره ی شما می دانم، اما به صحت و درستی آن ها اطمینان ندارم!»
« یعنی شما برای این منظور چنین مبلغی می پردازید؟»
« بله! برای اینکه اطمینان پیدا کنم شایعاتی که درباره ی شما شنیده ام دروغ است!»
شیدا نگاهی به چشمان بسیار سیاه مرد می اندازد و به زبان مادری اش می گوید: « آه خدا جون! این نوع دیوونگی رو برای اولین بار می بینم!»
مرد وانمود می کند که از حرف های او هیچ نمی فهمد، می گوید:« مطمئن باشید که زندگی نامه ی شما را نه جایی چاپ می کنم و نه به کسی بازگو می کنم!»
« به اندازه ی حس کنجکاوی شما روزنامه های پاریس هرچه دلشان خواسته درباره ی من نوشته اند، می توانید آن ها را بخوانید!»
و بالاخره مترو در ایستگاه « لویز میشل» توقف می کند. شیدا بی اعتنا به مرد سمج پیاده می شود و به طرف پله های خروج راه می افتاد. اما مرد همچنان تعقیبش می کند و در حالی که با عجله پله ها را پشت سر او بالا می رود، می گوید: « همه را خوانده ام! می دانید که آن نوشته ها حقیقت ندارد!»
شیدا می ایستد، رویش را به طرف مرد برمی گرداند و می گوید: «من درباره ی خودم هیچ حرفی ندارم که بگویم، درباره ی آن نقاش عاشق هم می توانید از خودش بپرسید!»
« من می خواهم از زبان شما بشنوم، به علاوه نشانی او را نمی دانم، اگر به من بدهید حتما این کار را می کنم!»
شیدا از اینکه نشانی آن نقاش را ندارد غمگین می شود، اشک در چشمانش می لرزید، لبش را زیر دندان های قشنگ ش می فشرد، ناگهان سرش را پایین می اندازد و به طرف خانه اش می دود. مرد هم تر و فرز به دنبال او می دودو میگوید: حتی نمی خواهید آن تابلو را ببینید؟ شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : Hadi
در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذارم تو گالریم؟»
«خودتون گفتین!»
«آره گفتم،ولی سالی یه بار می ذارم!اون هم اگه نمایشگاه سالانه داشته باشم!»
«شما خیلی ضد و نقیض حرف می زنین و این باعث شده که با شما همکاری نکنم!»
«همکاری؟!»
«معامله!»
لویی می خندد و با خونسردی می گوید:«اینقدر زود قضاوت نکنین،شما می تونین تشریف بیارین خونه من و اگه تابلو رو با امضای اصلی دیدین،اونوقت هرچی شما گفتین درست!»
«کی دعوتم می کنین؟»
«از همین لحظه هر وقت که شما آماده باشین!»
شیدا عصبانی می شود:«درست حرف بزنین آقای محترم!الان نصفه شبه!»
لویی سر به سر او می گذارد و می گوید:«اِه؟می دونین نصفه شبه و تلفن کردین؟«و بلافاصله می گوید:«ساعت هشت بعد از ظهر خوبه؟»
«آره خوبه!»
لویی سن خودش را به خاطر می آورد.سی و پنج سال!با این سن و سال احساس می کند سخت عاشق شیدا شده است.سه چهار سال به طور مداوم به تابلوی بی جان او خیره شده است و حالا با دیدن خودش کاملا آماده پذیرفتن عشق او است.با اینکه هنرمند نیست،اما خوب بلد است که از قبال هنر نان بخورد و پول بسازد،با خرید و فروش تابلوهای با ارزش میلیون ها فرانک روانه جیب هایش می کند.پدرش از تاجران سرشناس عربستان است،اما لویی چشم داشتی به ثروت پدرش ندارد و نمی تواند در برابر حس معامله گری قوی ای که از اجدادش به ارث برده است ساکت بماند.تا حالا با تکیه بر پول به هر خواسته ای رسیده است و فکر می کند دستیابی به شیدا هم از این راه ممکن است.ازدواج نکرده است،اما معشوقه های رنگارنگی دارد که عاشق هیچ کدام نیست.از مستخدمش می پرسد:«ماریان!همه چیز رو به راه است؟»
ماریان می گوید:«من که سر در نمی آورم!»
«از چی؟!»
«از تغییر غیرمنتظره شما!مگر مهمان شما کیست؟»
«یک پرنسس!»
«پرنسس؟»
«بله!»اشاره به تابلو می کند و می گوید:«او!جاندار و واقعی به خانه من می اید!»
ماریان نگاهی به تابلو می کند و می گوید:«از کی تا حالا یک مانکن پرنسس شده است؟»
«می خواهی بگویی مهمان من ارزش این همه پذیرایی را ندارد؟»
«نه موسیو!می خواهم بگویم او فقط زیباست،هیچ وقت هم زیبایی ملاک ارزش نبوده است!»
«تو حق نداری درباره او این طور حرف بزنی،او با مادر من هموطن است!»
«باشد!اما این دلیل نمی شود که شما خشمگین شوید و صدایتان را بالا ببرید!»
ماریان از بدرفتاری لویی قهر می کند و می خواهد خانه او را ترک کند،ولی صدای زنگ هم بلند می شود،لویی با دستپاچگی می گوید:«ماریان!قهرت را بگذار برای فردا!اگر بروی من نمی توانم پذیرایی کنم،چون می خواهم فقط روبه روی او بنشینم و تماشایش کنم!»
ماریان لبخند آشتی پذیری می زند و به آشپزخانه می رود.لویی در را باز می کند،با فنی و شیدا دست می دهد و به زبان فارسی و با لحن طعنه آمیزی می گوید:«از من ترسیدی که با خودت محافظ آوردی؟»
شیدا وارد اتاق پذیرایی می شود و می گوید:«فنی دوست بسیار نزدیک منه!»
شیدا به طرف تابلوی چشمان سرمه ای می رود،رو به رویش می ایستد.امضای نقاش را که می بیند،نمی تواند اشکش را مهار کند.فنی کنارش می آید و می گوید:«آرام باش عزیزم!»
شیدا با لحن دردآلودی می گوید:«او همه آرامش مرا با خود برده است فنی!»
لویی به خود اجازه می دهد که بازوی شیدا را برای دلداری بگیرد،او را به طرف مبل هدایت می کند و به زبان فارسی و لحن اندوهگینی می گوید:«لطفا گریه نکنین شیدا خانوم!من قصد رنجش شما رو نداشتم!»
کنجکاوی بیش از حد لویی دارد خفه اش می کند،حسادت خفیفی هم باعث درد قلبش می شود،می گوید:«اگه نفهمم چی به چیه دیوونه می شم!»و به طرف اتاقش می رود،با دسته چکش برمی گردد و می گوید:«هر وقت پول رو وصول کردین ممکنه به من اطمینان کنین؟»
شیدا نگاهش را از تابلو برنمی دارد،می گوید:«موضوع این حرف ها نیست،من در مقابل این همه پول حرفی ندارم که بزنم،زندگی من دو سه خط بیشتر نیست!»
لویی می گوید:«خب از زندگی اون بگین!»
«در این باره واقعا عاجزم!»
«من می دونم چطور ناگفته ها رو از زبونتون بیرون بکشم،این بهترین راه بازگشت آرامش شماست،باور کنین!»
فنی که از گفتگوی فارسی آن دو چیزی نمی فهمد،چک را از دست لویی می گیرد و می گوید:«در ملاقات بعدی شیدا داستانش را می گوید!»ماریان چای معطر انگلیسی را در فنجان های کریستال می ریزد و در حالی که چشم از روی شیدا برنمی دارد،به مهمانان تعارف می کند.شیدا درمیان اشک،لبخند بغض آلودی به کار فنی می زند.اما فنی دارد جزء به جزء دکوراسیون شیک خانه لویی را از زیر نظر می گذراند و بعد به چهره خودش خیره می شود.چشمان بسیار سیاه با بالاترین درجه سیاهی،لب های درشت،ابروهای مشکی و موهایی شفاف درست رنگ چشمانش.فنی هرگز در عمرش مردی به این زیبایی ندیده است.لهجه غلیظ پاریسی لویی فنی را به شک می اندازد که او واقعا عرب باشد.
مهمانان خانه لویی را ترک می کنند،فنی می گوید:«چه مرد زیبایی!با محبت و صمیمی هم بود!نمی دانستم هموطن تو است!»
«فقط پنجاه درصد!»
«همین مقدار هم خیلی مهم و باارزش است!»
«فنی!تو چرا آن چک را گرفتی؟او انتظار دارد من به اندازه این پول برایش حرف بزنم!»
«حرف بزن!تنها چیزی که برای خانم ها آسان است حرف زدن است و من مطمئنم که تو از عهده اش برمی آیی!در ضمن اگر به فرانسه بگویی من هم کمکت می کنم!»
شیدا روبه روی لویی در آپارتمان خودش نشسته است.فنی هم کنار دستش روی مبلی لم داده است و به اشک های روان شیدا خیره شده است.با خود فکر می کند که من حوصله گفتگوی فارسی را ندارم،باید بهانه ای برای رفتن پیدا کنم.دست لویی روی
دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فشار بدهد،برای شیدا قسم خورده است که ضبط صوت را به دلیل حافظۀ ضعیفش همراه خود آورده است و هیچ قصد سوئی ندارد.اما شیدا به خاطر ضبط صوت نیست که حرف نمی زند،بلکه گریه اش بند نمی آید.
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و سوپر مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ آخرش بود و چون صف جلو آسانسور زیاد بود،پله ها را با شتاب بالا رفتم و در حالی که نفسم بند آمده بود زنگ را فشار دادم.در با صدای تق آرامی باز شد و من بدون تأمل وارد شدم.یک هال کوچک بود که یک میز تحریر آهنی قدیمی گوشه اش بود و سه اتاق که درِ انها بسته بود و هیچ صدایی از داخل آنها به گوش نمی رسید.کسی نبود که من در بین نفس نفس هایم با او احوالپرسی کنم،بنابراین با خیال راحت صبر کردم تا نفسم جا آمد،بعد صدایم را صاف کردم تا اعلام موجودیت کنم،ولی خبری از کسی نشد،یکی از صندلی های آخر کلاس را روی زمین کشیدم تا با صدایش حضورم را به عرض یکی برسانم،اما باز خبری از کسی نشد.ناگهان در ورودی با کلید باز شد و مرد غول پیکری داخل آمد.لبخندی به رویم زد و گفت:"بفرما بنشینین خانم!" و به من خیره شد.در دلم گفتم:"عجب استاد ماکانی!"فکر کردم او معلم نقاشی است،چون در را با کلید باز کرد.روی صندلی نشست.ناله ای از پایه های نازک صندلی بلند شد و من از ترس اینکه پایه های ظریف صندلی تحمل آن همه گوشت را نداشته باشد و بالاخره بشکند و سقف طبقۀ زیرین فرو بریزد،یک قدم عقب رفتم و در حال اماده باشی برای فرار به طرف در چرخیدم.مرد چاق دوباره لبخندی زد و به من خیره شد،یک آن فکر کردم تبدیل به یک شاهکار هنری شده ام که او اینطور شگفت زده مرا می نگرد!خیلی چشم های او برایم آشنا بود و جالب اینکه من همیشه چنین چشمانی را نقاشی می کردم،چشمانم قهوه ای درشت با نگاهی مهربان و ملایم.به نظرم آمد این چشم ها را قبلاً در خواب هم دیده ام،شاید باز داشتم خواب می دیدم که قادر نبودم هیچ چیز دیگر را ببینم،حتی هیکل چاق او از نظرم محو شده بود و من فقط به چشمان او خیره می شدم،به چشمانی که مرا تا اوج آسمانها بالا برد و دنیای دیگری را نشانم داد.نمی دانم چند دقیقه ساکت و صامت ماتم برده بود!وقتی به خودم آمدم،سرم را با شرمساری پایین انداختم،اما طاقت نیاوردم و دوباره زیر چشمی نگاهش کردم.
بعد از چند دقیقه یکی از درهای اتاق باز شد و مرد جذابی از آن بیرون آمد و بی توجه به ما به آشپزخانه رفت،مرد چاق هم دنبال سرش رفت.یکی از انها گفت:"چطوری خان داداش؟"
دیگری با لحن شعر مانندی گفت:"آنقدر خسته گشته ام که مپرس!"
ان اولی گفت:"تقصیر خودته که بیخود و بی جهت خودتو خسته می کنی!این خانم های تی تیش مامانی بالای شهری و پسرهای ژیگولی که نمی خوان نقاش و هنرمند بشن!اومده ن اینجا برای رفع بیکاری و دلشون می خواد با کمک تو فوری یه تابلوی هزار رنگ شهر فرنگ بکشن و بزنن به دیوارشون،هی مهمونی بگیرن و برای این و اون پز استعداد درخشانشون رو بدن!تو هم عوض کمک،خونِ دل می خوری که از یه مشت آدم مفتخور نقاش بسازی!دنیا صد سالی یه پیکاسو می خواد که از سرش هم زیاده!"
نطق طولانی ناامید کننده ای بود که نفهمیدم توسط کدامیک از آن مردها ایراد شد،هرچه بود تکرار حرفهای پدرم بود.به خود گفتم:"ای داد بی داد از این دل غافل که باز هم اشتباه اومدم!اینجا دیگه اصلاً جای من نیست،به خصوص که اون گندهه بخواد به من نقاشی یاد بده! صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیرم! این هم که از استقبالشون، یک کلمه نپرسیدن کی هستم و برای چه اینجا اومده م!» داشتم به طرف در خروجی می رفتم که بی سر و صدا آنجا را ترک کنم که هر دو مرد از آشپزخانه بیرون آمدند.
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!» انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!» هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!» شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!» مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟» می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!» مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!» خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!» بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!» « شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!» زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!» مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟» دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!» با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش پاریسی تحصیل کرده و تو کاره چهره خوب ماهره!» فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگش می شد، به خصوص چشمانش که انگار پنجره ای بودند که روح بلندش را به نمایش می گذاشت. آنقدر محو تماشایش شده بودم که متوجه نگاه های خیره من شد و با لحن آرامی گفت: « غلط نکنم می خوای چهره ی من رو هم نقاشی کنی!»
لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی بالا بردم. رو کرد به برادرش – که هنوز سرگرم تماشای نقاشی های من بود ــ و گفت: « داداش! شما که دخترای خوشگل پاریسی مدل نقاشیت بودن و عجایب خلقت زیاد دیدی تا حالا رنگ چشم سرمه ای دیده بودی؟»
با تعجب پرسیدم: « منظورتون رنگ چشم های منه؟ »
همانطور که به چشمان من زل زده بود، گفت: « آره ! سرمه ای مایل به بنفش! »
با اعتراض گفتم : « جای شکرش باقی یه که نگفتین آبی راه راهه یا سیاه خال خال پشمی! »
ناگهان شلیک خنده اش بلند شد. معلم با خشم فروخورده ای به من گفت : « خانوم محترم! شما برای ثبت نام اومدین اینجا یا برای تعیین رنگ چشم هاتون؟ »
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: « برای ثبت نام! البته اگه با پریدن من روی پله آخر موافق باشین! »
مرد چاق قهقهه ای سر داد، معلم بد اخلاق با لحنی جدی خنده ی برادرش را سرکوب کرد و گفت : « در این صورت شهریه تون دو برابر می شه! »
گفتم : «اشکال نداره! »
گفت : « تعیین وقت هم به عهده ی آموزشگاهه! »
گفتم : «اون هم اشکال نداره ! »
دفترش را ورق زد و گفت : « روزهای زوج از ساعت چهار تا پنج ! »
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : « امروز روز زوجه و فقط یه ربع از چهار گذشته ، می تونم از امروز شروع کنم؟ »
از داخل کشوی میزش یک طرح سیاه قلم به من داد و گفت: « اتاق طراحی اونه! بفرما اونجا و از روی این بکش! »
از جا بلند شدم و به اتاقی که گفته بود، رفتم. پسران و دختران دور تا دور اتاق نشسته بودند و در حالی که با همدیگر خوش و بش می کردند، از روی مدل هایی که به دیوار چسبانده بودند، نقاشی می کشیدند، عجب ژستی گرفته بودند! گویی دارند به آنچه که با مداد می کشند نعوذ بالله جان می بخشند. بعضی از این دختر ها حجاب نداشتند و آرایش مفصلی هم کرده بودند. این اولین جایی بود که کلاس هایش را به صورت مختلط بر گزار می کرد، حالا با چه ترفندی، آخرش هم نفهمیدم ، ولی دلیل وفور هنر جوهای رنگارنگ و پر بودن ساعت های آموزش را فهمیدم که به خاطر کلاس های مختلط بود، نه استاد ماهری که هنرجوها داشتند از او برایم تعریف می کردند.
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!» بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟» یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی» سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟» با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟» خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!» و پرسید:«میرین میدونه ونک؟» «شما از کجا میدونین؟» «چون من هم میرم ونک!» «چه ربطی به من داره؟» «ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!» با تعجب پرسیدم:« پیاده؟» گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!» بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: «برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میكنم چاق تر میشم!» «یعنی تا میدون ونك پیاده میرین؟» «نه با خط یازده!» از تكرار حرف بی مره و دمده ای كه زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م كه روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!» با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!» خندید و گفت: «نه! جای دوری كه مجبوری برم خیابون انقلابه كه اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!» تازه یادم امد كه او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟» سرش را به علامت مثبت تكان داد، انگار كه این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیك ملاقات كنم!» «وحالا از این ارزو پشیمون شدین!» «اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید كتاب هاتون!» «لطف میكنین! اما میدونین كه كتاب خریدن تا كتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!» «اصلا فاصله نداره! چون همه كتاب رو به قصد خوندن میخرن!» «ولی بعضیا هم برای دكور خونه شون كتاب میخرن!» «من از اون بعضی ها نیستم!» «خوشحالم» «ممكنه بپزسم چند تا كتاب نوشتین؟» «پونزده تا!» جیغ تعجب امیزی كشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟» به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن كه كتاب نبودن!» «پس چی بودن؟» «نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یكی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افكار ادم ها خیلی به هم نزدیكه!» «همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی كه نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!» «حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!» «ممكنه اسم چندتا كتاباتونو بپرسم؟» «البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال كتاب هام، می بینین چه دوره زمونه ای شده؟ نویسنده ی بدبخت باید با التماس كتاب هاش رو به اطرافی های خودش بفروشه وگرنه رو دست نشرها می مونن و مردم ناشناس هم اون ها رو نمی خونن!» لحظه ای مكث كرد و ادامه داد: «امین مهرزاد هستم!» اسم و فامیل خودم را در فرم ثبت نام نوشه بودم و مطمئن نبودم كه او فرم ثبت نام را خوانده باشد، گفتم: «از اشنایی با شما واقعا خوش بختم! منم نیمه شب افشار هستم.» با تعجب گفت: «چی؟ نیمه شب؟!» از این ابروریزی مشتی به پیشانی ام زدم و گفتم: «اوه ببخشید اسمم سحره ولی خواهرم برای مسخره بازی من رو نیمه شب یا نصفه شب صدا میكنه! یه اسم مستعار هم دارم، شیدا!»نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که اینطور ! دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم: زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟ متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه ! با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟ سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین ! همین طوره! باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه ! کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است. وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند! خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها! بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من! رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم . وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟ فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟ شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم! باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن! باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟ سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟ لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی! لیسانس کیلویی! اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها! اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟ نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده ! پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین! در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟ فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده ! من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه! مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن خب عیب از فرهنگ ماست! از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد! فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!.... مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن! منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن... کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم. وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟ بااعتراض گفتم:از شما بعیده همچین حرفی بزنید مگه چیز بدی خریدم؟ نه ولی اگه یه کتاب به درد بخور میخریدی حرفی نداشتم این رمان های بازاری مغزتو خراب می کنه! کتاب را به پدرم دادم و گفتم: رمان نیست !بچه های اموزشگاه خیلی ازش تعریف کردن منم کنجکاو شدم! کتاب را ورقی زدوپرسید:راستی اموزشگاه چطور بود؟ خواستم بگویم به مفت هم نمی ارزد با اون معلم بداخلاق بی توجهی که وجدان کاری نداره ولی یاد نگاه های امین مهرزاددر ذهنم جا گرفت وگفتم عالی بود !استادمون پاریس اموزش دیده وحسابی ماهره قبول کرد من فقط چهره کار کنم ومن رو از کشیدن گل و بوته معاف کرد.فقط یکم عبوس و بداخلاق بود! پرسیدم :این دو سه صفحه ای که خوندین چطور بود؟ شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : Hadi
اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده. و خانم پرستار را که می ایستد و سرش را برمی گرداند از جلو می بینم در واقع کمک پرستار خواهر فاطمی مال همان بخش بستری بودن خودم است. خسته و مضطرب ... ولی مثل همیشه وقت حرف زدن هم دارد. اما سید نجف هم بنده خدایی شصت هفتاد ساله است، تکیده و سبزه رو، با سبیل و موهای پر پشت جوگندمی که می توانست مال هر کجای خوزستان یا عراق باشد. با سطل پلاستیک پر از آب و کف صابون وجاروی زمین شوری که دسته ی آن هم قد خود سید است، خون کف هال را پاک می کند. سر و صداهای خمپاره و خمسه خمسه و تیراندازی های بیرون براش غارغار کلاغ است. و به هر حال، قال قضیه ی برخورد اول من با احمد عدنان مونسی- آن روز در طی آن چند دقیقه پیش از ظهر- به خوبی ختم می شود. شاید هم با معجزه. حدود ساعت چهار بعدازظهر، دکتر بدیع زاده تازه «چک آپ» روزانه ی مرا تمام کرده و رفته، که کمک پرستار خواهر فاطمی می آید و با لبخندی ملیح می گوید: «حالا شما یک «ویزیتور همدل و مهربان» دارید، آقای مهندس. یعنی به بنده اینطور گفتند ...» «توی جیبهای احمد چی بوده؟» روز بعد برای خودم یک روز ناجور از آب درمی آید. تلفنی از تهران به دانشکده می شود- خبر بدی از تهران برای من آمده که اول هم ابعادش را در این پاییز و زمستان افسانه ای اول جنگ دست نمی فهمم. اما باغ جلوی ساختمان منظره ی قشنگ باغ های شهر آبادان را ندارد که در اوایل آبان، با اولین بارش های پس از تابستان گرم و طولانی معمولاً بهترین حال و وضع خود را داشتند. شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : Hadi
خودم ... دمر روی خاک و خون داشتم ضعف بدتری پیدا می کردم. اما انگار نیرویی ... یا خداوند ... یک نیروی احساس و عشق آن مادر ... نمی دونم چه جوری می شه گفت، سادهع مرا هم زنده نگه می داشت» سرش را تکان تکان می دهد. «و احمد کوچولو رفت ناپدید شد؟» حوالی دوازده که مقصودیان پیش ما برمی گردد، پورنده ی ماجرای احمد عدنان مونسی کوچولو بسته است ... فقط من باید آن را امشب با خودم با موتور لنج اضطراری به ماهشهر ببرم و پیش داییش بایگانی کنم. امیدوارم. آخرهای شب که مامان اومد و در اتاق رو باز کرد، من هنوز بیدار بودم. گفت: «پاشو، علی. فرحناز خانوم کارت داره» نمی خواستم درباره ی بابا و جنوب و این چیزا با او حرف بزن. گفتم: «آقا، شما ماشاءالله خوب موندین ... همه به شما احترام می گذارن» آهی کشید: «اون موقع ها که شوماها نبودین ...» شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : Hadi
یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند . فصل ۲-۲۲ در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و آن طرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . باران هم چنان می بارید و خیال بند آمدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟ شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : Hadi
: آره
: من دیگه ایشون و ندیدم دل تو دلم نبود ساعت یک شب بود که خانم جلالی تماس گرفت وهاب جواب داد منم رو به روش نشسته بودم شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : Hadi
خانم لطفاً اطلاعات و کامل پر کنید . شماره ده اگه طلاق گرفتید حتماً ذکر کنید
جلالی هم بدو بدو اومد : چی شده خانم کاظمی چرا با بچه بیرونید
رفت بعد از چند دقیقه با محمدی و دو تا زن دیگه اومد اول شروع کردند به جارو کردند هر چی خاک و سوسک بود جمع کردند
: ببخشید خانم شاکری داخل کمد جارو کنید . تا ساعت یازده فقط داشتیم تمیز می کردیم . خانم فاطمی چند بار سر زد و از پیش رفت کار سوال کرد . توی حموم بودم که صدای جلالی رو شنیدم : هنوز تموم نشده صدای شاکری اومد : خانم کاظمی خیلی وسواس دارند جلالی : خوب اینطوری خوب ، الآن کجا هستند ؟ شاکری : توی حمام سلام خانم کاظمی خسته نباشید برگشتم : سلام آقای جلالی خسته که شدیم ولی چیزی نمونده باید تمیز بشه دیگه جلالی : دستتون درد نکنه : ببخشید آقای جلالی چند تا تغییر می خواهم اینجا انجام بگیره اگه ایراد نداره خانم کاظمی این پرده رو چیکار کنم : بنداز دور آقای کاظمی اون به چه درد می خوره اصلاً لازم نیست ، ببخشید آقای جلالی جلالی : بفرمائید : من اصلاً دوست ندارم جا کفشی داخل اتاق باشه ، باید برای بچه دمپایی رو فرشی تهیه بشه ، لیوان ها ، بشقاب ها کلاً تمام ظروف اینجا باید عوض بشه ، مخصوصاً اون سماور و قوری ، سر تون و در نمیارم ، این لیستی که من نوشتم ، حتماً باید اینها اینجا اعمال بشه جلالی به لیست نگاهی کرد : مطمئنید خیلی جدی : بله حتماً این بچه ها می خواهن زندگی کنند مثل یک انسان جلالی : باشه حتماً ، چرا سماور باید عوض بشه : می تونید داخل قوری و سماور و نگاه کنید جلالی : نه نیازی نیست : پس لطفاً اینها تا فردا آماده بشه ممنون ، ببخشید من باید ببینم حمام چطوری شد دوباره برگشتم توی حمام : آقای محمدی خسته شدی بگو خسته شدم چرا این طوری تمیز می کنی محمدی : به خدا خانم چند بار کشیدم . : اگه پاک کننده بیشتر بریزی تمیز میشه محمدی : نه نمیشه : بده به من اون اسکاچ و شروع کردم خودم به کشیدن : دیدید تمیز شد . : برید بیرون خودم اینجا رو میکشم محمدی از حمام رفت بیرون سریع شروع کردم به تمیز کردن ، اونقدر پودر و ماده سفید کننده ریختم که وقتی آب ریختم و شستم حمام برق می زد تمام سرامیک ها سفید سفید شده بود . ساعت سه صبح بالاخره هر سه اتاق ، حمام و دستشویی تمیز شد . اتاق خواب و به اتاق عقبی انتقال دادم و اتاق بازی رو آوردم جلو . برعکس اتاق های دیگه که دیده بودم تمام اتاق خواب جلو بود . همه رفتند و خودم موندم اسباب بازی ها و تمام کتاب ها به اتاق کوچی که معلوم بود برای مربی در نظر گرفته شده بود انتقال دادم همه چیز برق می زد تمام اسباب بازی ها شسته و ضد عفونی شده بودند کتاب های که پاره شده بود و برگه برگه بود انداختم دور چون دیگه به درد نمی خورد . صدای در اومد : بفرمائید جلالی تا اومد وارد بشه : لطفاً کفشتون اونجا در بیارید بعد بیان داخل جلالی کفش و در آورد و اومد داخل : خسته نباشید حسابی تمیز شد ، اتاق خواب بردی عقب : بله چون بچه ها می خواند استراحت کنند هی در باز میشه و بسته میشه نمی تونند خوب بخوابند . جلالی : می تونم ببینم : بله بفرمائید جلالی وارد اتاق شد : شما هم می خواهید پیش بچه ها بخوابید : بله ایرادی داره جلالی : نه هر طور مایلید ، اون اتاق برای چه کاری گذاشتید . : می تونید همراهم بیان و ببینید . در اتاق باز کردم چند تا بوفه گذاشته بودم و داخلش کتاب ها و اسباب بازی ها بود و همه چیز مرتب جلالی : فکر می کنید همین طور بمونه : باید بمونه جلالی : چطوری : بچه ها باید یاد بگیرند که منظم باشند . جلالی : خیلی خوب ، موفق باشید . : ببخشید کی وسایلی که خواستم آماده میشه جلالی : فردا صبح همه رو براتون تهیه می کنم . صدای در اومد : بفرمائید ببخشید خانم کاظمی لباس بچه ها رو آوردم وارد شد سلام آقای جلالی جلالی فقط سرش و تکون داد . ازش گرفتم و گذاشتم کنار اتاق : همه اتو شدند دیگه درست : بله خانم کاظمی همه اتو شده و مرتب : خیلی لطف کردید . ممنون جلالی : خیلی عالی موفق باشید ساعت شش بود که رفتم اتاق خانم نیازمندی دیدم کیوان بیدار شده . داره گریه می کنه می دونستم چه اتفاقی افتاده با خودمم آوردمش توی اتاق و بردمش توی حمام و حسابی شستمش از حمام که اومد بیرون : خوب کدوم یکی لباس تو رفت سمت سبد ها و نشونم داد ، حوله رو برداشتم و خشکش کردم ، لباس تمیز تنش کردم : کیوان به هیچ عنوان نباید لباست کثیف بشه فهمیدی کیوان : بله زیباجون لباس هاش و گذاشتم داخل کشوش . بهش اسباب بازی دادم تا بازی کنه دوباره رفتم اتاق خانم نیازمندی ، علی ، رضا و سیامک م بیدار شده بودند با خودم آوردمشون توی اتاق دمپایی ها رو در آوردند و داخل سبدی که خالی شده بود انداختم و گذاشتم بیرون از در ، مسیر در تا حمام و روزنامه گذاشته بودم بچه ها از روی روزنامه رد شدند و رفتند داخل حموم اون سه تا رو هم شستم حسابی تغییر کرده بودند و سفید شده بودند . لباس تنشون کردم و حرفی که به کیوان زدم به اونهام زدم . لباس های اونها رو هم گذاشتم داخل کشوشون . بقیه رو هم که بیدار بودند آوردم و بردم حمام همه تمیز و مرتب شدند . سفره رو انداختم و گفتم بیان بشینند تا صبحانه بخورند . تا می خواستند دست بزنند : صبر کنید همه منتظر شدند تا ببیند من چی میگم : بعد از غذا تمام اسباب بازی ها رو جمع می کنید و من بهتون میگم کجا بذارید به هیچ عنوان دوست ندارم بعد از بازی اتاق بهم ریخته باشه همه متوجه شدند : نشنیدم بچه ها : بله : آفرین می تونید شروع کنید . بچه ها صبحانه خوردند و من سینی رو آوردم و تمام ظرف ها رو جمع کردم امروز توی وسایل یکبار مصرف چیزی خوردند تا براشون بشقاب و وسایل دیگه برسه . : خوب بلند شین دنبالم بیان تا بگم وسایل باید کجا باشه . بچه ها هر کدوم یک اسباب بازی رو برداشتند و همراهم اومدند هر کدوم وسیله رو اونجایی که من گفته بودم گذاشتند . : در صورتی که کسی رعایت نکنه همه تنبیه میشن فهمیدین حسین : یعنی می زنیمون : مثلاً اجازه نمیدم برید توی حیاط بازی کنید ، یا اینکه تلویزیون نگاه کنید . خوب بهتر بیان بیرون الآن کارتون شروع میشه بچه اومدن و نشستند تلویزیون و روشن کردم و خودم روی مبلی که اونجا بود تکیه دادم . دیدم کیوان دستشویی داره نمیره : کیوان جان بدو دستشویی کیوان : الآن ندارم : کیوان همین الآن دستشویی کیوان مجبور شد بره و زود اومد بیرون کیوان جان برگرد اول سیفون و بکش دست تو با صابون بشور در دستشویی رو ببند بعد بیا بشین و گرنه تلویزیون خاموش می کنم . کیوان سریع برگشت توی دستشویی و تمام کارهایی که گفتم انجام داد و اومد نشست . دیدم بعد صادق رفت تمام کارهای که به کیوان گفته بودم اون انجام داد و اومد بیرون سرم و تکون دادم و لبخندی زدم . رفتم سر کمدم و یک کتاب برداشتم و شروع کردم به مطالعه کردن . گاهی به بچه ها نگاه می کردم . در زدند در باز کردم شاکری بود : جانم شاکری : ببخشید وسایلی که خواسته بودید آوردند . : مرسی بیارید داخل وسایل آشپزخونه رفتن داخل آشپزخونه ، دمپایی ها کنار گذاشتم . مایع ظرف شویی و خلاصه هر چی که خواسته بودم آماده بود حتی ملافه های که برای تخت بچه ها می خواستم همه برش زد و دوخته شده بود . : ببخشید خانم شاکری اگه لطف کنید به عمو حسن یا آقای محمدی بگید تشریف بیارن و این جا دستمال کاغذی رو توی دستشویی وصل کنند ممنون میشم شاکری : چشم خانم خوب بود که توی اتاق یک آشپزخونه کوچولو بود ، تمام ظرف ها رو در آوردم و شستم و گذاشتم سر جاش لیوان ها و قاشق ها رو هم همین طور همه چیز تمیز و مرتب بود . سعید : زیباجون آب می خواهم : سعید جان باید بگی ، لطفاً به من آب بدید سعید : زیبا جون لطفاً به من آب بدید : چشم عزیزم الآن بهتون آب میدم بهش آب دادم وقتی آب خورد گذاشت روی میز : سعید جان برگرد لیوان و باید بذاری داخل سینک تا من بشورم سعید برگشت و گذاشت داخل سینک و رفت بیرون . می دونستم کارم خیلی سخته چون عادت کرده بودند به بی نظمی و حالا اون ها تربیت کردن خیلی سخت بود . کارتون که تموم شد : خوب بچه همه بچرخید سمت من همه چرخیدن : این دمپایی های رو فرش شماست از این به بعد دمپایی بیرون در میارین دست تون می گیرید و میان داخل می گذارین توی جا کفشی و از این جا کفشی دمپایی رو فرشی بر می دارید کسی بدون اینها توی اتاق راه نمیره : متوجه شدید
بچه ها : بله : آفرین حالا بیان هر کدوم یک جفت بردارید و پاتون کنید . بچه ها هر کدوم یک جفت برداشتند . محمود : حالا باید چکار کنیم : خوب الان موقع نقاشی بهتر بشینید تا من دفتر نقاشی هاتون و بیارم تا نقاشی بکشید بچه پشت میز نشستند ، یک میز بود که از دیوار بیرون می اومد بچه ها صندلی ها رو گذاشتند و من براشون دفتر نقاشی آوردم و ازشون خواستم اون چیزی رو که دوست دارند برام نقاشی کنند . در اتاق زد شد : بفرمائید فاطمی و جلالی وارد شدند به بچه ها نگاهی کردند ، برگشتم سمت بچه : سلام بعد به بچه : وقتی کسی وارد میشه چی باید بگین بچه برگشتند : سلام فاطمی و جلالی جواب سلامشون و دادند : خوب نقاشی تون بکشید . ممنون بابت وسایل خیلی لطف کردید . فاطمی : تا حالا اینطور تمیز اینجا رو ندیده بودم . لبخندی زدم . جلالی : امروز بعدازظهر دکتر میاد برای چکاب بچه ها : خیلی ممنون ، لطف کردید . چای میل دارید . جلالی به فاطمی نگاهی کرد : نه مرسی ، باید بریم به کارهامون برسیم . خدانگهدار : به امید دیدار دوباره روی صندلی نشستم و شروع کردم به مطالعه کردن . دیدم حسین شروع کرد به گریه کردن : چی شده حسین حسین : شهاب روی دفتر خط کشید : شهاب چرا روی دفتر حسین خط کشیدی شهاب : از روی من نگاه می کنه : بعد تو باید روی دفترش خط بکشی شهاب : خوب : خوب نداره ، معمولاً توی این مواقع یک چیزی باید بگی شهاب زل زد به من : نمی دونی شهاب : می دونم ولی نمیگم : ایراد نداره دفتر تو جمع کن بیا بده امروز دیگه هیچ کاری انجام نمیدیم تا شهاب یاد بگیره بگه ببخشید . شهاب دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو داد به من و نشست کنار دیوار منم بهش توجه ای نکردم . خوب بقیه نقاشی رو بکشند بالاخره همه بچه ها تموم کردند و نشستند . نیم ساعتی گذشت دیگه بچه ها خسته شده بودند و هی تکون می خوردند . منم داشتم کتاب می خوندم . علی : زیبا جون شهاب و ببخشید توجه نکردم محمود : زیباجون من اگه عذرخواهی کنم قبول می کنید . : نه باید خود شهاب عذرخواهی کنه تا نکنه فایده ای نداره یک ربع دیگه گذشت بچه ها حسابی خسته شده بودند . هی به شهاب غر می زدند . بالاخره شهاب بلند شد اومد جلوی من : ببخشید : من نشنیدم چی گفتی شهاب : زیباجون ببخشید : فقط همین شهاب : خوب دیگه چی بگم : دیگه تکرار نمیشه حسین و ببوسی شهاب : زیباجون دیگه تکرار نمیشه رفت حسین و بوسید : خوب : حسین بخشیدیش حسین : بله یک هفته از اومدم گذشت متوجه شدم بچه اصلاً برای رفتن به دبستان آماده نیستند برای همین تصمیم گرفتم برم پیش خانم فاطمی : اجازه هست خانم فاطمی فاطمی : بیا تو زیبا جان ، طوری شده : راستش مزاحم شدم تا چیزی رو با شما در میون بذارم فاطمی : بگو گوش می کنم : راستش در مورد بچه هاست فاطمی : اتفاقی افتاده : نه ، فقط اون ها اصلاً آماده مدرسه رفتند نیستند فاطمی : چرا؟ : چون با این که شش سالشون هنوز تو شمارش مشکل دارند و معلوم میشه اصلاً باهاشون کار نشده ، توی اتاقشون بازی فکری اصلاً نیست . کتاب آموزشی ندارند ، کتاب قصه ندارند چند تایی ام که هست به سن اونها نمی خوره مال بچه های سه سال . فاطمی : یعنی تو این ها رو لازم داری : بله خیلی سریع چون باید این پنج ماهی که مونده آمادشون کنم برای مدرسه فاطمی سرش و تکون داد : وسایلی که نیاز داری بنویس
: راستش من لیست تهیه کردم خدمت شما فاطمی برگه رو ازم گرفت : باشه میدم آقای جلالی چک کنند اگه مورد تائیدشون بود تهیه می کنند . : خیلی لطف می کنید . برگشتم توی اتاق دیدم هنوز بچه ها دارند نقاشی می کنند . زیباجون : بگو محمود جون محمود : نمی تونم مثل درخت شما بکشم به دفترش نگاه کردم دستش و گرفتم : خوب بیا با هم بکشیم . چند بار دستش و گرفتم و با هم کشیدیم تا حدودی دیگه می تونست بکشه خیلی خوشحال شد و شروع کرد به تمرین کردند . با این که یک ساعت و نیم داشتند نقاشی می کشیدند ولی هیچ کدوم از جاشون بلند نمی شدند . در باز شد : ببخشید زیباجون : بله خانم شاکری شاکری : این توپ های که خواسته بودید : دستتون درد نکنه ، تمیز دیگه شاکری : بله ، خودم شستم و ضد عفونی کردم : دستتون درد نکنه ، خیلی لطف کردید . بچه برگشته بودند و ما رو نگاه می کردند : به کارتون برسید بچه ها شاکری رفت : درست نیست وقتی یکی وارد کلاس میشه و با من داره صحبت می کنه شما ها بر می گردید گوش می کنید ، دیگه این کار تکرار نشه . بچه ها سریع برگشتند و کارشون و ادامه دادند . ساعت یک خانم شاکری وارد کلاس شد و قابلمه غذا رو داد به من ، قابلمه رو چک کردم ، چون می دونستند من شدیداً وسواس دارم قابلمه رو خیلی تمیز و مرتب می آورد چون می دونستند با کوچکترین کثیفی برش می گردونم . خانم شاکری شده بود مسئول وسایل من و خودش تمام کارهای کلاس و انجام می داد چون بقیه رو قبول نداشتم . سفره رو انداختم تمام وسایل و چیدم : خوب بچه دفترها رو جمع کنید . سریع صف ببندید اول دست ها رو بشورید بعد بیان غذا . تا ده شمردم صف بسته شده باشه شروع کردم به شمارش دیدم همه مرتب ایستادند . یکی یکی دست ها رو شستن و اومدند نشستند براشون غذا کشیدم و بهشون دادم اونقدر توی این مدت کم تغییر کرده بودند که باورم نمیشد . روز اول حمله می کردند به غذا ولی الآن خیلی مودب برخورد می کردند . در اتاق زد شد : بفرمائید بلند شدم در باز شد آقای جلالی و خانم فاطمی وارد شدند ، سلام کردم ، بچه همه با هم سلام کردند وقتی جوابشون و گرفتند مشغول غذا خوردند شدند سمیر داشت نگاهمون می کرد بهش نگاه کردم و اون زود برگشت و دیگه اصلاً برنگشت نگاهمون کنه . : ببخشید ، بفرمائید ناهار فاطمی : مرسی زیباجون جلالی : خانم کاظمی این لیستی که دادید حتماً لازم دارید : بله آقای جلالی بچه ها باید خیلی چیزها یاد بگیرند ، دوست دارم وقتی کلاس اول میرند آماده باشند . جلالی : می خواهم کتاب داستان هاشون و ببینم : بفرمائید همراه من بیان . فاطمی پیش بچه ها موند و جلالی با من اومد : ببینید آقای جلالی این چند تا کتاب که سنش به بچه ها نمی خوره جلالی چشمش به توپ ها افتاد : اینا چیه ، توی اتاق ها حق بازی با توپ و ندارند : می دونم ، برای یادگیری شمارش ازش استفاده می کنم . جلالی سرش و تکون داد : خوب ، خوشحالم که این طور با جون و دل برای بچه ها کار می کنید . : من بچه ها رو خیلی دوست دارم جلالی : باشه من وسایلی که خواستید براتون تهیه می کنم : فقط آقای جلالی یک لطفی بکنید حتماً کتاب های آموزشی تمام موارد توش داشته باشه حتی اگه کتابی باشه که بصورت فکری باشه بهتر جلالی : منظورتون نمی فهمم : یعنی از این کتابهای که کدوم راه کوتاه تر ، بچه رو به مادرشون برسونید . این طوری جلالی : بله باشه سعی می کنم کتاب های پیدا کنم که به سنشون بخوره : اگه بشه بمن یک بسته فعلاً برگه A4 بدید که خیلی ممنون میشم جلالی : بله حتماً میگم خانم فاطمی بدن خدمتتون : دستتون درد نکنه زیباجون : جانم علی علی : من سیر شدم دیگه نمی تونم بخورم : ببخشید آقای جلالی ، بیا ببینم چقدر از غذات مونده رفتم جای ظرفش : تو که چیزی نخوردی علی : سیرم زیباجون : باشه ایراد نداره ولی تا عصرونه دیگه از غذا خبری نیست علی : باشه دستم و روی سرش گذاشتم تب نداشت : می خواهی یکم استراحت کنی علی : آره : خوب بیا بریم توی اتاق علی رو بردم توی اتاق خواب و روی تختش خوابندمش ، بوسیدمش : بخواب عزیزم علی : زیباجون من دوست داری : آره عزیزم من همتون و به یک اندازه دوست دارم علی : تنهامون که نمیذاری : نه چرا باید تنهاتون بزارم ، بخوابم گلم . از اتاق اومدم بیرون دیدم بچه ها غذاشون و خوردند .جلالی و فاطمی هنوز بودند جلالی : حالش بده : نه یکم استراحت کنه خوب میشه محمود : مرسی زیباجون بچه های دیگم به تبعید از اون تشکر کردند . جلالی و فاطمی رفتند خوشحال بودم که بچه ها مودب برخورد کرده بودند خوب این برای من یک امتیاز محسوب می شد . --- دو ماه از اومدنم می گذره مامان اصلاً بهم زنگ نزد که حتی حالم و بپرسه منم توی این مدت خونه نرفتم ، برام خودمم راحت تر بود که از اونها دور بودم کم توی اون چند ماه نق ازشون نشنیده بودم برای چندین سالم بست بود . بچه هام توی این مدت خیلی پیش رفت کرده بودند . جلالی خیلی به این مسئله حساس شده بود ، برای تمام سنین کتاب خریده بود و مربی های دیگه رو هم مجبور کرده بود به بچه ها آموزش بدهند . هر چند وقت یکبار به اتاق ها سر میزنه و همه چیز و چک می کنه وای به حال کسی که اتاقش تمیز نباشه ، کمی مربی ها از دست من دلخور شدند ولی چون من زیاد باهاشون صمیمی نیستم نمی تونند مستقیم به خودم بگن ب، یشتر خانم نیازمندی حرفشون و به گوشم می رسونه ، منم همیشه با یک لبخند از کنار حرف هاشون می گذرم . پرورشگاه چون توی جای خلوت و آروم گاهی بچه ها رو بیرون ازش می برم تا کمی با محیط بیرون آشنا بشم حتی گاهی باهاشون تا سوپر مارکت میرم تا بچه ها بدونند اطرافشون چی می گذره ، البته هنوز جلالی خبر نداره فقط فاطمی می دونه بهمم گفته اگه جلالی بفهمه من می کشه . منم مسئولیتش و خودم قبول کردم . زیباجون امروز بریم تا بیرون دلم می خواهد بریم پارک با بچه ها بازی کنیم .
: اگه بچه های خوبی باشید ساعت شش می برمتون پارک باشه بچه هورا گفتند تا ساعت شش هر چند دقیقه یکبار یکی ازم سوال می کرد ساعت چند . ساعت پنج شد که یکی یکی صداشون زدم و لباس تنشون کردم و خیلی مرتب و آقا شده بودند : خوب می دونید که نباید لباس هاتون کثیف بشه ، با کسی دعوا نمی کنید . و گرنه دیگه برای همیشه بیرون رفتن کنسل میشه علی : چشم زیباجون همیشه اینها رو میگی : میگم که فراموش نکنید . خودمم لباس پوشیدم : خوب بریم داشتیم به طرف بیرون می رفتیم فاطمی : باز کجا ؟ : روز پنجشنبه است بچه هام خسته شدند میرمشون همین پارک نزدیک یکم بازی کنند . فاطمی : بالاخره زیبا سرت تو به باد میدی . لبخندی زدم . دیدم خانم شاکری بدو بدو اومد : این خوراکی برای بچه ها لبخندی زدم : مرسی خانم شاکری خیلی لطف کردید . همراه بچه ها رفتیم بیرون توی پارک بچه ها با بچه های دیگه بازی می کردند و من تمام حواسم بهشون بود . با اجازه کی اونها رو آوردی اینجا برگشتم دیدم جلالی : سلام آقای جلالی جلالی اخم هاش و توی هم کرد : با اجازه کی آوردیشون اینجا : راستش باید این بچه ها برای مدرسه آماده بشند و باید یاد بگیرند که با بچه های دیگه رابطه برقرار کنند . جلالی : بهتر برگردید باغ به ساعت نگاه کردم : هنوز نیم ساعت اومدند بذارید تا هفت بازی کنند برشون می گردونم بعد هر تنبیهی برای من در نظر بگیرید با کمال میل قبول می کنم جلالی بلند : همین ها کسایی که اون اطراف بودند ما رو نگاه کردند بلند : بچه بیان اینجا باید برگردیم صادق : ولی زیباجون ما تازه اومدیم . : می دونم بچه های گلم ولی الآن باید برگردیم دوباره میایم باشه علی به جلالی نگاهی کرد آروم : دعوات کرد دستی روی سرش کشیدم : نه عزیزم باید حتماً بر گردیم . خوب راه بیفتید با دوستاتون خداحافظی کنید تا بریم . بچه ها با دوست های که پیدا کرده بودند خداحافظی کردند و راه افتادیم سمت باغ جلالی عصبانی جلو جلو می رفت من و بچه هام پشت سرش ، بچه ها شعرهای که بلد بودند بلند بلند می خوندن و گاهی با دست زدن برای خودشون شادی درست می کردند . وارد باغ شدیم خانم فاطمی رو پشت پنجره دیدم خیلی ناراحت بود بهش لبخندی زدم اونم برام دست تکون داد . جلالی به پنجره نگاهی کرد و بعد به من : الآن میای دفتر من فهمیدید : بله آقای جلالی توی سالن حسین شروع کرد گریه کردند : چی شده حسین جون حسین : آقای جلالی می خواهد دعوات کنه : نه عزیزم حسین : چرا هر وقت می خواهن ما رو تنبیه کنند می گفتند می فرستنمون اتاق آقای جلالی . حسین و بغل کردم دیدم بقیه ام اومدند دورم و شروع کردند به گریه کردند : بچه ها زشت آقای جلالی فقط با من کار داره همین صادق : من دیدم سرت داد زد لبم و گاز گرفتم : نه فقط آقای جلالی یکم بلند حرف زدند همین خانم نیازمندی : چی شده زیبا چرا اینها گریه می کنند . رضا : می خواهن زیباجون و تنبیه کنند نیازمندی به نگاهی کرد : چی شده ؟ لبم گاز گرفتم : جلالی فهمید بچه ها رو بردم بیرون نیازمندی زد پشت دستش : دختر چقدر بهت گفتم اینکار رو نکن لبخندی زدم : برای بچه ها لازم بود . خوب بچه برین توی اتاق تا لباس هاتون و در بیارین من اومدم باشه سیامک : حتماً میای دیگه : اره عزیزم حتماً میام . لباس های هر کسی تا شده تو کشوش باشه ، دست هاتونم می شورید تا من بیام . رفتم سمت اتاق جلالی هنوز بچه ها داشتند من و نگاه می کردند برگشتم و با دست اشاره کردم که یعنی برند توی اتاق تا برگشتم دیدم جلالی جلوی در ایستاده : چه عجب تشریف آوردید : ببخشید باید بچه ها رو آروم می کردم جلالی : بفرمائید داخل معلوم بود خیلی عصبانی پشت میزش نشست ، فاطمی هم کناری ایستاده بود : خانم کاظمی من یادم نمیاد از من برای بیرون بردن بچه ها اجازه گرفته باشید فاطمی : به من گفته بودند جلالی : پس چرا من در جریان نبودم ، مگه نمی دونید من با این کار مخالفم : چرا مخالفید جلالی : چون نمی خواهم به روحیشون ضربه وارد بشه : الآن نشه فردا که میرن مدرسه میشه بهتر یاد بگیرند با بچه های دیگه چطوری کنار بیان . جلالی : من اینجا تعیین می کنم که باید چه کاری انجام بدید : منم مربی بچه ها هستم و این و صلاح دونستم جلالی عصبانی بلند شد اومد سمت من : شما حق ندارید سر خود کاری انجام بدید : جدی ، چند بار این بچه ها رو بردید شهر بازی ، چند بار بردید یک باغ وحش جلالی : شما حق ندارید : من حق دارم آقای جلالی پس لطفاً برای من نگید چی حق دارم و چی ندارم جلالی انگشتش و به طرف من برد و نتونست دیگه ادامه بده : باید برم بچه هام خیلی ناراحت شدن جلالی : می تونی بری ولی دیگه حق نداری ببریشون بیرون زل زدنم تو چشم هاش : من بازمم می برمشون پس در جریان باشید . از اتاق اومد بیرون خوشحال بودم که حرف خودم و زده بودم وارد اتاق شدم دیدم بچه ها کناری نشستند : چی شده بچه ها تا من و دیدند اومدن سمتم و بغلم کردند . یکی یکی بوسیدمشون : خوب الآن وقت چیه بچه ها بهم نگاه کردند : وقت خوردن آب میوه بچه دست زدند و بهشون آب میوه دادم . حسین : زیباجون بریم حموم : آره باید برین حموم چون بیرون بودید و بازی کردید بدنتون کثیف شده شهاب : آخ جون از این که می دیدم با حمام آشتی کردند خوشحال شدم . یکی یکی بردمشون حمام و آوردم بیرون . دیدم گوشیم زنگ می زنه : بله سلام زیبا منم فاطمی : سلام خوبین فاطمی : دختر تو چیکار کردی چرا اینطوری رفتار کردی : خوب خودش خواست ، دل بچه هام و شکوند فاطمی : نمی دونی چقدر عصبانی تو رو خدا یک فردا رو رعایت بکن تا من شنبه بیام باشه : باشه سعی می کنم فاطمی : زیبا ، جون من کاری نکنی ها : نه خاطرت جمع ، برو خداحافظ فاطمی : خداحافظ ساعت نه بود که بچه رو بردم توی اتاق خواب : خوب هر کسی جای خودش همه دراز کشیده بودند و من کتاب قصه برداشتم و شروع کرده خوندن در اتاق زده شد شب ها در اتاق قفل می کردم بلند شدم باز کردم دید جلالی : بفرمائید داخل ، من قصه بچه ها رو تموم کنم میام خدمتتون . برگشتم توی اتاق خواب بچه ها و شروع کردم بقیه قصه رو گفتند جلالی دم در ایستاد به من و بچه ها نگاه می کرد . : خوب دیگه قصه تموم شد ، شب بخیر خوب بخوابید یکی یکی بوسیدمشون و ملافه ها روشون انداختم . به سمیر که رسیدم دستش و انداخت دور گردنم آروم تو گوشم : دعوات نکنه لبخندی زدم بلند : نه عزیزم ، من و آقای جلالی قرار نیست دعوا کنیم پس راحت بخوابید ، آقای جلالی اومدن به اتاق ها سر کشی کنند . از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم و در اتاق بچه ها رو بستم : بفرمائید آقای جلالی جلالی : خلع صلاحم کردی ، بعد میگی بفرمائید لبخند زدم : چرا مگه اومده بودید دعوا جلالی بهم نگاهی کرد : بله : خوب بگید گوش می کنم جلالی : هیچی دیگه ولی دیگه بچه ها رو بیرون نبر : نمی تونم بهتون قول بدم جلالی اخم هاش و توی هم کرد : حتی اگه اخراجت کنم : حتی اگه اخراجم کنید ، چون این بچه ها نیاز دارند که با دیگران ارتباط برقرار کنند . جلالی : خیلی لجبازی : بله می دونم ، همه این و بهم میگن . جلالی از اتاق خار شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : Hadi
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : Hadi
امیر:می خوای تو شهر یه چرخی بزنیم؟
مهرداد با تکان سر جواب مثبت داد.مدتی بود که تو خودش به سر می برد و کسی هم دلیلش را نمی دانست
امیر:نمی خوای بگی چی شده؟آخه پسر تو که همه ی مارو داری می کشی
مهرداد با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
_گفتم که چیزیم نیست.فقط یه مدت می خوام تنها باشم که به گل روی شما نمیتونم
_من شدم مزاحم دیگه.باشه.در ضمن اینو باید بهتون گوشزد کنم که مادر پدر جنابعالی منو فرستادن دنبال نخد سیاه که همون شما باشید
صدای تلفن همراه مهرداد بلند شد،سراسیمه دنبال گوشی گشت.امیر خنده ای کردو تلفنی که در دستش بود را به او نشان داد و گفت:
_دنبال این می گردی؟من اجازه ندارم اینو بهت بدم چون هر وقت میاد تو دستت حالت خراب میشه
_آخه این چه بازیی که شما راه انداختید؟می گم چیزیم نیست یعنی نیست دیگه.اصلا به شما ها چه؟
_حالا شد به ما چه؟تا اونجایی که یادم می آد همه چی به من مربوط میشد
مهرداد صلاح دید سکوت کند چون می دانست در آخر این دعوا مجبور به گفتن حقیقت می شود.سه ماه بود از دیدن او می گذشت و در این زمان مهرداد منتظر تلفنی از جانب او بود و هیچ کس از این موضوع خبر نداشت.سه ماه پیش هنگامی که برای تفریح به کلبه ی شکاریشان در جنگل رفته بود با نوه ی یکی از جنگلبانان که برای تعطیلات به آنجا آمده بود به اسم شیوا آشنا شده بود.شیوا دختری 19 ساله و زیبا از خانواده ایی متوسط در تهران بودکه در سال گذشته پدرش بر اثر سکته ای در گذشته بود.مهرداد نیز پسری 25 ساله از خانواده های سطح بالای پایتخت بود.او نا خواسته دل بسته ی دختری شده بود که از نظر طبقاتی اختلاف زیادی با او داشت و میدانست پدر و مادرش مخالف این موضوع هستند.صدای تلفن همراهش باز به گوش رسید و او التماس کنان به امیر گفت:
_خواهش میکنم بده
امیر شماره را خواند و چون آشنا ندید به او داد
_بله بفرمائید
_...
_نخیر اشتباه گرفتید
_...
_خدانگهدار
امیر:منتظر کسی بودی؟
_نه
_پس چرا می خواستی جواب بدی؟
مهرداد جواب نداد چون میدانست اگر هم نگوید امیر خود درد اورا می فهمد.پدر و مادر او خواهان ازدواج او با دختر خاله اش ویدا بودند اما او مخالف این امر بود چون هیچ حسی به ویدا نداشت.بر عکس ویدا شیفته ی او بود و مهرداد این موضوع را نمی دانست که بعد ها به وسیله ی مادرش مطرح گردید و اورا بین دو راهی سختی قرار داد.او عاشق شیوا بود و ویدا نیز دل بسته ی او.ازدواج با شیوا به قیمت خراب کردن ارتباط خانوادگیشان و ازدواج با ویدا به قیمت زیر پا گذاشتن احساسات خود و نمی دانست که...
***
_شیوا لباس عروسیت چی شد؟سفارش دادی یا باز هم یادت رفت؟صدای مادر بود که به گوش می رسید
_امروز قرار شد با محراب برم مامان
شیوا در حال انجام تدارکات عروسی بود و نمی دانست که با این ازدواج چه ضربه ای به مهرداد خواهد زد.شیوا مهرداد را از یاد برده بود و تنها به یگانه معشوق خود،محراب،فکر می کرد
***
امیر:من با یکی از دوستام قرار دارم.اینجا پیاده ات کنم می تونی بری؟
مهرداد:آره،مشکلی نیست.
_من آخر می فهمم تو چت شده
_میدونم.فعلا
امیر هم خداخافظی کرد و به سمت منزل محراب حرکت کرد.محراب،نامزد شیوا،با امیر دوستان قدیمی بودند و امیر شیوا را به خوبی می شناخت.شاید اگر میدانست پسر عمویش به شیوا دل بسته است می توانست او را از ذهن مهرداد پاک کند.
امیر:زود باش بیا پایین
محراب:باشه اومدم
صدای باز شدن در امیر را به خودش آورد
_سلام.باز تو چه عالمی سیر می کردی؟
_هیچ عالمی فقط داشتم به مهرداد فکر می کردم
_مثل اینکه این پسر عموی شما قصد نداره از تو لاک خودش بیاد بیرونا
_میدونم،شاید اگه دلیلشو میدونستم،می تونستم یه کمکی بهش بکنم اما اون اصلا قصد نداره حرفی بزنه
_راستی من امروز با شیوا می خوام برم لباس ببینم به سر دم خونه ی اونا هم برو که اونم برداریم
شیوا در حالی که کیفش را مرتب کی کرد به شماره ای چشم دوخته بود که مدت ها قبل مهرداد به او داده بودبا خود گفت:
_من که اونو فراموش کرده بودم حتما اونم دیگه منو یادش نیست
و کاغذ را پاره کرد و در سطل زباله ریخت در حالی که نمی دانست در دل مهرداد چه آشوبی به پاست.صدای زنگ در اورا به خودش آوردتازه یادش آمد که امروز قرار بود با محراب بیرون برود و در حالی که سریعا لباس می پوشید گفت:
_الان میام.چند لحظه صبر کن
و بعد با عجله پایین رفت.با دیدم امیر سرش را پایین انداخت و به آرامی سلام کردو وارد ماشین شد.امیر خندید و رو به محراب گفت:
_شیوا خانم شیطون شما که با دیدن ما خجالت کشیدن.فکر نمی کنی من مزاحمم؟برم بهتره ها
محراب به شیوا نگاه کرد و گفت:
_نه بابا،این خانمی که من میشناسم دو دقیقه بعد بلبل زبونی هاش شروع میشه.بریم _اما من اینطوری فکر نمی کنما
_گفتم بریم،دیر میشه
_باشه،حالا کجا تشریف می برید؟
_شیوا؟
شیوا آدرسی از کیفش در آورد و به سمت محراب گرفت،محراب نیز آن را برای امیر خواند
_میشه 10 تومن
_آره؟؟بلند میشیم میریمااا
_بشین بابا،اوس نشو.الان شیوا خانم میگن اینا چرا مثل خروس جنگی به هم میپرن
شیوا خنده ریزی کرد
***
مهرداد به صفحه ی گوشی چشم دوخته بود و با خود حرف میزد و اصلا متوجه نبود که مادرش کنارش نشسته و اشک میریزد.تازه دانست.رو به مادرش کردو با تعجب نگاهش کرد
مادر:آخه چت شده؟تو اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده؟
_من که گفت هیچی،چرا انقدر خودتونو اذیت می کنید؟یعنی من حق یکم تنهاییو ندارم؟
_چرا مادر جان،اما تو با اینگوشه گیریت همه مارو نگران کردی
_مادر من هیچیم نیست یه کاری نکنید باز بلند شم برم تو اون جنگل لعنتی.
مادرش چون پسرش را می شناخت دیگر صحبتی نکرد چون میدانست اگر تصمیمی بگیرد ایستادن در برابرش محال است پس سکوت اختیار کرد و اورا تنها گذاشت
***
امیر:رسیدیم.امر دیگه؟
_نه مرسی
_دیدی گفتم شیوا خانم از ما خجالت می کشن؟
_حالا از شانس یه امروز ساکت بودا
شیوا گفت:
_امیر آقا من همیشه ساکتم
محراب رو به او کرد و در جوابش گفت:
_خدا کنه،ما که تا حالا اون روتونو زیارت نکردیم
امیر خندید و گفت:
_شاید شانس تو اینه.حالا اگه لطف کنید پیاده شید بد نیست،کار دارم
محراب گفت:
_تازه می خواستم برمونم بگردونی
_راننده شخصیم؟
_واسه عروسیمونم قراره باشی!
_می خوام برم از زیره زبون مهرداد حرف بکشم.حالش چندان خوب نیست
شیوا با شنیدن اسم مهرداد به فکر فرو رفت و ناگهان رو به امیر گفت:
_چیو می خواید از زیره زبونش بکشید؟
_به به...بالاخره ما صدای شمارو شنیدیم،هیچی،چند روزه دمق
محراب گفت:
_مگه تو فوضول مردمی؟
شیوا سرش را پایین انذاخت و از ماشین خارج شد.محراب نیز از امیر خداحافظی کرد و به سمت او رفت
_حالا شما به این آقا چی کار داشتید؟
_هیچی.از سر کنجکاوی بود
و بعد به دنبال محراب وارد مغازه شد
***
امیر:امروز یکی از دوستامو با نامزدش برده بودم لباس عروسی ببینه
مهرداد در حالی که سرش به کار خودش گرم بود گفت:
_خوب به من چه؟
_هیچی،فقط تو نمی خوای با ویدا ازدواج کنی؟
_من هیچ حسی به اون ندارم.اینو بارها هم بهتون گفتم
_اما اون عاشقته
_عاشقمه که هست،مگه من عاشقش کردم.من اصلا حاله خودمم نمی دونستم... والا
_مهرداد تو خیلی عوض شدی نمی دونم چرا اما اون کسی که من میشناختم نیستی تو واسه احساسات اطرافیانت خیلی ارزش قائل بودی اما حالا...
مهرداد میان حرف او پریدو با پرخاش گفت:
_اما حالا چی؟یعنی من نمی تونم واسه زندگیه خودم تصمیم بگیرم؟امیر تو منو خیلی خوب میشنسی میذونی حرفی بزنم پاش وای میستم
_اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟نه.اگه هم افتاده باشه به هیچ کس مربوط نیست
_اما...
بحث بین امیر و مهرداد بالا گرفته بود.مهرداد گفت:
_می خوام تنها باشم
و بعد به در اتاق اشاره کرد.امیر بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و مهرداد را در افکار خویش غرق کرد
***
_نمی آی بالا؟من تنهام،حوصلم سر میره
_نه باید برم.کلی کار دارم در ضمن من با شما فعلا کاری ندارم
_مگه چی گفتم بهش؟یکم کنجکاو شده بودم فقط
_کنجکاویم حدی داره
محراب این جمله را در حالی که خشم از چهره اش نمایان بود فریاذ زد.شییوا نگاهش را از او گرفت و در حالی که صورتش خیس از اشک بود به سمت در منزل رفت و محراب نیز نگاه خشمگینش را بدرقه ی راه او کرد!
................................................. فصل دوم مهرداد روی تخت دراز کشیده بود که صدای در اورا به خودش آورد _بیا تو _سلام.خوبی؟چرا با امیر اونطوری حرف زدی؟صداتون تمام خونه رو بر داشته بود _به...چه عجب شما از برادرتون یاد کردید...نه،اومدید از امیر آقا دفاع کنید، وکیلشی؟ _آره وکیلشم _پس برو به خودشم بگو بیاد که جلو خودش ازش دفاع کنی _منظورت چیه؟ _منظورم خیلی واضحه،در ضمن به اونم گفتم می خوام تنها باشم به تو هم میگم _تا حالا که یادم میاد ازت دستوری نشنیده بودم _حالا شنیدی اگه هم انجام ندی خودم پرتت می کنم بیرون.شیر فهم شد؟ لیلا خواست بگوید:نه خیر،مثلا می خوای چی کار کنی؟ که در جواب گفت: _آره،خیلی خوبم فهمیدم وپا از اتاق بیرون گذاشت و تصمیم گرفت تا یک مدت اورا به حال خود رها کند *** تلفن همراه شیوا هنوز در حال زنگ خوردن بوداما او علاقه ایی به پاسخ گویی نداشت صدای محراب را روی پیغام گیر شنید که: _خودت جواب ندادی و حالا مجبورم رو در رو با هات حرف بزنم صدای زنگ خانه به صدا در آمد.مادر شیوا در را باز کرد.شیوا هنوز نمی دانست که چرا محراب آن روز آنقدر خشمگین است.صدای محراب را به وضوح می شنید: _می تونم با شیوا حرف بزنم؟ _بله،تو اتاقشه.می خواید صداش بزنم؟ _نه ممنون،میرم تو اتاقش شیوا خود را روی تختش جمع کرد.در باز شد و محراب نیز در آستانه در ظاهر شد،در را بست.شیوا به سمت او چرخید.محراب با دیدن چهره ی او بر جا میخکوب شد.از صدا و از صورتش پیدا بود که ساعت ها گریه کرده است _مگه نمیشنوی؟گفتم چی کار داری؟ محراب جلو آمد و روی تخت نشست شیوا از جا برخاست و خواست که از اتاق بیرون برود که صدای محراب را شنید: _بشین سر جات هنوز ذر صدایش آثار خشم معلوم بود.شیوا نشست و سرش را پایین انداخت محراب گفت: _بالا ولی شیوا همچنان سرد و بی حرکت نشسته بود _گفتم بالا اما شیوا کلمه ایی از حرفهای اورا نمی شنید،می خواست گریه کند اما با وجود محراب نمی توانست.چه چیز محراب را تا آن حد خشمگین ساخته بود؟سرش گیج رفت و کنترلش را از دست داد که ناگهان محراب اورا گرفت _شیوا حالت خوبه؟...شیوا؟ چون صدایی نشنیداز اتاق بیرون رفت،از شانس او مادر شیوا بیرون از خانه بود،با عجله به آشپز خانه رفت و دقیقه ای دیگر با لیوانی در دست وارد اتاق شد و آن را به زور به شیوا خورانید دقایقی بعد شیوا به خواب رفت و محراب در حالی که به صورت او خیره شده بود به خود لعنت می فرستاد دانست که برخورد شدیدی با او داشته است پس بوسه ای بر پیشانی او نهاد .شیوا در خواب بود اما این بوسه را به راحتی حس کرد و بخندی بر لبانش نقش بست و سپس محراب از اتاق خارج شد *** صبح روز بعد شیوا با محراب تماس گرفت _سلام _سلام عزیزم،حالت خوبه؟ _حالم؟مگه بد بود؟ محراب فهمید که شیوا از روز گذشته چیزی به یاد ندارد اما نمیدانست که شیوا از ترس او خود ره یه نفهمی زده است پس گفت: _نه،کلا پرسیدم شیوا متوجه دروغ محراب شد اما در این مورد حرفی به میان نیاورد _می آی امروز بریم بیرون؟انقد تو خونه موندم پوسیدم _باشه.کی؟ _ساعته......5 خوبه؟ _آره _پس منتظرم .کاری نداری؟.OK_ _نه،خدافظ _خدافظ *** مهرداد حالش خوبه؟این سوال را محراب پرسید و امیر در جواب سری به نشانه تاسف تکان داد _نتونستی بفهمی چش شده؟ _نه.دیروز می خواستم باهاش حرف بزنم که از اتاقش انداختم بیرون هردو سکوت کردند که با ورود شیوا شکسته شد _به...آقایون،کجا بودید؟ محراب نگاهی به امیر انداخت و خندید بعد گفت: _دیدی گفتم فقط یه روزه شیوا اخم کرد و گفت: _یه امروز حالم خوبه ها.حالا اونم بزن خراب کن _چشم.این دهن اینم زیپش شیوا به خنده افتاد،محراب به فکر فرو رفت.یعنی اون هیچی از اتفاقات دیروزو یادش نمی اومد؟ صدای جیغ شیوا در گوشش پیچید: _چیه؟خشگل ندیدی؟ محراب فهمید همان طور به شیوا خیره شده است.گفت: _زنمی دوس دارم نگات کنم.مشکلیه؟ _دوس نداری نگام کنی،تو فکر بودی _تو فکر تو بودم.حرف دیگه؟ شیوا خنده ریزی کرد و گفت: _فک نکنم دیگه باشه و دیگر آرام گرفت،محراب هم از اینکه شیوا را شاد دیده بود خوشحال بود و خدا را شکر می کرد که او بحث دیروز را به میان نیاورده بود *** خوب آقا محراب اجازه ی رفتن به ما میدید؟این را امیر گفت.محراب در حالی که از ماشین خارج می شد گفت: _راه بازه جاده درازه،می تونی بری _راستی امشب می آی باشگاه؟ _نمی دونم،بهت زنگ میزنم،فعلا _منتظرما و ماشین را روشن کرد و رفت محراب:چیه تو همش آستینمو می کشی بچه؟ شیوا گفت: _خوب بیا دیگه،خسته شدم انقد وایستادم _خیلی خوب بریم _کجا؟! _یعنی تو نمی دونی می خوای کجا بری؟ _نوچ _ای بابا،بریم یه رستوران پس؟ _باشهفصل سوم _مهرداد درو باز کن
_چند بار باید بهت بگم می خوام تنها باشم؟ _یه نفر پیشت باشه تنهائیت به هم نمی خوره،درو باز کن بچه نشو _اگه بچه شم؟ _درو میشکونم مهرداد خندید و گفت: _جرئتشو نداری _میدونی که دارم _امیر برو راحتم بزار،مامانو لیلا کم بودن تو هم بهشون اضافه شو امیرو مهرداد همین طور به بحث کودکانه ی خود ادامه می دادند و آسایش را از همه سلب کرده بودند تا اینکه مهرداد در را در یک زمان به خصوص سریعا باز کرد،با این حرکت او امیر نقش زمین شد و او از گوش دادن به حرفهای خسته کننده او معاف گشت *** محراب رو به شیوا کرد و گفت: _دیروزو یادت می آد؟ _چیشو؟ _اومدم خونتون بعدشم سرت گیج رفت و حالت بد شد _نه.کی؟شیوا خود را به نفهمیدن زد _هیچی پس،ولش کن _برا عروسی چه برنامه ای داری؟ _در چه مورد؟ _سالن و این چیزا _نه فعلا _محراب،لباس عروسیم چه شکلی بود؟ _چه میدونم،چه سوالا ای می پرسی امروز تواما.اصلا حالت خوبه؟سرت که گیج نمیره؟ _اینی که حالش بده ظاهرا توئی _ا شیوااااا _شیوا و کوفت.از صبح ده بار این سوالو پرسیدی _خوب دیگه نمی پرسم _آهااا *** مهرداد تصمیم گرفته بود دوباره به جنگل باز گردد تا شاید افتخار دیدن دوباره شیوا را پیدا کند _مامان من می خوام برم کلبه سپیده،مادرش در جواب گفت: _تو حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری _زندانی نبودیم که شدیم _هر جور می خوای فکر کن تا وقتی نگی تو اون جنگل چی شده نمی تونی بری _شاید الان نتونم برم اما مطمئن باشید تو این خونه نمی مونم مهرداد و مادرش هنوز در حال دعوا بودند که با آمدن امیر هر دو به خود مسلط شدند امیر:اتفاقی افتاده؟ سپیده:نه فقط آقا می خوان برن کلبه شکاریشون امیر:خوب منم باهاش میرم مهرداد به حرف آمد و گفت: _من حق یکم تنهائیو آزادی رو ند..... سپیده میان حرف او پرید و گفت: _تو زیادی آزاد بودی که به این روز افتادی _من 25 سالمه... _همین که گفتم،هرجا می خوای بری امیر هم باهات میاد امیر با شنیدن این موضوع لبخندی زد چون فکر می کرد می تواند دلیل خشونت ها و گوشه گیری های مهرداد را بفهمد با صدای مهرداد که گفت: _نیشتو ببند.من میدونم و تو حالا یکم صبر کن،بهت نشون میدم به خود آمد و بعد اورا دید که از اتاق بیرون رفت *** محراب:شیوا مشکلی داره؟ مادر شیوا:نه چه طور؟ _دیروز که من اومدم حالش چندان خوب نبود،سر گیجه داشت _دیروز که با شما اومد بیرون بعدش رفت تو اتاقش برا ناهار هم بیرون نیومد محراب صلاح ندید که بگوید چیزی از اتفاقات دیروز هم چیزی به یاد نداشت،گفت: _تو اتاقشه؟ _بله محراب از جایش بلند شد و با گفتن ببخشید از هم نشینی با مادر شیوا کنار رفت _می تونم بیام داخل؟صدای محراب از پشت در به گوش رسید _بیا تو در باز شد و محراب، شیوا را پشت میز کارش دید محراب:کار داری؟ شیوا:دارم طرح ماکتی که باید بسازمو می زنم _چه ماکتی؟ _قبرستون _طرح قحط بود؟ _من اینو دوس دارم وسپس به سمت محراب برگشت.صورت زیبایش همیشه محراب را به وسوسه می انداخت.شیوا به او گفت: _باز داری به چی فک می کنی آقااا؟ _به ازدواج با تو _سه هفته بیشتر نمونده _اما من خیلی عجله دارم شیوا خندید و گفت: _ایشاا... اینم زودتر تموم میشه.حالا میزاری به کارم برسم؟ _اگه طرحت یه چیز دیگه بود حتما کمکت می کردم اما اصلا از این طرح خوشم نمی آد _شما لطف دارید فصل چهارم
امیر:مهرداد همیشه از تو حرف شنوی داشته باهاش حرف بزن
لیلا:یه دفعه سعی کردم بفهمم چی شده داشت سرمو از تنم جدا می کرد
_نمی دونم چرا اما خیلی عوض شده،دیگه اون مهرداد نیست
_باید سر از کارش در بی آریم
لیلا و امیر به طرف اتاق امیر رفتند،لیلا ضربه ای به در نواخت
مهرداد:بیا تو
امیر و لیلا هم زمان وارد اتاق شدند
مهرداد:به به...وکیل با موکلشون تشریف آوردند
امیر:جریان چیه؟
مهرداد:هیچی فقط در نبود شما لیلا خانم ازتون دفاع می کردند منم گفتم برن با شما بیان
امیر:این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد:مسخره بازی؟هه،اینارو باش.این شمائید که دائما درید تو کارای من سرک می کشید
لیلا:مواظب حرف زدنت باش مهرداد
مهرداد:چیه؟شدی نخود داغ تر از آش؟برو بیرون
امیر نگاهی به شیوا انداخت و او از اتاق بیرون رفت
امیر:ما دوتا همیشه با هم روراست بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم اما حالا تو داری خرابش می کنی
مهرداد:آره.تو داری راست میگی.من دارم خرابش می کنم اما حاضر نیستم چیزیو که به دیگران مربوط نیست رو بگم
_منم شامل دیگران میشم؟
_حتی تو
_می خوای بری جنگل؟
_آره اما تنها
_باشه.بیا با هم بریم من میرسونمت اونجا بعد میرم ویلا خودمون موقع برگشتن هم زنگ بزن میام دنبالت
مهرداد سری به نشانه تشکر نشان داد و با خود گفت:
_تنها کسی که منو درک می کنه امیره اما نباید بزلرم چیزی بفهمه
امیر فکر اورا خواند و در جواب به آرامی کفت:
_من همونطور که الان از خیلی از کارای تو خبر دارم سر ا این موضوع هم در میارم بدون اینکه خودت بفهمی
و بعد از اتاق بیرون رفت و هردو پس از آن به جمع کردن وسایل خود مشغول شدند
***
صدای زنگ شیوا را به خودش آورد.با تعجب گفت:
_کسی قرار نبود که بیاد مادر هم همین الان رفت
گوشی آیفون را برداشت.محراب بود.شوق خاصی در صدایش معلوم بود که شیوا را به فکر فرو برد.او نشسته بود که محراب وارد شد
محراب:وای مردم،بلند شو ببینم،برو یه لیوان آب بیار
شیوا خندید و سرش را به علامت نه تکان داد
محراب:یعنی چی نه؟بلند شو ببینم
شیوا:اول بگو چی شده تا برم بیارم
_چی شده؟مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
_نه اما از قیافت زار میزنه یه چیزی شده.آیینه اونجاست،می تونی بری یه سر خودتو نگاه کنی
و با دست به طرف آیینه ای که در طرف دیگر سالن بود اشاره کرد
_خیلی خوب.من تسلیم.کارتای عروسیو گرفتم
شیوا جیغی زد و با فریاد گفت:
_زود باش بده می خوام ببینم
_قرار شد اول بری آب بیاری
,Hadi :: 13:17 :: نويسنده :
پندار لعنتی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین اونجام نبود زنگ زدم به آیدین من: سلام آیدین چه خبر ؟ آیدین : سلام داداش هنوز که پیداش نکردم من : آیدین جان فک نکنم دیگه لازم باشه بگم فک کن خواهر خودته هر کاری میتونی بکن آیدین : چشم حتما مطمئن باش هرکاری کهه بتونم میکنم فعلا خداحافظ من : یک دنیا ازت ممنونم پس منو بیخبر نذار خداحافظ تابان اونروزم مث روزای دیگه بود ینی عادی بود و هیچ فرقی نداشت خوب یادمه ساعت حدودای نه صبح بود صبحانمونو خورده بودیم تو حیاط بودیم که یه دفعه یه سوزوکی مشکی رنگ پیچید تو پرورشگاه که با صدای لاستیکاش توجه همرو جلب کرد بعد یه پسر که از قیافه ی لباساش و ماشینش معلوم بود بچه پولداره ازش پیاده شد حالم از اینا به هم میخورد ما چه جوری زندگی میکردیم اینا چه طور وقتی پیاده شد عینکشو برداشت و نگاهی کلی به بچه ها انداخت که تونستم قیافشو ببینم اوم چشاش رنگی بود ولی به خاطر فاصله ی زیاد نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم بینیش قلمی و صاف بود یه ته ریش مشکیم رو صورتش جا خوش کرده بود موهای لخت مشکی داشت که به بالا هدایتشون کرده بود در کل جذاب و قشنگ بود اما برام تفاوتی نداشت کلا نسبت به زندگی بی تفاوت شدم به سمت پله ها راه افتاد و رفت روژان بهم سوقولمه ای زد و گفت : وای دختر دیدی چه چیزی بود چشامو گرد کردمو و بهش گفتم : وای روژان از تو دیگه انتظار نداشتماااا قیافه اش دلخور شد و بهم گفت : وا مگه من دل ندارم حالا انگار خودت چه تحفه ای هستی و بلند شد و از پیشم رفت خیلی تعجب کردم خوب موهام طلایی و گاهی زیتونی چشام درشت و طوسی بینیم قلمی و کوچیک و لبام صورتی و کوچیک موهامم حالت دار تو فکر بودم که اسمم پیج شد خوب همه میدونستن که پسره الان تو دفتره پس همه ی نگاه ها به طرفم چرخید ....
پندار بعد از تماس به آیدین با نام خدا وارد اولین پرورشگاهی که برنامه داشتم اونروز برم شدم اما اونجا نبود ساعت هشت و نیم بود یه کیک و آبمیوه خوردم و به لیستی که از اسامی و آدرس پرورشگاه ها درآورده بودم نگاه کردم اسم پرورشگاه بعدی گل های یاس بود تو خیابون (..) به سمت اونجا راه افتادم نه بود که رسیدم اونجا در باز بود به خاطر همین مستقیم وارد پرورشگاه شدم اما چون مساحت اونجا کم بود و من نمیدونستم یه دفعه زدم رو ترمز و جیغ لاستیکا در اومد وقتی پیاده شدم عینکمو برداشتم و یه نگاه کلی رو بچه ها انداختم و از ته دل از خدا خواستم که اونجا پیداش کنم نمیدونم چ چرا ولی همه به من خیره شده بودن خندم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و از پله های وسط حیاط رفتم بالا و وارد دفتر مدیر پرورشگاه شدم یه خانوم حدودا چهل / چهل و یک ساله تو دفتر بود وقتی رفتم تو تعارف کرد بشینم و گفت : من رحیمی موسس و اداره کننده ی این پرورشگاهم شما برای کمک اومدید آقای ... ببخشید آقای ؟ پندار : من پندار سالاری هستم اما متاسفانه برای کمک نیومدم من برای پیدا کردن فردی که ........... وتمام چیزهایی رو که فهمیده بودمو و ممیدونستمو براش تعریف کردم و همون چندتا عکسیم که از پروشات داشتم و بش نشون دادم بعد از تموم شدن حرفام گفت : فک کنم پیداش کردید و بلندگو رو برداشتو و اسم تابان رو پیج کرد ......
تابان
در حالی که از نگاه خیره ی بچه ها عصبانی شده بودم بلند شدم تا برم دفتر اما نمیدونم چرا پاهام یاری نمیکردن روژان که وقتی فوضولیش گل میکرد ناراحیش یادش میرفت با دو خودش و رسوند به منو با هیجان گفت : تابان به نظرت چیکارت دارن ؟؟ فقط بهش نگاه کردمو و راهمو ادامه دادم اونم داشت همگام بامن را میومد که یه دفعه اون دست سنگینشو خوابوند پشت کلم از سوزش ناگهانیش آخ بلندی گفتمو با غضب برگشتم طرفش که دیدم داره بلند بلند میخنده در حین خندیدنش بریده بریده گفت : حق.... قت ... بود به خـ... خدا خیلی پررویی من باید قهر کنم اونوقت تو ناز میکنی ؟ گفتم : الان که باید برم اومدم حالیت میکنم بعد از این حرف سر عتمو بیش تر کردمو و پشت در دفتر قرار گرفتم بعد از در زدن شنیدن صدای اجازه وارد شدم.....
پندار وقتی گفت فک کنم پیداش کردین ذوق مرگ شدم پنج دقیقه بعد در دفتر زده شد یه دختر که کاملا شبیه پروشات بود وارد شد دیگه مطمئن شده بودم که خودشه تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که پیداش کردم خانم رحیمی : بشین دخترم اومد رو صندلیه جلوی من نشست داشتم قشنگ آنالیزش میکردم که رحیمی گفت : تابان جان آقای سالاری ادعا میکنن که برای پیدا کردن این دختر که دختر عموشونه و اسمش پروشات به اینجا اومدن بعد عکس پروشات و جلوی اون دختره گرفت دختره عکسو گرفت و نگاش کرد بعد سرشو آورد بالا و گفت : ببخشید خانم اما چه ربطی به من داره رحیمی : ببین دخترم شباهت این دختر به تو خیلی زیاده و این که طرز گم شدن این دختر هم بی نهایت شبیه به تو ..... تابان با کلی استرس وارد شدم سرم پایین بود اما نگاه خیره ی اون پسره آزارم میداد با صدای خانم رحیمی که گفت : بشین دخترم نشستم رحیمی گفت که اون پسره اومده دنبال دختر عموش و یه عکسو بم نشون داد دختر بچه تو عکس خیلی به من شبیه بود یه لحظه از فکری که اومد تو ذهنم عصبانی شدم اما گفتم ن بابا امکان نداره بعد گفتم : ببخشید خانوم ولی چه ربطی به من داره با شنیدن حرفای بعدی رحیمی لحظه به لحظه عصبی تر شدم و وسط حرف رحیمی از جا پریدمو با فریاد گفتم : یعنـــــــــــــی چی خانووم؟ الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشتم میرفتم بیرون که بازوم توسط پسره کشیده شد ......
پندار در حین صحبت های رحیمی قیافش لحظه به لحطه سرخ تر میشد که یه دفعه پرید بالا و تقریبا با فریاد گفت : یعنـــی چی خانووم؟ الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشت میرفت بیرون که گفتم باید یه کاری بکنم خیز گرفتم و بازوشو و کشیدم رحیمی بلند شد و گفت : آقای سالاری خواهشا مواظب رفتار خودتون باشید و گرنه... دیگه بقبه ی حرفاشو نمیشنیدم فقط حواسم به یه چیز بود به دو چشم طوسی گستاخ که روبروی صورتم قرار گرفته بود خدای من تا حالا چشم به اون درشتی ندیده بودم با صدای دختره که داشت به دستم نگاه میکرد و میگفت : کاری داشتید ؟؟؟ به خودم اومدم دستمو و کشیدم کنار و برگشتم رو به رحیمی و گفتم : شرمنده حواسم نبود میشه چند دقیقه با این خانوم تنها صحبت کنم رحیمی در حالی که اخماشو به شدت در هم کشیده بود گفت : حتما ولی در باید باز باشه پوفی کردمو و گفتم : ممنونم حتما وقتی که رفت نشستمو و رو به دختره که هنوز ایستاده بود و داشت طلبکارانه منو نگاه میکرد گفتم : لطفا بشین اومد و نشست روبروم کمی به سمت جلو خم شدم و گفتم : میدونی اگه ثابت بشه که تو بامن نسبتی داری میتونم حتی بدون رضایت خودت از اینجا ببرمت ؟؟ هوم ؟؟ تا اومد دهن باز کنه گفتم : نه فعلا ساکت باش اگه حرفامو زدم و گفتی نه از راه اول استفاده میکنم ولی دوست ندارم بازور ببرمت پس گوش کن یه دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه میتونم آزاد بااشم مطمئن باش حتی اگه به زورم ببریم فرار میکنم داشت میرفت بیرون که از پشت گرفتمشو زدمش به دیوار روبرو زل زدم تو چشماشو گفتم : ببین خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد کیسه ای رو که براش لباس خریده بودمو انداختم جلوشو گفتم: تا من میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی وقتی داشتم میومدم بیرون تعجب از چشاش فریاد میزد دوست نداشتم اینجوری رفتار کنم ولی مجبورم کرد رفتم پیش رحیمی و گفتم : باتوجه به چیزایی که خدمتتون گفتم وقت زیادی نیست باید همین امروز برای آزمایش ببرمش رحیمی چند لحظه نگام کرد و گفت : حتما ولی خودم هم باید باشه گفتم : بله حق باشماست پس بفرمایید تابان وقتی برگشتم رحیمی داشت کلی به خاطر حرکتش توبیخش میکرد ولی اون انگار تو این دنیا نبود و زل زده بود به من منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و خوب نگاش میکردم واقعا چهره ی جذاب و مردانه ای داشت چشاشم رنگش سبز خیلی تیره بود به خودم اومدم و گفتم و کاری داشتید اونم انگار روحش برگشته باشه برگشت سمت رحیمی و عذر خواهی کرد و گفت میشه چند دقیقه با ایشون تنها صحبت کنم رحیمی از چهرش معلوم بود ناراضیه ولی با این وجود گفت :حتما ولی در باز باشه پسره مخالفتی نکرد و تشکر کرد بعد از رفتن رحیمی گفت که بشینم وقتی نشستم کمی به سمت جلو خم شد و گفت که میتونه حتی اگه من ناراضیم باشه منو ببره البته اگه واقعا فامیلش باشم در اصل داشت تحقیرم میکرد اومدم حرف بزنم که یه سری چرندیات دیگه تحویلم داد و ازم خواست که به حرفاش گوش کنم اما من که صبرم لبریز شده بود بلند شدمو و گفتم :تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه آزاد میشم ؟؟ مطمئن باش اگه به زورم ببریم فرا میکنم داشتم میرفتم بیرون که از پشت زدم به دیوار با این کارش شدیدا دردم اومد و چهرم جمع شد زل زد تو چشمام و گفت : ببین خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد یه کیسه رو تقریبا پرت کرد جلومو و گفت : تا میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی تو چشام تعجب و ناباوری فریاد میزد با خودم گفتم ینی اگه باش نرم منو میکشه ؟؟؟ همونجور اشکام به صورتم امان نمیدادن رو دیوار سر خوردم و نشتم رو زمین و سرمو و گذاشتم رو زانو هام ازپدر و مادرم متنفر بودم چون باعث شده بودم من اون همه حقارت و تحمل کنم دلم میخواست جیغ بزنمو و بگم و ازتون متــــــــــــــــــــــــــــــنفرم متنفــــــر اما مثل همیشه صدامو و خفه کردمو و بی صدا به حال خودم زار زدم ......
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : Hadi
پندار پندار: نــــــــــــــه من اجازه ی همچین کاری و بهتون نمیدم
آقاجون در حالی که عصاش دستش بود و داشت خیلی جدی منو نگاه میکرد گفت : بچه جون تو فک کردی در حدی هستی که برای کارام از تو اجازه بگیرم و روبه یکی از خدمتکارا گفت : تا آخر هفته فرصت داری انسانیت تو وجود تک تک اعضای اون خاندان مرده بود مادر بیچاره ام نزدیک بود غش کنه و پدرم تو نگاهش نگرانی موج میزد اما نباید علنیش میکرد هیچ وقت به خاطر منو مامان تو روی آقاجون نایستاد انسانیت اونم از بین رفته بود همین جور که داشتم فک میکردم با اشاره ی دست آقاجون دو نفر از خونه پرتم کردن بیرون مادرم داشت میومد دنبالم که آقاجون عصاشو محکم کوبوند رو زمین مادرم در حالی که گریه میکرد سر جاش ایستاد و به من نگاه کرد به چهره ی نورانیش لبخند زدم و بعد در کاخ آقاجون به ضرب بسته شد اما تو آخرین لحظه پدرم و دیدم که سرش پایین بود با سوزش لبم فهمیدم که پاره شده داره خون میاد از آقاجون متنفر بودم اون فردی بود که به خاطر پــــــــــــــــــــــــ ــول آدم میکشت این قدر حرفه ای که همه فک میکردن طبیعی بوده راجع به پدرم فقط میتونم بگم این قدر خودشو بی تفات نشون میداد که گاهی اوقات فکر میکردم حتی اگه دستور قتل منو مامان و بدن اون هیچ کاری نمیکنه وقت فکر کردن نداشتم گفت تا آخر هفته پس وقتم خیلی کمه با خودم گفتم آقای سالاری این دفعه نمیذارم به هدفت برسی و به سرعت سوار سوزوکی مشکی رنگم شدم و از اونجا دور شدم . تابان یه دفعه از خواب پریدم بازم همون کابوسای همیشگی دیگه خسته شده
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : Hadi
دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟ هنوز معلوم نیست؟؟؟ چطور هنوز معلوم نیست...آه بازم صبر ...
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن... نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره... سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم --صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟ از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی.... خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین... --پخ از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش --این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟ وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟ بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت --همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر.... --ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن.... امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی... بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم --این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!! سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت --امیرعلی اینجا چه خبره؟؟ امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش.... بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟ اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود... --سرورجان! سرور--جانم عزیزم --میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟ --برای چی عزیزم ؟؟؟ --خواهش میکنم سرورجان سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه.... توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل..... --سلام رهاجان خوبی --سلام اقای دکتر مرسی --خب مثل اینکه منو کار داشتی --بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی... باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟ دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟ ته دلم یه چیزی فرو ریخت --بله دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید..... دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟ از یه بازی بچه گانه.... از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟ از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف.... نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها.... دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد.... سرور--رهاجان نگام کن ببینمت! --سلامممممممم صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت --این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟ سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم --نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟ --شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟ خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا..... دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد.... سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف --چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟ --دروغه... امیرعلی--چی دروغه؟؟؟ از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟ --امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن.. --اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت.... صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه... --معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه.... دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم --اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا... دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت... --میشه بس کنی؟ بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز..... دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس چرا نگاهش پر از گلایه است.... رومو کردم اونور ...طاقت نداشتم موقع حرف زدن بهش نگاه کنم....حرفایی که سنگینه --امیرعلی قصه ی منوتو خیلی وقته که تموم شده....بزار برو ...برو پی خوشبختیت ...من که طلاقمم گرفتم ..ددیگه حرفی باقی نمیمونه.... خواست دستمو بگیره که با خشم نگاش کردم ودستشو پس زدم --به من دست نزن ...دیگه چیزی بین ما نیست...تموم شد برو.... برو پی زندگیت..الان با من علافی.... میفهمی برو... امیرعلی--بسه رها ...بسه این چرتو پرتا دستمو عصبانی تو هوا تکون دادمو گفتم--اینا چرتو پرت نیست ...واقعیته که تو...تو داری ازش فرار میکنی...تو ترسویی!!..امیرعلی....اره تو ترسویی...من ازتو شجاع ترم...حداقل اش اینکه دارم با واقعیت کنار میام .... ازت بدم میاد نمیخوام فعلا جلوی چشمم باشی... صداش اروم بود...امیرعلی-- تو از من بدت نمیاد...چرا صبر نمیکنی ؟؟؟...دکترت که نگفت کلا بی نتیجه است ... پس --بازم فرار ..بازم فرار از موقعیت.... دیگه دست خودم نبود ... نمیدونستم دارم چی میگم.... مغزم قفل کرده بود....چی بهتر ازینکه با این حرفا امیرعلی رو از خودم دور کنم...پس من عاشقترم.. دیونه ترم.... --همش تقصیرتوا ...اون تصادف لعنتی....همش تقصیرتو بود...اگر اون گلو دستم نمیدادی ..اگر سربه سرم نمیزاشتی؟...الان این زندگی من نبود... امیرعلی--رها خودتم میدونی که اون اتفاق تقصیر هر دومون بود...این فقط من نبودم... دستی رو گونه ی خیسم کشیدم...کی اشکام جاری شده بود؟؟... --چرا بود ...مگه نمیدونستی من دیونه ام ..مگه نمیدونستی لجبازم ..پس چرا اون بازیو راه انداختی؟؟؟؟ بهم بگو مگه نمیدونستی؟؟ --ازت متنفرم ... امیرعلی تنهام بزار...نمیتونم یه عمر با کسی که باعث بدختیام شده زندگی کنم... این حرفای من نیست....اما مجبورم که بگم....این صدای من نیست...اما میخوام که باشه... امیرعلی--تو نمیتونی ازم متنفر بشی رها!!! من میدونم که اینا از روی عصبانیت...تو الان نمیفهمی داری چی میگی؟ توی چشماش زل زدم ...این چشای من بد دردیه ....همش عشق ازش فریاد میزنه ...اما سنگش میکنم..اما یخش میکنم --دیگه نمیخوام حتی برای لحظه ای ببینمت....میخوام برای خودم زندگی کنم ...میخوام خودم باشم....پس برووو... زندگی من بدون دیدن تو که دردمی...... قشنگ تره!!الان از هر لحظه ای بیشتر میفهمم...عاقلترم...چشام بازه ...با دیده ی باز انتخاب میکنم....انتخاب تو از اولم اشتباه بود.... صداش بلندشدپر ازغم--حرف اخرت همینه لعنتی ؟؟اره؟؟؟ رها سنگ شو...بدشو...ای دلم بی تابی نکن.... مصمم نگاهش کردمو گفتم --اره..دیگه حرفی نیست گل از توی دستش افتاد...از رو تخت بلند شد....پشتشو کرد بهم...دستی توی موهاش کردو گفت --خیلی دوست دارم ....عاشق چشماتم میدونی؟...دلم برای لحظه لحظه باتوبودن خوشه...دلم هواییه....شاید بارها قصد کردم از کنارت ردشم..نتونستم رها....کسی نبود که جاتو بگیره..ینی کسی نمیتونست جاتو توی قلبم بگیره.... اون اتفاق تقصیر من نبود....تقصیر توام نبود...اون فقط یه اتفاق بود...یه اتفاق ...میخواستم تا همیشه کنارت بمونم...ولی...یه عاشق نمیتونه ببینه که معشوقش کنارش زجر میکشه...نمیتونه ببینه با دیدن اون حس تنفر به جای دوست داشتن توی قلبش زنده میشه....متاسفم بهت دروغ گفتم ..من ازت جدا نشدم....طلاقی درکار نیست.... مطمئن باش که هیچ وقت مهر طلاق روی شناسنامه ات نمیخوره.... چندوقتی میرم که فکر کنی....میرم تا به خودت بیای...نگران نباش تا خودت نخوای جلوت افتابی نمیشم... سرور پیشت هست تا سامان کارای برگشتتون به ایرانو انجام بده.... خداحافظ رها... بالشتمو از روتخت برداشتم .... صورتمو فرو کردم توش ...باید جیغ میزدم باید الان این حس بد لعنتی رو از بین میبردم... صدای فریادم توی بالشت ....صدای گریه های بلندم... دستی منو به عقب کشید...سرور بود ....محکم در اغوشم گرفت....سرمو به سینه اش فشرد...گریه کردم .... گریه ی بی صدا ....اما پر از بغض.... سرور سرمو نوازش کرد سرور--اخه این همه غصه رو چرا تو دلت میریزی دخترم....اروم باش عزیزم...اروم باش گل من...اروم باش عزیزکم.... چند روزی هست که رفته....چند روزی هست که خبری ازش نیست....مسخ شدم....زندگی برام بی معنی....باخودم درگیرم....باتنهاییام .... همش تو خواب میبینمش .... توی بیداری خاطره هاش اذیتم میکنه....صدای عاشقش دیونه ام میکنه... سرور شده همدمم....سرور شده مونسم....دکترجعفریم تقریبا از اوضاع خبر داره...مامانم بیشتر از صدبار بهم زنگ زده ولی جوابشو ندادم...هربار سرور داده...ازش خواهش کردم راجع به وضعیتم فعلا چیزی نگه....هیچی....دوست ندارم به ایران برگردم میخوام چند وقتی باخودم تنها باشم....اما سرورو چیکارکنم؟ هنوز بیمارستان بودم دیگه تا فردا مرخص میشدم....در اتاق زده شد...وکسی داخل اومد....سرم پایین بود که اومد جلوم وایساد --سلام .... اول کفشای تمیزو برق زده اش ...بعد لباس اتو کشیده اش....درنهایت به دوتا چشم قهوه ای خیره شدم....چرا هر چی من از خاطره هام دورتر میشم اونا بهم نزدیکتر میشن..... --نمیخوای جوابمو بدی؟ اروم گفتم--سلام احسان--خوبی؟ پوزخندی زدم...که از چشماش دور نبود ...خیره نگاهم میکرد که سرفه ای کردمو گفتم --میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟؟ به خودش اومدو گفت--خب راستش..من اومدم بهت کمک کنم... خندیدم ...نه یه خندیدن عادی...یه خنده ی تلخ... --نمیدونم چرا اینجا همه میخوان به من کمک کنن ...ببین اقای محترم هیچ کمکی ازت برنمیاد پس دستمو به سمت در گرفتمو گفتم--بفرما بیرون احسان--قبلا من برات یه اقای محترم نبودم...فکر کنم این واژه ی درستی نیست!... نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...تو ذهنم یه چیز بود اینم اینکه اینجا چی میخواد؟ --اون مال قبل بود نه الان که ازدواج کردم سرشو کج کردو گفت--ولی من تا اون جاییکه شنیدم جدا شدی! چشمامو ریز کردمو گفتم--از کجا شنیدی؟ کدوم احمقی بهت اینو گفته؟ احسان -- مهم نیست .... --چه کمکی از دستت بر میاد؟ احسان--مگه نمیخوای اینجا بمونی؟....مگه نمیخوای از خونوادت دور باشی؟..من کمکت میکنم چشمام از تعجب گرد شد....این از کجا میدونه؟ --من به کمک تو احتیاجی ندارم.. احسان--میل خودته به پیشنهادم فکر کن --میشه بدونم علت این به قول خودت کمک چیه؟ رفت...درو هنوز نبسته بود که گفت--دوباره برمیگردم به پیشنهادم فکر کن خیره به عکس توی کیف پولم بودم....دلم براش تنگ شده بود ..نمیدونستم کجاست اما شنیدم امروز پرواز داره...میخواد برگرده...حرفایی از من به گوشش رسیده...راجع به موندنم واینکه حالا حالاها نمیخوام برگردم....سامان زیاد راجع بهش صحبت نمیکنه....سوال میکنم اما جواب سوالام بی جواب میمونه...
سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم....چقدر احمقانه...چقدر مسخره....زندگی از همین چیزای کوچیکه که بزرگ میشه.... چقدر زیباست لحظه ی رسیدن
لحظه ی شروعی دوباره لحظه ای که منو تو میدونیم این همه نادیدنی این بینه *******************
--امیرعلی کجایی تو بیا این بچه اتو بگیر!!!! امیرعلی اومد تو اشپزخونه در حالی که دستاشو باز کرده بود که بچه رو از بقلم بگیره امیرعلی--رها! بده این جیگر بابارو ببینمش ... نفسو غرغر کنان گذاشتم تو دستش .... موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم بالا و به امیرعلی که با خنده داشت برای نفس شکلک درمیاورد خیره شدمو گفتم--همینه دیگه....همینه...شما برو با بچه صفا کن من اینجا اشپزی... بعد ملاقه رو ازروی میز برداشتم وشروع کردم به هم زدن سوپ... دستی دستمو گرفت...ملاقه رو از تو دستم دراوردو گفت--حالا مثلا این! ملاقه رو بادستش تکون داد امیر--چیه؟ الان خیلی خسته شذی؟ بچه رو گرفت سمتمو گفت--بیا بچه مال تو ..ملاقه مال من نیشخندی زدمو گفتم--فکر خوبیه فقط مواظب باش کباب نشی!!! بچه رو گرفتم ...رفت سمت قابلمه وشروع کرد هم زدن .... نفسو بردم بیرون وتوی رورواکش گذاشتم....وباخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده بشم....سریع لباسایی که از قبل حاضر کرده بودم رو پوشیدم...رفتم جلو اینه ..یه لباس سبز ماکسی بلند بود بایه شال سبز... موهای بلندمو رها کردم روی شونه هام ...بایه ارایش سبز ملایم کارم تموم شده بود....اهسته وپاورچین رفتم سمت در ورودی و دروباز کردم که دیدم همه پشت درند...دستمو جلو دهنم گرفتم که بلند نخندم...اروم سلام کردم که همشون با سر وخنده جواب دادن ..از جلودر رفتم کنار تا بیان تو.. مامان پری.. پویا.. بابام... مامانش..الناز.... همه اومده بودن .. هدایتشون کردم به سمت مبل وچراغارو خاموش کردم.... امیرعلی--رها کجایی تو؟ بیا بابا من از اولشم اشپز نبودم تو بردی! تا از اشپزخونه اومد بیرون چراغارو روشن کردم ...امیرعلی همینطور شکه نگاه میکرد که کادوی هشتمین سال ازدواجمونو گرفتم جلوشو تند تند گفتم --هرسال خواستم غافلگیرت کنم نزاشتی..این دفعه نوبت من بود تقدیم به تنها عشق زندگیم باخنده کادورو زد کنار... دستشو تو جیبش کرد ویه جعبه ی کوچولوی کادو پیچ شده رو گرفت جولوم... که...باقیافه ی اویزون من مواجه شد امیرعلی--متاسفم رها من همیشه کادوتو از یه هفته قبل میگیرم همه پشت سرم خندیدن....برگشتم پشتمو نگاه کردم که پویا از خنده ولو شده بود...که امرعلی دستمو گرفت منو به سمت خودش برگردوندو گفت --همیشه اینکه من بیشتر دوست دارم رو بهت گفته بودم نگفته بودم رهایی؟؟؟رهاخانوم!!!! شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Hadi
ستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
دستمو سمت رها گرفتمو گفتم
شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
در زدم و وارد اتاق شدم...دکتر منو دید از جاش بلند شد شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Hadi
![]() ![]() |