درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
رمان تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که شب های پاریس زیباترین شب های دنیاست. در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!»
شیدا می گوید: « و گفتید که خبرنگار هم نیستید!»
« نیستم!»
مرد دست بردار نیست، قیمت را بالا می برد:« صد و بیست هزار فرانک!»
شیدا باور نمی کند، لب هایش را روی هم می فشرد، مرد می گوید: « صدو پنجاه هزار فرانک!»
شیدا برای اینکه خودش را از مزایده ی فرانک نجات بدهد، می گوید: « به پول احتیاج ندارم!» و چون در واقع به چنین پولی خیلی محتاج است، کمی ملایم می شود. مرد می گوید: « می دانم!»
« می دانید؟»
« بله مادموازل! خیلی چیزها درباره ی شما می دانم، اما به صحت و درستی آن ها اطمینان ندارم!»
« یعنی شما برای این منظور چنین مبلغی می پردازید؟»
« بله! برای اینکه اطمینان پیدا کنم شایعاتی که درباره ی شما شنیده ام دروغ است!»
شیدا نگاهی به چشمان بسیار سیاه مرد می اندازد و به زبان مادری اش می گوید: « آه خدا جون! این نوع دیوونگی رو برای اولین بار می بینم!»
مرد وانمود می کند که از حرف های او هیچ نمی فهمد، می گوید:« مطمئن باشید که زندگی نامه ی شما را نه جایی چاپ می کنم و نه به کسی بازگو می کنم!»
« به اندازه ی حس کنجکاوی شما روزنامه های پاریس هرچه دلشان خواسته درباره ی من نوشته اند، می توانید آن ها را بخوانید!»
و بالاخره مترو در ایستگاه « لویز میشل» توقف می کند. شیدا بی اعتنا به مرد سمج پیاده می شود و به طرف پله های خروج راه می افتاد. اما مرد همچنان تعقیبش می کند و در حالی که با عجله پله ها را پشت سر او بالا می رود، می گوید: « همه را خوانده ام! می دانید که آن نوشته ها حقیقت ندارد!»
شیدا می ایستد، رویش را به طرف مرد برمی گرداند و می گوید: «من درباره ی خودم هیچ حرفی ندارم که بگویم، درباره ی آن نقاش عاشق هم می توانید از خودش بپرسید!»
« من می خواهم از زبان شما بشنوم، به علاوه نشانی او را نمی دانم، اگر به من بدهید حتما این کار را می کنم!»
شیدا از اینکه نشانی آن نقاش را ندارد غمگین می شود، اشک در چشمانش می لرزید، لبش را زیر دندان های قشنگ ش می فشرد، ناگهان سرش را پایین می اندازد و به طرف خانه اش می دود. مرد هم تر و فرز به دنبال او می دودو میگوید: حتی نمی خواهید آن تابلو را ببینید؟ شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد. نظرات شما عزیزان: شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : Hadi
|