درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 64108
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




خودم ... دمر روی خاک و خون داشتم ضعف بدتری پیدا می کردم. اما انگار نیرویی ... یا خداوند ... یک نیروی احساس و عشق آن مادر ... نمی دونم چه جوری می شه گفت، سادهع مرا هم زنده نگه می داشت» سرش را تکان تکان می دهد.
«پس احمد کوچولو عکس رو می گیره و با خواهش و با زور مادرش راه میفته طرف پل»
«بله، ظاهراً»
«ضمناً چه سیاست جنگی بی شعوری برای ارتش متجاوز جمهوری عراق صدام یزید که دم از شرافت قومی و دینی و دموکراسی ملی می زنه»
«واقعا که ...»
«یک شاهد رو که با چشمهای خودش دیده ده نفر را محاکمه صحرایی و قتل عام کرده ن ول کردند بره به همه ی دنیا بگه چی دیده»
«آقای مهندس چه بلاهتها و چه کثافت کاری ها که نکرده اند»
«مادر چی؟»
«مادر هی بلندتر داد می زد و برو پسرم، بدو فرار کن. بدو پسرم. و فرمانده ی عراقی هم با خنده و با مسخرگی داد می زد بدو فرار کن مبارز! ... بدو!»

«و احمد کوچولو رفت ناپدید شد؟»
«باید ... چون ناگهان ورق برگشت ... یعنی صحنه ی طرز برخورد مادر تغییر کرد»
«چطور؟»
«عراقی ها که انگار در حال تخلیه و حرکت بودند، از فرمانده ی عراقی پدرسگ خواسته بودند اسیرشان را بگیرند بیندازند ته یکی از پاترول ها- که مادر شروع کرد»
«شروع؟»
«او که تا حالا با گریه و اشک و توی سینه ی خودش کوبیدن و التماس و قسم و آیه خواسته بود بگذارند بچه برود تا خودش به عنوان قیم بچه اسیر بشود- حالا که مطمئن شده بود بچه ش رفته محو شده- ناگهان شروع کرد به فحش و جیغ و اینکه شلیک کنین، منو بکشین، خاک بر سرهای پست فطرت! ... دست به من نزنین!»
«آفرین ...»
«بله، آقای مهندس. اون زن ایرانی خوب، اون مادر ... انتخاب کرده بود که به خاطر نجات عزیزش از دست «خاک بر سرهای پست فطرت» کشته بشه. اگر این اصل شهادت نیست پس چیه؟»
«و زدندش؟»
«زیاد طول نکشید. فرماندهه قاعدالعرب سعی کرد او را آروم و ساکت کنه، اما محال بود. فکر می کنم، مشت می کرد خاک و خاشاک از زمین برمی داشت و توی سر و صورتهاشون پرت می کرد. صدای تف کردن هم می اومد»
«بجز فحش و نفرین چیزی دیگه م می گفت؟»
«می گفت مرا بزنین! بکشین! پست فطرتا! ... همونطور که به احمد به تکرار گرفته بود برو پسرم، برو، تا من زنده بمونم ... حالا می گفت بزنین، بزنین! خاک بر سرها تیرهاتون رو توی سینه ی من خالی کنین، اگه مرد هستین ... خالی کنین تیر! ... دیگه توی سینه ی هم نمی کوبید. نمی دونم چه کاری م یکرد- بجز خاک ریختن توی صورت اونها و تف کردن ...»
«خالی کنید تیر!» به چشم های خود بهمن محرابی نگاه می کنم.
«بله، ای پست فطرتا، خالی کنید تیر!»
«و زدندش»
«و فکر می کنم خود فرماندهه تیر اول رو زد. انگار عجله داشت. چون در همان موقع صدای پرواز فانتوم و تیر اندازی هایی هم به طرف اونها می اومد. فرمانده ی عرب داد زد اضربوها! اقتلوها! بزندیدش، بکشیدش! و صدای شلیک سه تیر از اسلحه های مختلف اومد ... و صدای زمین افتادن آن زن با ناله و ضجه»
«راست گفتی اصل شهادت»
«و شهیدان زنده اند، آقای مهندس»
«این رو حالا من جداً باور می کنم. مادر اون پسر که زنده است ... در قلب و روح اون احمد عدنان مونسی کوچولو ... و نسل های آینده ش»
«تا ابدیت»
«شما خودتو چطور رسوندی به دوستمون؟ جاسم گفت شما رو با هم مجروح و از حال رفته پیدا کردند»
«همان موقع که پدرسگا داشتند عقب نشینی می کردند- صداهای پاتک قوی قوای خودمان هم شروع شد ... بنابراین یا فرار کردند یا کشته شدند ... ولی زیاد طول نکشید تا دور و بر ما سکوت برقرار شد یعنی تمام صداها خوابید ... انگار دپو تخلیه شد ... من سرم را کمی بلند کردم، دیدم رفته اند. فقط از بالا سر و از دور صدای تبادل آتش می اومد. بلند شدم و خودم را با وضع خون آلود و یه دستمال حوله ای روی زخم شکم کشاندم طرف پل ... که وسط های راه یه گوشه پشت یه درخت نخل، روی زمین دیدمش ... نشسته بودع مات. عکس توی دستش. پاهای برهنه اش خون آلود»
محرابی سرش را تکان تکان می دهد، و مدت کمی ساکت می ماند.
نگاهش می کنم. بعد به طرف اتاق روبرو که احمد را برده برودند نگاه می کنم: «جنازه ی مادر چی؟ پیدا شده؟»
محرابی دستش را روی سرش می گذارد: «جنازه رو اون فرماندهه ی پدرسگ لحظه ی آخر دستور داد پرت کنند توی رودخونه»
«توی رودخونه؟!»
«به عربی و با خشم داد زد بندازنش تو رودخونه! ... ارموا جسدها فی النهر!»
«یا خداوندگار!»
«لابد تا شرافت و شعائر ملی و دموکراسی ارتش صدام حسین غفلتی خدشه دار نشه ... جنازه یک زن گلوله خورده پیدا نشه ... به اطلاع خبرنگارها و مأمورین «صلیب سرخ جهانی» نرسه. آهی می کشد: «حافظ میگه: تازیان را غم احوال گرانباران نیست ...»
حالا خودم آه آخر را می کشم: «خوب، انگار پرونده بسته است ...»
«تقریبا ...»
«تقریبا؟»
«وقتی من او اونجا پشت درخت که نشسته بود مات پیداش کردم، فکر می کنم همه چی رو ... یعنی اقلاً جریان اعدام مادرش رو دیده بود ...»
«وای ...»
«و برای همین بوده و هست که این حال شوکه روحی ولش نمی کنه ...»
«بله، احتمال دارد. ولی زنده می مونه. داره سعی ش رو هم می کنه»
«و از یک شهید والاتبار واقعی هم پرستاری می کنه»
«دیده ام»
«سفر به خیر، آقای مهندس ... مواظب او باشید. مراقب خودتان هم باشید. خدا اجر بده»
«شما هم مراقب خودت باش ... و خاطرت جمع باشه. من می رسونمش ماهشهر، پیش داییش. خود شما، وضع جسمانی بطور کلی خوبه؟ ...»
«بله ... ما سخت جونیم آقای مهندس ... صبحی روی یک پا کمی حرکت کردم ... احمد هم تحرک داره، گرچه پاهاش در اثر پابرهنه دویدن تو خس و خاشاک زخم شده بود ... ما دو نفر را برادرهای سپاه با هم ولی از حال رفته پیدا کردند ...»
«عالی. کاری از دست ما برای شما برمیاد؟» دست روی دست سالمش می گذارم.
«فعلا که نه ... تقریباً همه چی هست. بچه هام مبارزه می کنند و دیوار دفاعی رو نگه می دارند، و بالاخره سر دشمن عفلقی رو به سنگ می کوبند. شما هم برنامه ها و مسائل خودتون رو دارید، بفرمایید پدرم هست. اینجا بود حالا رفته هلال احمر مقداری تنزیب و آیودین برای زخم ها بگیره بیاره ... اونجا آشنا داریم»
«مگه اینجا کمبود دار و لوازمه؟»
«کمبود که شنیدم همه جا هست. تدارکات دارویی، به خصوص خون. ولی همه چی درست می شه ... در ایران همیشه برای ایمان و میهن خون هست»
با لبخند دستش را می فشارم: «شنیده م. خوب، من پاشم دوستمون رو بیارم، شما با او صحبت کنی، راهیش کنیم» به ساعتم نگاه می کنم: «انگار وقت ناهار هم نزدیک میشه»
«چشم، من با احمد عدنان مونسی کوچولو باز صحبت می کنم. یعنی صحبت کرده ام. مسئله ای نیست. فکر می کنم به راحتی راه بیفته ... داییش اونجاست ...»
«داییش!»
«بهش گفتم به خاطر مادر شهیدش باید زنده بمونه ... آبادان الان خیلی خطرناکه. ماهشهر امن تره» بعد می گوید: «من اسم و آدرس اسکله ی داییش رو می نویسم براتون»
بلند می شوم: «مرسی، باشه»

حوالی دوازده که مقصودیان پیش ما برمی گردد، پورنده ی ماجرای احمد عدنان مونسی کوچولو بسته است ... فقط من باید آن را امشب با خودم با موتور لنج اضطراری به ماهشهر ببرم و پیش داییش بایگانی کنم. امیدوارم.
خودش لنگان لنگان از آن اتاق آمده، و پس از گوش کردن حرفها و سفارش های بهمن محرابی مجروح و دوست دایی شهید او، برادر ناصر یابرند، او خواهی نخواهی آماده ی حرکت همراه من به ماهشهر پیش دایی بزرگ است ... چون خواسته ی مادر است که برود و در یک جای امن زنده و سالم بماند.
از مال و اسباب سفر هم چیزی ندارد، جز عکس کذایی و یک انگشتر یادگاری. خانه و دکه و همه چیز در بمباران اول جنگ از بین رفته. مادر هم- که چند هفته ی اخیر را در منزل دوست همسایه اش زندگی کرده بود- حالا هرچه داشت رفته بود. اهمیت هم نداشت. فقط باید احمد را زنده نگه می داشتیم و به جای امن می رساندیم چون قرار بود عشق و خواسته ی مادر را فراموش نکند.
همه با بهمن محرابی خداحافظی می کنیم، و لحظه های ماچ و بوسه ی این روزهای جنگ همیشه خوب است. همه با هم وقت خداحافی ماچ و بوسه می کنند، چون ممکن است وداع آخر باشد.
بهمن محرابی نمی تواند با ما بیاید، باید بماند و از پدرش و خانه شان نگهداری کند- و مبارزه کند. مقصودیان قول می دهد به کمک جاسم حجازی نسب به او سر بزنند و کمک کنند.
در لحظه های آخر بهمن محرابی به من می گوید: «آقای مهندس خواهش می کنم مواظب اون کوچولو و مراقب خودتان باشید، و به سلامت به مقصد برسید. بعد از گذاشتن کوچولو در ماهشهر خودتون از طرف بهبهان و شیراز تشریف ببرید طرف تهران ... از جاده ی دزفول و اون طرفها دور باشید ... چون می زنند ...»
«می دونم ... خاطرت جمع باشه»
«ما هم اینجا در آبادان هستیم. شهادت یک باختن نیست، یک انتخاب است»
به طرف احمد نگاه می کند، و دستش را به طرف او دراز می کند. فکر می کنم می خواهد دوباره او را ببوسد و وداع بگوید. اما فقط عکس را می خواهد.
«اون عکس رو بده من یادگاری پشتش بنویسم»
احمد چون به او اطمینان دارد عکس را به او می دهد. محرابی عکس را می گیرد و انگار پنج شش کلمه ای پایین اسم احمد و مادرش می نویسد، و باز هم عکس را به او پس می دهد.
من هم برایش دست تکان می دهم و می خواهم او هم مراقب خودش باشد، در آبادان تحت محاصره ی شدید دشمن خونخوار و سفاک.
می گوید: «آقای مهندس در درازمدت عراق نمی تونه هیچ غلطی بکنه، و ما هم هستیم»
مقصودیان می گوید: «و پیروز هستین. بنده م براتون هر چی خواستین میارم»
«زنده باشید ... کتاب و کاغذ هم می خواهیم!»
با لبخند به کتابچه ی کوچولوی پاره پوره ش اشاره می کند.
«اون هم چشم ... دیدم کتاب شعر دارید»
محرابی رو به من می گوید: «فردوسی توسی گفته:
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید بی سوار؟
و یا باره ه ی رستم رزم جوی
به ایوان نهد بی خداوند روی؟
صدام برمی گرده توی آخور»
«مطمئنم» لبخند می زنم.
«برادر مقصودیان؟»
«بنده مطمئنم. شما رستم رزمجوی ما هستید. درسته جناب مهندس آریان؟»
می خواهم بگویم رستم کیانی و رزمجوی فردوسی متأسفانه دست آخر به دست یه عرب زاده یه اسم «شغاد» زنده به گور می شود، که استعاره است، می گویم: «البته که هستند. رستم افسانه ست، اما بچه های ما الان واقعی هستند»
«... البته که اون افسانه است و مردان و زنان و بچه های ما واقعی هستند و مبارز ... حاضریم، آقای مهندس؟»
«چه جورم» به ساعتم نگاه می کنم، چون من فقط ساعت شمارم. «خدانگهدار، برادر بهمن محرابی عزیز. وقت حرکته»
«خدانگهدار، استاد. خدانگهدار، برادر احمد عدنان مونسی. مادر و دایی الان در بهشت پهلوی همدیگه هستن ... زنده باشن و جاودانه شون کن»
احمد کوچولو هم برای اولین بار لبخند می زندع و عکس را نشان می دهد.
بیرون ساختمان بیمارستان، زیر سر و صدای تبادل آتش و دود انفجاد و آتش سوزی های تانک فارم و پالایشگاه، ما تازه توی پاترول دانشکده نشسته ایم، و من کنار احمد عدنان مونسی هستم و دست دور شانه هایش گذاشته ام که می بینم او عکس را به سینه اش چسبانده. انگشتر یادگاری هم به پشت عکس چسبیده. خط محرابی هم پشت آن مُهر جاوادنگی است:
کسی کشته ی عشقی را

منع است پرستاری؟

آخرهای شب که مامان اومد و در اتاق رو باز کرد، من هنوز بیدار بودم.
وسط رختخواب کوچولوم روی زمین نشسته بودم- مات. توی ماتم خواب یا کابوسی بودم که نیم ساعت پیش مرا از جا پرانده بود ... خواب اون شب! ...
خودم از شش سال پیش که بابا کشته شد چیزهایی یادم هست ... گرچه نه زیاد. آخه فقط چهار ساله بودم. اما امشب، اون کابوس تموم تن و وجود بیچاره م رو از مرگ بابا تکان داده بود.
× × × 
بهار بعد از زمستان مرگ بابا، آخرهای جنگ، این سرهنگ دانش خدا بیامرز، که مرد خوبی بود، و برای خدمت به جنوب آمده بود، ما رو- یعنی من یتیم و مادر بی جا و مکان و پول رو- یه گوشه ی کوچه ای بالای کمپلوی اهواز دیده بود، به ما سرپناه داده بود، و بعد که فهمیده بود ما هیچ کسی رو در این دنیا نداریم، یعنی توی اون شهر جنگ زده کسی رو نداریم- ما رو همراه خودش آورده بود تهران، و به ما توی این اتاق کوچک- توی شهرک اکباتان، ته آپارتمان چهار خوابه شون، در اتاقکی که به پله های اضطراری طبقه نهم باز می شد سر و سامونی داد.
گفتم که، مرد خوبی بود. خودشون دو تا بچه داشتند و بچه ی اولشون که پسر بود حالا آلمان پیش داییش بود و مدرسه می رفت،دخترشون هم همین جا دبیرستان. اما بعد از سکته کردن و مردن سرهنگ طفلک، زنش که هیچ وقت حوصله ی نگهداری ما و کلفتی مادر رو نداشت، بعد از سه چهار ماه، مثلاً محبت کرد و ما رو گذاشت خونه ی دوستش این فرحناز خانم کلانی که خدمتکار می خواست.
فرحناز خانم شوهرش آمریکا بود- یعنی می رفت و می اومد- و بیشتر آمریکا، دنبال کسب و معامله و این جور چیزا. فرحناز خانم توی آپارتمان چهار خوابه شونع خیلی بزرگتر و شیک تر از آپارتمان سرهنگ، توی بلوک 3-8 بالاهای همین فاز طبقه ی 12 زندگی می کرد. 
یعنی اول که ما رفتیم اونجا با مادر پیرش زندگی می کرد، که خیلی نگهداری می خواست، بعد که مادرش مرد، حالا بیشتر تنها زندگی می کرد. آقای کلانی سالی سه چهار ماه اینجا بود، چون انگار اینجا ملک و مال انحصار ورثه ای زیاد داشت، و به قول خودش باید پایگاه رو حفظ می کرد. 
فرحناز خانم، همانطور که گفتم آپارتمانی خیلی خیلی شیک و پیک داشت، ماشین پژوی سبز رنگ شیک، و روزها هم مدام سر چهارراه اسلامبول و سه راه منوچهره، بود، دنبال معامله خرید و فروش دلار. من و مادر هم که گوشه ی همین اتاقک فسقلی پشت در خروجی پله های اضطراری.
خلاصه این زندگی ما بود، چهار سال بعد از جنگ، مادر به صورت خدمتکار خانم کلانی، با چندرغاز خیلی کم. من هم این گوشه می رفتم دبستان شهید عموئیان، که این سر شهرک طرف بیمه بود. مادر دلش می خواست برگردیم اهواز، یا خرمشهر، یا حمیدیه- که زادگاه مادر و بابا بود ... اما حالا تمام فک و فامیل توی جنگ کشته یا ویلان بودند ... و ما پول و پله و چیزی در این دنیا نداشتیم جایی برویم، کاری بکنیم ... با این گرونی ئی که می گفتند به جون ملت افتاده ...
× × × 
امشب سر شب من، مثل هر شب، توی اتاق کوچولمون تنها بودم، چون حق نداشتم بیام توی سالن و آشپزخانه. بخصوص امشب که فرحناز خانم مهمان داشت، یعنی به قول خودشون باز پارتی می داد، انگار چیزهایی هم می خوردند، می گفتند و می خندیدند، و تلویزیون ماهواره تماشا می کردند. بعضی شب ها انقدر زیاده روی می شد که آخر شب به جاهای عجیب و غریب می کشید.
من امشب تا ساعت هشت مشق هام رو نوشته بودم. بعد بشقاب غذایی رو که مادر برام می آورد خورده بودم، و توی رختخواب کوچکی که مادر برام می انداخت دراز کشیده بودم- گرچه با سر و صداهایی که از توی سالن می اومد درست خوابم نمی برد و به رادیو قدیمی گوش می کردم.
بعد نمی دونم چقدر وقت خوابم برده بود که اون کابوس! بد مرا انگار به هوا پرت کرد ...
× × × 
پا شدم توی تاریکی نشستم! از سالن هم دیگه زیاد صدای موزیک و غش غش و این چیزا نمی اومد. انگار پارتی تموم شده بود، و بیشتر مهمان ها رفته بودند ... اما صدای حرف هایی می اومد. مادر هم انگار مطابق معمول توی آشپزخانه، روی زمین سینه ی دیوار نشسته بود تا خدمت کند. 
اما من حالا توی سینه و سر و کله ام دردهایی که نمی فهمیدم واسه چیست تیر می کشید و ول نمی کرد. خوابم رو یادم نمی اومد. انگار خواب مامان و بابا و جنگ بود. نمی خواستم فکرش و هم بکنم، ولی نمی شد. دوباره دراز کشیدم و توی قلبم به خودم گفتم ولش کن، بخواب، گذشته ...
صدای حرف زدن توی سالن هم عجیب بود، گاهی قطع می شد و گاهی دوباره شنیده می شد، یا پچ پچ می شد، تا بالاخره در اتاق کوچک ما باز شد و سر و کله ی مادر پیدا شد. او هم خسته و کوفته، و امشب ناراحت بود. از صورتش معلوم بود.

گفت: «پاشو، علی. فرحناز خانوم کارت داره»
«منو؟ ...» دلم لرزید.
چراغ سقف رو روشن کرد: «آره، پاشو. لباس تنت کن بیا»
«چی شده؟»
مارد آهی کشید: «پاشو، مادر، بیا ... نترس»
پرسیدم: «آخه چه کارم داره؟ من که کاری نکردم»
اما بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن. مادر حالا در اتاق رو بست و با صدای یواش تری گفت: «این پیرمرد سرتیپ وکیلی بازنشسته هه زمون شاه هست، بدجوری مسته. فرحناز خانوم هم می ترسه تنها بذاره بره بیرون تا خونه شون توی بلوک ب-یک. می خواد تو همراهش بری تا توی آپارتمانش و خلاصه برسونیش. خانوم خودش هم سرحال نیست، چیز میزهایی خورده، نمی خواد بره بیرون. می ترسه. تو باهاش برو. نترس. برو برسونش در آپارتمانش. زودم برگرد»
«من با سرتیب برم؟»
«آره برو ... چیزی نیست. زودم برگرد»
می شناختمش، از مهمان های گهگاهی فرحناز خانم بود. شصت هفتاد ساله ی لاغر و زپرتوی تنهایی بود، با موهای سفید و ریخته. گاهی وختام صبح ها که می رفتم مدرسه می دیدمش با لباس اسپورت داره توی راهروهای فضای سبز ب-یک راه میره، مثلاً ورزش می کنه.
مادر گفت: «پاشو راه بیفت، مادر. ترس نداره. پس کی بره؟ من برم؟ فرحناز خانم خودش گفت علی رو بلندش کن با سرتیپ بره. برو باهاش. ترس نداره. باهاش برو. اگه تلو تلو خورد و می خواست بیفته یا به در و دیوار می خورد، دستش و بگیر. اگرم احیاناً، اتفاقاً، مأمورین انتظامی و حراستم جلوش رو گرفتن، بگو پیرمرد تنهاس، بگو سرطان سینه داره، اومده هواخوری. یا بگو داری از مریضخونه اورژانس اون ور خیابون میاریش. فهمیدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردوشون هستی»
فهیمدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردشون هستی»
سرم داشت دود می کشید: «چرا همین جا نمی خوابه تا صبح!»
«وا؟ ... اینجا بخوابه؟»
«این همه اتاق خالی هست»
«س س س. وا؟ ... بده. سرتیپ امشب اینجا توی این آپارتمان بخوابه؟ خونه ی یه زن تنها؟ فردا صبح که از در آپارتمان بره بیرون سه تا همسایه ی طبقه اگه دیدنش چی می گن؟ نگهبان در ورودی چی می گه؟ دکمه هاتو ببند»
«باشه، باشه»
از این پارتی بازی ها زیاد می دادند، و آخر شب ها هم اغلب مسئله هایی بود که کی کی رو برسونه ... اما هیچ وقت به من بدبختِ جقله کاری نداشتند. امشب از اون شبها بود.
رنگ روی مادر هم پریده بود. و حالا که ترس خودم کمی ریخته بود، متوجه ترس مادر می شدم. او هم خدمتکار بدبخت بود و مجبور بود. دکمه هام رو که بستم و آهی کشیدم و گفتم: «خیلی خب، میرم، مامان. چیزی نیست، خونه شونم بلدم»
«بارک الله، پسرم. خدا خودش حفظت کنه، به حق پنج تن. مواظب همه چی باش»
«باشه»
«مواظب خودتم باش. زود برگرد، من دل ناگرون نمونم»
«باشه»
پا شدم کفش هام رو از گوشه ی اتاق برداشتم و مادر در رو باز کرد.
× × × 
توی سالن پذیرایی شیک، وسط آن همه مبلمانِ مخملِ طلاکاری شده ی شیک، آباژورها و تابلوهای آنتیک دیوار و چلچراغ بلور و نقره نمی دونم چی چی، و گلدان های فرنگی، فقط فرحناز خانم مانده بود و پیرمرد سرتیپ وکیلی لاغروی امشب انگار هشتاد ساله، با کت و شلوار نمی دونم گاباردین و پیراه سفید مثلاً شیک یقه اسکی، وایساده بود، به دیوار دم در تکیه داده بود، و داشت به حرفهای فرحناز خانم گوش می کرد، که ظاهراً انگار نمی گذاشت تنها برود. فرحناز خانم حرف می زد، یا داشت سعی می کرد چشم های مهمونش رو باز نگه داره. وقتی فرحناز خانم مرا دید به پیرمرد گفت:
«بیا، اینم علی، که پسر خوبیه. و با شما میاد و شما رو به اپارتمانتون می رسونه»
نمی دونستم چی بگم. گفتم: «سلام، آقا» ته گلوم تلخ بود.
سرتیب پیر زمان شاه چشم هایش را باز کرد و ابروهایش را انداخت بالا. به شوخی گفت: «خبردار! به به . اسکورت دارم امشب» 
بعد رو به فرحناز خانم با اخم مسخره گفت:«اما خیلی جقله مقله س»
فرحناز خانم خندید: «بهتره دنبالتون بیاد. احتیاطاً. خونه تون رو هم بلده»
«می ترسی وسط بلوک ها و ورودی های شهرک اکباتان گم شم؟ خانم ... یا تلو تلو بخورم برم وسط ملکوت؟ ...»
«شما به ملکوت نمی ری، جناب سرتیپ. کلکوت چرا. گفتم که. باهاتون بیاد خونه. تنها نباشین. سر شب توی شلوغ پلوغی و خنده و هر چه هست یه خورده ...»
«می دونم. یه خورده که چه عرض کنم- زیادی رفتم. چشم خانم عزیزم. اطاعت، قربان» 
بعد رو به من گفت: «علی آقا اسکورت، به پیش!» 
سعی کرد خودش را از دیوار جدا کند، یا انگار دیوار رو از خودش جدا کند.
فرحناز خانم خندید و سرتیپ هم سعیش رو کرد. اما تا از دیوار سالن جدا شد، پیلی پیلی رفت و محکم خورد به در اتاق توالت کنار در.
«یواش!» فرحناز خانم گویی حالا خود بدبختش هم پشیمان شده بود که دارد او را با این حال می فرستد بیرون. ولی رو به من یواشکی گفت: «مواظب باش»
من خودم برگشتم و مادر رو نگاه کردم که بیچاره جلوی در آشپزخانه مات و غمزده و پشیمان ایستاده بود، زل می زد.
فرحناز خانم گفت: «علی جان، با آقای سرتیپ باش، تا وقتی رفتند داخل آپارتمان شان، یعنی همراه شون توی آسانسور برو بالا. سرتیپ کلید بیرون و ورودی شون رو دارند. یعنی اگه احتمالاً نگهبان ورودی شون هم خواب باشه می تونین برین تو. تو کمک کن تشریف ببرن بالا، توی آپارتمان. وقتی هم برگشتی اف. اف. ورودی خودمون رو بزن مادر وا می کنه، باشه؟»
«چشم، خانم»
بعد رو به سرتیپ پیر گفت: «خداحافظ، شب به خیر، جناب تیمسار خدانگهدار»
سرتیپ که حالا دوباره صاف ایستاده بود، رو به من گفت: «شب به خیرا... به پیش، علی اسکورت شب زنده داران»
آنها باز هم خداحافظی کردند و فرحناز خانم در آپارتمان رو باز کرد و من دنبال سرتیپ آمدم طرف آسانسور. او راه رفتنش حالا زیاد بد نبود خودش دکمه ی آسانسور رو زد تا باز شود. بعد برگشت سرش رو آورد پایین و به من نگاه کرد. گفت: «خیلی شبها مراسم اسکورت انجام می دی؟»
«نه، آقا. نه زیاد» 
وقتی آسانسور درش باز شد و ما رفتیم تو، توی آینه دیدم که پیش او چقدر جقله م. صورتم به زور به آینه می رسید.
گفت: «تهرونی نیستین که- تو و مادرت؟ هستین؟
«نه، آقا»
«مال کجای خاک پاک ایران مرز پرگهرین؟»
از دهنش بوهای بد و توتون داشت داخل آسانسور رو شیمیایی می کرد. من فقط خدا خدا می کردم کسی آسانسور رو نزنه و نیاد تو. دوازده طبقه باید پایی می آمدیم.
گفتم: «حمیدیه، آقا»
«حمیدیه دیگه کجاس؟»
«بالای خرمشهر، وسط جاده ی اهواز- خرمشهر»
«از اونجا اومدین تهرون؟»
«نه، آقا. من بچه بودم. شنیدم بعد از شروع جنگ، پدرم و ما اومدیم سرپیچ اهواز اندیمشک بابا اونجا کیوسک کوچکی داشت، و یه کپر اجازه کرده بود»

نمی خواستم درباره ی بابا و جنوب و این چیزا با او حرف بزن. گفتم: «آقا، شما ماشاءالله خوب موندین ... همه به شما احترام می گذارن»
وقتی آسانسور آمد پایین درش باز شد، نگهبان ورودی ما، آقای کریمی خوشبختانه توی اتاقکش خواب بود، و همه جا سوت و کور و مرده.
سرتیپ خودش آمد در بزرگ ورودی را باز کرد و آمدیم بیرون. قرص ماه کاملی در آسمان آبی می درخشید. اما وقتی باد سرد توی صورت هامون زد، وضع فرق کرد. از سه تا پله ی جلوی ورودی که پایین می اومدیم سرتیپ پله های دوم و سوم را پاش سر خورد و نزدیک بود سکندری برود که من به زحمت یک دستش را گرفتم، نیفتاد.
گفت: «لعنت به باد ... لعنت به این وضع»
گفتم: «بله، تقصیر باده، آقا»
قبل از اینکه راه بیافتم، او دستمالی از جیبش درآورد و گرفت جلوی دهن و دماغش. از زیر دستمال. با لحنی پوزخند گفت: «تقصیر اکسیژنه، بچه. اکسیژن زیاد. بعضی چیزا و اکسیژن با هم به مزاج آدمیزاد نمی سازن لامسبا ... می دونستی؟ آدمو به رقص و تلو تلو درمیارن؟»
«نه، آقا»
«بیا»
سرش رو به طرف درخت های وسط چمن بلند کرد. بعد گفت: «درختهام دارن می رقصن زیر ماه؟»
«بله، آقا»
ما از راهروی جلوی ورودی انداختیم طرف فضای سبز، که پر از شمشاد و چمن و گل و درخت های جور واجور بود ... و باد. آمدیم پایین. اما از اولین ستون پهن و بتونی که می گذشتیم، سرتیپ با پیلی پیلی بدجوری تنه اش خورد به ستون که دستمالش از دستش افتاد، من برایش برداشتم و بهش دادم. گفت:
«انگار منم دارم می رقصم ... بهاره»
زیر قرص ماه شب چهارده مدتی تلو تلو خوران آمد و بعد گفت: «می دونی امشب ... توی تلویزیون و ماهواره کی داشت می رقصید؟ ... یعنی چی نشون می دادند؟
کانال 7 عراق رو. عراقی ها همه، زن و مرد، پیر و جوون، خوشحال و خوش مشنگ، زنها سر برهنه، مردهها با فکل کروات، می رقصیدند. جشن تولد 58 سالگی صدام حسین عقلقی کافر بود. ده اردیبهشت ... بی. بی. سی. هم پخش می کرد. خود صدام هم دست می زد و قِر می داد. با کت و شلوار سفید هامفری بوگارتی تو فیلم «کازابلانکا» ... و پاپیون سیاه، قر می داد و می رقصید. روشنی چی می گم؟»
«نه، آقا»
«روشن شو، علی اسکورت»
«چشم»
داشت ازش بیشتر و بیشتر بدم می اومد.
«آبادان و خرمشهر جنگ زده ی شما هنوز فاضلاب شهری ندارن؟»
«من نمی دونم آقا»
«اما اون پدرسگ هم سگ «دوبرمن» دست پرورده ی آمریکاست. میدونی «دوبرمن» سگ ایمنی و حفاظتی خطرناکی یه ... که فقط هم از یک نفر، از صاحبش فرمان می گیره. صاحبش بگه «بشین» می شینه. بگه «بگیر» حمله می کنه. حمله کرد به ایران. حمله کرد به کویت. بعد گفتن «بشین»، سه ساله نشسته. حالا گفتن «دانس»، داره می رقصه»
وضع تلو تلوش حالا بدتر بود. از یک طرف به شمشادها می خورد، از یک طرف به ستون ها، یا دیوار ورودی ها. من خودم ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد. به زودی به سر پله های بتونی بین دو بلوک آ-3 و ب- یک می رسیدیم. ده پانزده تا پله ی بتونی نیز بود که باید پایین می رفتیم. تاحالا گوشه ی چپ پیشونیش در اثر خوردن به ستون ها خراش برداشته بود. زانوش هم فکر می کنم بدتر.
گفت: «گفتی حمیدیه، هان؟»
«بله، آقا»
«می دونم. بین خرمشهر و اهواز و آبادان و اونجاهاس ...»
«بله، آقا»
نفهمیدم کمله ی آبادان را از کجا آورد. لابد با همه ی مستی هنوز آنجاها رو بلد بود.
«بله، آبادان ... آبادان ... من اون وختا گاهی می رفتم آبادان ... آخه من تو ستاد کل بودم ... آبادان لامسب شهر نبود ... بهشت عیش و طرب انگلیس بودع جان هر چی مرده. هتل آبادان، هتل پرشیا، کاباره ... دوب ...»
من دیگه به حرفاش گوش نمی کردم، چون داشتیم به سر پله های کذایی نزدیک می شدیم، و من جرأت نمی کردم دستش رو بگیرم، گرچه حالا بدتر پیلی پیلی می رفت و به شمشادها و این ور و اون ور می خورد. نمی دونم چرا وسط مغز بدبختم بیشتر نگران مادر بودم، تا فکر خودم، و فکر سرتیپ پاتیل. 
اگر سرتیپ می افتاد و دست و پا و یا کله ش داغون می شد، یا می مرد، من و مادر جواب فرحناز خانم رو چی می دادیم، و چه کارمون می کردند. اگر مأمورین انتظامی می اومدند و جلومون رو می گرفتند با این حال سرتیپ من خودم چه کار می کردم؟
خدا خواسته بود که بعد از ساعت نصفه شب باشه، و هیچ جا پرنده پر نمی زد. فقط اینجا و آنجا چند تا چراغ آپارتمان ها روشن بود.
سر پله های بتونی که رسیدیم، من اومدم آرنج سرتیپ رو بگیرم، که یکهو پاش دو پله یکی سُر خورد ... اما خوشبختانه فقط با باسن افتاد روی پله ی اول و همون جا موند ... شاید تمرین های روزگار خدمت ارتش به دادش رسید. 
دستمالش هم باز افتاد پای شمشادها. من دستمال رو برداشتم و رفتم کنارش یک پله پایین تر نشستم و اون رو بهش دادم. گرفت و پرتش کرد توی چمن ها. انگار عصبانی بود. یا داشت خوابش می رد و می رفت. گفتم:
«جناب سرتیپ دستتون رو بدین به من و یواش یواش تشریف بیارین منزل ... بفرمایین»
پنجاه شصت قدم دورتر از ما، اون پایین اتاقک حراست ورودی ب- یک بود و چراغش روشن، اما هیچ کس دیده نمی شد. وقتی سرتیپ رو از جلو نگاه کردم، دیدم زانوش انگار بدجوری زخم شده بود، چون بالای جوراب سفیدش کمی خون آلود بود.
گفتم: «دستتون رو بدین به من، بفرمایین»
گفت: «باشه، علی اسکورت جان ... می دونستی توی لندن آژانس اسکورت دارن؟»
«نه، آقا. بلند شین بفرمایین بریم»
«به آژانس اسکورت توی تلفن زنگ می زنی، می فرستن. یک اسکورت زیبا. آژانس اسکورت ها هم توی روزنامه های یومیه، توی ستون نیازمندی ها صفحه دارن ...»
دو کلمه «ستون» و «صفحه» غلط رو هم فکر می کنم عوضی جای هم ادا کرده بود. اما تو این عالم مستی اش من فقط نگران سکندری رفتنش از بالای پله های بتونی بودم ... و نگران مادر. چشم هاش هم داشت بسته یم شد. فکر کردم حالا دارد راستی راستی پس می افتد.
یک آرنجش رو گرفتم و کمی تکان دادم: «بلند شید، جناب سرتیپ»
بعد چون تکان نخورد و حتی چشم هاش باز نشد، گفتم: «اینجا خوب نیست. اقلا بیایید اون پایین روی اون سکو بنشینید» باز تکانش دادم.
«هان؟ ...» 
چشمهاش رو باز کرد: «اوهوم»
و سعی کرد بلند شود. انگار زانوش خیلی بدجوری زخم برداشته بود، چون با زحمت زیاد خودش رو بلند کرد، و روی پله ی سوم ایستاد، با کمی تلوتلو. من یک دستم رو گرفتم جلوش که اگر قرار شد کله معلق برود با هم برویم، من هم بمیرم. اما باز خدا خواست که نیفتد. شاید هم خداوند مثل همیشه فکر مادر بود. 
سرتیپ خودش رو یه وری یه وری و پله پله به کمک من پایین آورد ... با احتیاط. دو سه پله ی آخر رو که می آمد، گفت: «علی کوچیکه، علی بونه گیر ...»
صداش حالا کمی بلندتر شده بود.
من دستش را سفت تر گرفتم. دلم می خواست دهنش رو هم می تونستم سفت ببندم. و نمی گفت علی. می گفت آل. آل کوچیکه. آل بونه گیر.
«می دونی این شعر مال کیه؟»
«نه، آقا. جلوتون رو نگاه کنین ...»
«علی کوچیکع، علی بونه گیر، نصف شب از خواب پرید، چشماشو هی مالید با دست، سه چار تا خمیازه کشید، پا شد نشس. مال فروغ فرخ زاده. یه شاعره خانم تاریخی اهل هنر ایران ... قبل از اینکه تو و شایدم مادرت به این دنیا بیاین ... اهل هنر، اهل عشق، اهل سینما ... توی تموم دنیا هنر سوکسه داشت ... اون موقع ها...»

آهی کشید: «اون موقع ها که شوماها نبودین ...»
× × × 
داشتم از او حالا نفرت واقعی پیدا می کردم. نه برای اینکه این حرفها رو درباره ی یک خانم شاعره هنرمند زده بود. یا برای اینکه من و مادرم رو تحقیر می کرد، با حرفهای مزخرف زشت دیگر، بلکه اصولاً از دهن مست و جفنگ گوی سرتیپ پیر بدم آمده بود. نمی فهمدم چرا قلب خودم هم امشب زیر روشنایی مهتاب عجیب، به درد و خفقان اسرارآمیزی افتاده بود.
قرص ماه درخشان هنوز بالای سرمان می درخشید.
وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم و وارد پیاده روی بلوک ب- یک شدیم، امیدوار بودم سرتیپ نخواهد روی سکو بنشیند، و حالا که راه افتاده بودیم برسونمش توی ورودی 12 که زیاد دور نبود، و راحت شیم. اما او حالا از همیشه بیشتر پیلی پیلی می رفت، به طوری که پرت شد روی سکوت و بعد باز سکندری رفت روی زمین.
من سعی زیادی کردم و او بالاخره پا شد روی سکو نشست. او برای اینکه از تک و تا نیفت گفت: «چیزی نیست، علی اسکورت»
اصلا حواسش به اتاقک حراست جلوی بلوک نبود، که نگهبان آن می توانست بیدار باشد. یا اهمیت نمی داد.
گفتم: «پس بفرمایید بریم، جناب سرتیپ ... منزل بهتر می تونین استراحت کنین. انقدر راهی نمونده»
از دور، از بالای پله های کذایی، دو نفر، زن و مرد، رو دیدم که پایین آمدند و پیچیدند طرف پارکینگ ... ما رو ندیدند، یا دیدند و اهمیت نمی دادند. سرتیپ هنوز نشسته ولی چشمهاش بسته بود و هیچی نمی دید. بعد گفت:
«وای که چه روزگاری بود ... و چه روزگاری حالا هست. بخت و اقبال و زندگی خوش همه چی رفته. سه ساله که ویزای آمریکا می خوام نمی تونم .... پاس نمی دن. میگن واسه «ساواک» کار می کردی، می گن فعالیت دارم. گوش کن اون موقع ها پاسپورت شاهنشاهی که داشتی هر کشوری رو که می خواستی بری ویزا نمی خواست ... جز این روسیه بلشویکی. ویزای آمریکا رو هم می دادیم اداره حمل و نقل و مسافرت واسه مون یه روزه می گرفت. لندن که اصلاً ویزا نمی خواست. دفترچه حساب در گردش بانگ صادرات می بردیم اونجا توی شعبه ی بانک صادرات، پوندی دوازده تومن از حساب ریالی مون ور می داشتیم. ریال ایران کورنسی بین المللی بود ... روشنی چی می گم! ... حالا من زن و بچه هام اونا عشق می کنن ... من اینجا گیر کردم، علی اسکورت ...»
دلم شور می زد. دلم خواست بلند شه برسه توی آپارتمان لعنتی ش و من برگردم پیش مادر. اما سرتیپ پیرمرد عوضی با چشم های بسته لُغُز گذشته ها رو ول نمی کرد. سکوی بتونی هم پشتی نداشت، و من مجبور بودم با یک دست پشتس رو بگیرم تا عقبکی معلق نرود توی شمشادها.
«اون موقع ها ... آخرهای زمون شاه، دلار بود هفت تومن و دو زار. هفت تومن و دو زار ... الان، امروز شده دویست و هفتاد و پنج تومن. ریسکی جانی واکر بود بطری چهل تومن. حالا باید هفت هزار تومن بدی ... قاچاق. توی هتل هیلتون تلفن می کردی، یا توی هتل آریا- شرایتون تلفن می کردی واسه نشمه. می دونی نشمه چیه، علی اسکورت خان حمیدیه ای؟»
نمی دونستم، ولی امشب می تونستم حدس بزنم. اهمیت سگ هم نمی دادم. گفتم: «آقای، نمی خواید بلند شیم، قدم بزنیم طرف ورودی تون. انقدر راهی نیست. من هم مادرم نگرانه»
گفت: «چرا میریم ... همه مون می ریم. همه مون رفتنی هستیم. زنم رفته. بچه هام رفته ن. عموم رفته، منم می رم ... اگه لوس آنجلس نشد، میرم کلکوت ... با ویسکی سودا. می رم به کلکوت، اگه کلکوتی باشه. تو نمی خوای بری کلکوت؟ نه ... انگار تو بچه ی پاک و خوبی ملکوتی هستی. اما نمی خوای بری؟ هان؟ ...»
گفتم: «نه، آقا. من تازه کلاس سوم ابتدایی م. مدرسه شهید عموئیان. همین جا طرف بیمه»
گفت: «شنیدم. و شنیدم پول مول ندارین. و مادرتم می خواد از اینجا پاشین برین ... برین اهواز و اونجاها. اما بذار یه چیزی رو به تو علی کوچیکه بگم. اولین شرف دنیا واسه آدمیزاد پوله ... پول! دلار! حمیدیه مرده. اهواز مرده. آبادان مرده. خرمشهر مرده. رفتم دیدم. اینجا باشین. تو هم اینجا باش و پول دربیار. هیشکی نمی دونه فردا چی می شه. دلار! اگه شده دروغ بگی، دزدی کنی، تقلب کنی، آدم کشی کنی ... بکن. پول دربیار. دلار! اینو یادت باشه. اگه زندگی خوبی برای خودت و مادرت می خوای ... حمیدی مرده ...»
بعد آه دردناکی کشید و گفت: «منم انگار زانوی لامسبم مرده ...»
می خواست زانوی شلوار چپش رو بالا بزند، نگاه کند، حال و حوصله ش رو نداشت. من دوباره پیشنهاد کردم بلند شیم، به آپارتمان ایشان برسیم، که انشاءالله باند و پنبه و این چیزها بود ...
گرچه داشت باز از حال می رفت، اما هر طور بودع با فشار دست من، تقلایی کرد و بلند شد و حالا وقتی راه افتاد، علاوه بر تلو تلو، لنگ هم می زد.
× × × 
تا وقتی به جلوی ورودی شون برسیم، سرتیپ فقط شش هفت مرتبه ی دیگر به دیوارها و ستون های بین ورودی ها خورد. نگهبان ورودی شون خواب بود و درها جلو و عقب بسته. 
سرتیپ مست، همانطور که فرحناز خانم گفته بود کلید در عقب رو داشت، و از میان دسته کلیدش با هزار زحمت پیدا کرد و به من نشان داد. خودش حوصله ی پیدا کردن سوراخ کلید رو نداشت. به من داد و من در رو فوری باز کردم و بی سر و صدا وارد شدیم.
توی آسانسور باز چشمهاش بسته شد و از حال رفت، اما آینه هیکلش را که به من تکیه داده بود نگه داشت و من هم مواظبش بودم.
گفتم: «دیگه داریم می رسیم، جناب سرتیپ»
دو کلمه ی آخر را خیلی بلندتر گفتم تا کمی بیدار شود.
آسانسور که به طبقه شان رسید و درش باز شد، من به زور دستم رو بلند کردم دکمه ی قرمز را با فشار نگه داشتم تا سرتیپ چشمهاش رو باز کند و برود بیرون. 
رفت و بعد تلو تلو خوران آوردمش جلو در آپارتمانش که می دونستم کسی هم توش نیست. اینجا هم من با کلیدش در رو باز کردم، و وقتی رفت داخل و ما مثلاً خداحافظی کردیم، من دوباره در رو زود بستم، و نفس راحتی کشیدم ...
وقتی از در ورودی شان اومدم بیرون و داشتم با قدم های تند، و تقریباً دوان دوان به طرف آ-3 برمی گشتم، انگار نزدیکی های یک بعد از نصف شب بودع و همه جا راستی راستی سوت و کور و مرده. فقط قرص دایره ی کامل ماه هنوز همانطور قشنگ وسط آسمان آبی م درخشید.
یادم افتاد اواسط ماه ذالقعده است. قرص کامل ماه ... بعد ناگهان نفهمیدم چرا یکهو مات ایستادم، به آن نگاه کردم و احساس کردم قلبم دوباره ناگهان، و این دفعه به طور عجیبی به درد و تلاطم افتاده ... یاد خواب یا کابوس بد اول شب افتادم که مرا از خواب پرانده بود. و خواب حالا یادم اومد.
شب روزی بود که بابا توی بمبارون بد کشته شد. خواب شبی بود که من و مادر توی اون کپر بیدار نشسته ... و تنها بودیم. یعنی من گاهی چرتم می برد و بیدار می شدم. اما مادر نه.
بابا اون سال سر پیچ جاده ی اهواز اندیشمک،- کنار پمپ بنزین، بساط داشت. کار می کرد. روی یکی دو تا صندوق چوبی سیگار و خرت و پرت می فروخت- که من به سرتیپ دروغی گفته بودم بابا کیوسک داشت. بعضی روزها مرا هم که چهار سالم بود می برد کنار دست خودش می نشاند.
روزی که بمب خورد تنها بود و چون تمام وجودش کنار پمپ بنزین جزغاله و خاکستر شده بود، و چیزی ازش باقی نمانده بود، و وسط بحبوحه ی جنگ بود، و ما هم جنگ زده و مهاجر حمیدیه بودیم، و بابا آدم اسم و رسم داری نبود ... خاکسترهای جزغاله رو خاک هم نکردند ... یعنی چیزی نبود که خاک کنند.
آن شب، توی کپر مادر مدام گریه می کرد. من هم با گریه گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم ... و قرص ماه وسط آسمان آبی می درخشید.
مادر تمام شب توی سر و سینه ی خودش می زد و موهاش رو می کند.



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:40 ::  نويسنده : Hadi

یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند . 
هنگام خوردن ناهار مادر گفت : چقدر کم غذا شدی ! چی دوست داری برات بپزم ؟
_ شما هر چی بپزید من دوست دارم 
_ پس چرا ناخنک می زنی و غذا نمی خوری ؟
در حالیکه با محتویات بشقابم بازی میکردم گفتم : مامان از امید چه خبر ؟
_ قراره تا ده روزه دیگه بره 
_ منصرف نشده ؟
_ نه ، خیلی هم برای اینکار عجله داره . حالا تو شام و ناهارت شده امید ؟ مگه خودت نکردی ؟ مگه خودت اینطور نخواستی ؟ هی لج کن و غرور و شخصیتت و به رخ بکش . این ها باید باشه ولی نه به اندازه ای که فکرت و منحرف کنه
_ به نظر شما غرور من کاذبه ؟
_ وقتی به خودت صدمه میزنی بله کاذبه و به درد نمی خوره . اون که اومد عذر خواهی کرد . چرا نبخشیدی و تمومش نکردی ؟
_ نمی دونم . نمی دونم . فقط اون لحظه می خواستم دلم خنک بشه
_ اگه دلت خنک شده حالا چرا داری می سوزی؟ مگه آدم چند بار اشتباه میکنه ؟
_ میرم دنبالش
_ چی گفتی ؟
_ میرم دنبالش
_ چه جوری ؟!
_ با حاج آقا صحبت میکنم . ازش خواهش میکنم که کار من و درست کنه تا برم 
_ عقلت و از دست دادی ؟ مگه رفتن به این راحتیه ؟
_ پاسپورت دارم . می مونه ویزا که حاج آقا می تونه برام درست کنه
_ مگه حاج آقا سفارت خونه داره ؟!
_ می تونم با تور برم 
_ اونوقت حاج آقا میگه دنبال پسر من راه افتاد بره 
_ می دونید که اون چقدر منو دوست داره ؛ در ضمن اول توضیح میدم که سوء تفاهم پیش نیاد
مادر در حالیکه بشقاب ها را جمع می کرد گفت : گمان نکنم موفق بشی . چرا الان نمی ری با امید حرف بزنی ؟ لقمه رو بالای سرت می چرخونی ؟
_ الان بی فایده ست . محاله قبول کنه
_ خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر کنه . اگه امید پسر حاج آقا نبود من نمی ذاشتم هر کاری دوست داری بکنی
_ می دونم مامان . متشکرم که درکم می کنید . به نظر شما با حاج آقا صحبت کنم ؟
_ میخوای چی بگی . اونوقت فکر میکنه خبری بوده ما اون و بی خبر گذاشتیم 
_ من حقیقت و میگم مونده به قضاوتی که میکنن
_ ببین حمیرا احتیاط شرط عقله ، اما مثل اینکه تو عقلت و از دست دادی هم احتیاط رو
_ نظر آخرتون ؟
_ نظری ندارم چون میدونم بی فایده ست
با وجود مخالفت مادر از تصمیمی که گرفته بودم منصرف نشدم 
بعد از ظهر حاج اقا آمد . کمی استراحت کرد و طبق معمول روبه روی تلویزیون نشست تا به تنها برنامه مورد علاقه خود "اخبار" گوش کند . چای ریختم و به اتاق بردم . مادر به بهانه تلفن بیرون رفت . باید سر صحبت را هر طور شده باز میکردم : حاج آقا امید خان بازم میخوان برن ؟
حاج آقا به آرامی گفت : همینطوره سپس آهی کشید و گفت : خیلی آرزوها براش داشتم . نمی خواد بمونه . تصمیم گرفته برای همیشه بره . گفته بودم که سایه خانواده مادرش همیشه با اون هست ؛ حتی با وجود دوری
_ شاید دلیل رفتنش چیز دیگه ای باشه 
_ چه دلیلی وجود داره ؟ تو این مدت که ایران بود به هر سازش رقصیدیم . دیگه چه کار میکردم ؟
_ شاید یک دلیلش من باشم 
حاج آقا نگاهش را بر چهره ام دوخت تا شاید دلیل حرفم را بفهمد . بعد از لحظاتی گفت : می دونم که هنوز نتونستی از گناه امید بگذری ؛ اما با کارهایی که شما و مادرتون انجام دادید حسن نیت خودتون و نشون دادید . پس نمی تونه این باشه
حاشیه رفتن بی فایده بود و باید اصل موضوع را رک و راست می گفتم : حاج آقا ، اگه شما اجازه بدین می خوام با امید برم
حاج آقا با دهانی نیمه باز گفت : کجا بری ؟ 
_ هر جا که امید میخواد بره
_ برای چی میخوای اینکارو بکنی ؟ اگه خطایی از امید سر زده به منم بگید 
_ امید خیلی کارها کرده و شما خبر ندارید
حاج آقا با وحشت گفت : یعنی چی ؟ دخترم حرف بزن نصف عمر شدم
با شرمساری گفتم : نترسید . اون فقط کاری کرده که من دیگه نمی تونم ازش دور باشم
حاج اقا نفس راحتی کشید و گفت : یعنی درست فهمیدم ؟
وقتی سکوتم را همراه با شرمساری دید گفت : نکنه خواب می بینم ؟!
_ حاج آقا خواهش میکنم . شما باید کمکم کنید . من باید امید و برگردونم
_ چه طوری ؟ هر کاری بگی انجام میدم . این نهایت آرزومه
_ کارهای منو درست کنین تا همون روز با امید برم . بدون اینکه خودش بفهمه 
_ چرا به خودش نگیم ؟
_ اون الان سر لج افتاده . ممکن نیست قبول کنه
_ در واقع می خواین غافلگیرش کنین ؟
_ شاید البته اگه موفق بشم 
_ مادرتون اطلاع دارن ؟
_ بله و چون شما باید حمایتم کنین مخالفتی نکردن 
_ حمیرا جان با چه زبونی ازت تشکر کنم ؟
_ احتیاجی به تشکر نیست . هر کدوم از ما به بهانه ای به امید احتیاج داریم .
_ اگه موفق نشدید ؟ ... 
_ بر می گردم 
حاج آقا دستانش را از پشت سر بهم قفل کرد و بنای راه رفتن را گذاشت . عمیق در فکر بود . بعد از دقایقی گفت : ببینم چیکار می تونم بکنم 
_ امید بلیت گرفته ؟
_ بله گرفته 
_ فکر میکنید موفق میشیم ؟
_ فردا با یکی از دوستانم مشورت می کنم و بعد به شما اطلاع میدم . فقط تا فردا باز هم فکر هاتونو بکنید دیگه نمی خوام شرمنده شما و مادرتون بشم 
_ این خواسته خودمه و هیچ جایی برای شرمنده شدن شما نیست . فقط نمی خوام امید چیزی از این حرفها بدونه تا وقتی که زمانش برسه 
_ خیالتون راحت باشه 
حاج آقا همان طور راه میرفت و فکر میکرد . ترجیح دادم او را با افکارش تنها بگذارم . به آرامی برخاستم و به اتاقم رافتم . حالا تنها فکرم این بود تا هر چه زودتر کارهایم درست شود . اگر موفق نمی شدم آنطور که می خواهم او را برگردانم می بایست برای همیشه قید امید را بزنم .

فصل ۲-۲۲

در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و آن طرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم 
در کنارش نشستم و گفتم : چی می دوزید ؟ 
_ چادر نمازه . دارم کوک می زنم ببرم زیر چرخ
_ مبارکه ! از حاج آقا چه خبر؟
_دیگه میخوای چه خبر باشه از صبح رفته دنبال کارهامون 
_ دنبال کارهامون؟!
_ من نمی دونم تو به چه جراتی میخوای راه بیفتی و تنها بری . قرار شد من و حاج آقا با تو بیایم . اگه امید اونطور که فکر میکنی تو رو نپذیرفت هر سه برمی گردیم 
_ نه مامان ، خرابش نکنید 
_ ما با تو کاری نداریم . یه طوری برنامه ریزی میکنیم که امید ما رو نبینه 
_ اگه شما رو ببینه چی؟
_ نترس . حواسمون و جمع میکنیم . در ضمن اگه قرار شد برگردی زودتر برگرد که از درسهات عقب نمونی . تو اولین باره میخوای از کشور خارج بشی . نمیشه تنها بری
_ اگه با تور برم چی؟
_ فرقی نمی کنه . حاج آقا اجازه نداد که تنها بری
با گفتن این حرف مادر میخواست اتمام حجت کند تا دیگر بحثی نکنم 
_ هر طور شما صلاح میدونید . فقط امیدوارم حاج آقا بتونه کاری بکنه
حالا مشکلم چند برابر شد از یک طرف امید ، مادر و حاج آقا در طرف دیگر ماجرا بودند 

*** 
تنگ غروب حاج آقا با چهره ای گرفته امد . احساس کردم اتفاقی افتاده که اون آن طور خموده و آشفته بنظر می رسد . منتظر شدم تا کمی استراحت کند و وضو تازه کند . با دیدن من و حوری که مشغول تماشای تلویزیون بودیم لبخندی زد و گفت : چه چیز جالبی نشون میده که دخترهای گلم رو به خودش مشغول کرده ؟
حوری گفت بالاخره از بیکاری بهتره 
حاج آقا روی مبل کناری نشست و آهی کشید . مادر طبق معمول چای و شیرینی آورد و خود نیز کنار حاج آقا نشست . در ظاهر ، حواسم به تصاویری بود که از تلویزیون پخش میشد ؛ اما درونم غوغایی بر پا بود . مغز و فکرم در التهاب شنیدن حرف و خبری از حاج آقا دیوانه ام می کرد . مادر گفت : چه خبرا ؟
حاج آقا گفت: خبر خیر ( و به مادر لبخندی زد )
فنجان چای را برداشتم و مشغول نوشیدن شدم . حاج آقا گفت : حمیرا جان چایت و که خوردی بیا تو اتاق پذیرایی مطلبی هست که باید بگم . و تعاقب این حرف به سنگینی برخاست و با تانی به سالن رفت 
به مادر نگاه کردم . مادر شانه هایش را به علامت بی خبری از موضوع بالا انداخت . بلند شدم و نزد او رفتم . حاج آقا با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد و گفت : بیا بشین دخترم
رو به روی او نشستم و گفتم : حاج آقا خسته بنظر می رسید . خدای نکرده کسالتی دارید ؟
_ طوریم نیست . نگران نباش . بادنجان بم آفت نداره
_ امیدوارم هر مساله ای باشه جز کسالت شما
_ ممنونم دخترم . اما چه کنم که فکر و خیال روزگار آدم و داغون میکنه 
_ خبر تازه ای شده ؟
حاج آقا سرش و با تاسف تکان داد و گفت : متاسفانه نتونستم در مورد اون مساله به نتیجه برسم 
مثل آدمهای گنگ نگاهش کردم . حاج آقا ادامه داد : خیلی این در و اون در زدم ؛ اما موفق نشدم . در واقع کار ویزا زمان طولانی می طلبه و به این سرعت امکان پذیر نیست 
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به آرامی گفتم : شاید قسمت نبوده و شایدم کاری که میخواستم انجام بدم به صلاح نبوده 
حاج آقا با خنده گفت : به همین زودی پشیمون شدی ؟!
_ فکر می کنم کارم احمقانه بود و نباید شما رو تو دردسر می انداختم 
_ اصلا اینطور نیست . برای من هیچ دردسری نبود. وقتی نتیجه ای که میخواستم نگرفتم دلگیر شدم . 
_ من از خدا خواستم اگه صلاحه راه رو برام باز کنه . من بی جهت و به اصرار می خواستم مسیر زندگیمو تغییر بدم 
_ هر چیزی لیاقت میخواد . اگه راهی که امید می خواد بره اشتباهه بهتره خودش بفهمه و برگرده . مسلما امید لیاقت خیلی چیزها رو نداره . از شما هم میخوام ناامیدی رو از خودتون دور کنید . این بدترین حسیه که درمانش چندان آسون نیست 
با دنیای غم نگاهش کردم و با بغضی که داشتم فقط توانستم سرم را تکان دهم . تا اشکهایم سرازیر نشده باید بیرون می رفتم 
به محض تنها شدن اشک هایم فرو ریخت . هیچ اختیاری برای متوقف کردن آن نداشتم . تمام دلخوشی ام به یاس تبدیل شده بود و تنها روزنه امیدم نیز تاریک و بسته باقی ماند . اگر امید می رفت هیچ راهی برای بازگرداندن او نداشتم و باید وضعیت موجود را قبول میکردم و این بار من او را به حال خود میگذاشتم تا به سوی سرنوشت خود برود. 
با صدای مادر که آرام تکانم میداد و اسمم را میخواند آهسته چشمانم را گشودم . 
_ حمیرا چرا بلند نمیشی ؟ نمی خوای بری دانشگاه ؟ 
غلتی زدم و گفتم : حوصله ندارم . میخوام بخوابم 
مادر آهی کشید و گفت : آسمون به زمین نیومده . تا تقی به توقی میخوره میگی حوصله ندارم . همش با خودت لج می کنی . کمی منطقی فکر کن . نذار بیزاری وجودت و پر کنه
وقتی عکس العملی از من ندید در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت : بهتر نیست با امید حرف برنی ، مثل دو تا آدم با شعور و متمدن ، نه مثل خروس جنگی ها . ببین اون اصلا چه خواسته ای داره یا خودت از اون چی میخوای 
با اعتراض گفتم : مامان اگه منم بخوام فراموش کنم شما مدام یاد آوری میکنید
_ برای این که می بینم داری خودت و داغون میکنی . یک کلام ؛ ختم کلام . یا برای همیشه فراموش کن و غصه نخور یا ... 
مادر از کنارم برخاست و به طرف پنجره رفت و پرده را به کناری زد و گفت : پاشو ببین چه آفتاب قشنگی تابیده ! انگار نه انگار که زمستونه 
نور آفتاب چشمانم را آزار میداد . جلوی چشمانم را با دست پوشاندم 
_ تو با آفتابم قهر کردی ؟!
در رخت خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم . مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت : حمیرا اگه بدونی چقدر خوشگل شدی ! مثل یک تابلوی نقاشی ؛ کاشکی می تونستم ازت یه تابلوی قشنگ بکشم 
لبخند تلخی زدم و گفتم : مامان شما سر صبحی منو خیلی ایده آل می بینید !
_ از قدیم گفتن اگه می خوای خوشگلی یه زن و ببینی صبح زود نگاهش کن
_ این حرفها مال قدیمه که صبح زود پا می شدن نه حالا ! 
_ حالا اونقدر بعضی خانم ها آرایش میکنن که شب تا صبح که سهله تا حمام بعدی آرایش دارن . حالا پاشو بیا صبحونه بخور
_ چشم مامان . پا میشم . دوباره دراز کشیدم و لحاف را دور خود پیچیدم 
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : زود امدی ها ؛ حوصله ام سر می ره 
مادر به هر وسیله می خواست مرا از این حال و هوا خارج کند 
بعد از دقایقی از رخت خواب بیرون آمدم و لباسم را عوض کردم . صبحانه مختصری در آشپزخانه خوردم . مادر در کنارم نشسته بود و لوبیا پاک می کرد . زری خانم گفت : خانم جون بدید من پاک کنم 
مادر گفت : شما به کارهای دیگه برسید امروز ناهار با من 
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشتانم لوبیا را به هم ریختم تا سنگ یا آشغالی پیدا کنم 
_ بدتر بهم می زنی . خودم پاک میکنم 
وقتی صدایی از من نشنید با دقت در چهره بی حال و ماتمم خیره شد و گفت : حمیرا هنوز خوابی ؟!
_ با من بودید ؟ ... 
_ حواست کجاست ؟ لوبیا ها رو به هم زدی !
دستم را کنار کشیدم و گفتم : این که آشغال نداره !
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت : معلومه که تو چیزی تو این نمی بینی ! اگه حوصله ات سر میره میخوای ناهار بریم خونه خاله مرضیه ؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم : نه حوصله ندارم 
_ اگه دوباره حرف بزنم میگی مامان شروع کرد . راستش دیشب که با حاج آقا حرف میزدم اصرار داشت خودت با امید صحبت کنی . بهتر از این موش و گربه بازیه 
مادر با جمله اش مرا به یاد گذشته انداخت ، بازی موش و گربه ؛ این جمله را امید نیز به من گفته بود و در جوابش گفته بودم نه من موشم و نه شما گربه 
مادر با اعتراض گفت : باز به چی فکر میکنی ؟
_ گفتید موش و گربه یاد کارتون تام و جری افتادم !
_ بس کن . چه وقت شوخیه ؟
_ بنظر شما باید برم و به پاش بیفتم و اصرار کنم با من ازدواج کنه ؟ 
_ حرف تو دهن من نذار . منظورم این بود که ببینی حرف حسابش چیه . حتما اونم حرفی برای گفتن داره . حداقل از این بلاتکلیفی در میای و به درس و زندگیت می رسی 
_ سعی میکنم فراموشش کنم . شاید آسون نباشه اما غیر ممکن نیست 
_ حرف آخرته ؟
_ با این شرایط بهترین راهه 
مادر سینی لوبیا را برداشت . محتویات آن را در سبد ریخت و آن را شست . صدای زنگ تلفن مادر را به سوی خود کشید . بعد از دقایقی باز گشت و گفت : امروز مهمان داریم 
بی تفاوت پرسیدم : کی هست ؟ 
_ ویدا و مادرش 
_ ویدا تلفن کرد ؟ 
_ قرار شد ساعت پنج بیان 
با خوشحالی گفتم : چه جالب ! خیلی دلم می خواست ویدا رو ببینم .
مادر با کنایه گفت : معلومه یه دفعه از این رو به اون رو شدی !
در حالیکه از پله ها بالا می رفتم گفتم : می رم به کارهام برسم . می خوام تا اومدن مهمونا کاری نداشته باشم 
بعد از ناهار به حمام رفتم . موهایم را خشک کردم و با روغنی خوش بو حالت دادم . دلم میخواست در نظر مادر ویدا خوشایند جلوه کنم . بلوزی تنگ و کوتاه با شلوار جین به تن کردم . حوری با دیدن من گفت : حمیرا چند دفعه گفتم برای منم از این شلوار بخر ؟
_ وقت نکردم . اگه برم خرید حتما برات می خرم 
_ لباس من خوبه ؟
نگاهش کردم و گفتم : تو هر چی بپوشی خوشگلی 
حوری موهای صاف و لختش را دورش ریخته بود و بلوز و شلوار مشکی به تن داشت . مادر نیز یکی از بلوز و دامن های خوش دوخت و زیبایش را پوشیده بود و با وسواس کمی آرایش کرده بود . متوجه شدم مادر نیز برای رو یا رویی با مهمان ها هیجان خاصی دارد و نمی خواهد چیزی کم بیاورد

سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
ناهید خانم صورتم را بوسید و گفت : به به ! الحق که هر چی میگفتی حقیقت بود 
سپس مهربانانه حوری را بوسید 
همگی به سالن رفتیم . مادر از امدن آنها و زحمتی که بخاطر هدیه کشیده بودند تشکر کرد . ناهید خانم گفت : باید زودتر از این خدمت می رسیدیم ؛ اما موقعیت فراهم نشد . البته ویدا خیلی به شما زحمت داده 
مادر گفت : به ما افتخار دادن . از روز اولی که ویدا خانم و دیدم مهرشون به دلم نشست 
_ به چشم خوبی می بینید
ناهید خانم بسیار شیک پوش و امروزی بود . جواهراتی زیبا انداخته بود و بینی عمل شده کوچک و سر بالایی داشت . پوستی روشن و صاف با گونه هایی برجسته ، او را زیباتر جلوه میداد . مشخص بود از آن نوع زنانی است که مدام به سر و وضع خود رسیدگی میکند و به این مساله بیش از همه موارد اهمیت میدهد . ناهید خانم وقتی مادر را سرگرم صحبت با ویدا دید با دقت به زوایای خانه نگاه کرد . بعد از پذیرایی از مهمانها ، مادر از سفر به مکه ، با ناهید خانم حرف می زد . ویدا از فرصت استفاده کرد و گفت : امید احمق و دیوونه بازم داره میره . چیکارش کردی؟ 
آهسته گفتم : بد جوری خرابش کردم 
ویدا با خنده گفت : معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که داره سر به غربت میزنه !
( وقتی حالت افسرده مرا دید گفت : ) این دفعه تقصیر کی بود ؟
_ تقصیر من بود . می خواستم تلافی بی توجهی شو بکنم 
_ تو باید یه جوری جلوی این اتفاقات و می گرفتی . نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه . فکر میکنم امید ارزش این و داره . اون پسر فوق العاده حساس و خوبیه . فقط من این و نمیگم ، هر کسی امید و می شناسه همین نظر و داره . تمام دخترهای دور و بر که می شناسم حسرت توجه اون و داشتن در ضمن تو هم بهترین و بی نظیر برای اون هستی . به من حق بده که افسوس بخورم ؛ البته من هنوز ناامید نشدم 
در سکوت به حرف های ویدا فکر کردم : مورد توجه به دختران ، با احساس و دوست داشتنی ...
لحظه ای چهره جذاب امید با چشمانی سیاه و شوخ و موهایی خوش حالت در نظرم مجسم شد . باید اعتراف می کردم که او واقعا خواستنی بود ؛ اما من چه ؟ آیا من نیز در آرزوی چنین شخصیتی بودم که پا به قلبم بگذارد ؟ نه هیچ گاه . امید و کسانی در موقیعت او مورد توجهم نبودند ؛ اما وقتی پای عشق به میان می اید خیلی از واقعیت ها را نمی بینی و خیلی آسان از توقعات و ایده هایت دست بر میداری تا به معشوق برسی . با این وجود چیزی در درونم ندا میداد که امید همان مرد آرزوهایم است و میتواند مرا به اوج خوشبختی برساند و باید باورش کنم 
صدای ویدا مرا از تفکراتم دور کرد : می خوای با شهرام و امید قرار بذارم بریم بیرون ؟
_ برخورد آخرمون خیلی بد بود ؛ بدتر از اون که فکر کنی . حالا چطور می تونم رو به روش بشینم و لبخند بزنم ؟
_ راجع به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها و آخرین راه باشه 
ساعتی بعد ویدا و ناهید خانم انجا را ترک کردند . قرار شد به پیشنهاد ویدا فکر کنم و جواب دهم 
مادر هدیه انها را که ظرف کریستالی بزرگ و گرانقیمت بود باز کرد و روی میز گذاشت و گفت : در فرصت مناسب باید بازدیدشون و پس بدیم 
حوری گفت : منم با شما می ام 
مادر گفت : حالا که نرفتم . چشم اگه برم شما رو جا نمی ذارم !
هنگامی که حاج آقا آمد مادر قضیه آمدن مهمانها را تعریف کرد . حاج آقا کمی ترش کرد و گفت : بعد از دوسال تازه یادشون افتاده سر بزنن ؟
_ نمیشه ازشون توقع داشت . بالاخره اونا هم دلخوشی از این وصلت ندارن و این طبیعیه 
_ اونوقت ها که کسی در این خونه رو نمی زد نمی دونم این فک و فامیلا کجا بودن که حالا آفتابی شدن 
تا به حال ندیده بودم حاج آقا راجع به مساله یا کسی اینگونه حساسیت نشان دهد و اظهار نظر کند ؛ البته احساسش نسبت به انها امری طبیعی بود 
*** 
تنها سه روز به رفتن امید باقی بود . شمارش معکوس که بی رحمانه پیش می رفت . ویدا چند باز تماس گرفت و اصرار کرد تا به اتفاق بیرون برویم . قادر به تصمیم گیری نبودم . اگر می رفتم چه میشد و اگر نمی رفتم چه اتفاقی می افتاد . هر دقیقه تمام جرئیات را در مغزم مرور می کردم و بی نتیجه می ماندم ، از طرفی گوشزد مادر که غرور کاذبم را رد می کرد و از طرفی حرفهای ویدا که ارزش امید را برای ریسک کردن یاد آوری میکرد ، مرا وادار به تسلیم کرد . و قرار را برای شب بعد گذاشتیم . رفتن من به معنای آشتی و عذر خواهی بود و گار امید می خواست تصمیمش را عوض کند وقت کافی داشت 

*** 
ویدا سر ساعت امد . باران به شدت می بارید . از مادر اجازه گرفت و به اتفاق بیرون امدیم . ویدا شهرام را که جوانی خوش قد و بالا با چهره ای سبزه و با نمک و بینی عقابی بود معرفی کرد . بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم . شهرام به شوخی گفت : خوب ویدا خانم نقشه بعدی چیه که اجرا کنیم ؟
_ لوس نشو . خودت میدونی که امید منتظر ماست 
شهرام در آینه به من نگاه کرد و گفت : ویدا عاشق فیلم های جیمز باند ! صد دفعه گفتم از اینجور فیلم ها نگاه نکن 
با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم باید ببخشید 
شهرام با فروتنی گفت : خواهش می کنم . محض شوخی عرض کردم 
ویدا گفت : دکتر به این با مزه ای دیده بودی ؟
شهرام با خنده گفت : حالا می بینن 
آن دو خیلی راحت و صمیمی بودند و بیش از حد معمول به یکدیگر می امدند . 
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم 
_ می خوام غافلگیرش کنم 
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت 
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه 
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود . خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر مشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم 
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم 
ویدا گفت : تعارف و کنار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید 
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم . شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم ! 
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گوش شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت : ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن 
_ مساله خانوادگی بود 
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا 
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم 
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده 
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن 
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ این بار تو بردی . قبول 
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد 
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی 
مستاصل گفتم : چی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته 
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین 
هنگام نشستن خوش بختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم . 
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت آرام روی میز می زد . حرف های ویدا در گوشم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم 
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی 
_ بابت حرفهای اون شبم 
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست 
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست 
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همه چی؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و تو خالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خواست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوء تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه 
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه 
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست 
_ من نیومدم این جا التماست کنم 
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه 
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم مثل دلقک ها من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن 
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست 
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی 
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با لحنی خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میوتنی دور شو 
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و کارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی 
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم 
فریاد زد : من این و نمی خواستم 
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پس چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده 
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خلوت خیابان پیچید : حمیرا برگرد 
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند آدمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد 
_ با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم 
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون شد . ازت متنفرم برو راحتم بگذار . 
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم 
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حیمرا بیا تو ماشین خیس شدی 
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم 
در اتومبیل را باز کرد و مرا درون آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده 
با ناله گفتم : منو برسون خونه. خواهش میکنم 
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل آمد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم 
مادر با لیوانی شیر داغ آمد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بدنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم آورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا منو ببخش . شب تو خراب کردم . 
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم 
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش . 
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت : خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد 
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم 
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم 
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .

 

با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . باران هم چنان می بارید و خیال بند آمدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟ 
حوله را از روی سرم برداشتم و گفتم : بله فهمیدم 
_ دیگه حرفی از کسی نشنوم که بخواد تو رو سر به هوا کنه . آنم فهمیدی؟ همانطور که زیر آن تنفس می کردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم . خدا را شکر کردم که جمعه بود و می توانستم استراحت کنم . بدنم بی حس بود . ظهر مادر با ظرفی سوپ آمد . حوری نیز در کنارم نشسته بود . به زحمت مقداری از محتویات ظرف را خوردم تا مادر دلگیر نشود . حوری با اوقات تلخی گفت : امروز می خواستم برم خرید . از شانس من تو هم مریض شدی 
_ هفته دیگه می برمت . غصه نخور . امروز به درسات برس
_ همش درس ، همش درس . کی تفریح کنم ؟
مادر گفت : نیست که از اول هفته تا حالا از خونه تکون نخوردی ! چند روز پیش با مدرسه رفتی موزه . پریروز خونه خاله ات بودی 
_ اون که تفریح نیست اون وقت گذرونیه 
_ فقط اگه با حمیرا بری بیرون تفریحه ؟
حوری با ناز همیشگی گفت : آره . حمیرا تو رو خدا زود خوب شو بعد از ظهر بریم بیرون 
مادر چشم غره ای رفت و حوری ساکت شد . به مادر گفتم : حاج آقا کجاست ؟
_ اونم تو اتاقشه . زیاد حال و حوصله نداره 
حوری گفت : اصلا چه طوره با حاج آقا برم توچال ؟ اونم از کسالت در می آد 
_ واسه همه نقشه می کشی دختر تو چرا آروم و قرار نداری ؟ همین مونده که اون پیر مردو ببری کوه
_ اون دفعه که با حمیرا رفتم توچال ، باید می دیدید چه پیرمردهایی میان کوه . تازه ، حاج آقا که پیر نیست !
_ میگی چه کار کنم ؟ برو خودت بهش بگو 
گفتم : حوری امروز و صرف نظر کن . بعدا هر جا خواستی می برمت 
مادر سینی غذا را برداشت و بیرون رفت . به حوری گفتم : یه کتاب برام بیار
حوری به طرف کتابخانه رفت و گفت : چی دوست داری ؟
_ یه کتاب شعر بده 
_ میخوای شمس بخونی ؟
_ آره خوبه 
حوری کتاب را از کتابخانه بیرون کشید و به دستم داد . گفتم : خودت باز کن و برام بخون
حوری چشمانش را بست و صفحه ای از آن را گشود ، سپس با صدایی آرام نجوا گونه خواند : 
گر ترا بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود 
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود 
هر زمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود 
هر چه اندر وطن تو را سبک است ساعت کوچ بار خواهد بود
با هق هق گریه ام حوری از خواندن باز ماند . کتاب را بست و گفت : حمیرا خیلی خوب خوندم که گریه ات گرفت ؟ فکر نمی کردم صدام به این خوبی باشه ! 
حوری با اعتماد به نفس گفت : حالا که متاثر شدی دیگه ادامه نمیدم . یادم باشه سر کلاس ادبیات کمی شمس بخونم 
کتاب را از حوری گرفتم و گفتم : ممنون بقیه شو خودم می خونم .
بعد از رفتن حوری از رختخواب بیرون آمدم . شالی به دورم پیچیدم و به کنار پنجره رفتم . سرم را به شیشه سرد چسباندم و به باغچه خیره شدم . هر زمان که به کنار پنجره می رفتم باغچه حیاط توجهم را جلب می کرد که هر چهار فصل زیبا بود و تنها 
با یاد آوری آن که دو روز دیگر امید خواهد رفت قلبم فشرده شد . از شب گذشته که در زیر باران خیس و وامانده باقی ماندم مثل ان بود که باران خیلی چیزها را شست و قلبم را تسکین داد . وقت پذیرش حقیقت رسیده بود و من تهی بودم و سبک . دیگه دردی در تن نبود . انگار همه چیز خاطره بود و سالیان سال از ان اتفاقات می گذشت . خاطره ای خاموش درون دفتری بسته و خاک خورده که اگر انگشت روی آن می کشیدی گذر زمان را با غبارش می توانستی محاسبه کنی . دفتر خاطرات من ، شب پیش برای همیشه بسته شد
دستان مادر روی شانه هایم بود . اهسته گفت : بیا پایین . حاج آقا سراغ تو رو می گیره . تنها نشین 
_ باشه مامان . لباسم و عوض کنم می آم 
مادر با افسوس نگاهم کرد و بیرون رفت
*** 
امشب قرار بود امید برای خداحافظی بیاید . مادر خبر آمدنش را داد . دلم نمی خواست او را ببینم ؛ اینطور برای هر دوی ما بهتر بود و تصویر آخرین بار زیر باران در خیابان خالی و سرد برایمان باقی می ماند . آن شب ، ما با هم خداحافظی کردیم و دیگر دلیلی نداشت که بخواهم با حضورم او را برنجانم یا خود را به نمایش بگذارم . ما برای هم مرده بودیم . حالا نیز برای من همانطور که نوشته بود تنها خاطره ای ویران گر بود و بس 
تصمیم گرفتم شب به خانه دایی جان بروم ؛ اما منصرف شدم . حداقل برای آخرین بار می توانستم صدایش را بشنوم یا از پنجره او را ببینم . حوری غمناک نگاهم می کرد و حاج آقا و مادر نگرانم بودند . دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت و فردا می توانستم بی امید و فکر او و با قبول واقعیت به زندگی ادامه دهم . این بهترین راه و کاری بود که می توانستم انجام دهم ؛ زندگی خالی و بی عشق و تنها . باید از عهده آنها بر می آمدم . امید میخواست در غربت شروعی تازه داشته باشد و من نیز در کنار مادر و حوری می توانستم شروعی تازه داشته باشم . 
شب با شنیدن صدای گفت و گو خود را به پاگرد رساندم تا حداقل صدای امید را بشنوم . حاج آقا گفت : صبح خودم میام تا بریم فرودگاه 
_ زحمت نکشید . خودم تنها برم راحت ترم 
_ برای چی نمی خوای بیام بدرقت ؟
_ فکر میکنم همین جا خداحافظی کنم بهتره . هم برای شما هم برای خودم _ تو که طاقت دوری نداری چرا می ری ؟
_ مجبورم طاقت بیارم 
_ کی مجبورت کرده ؟ 
_ قرار نبود دوباره مواخذه ام کنید ؟
_ امید بمون . شاید خیلی چیزها عوض بشه 
_ مثلا چی ؟
_ همون چیزایی که آرزوشو داری . من نمی دونم چیه . تو هیچ وقت با من رو راست نبودی که حرف دلت و بدونم ؛ اما از رفتارت می فهمم از چیزی گله داری . اگه بخوای کمکت میکنم 
با ورود مادر و حوری صحبت انها نیز نیمه تمام ماند
حوری گفت : آقا امید نمیشه نرید ؟
_ حوری خانم من هر جا برم به یاد شما هستم 
_ حداقل نامه و عکس بفرستید 
_ حتما 
مادر گفت : چی بگم ؟ ما که سر از کار شما جوونا در نمیاریم . انشاالله هر جا که می رید خدا پشت و پناهتون باشه . هر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید .
_ اختیار دارید . ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم . اگه قراره کسی حلالیت بخواد اون منم . در واقع سالها بود که بین موندن و رفتن مردد بودم . حالا حداقل از بلا تکلیفی در میام . خوشحالم که پدر تنها نیست و شما همراهشون هستید 
_ هر چقدر هم که من به حالشون مفید باشم نمی تونم جای شما رو بگیرم .
_ امیدوارم یه روز شما رو اون جا ببینم . با اجازه تون رفع زحمت می کنم 
_ چرا به این زودی ؟
_ هنوز چمدانم و نبستم . یکی دو تا تلفن باید بزنم و خداحافظی کنم 
_ راضی به زحمت نبودیم . خوشحالمون کردید 
_ به همگی سلام برسانید .اگه قسمت باشه باز همدیگرو می بینیم 
_ انشاالله 
مادر و حاج آقا و حوری برای بدرقه امید به حیاط رفتند . با سرعت به اتاق رفتم تا از کنج پنجره رفتن او را ببینم . در تاریکی حیاط با قامتی بلند و موهایی براق ، و چهره ای گرفته و لبخندی برای خوشایند اطرافیان ایستاده بود . بعد از دقایقی ، خداحافظی کرد و رفت . با خود زمزمه کردم برو . اگه جراتش رو داری برو ...

*** 
همه چیز تاریک بود و کدر . اندوه در تمام زوایای خانه به چشم می خورد . انگار کوچه و خیابان ها در غم رفتن او به عزا نشسته بودند 
به کجا باید می رفتم تا آرام شوم ؟ بعد از ساعتی مقصدم را یافتم . ابتدا به دیدار پدر رفتم ؛ دنیای خاموشی که پر از رمز و راز زندگی بود . بعد از خداحافظی با پدر به دیدار مادربزرگ رفتم . با دیدن مزار زیبایش گریه ای دردناک سر دادم و سرم را روی سنگ سرد گذاشتم و نالیدم . به مادر بزرگ گفتم : مثل همیشه احساس تنهایی می کنم . مامان خوبه . حوری خوبه ، فقط منم که بدم . کاش کنارم بودید و با حرفهای شیرینتون نصیحتم می کردید . کاش مثل اون روزها سر می گذاشتم روی سینه پر مهرتون که بوی گل های یاس می داد و آروم میگرفتم . کاش حداقل به خوابم می اومدید . مامان بزرگ برایم دعا کن . برای تمام روزهایی که در پیش رو دارم . سنگ مزارش و بوسیدم و گفتم : به امید دیدار...
در راه بازگشت به مادر تلفن کردم و گفتم اشکالی ندارد به خانه خودمون بروم و مادر که می دانست چقدر دلتنگم مخالفتی نکرد
*** 
اعظم خانم دیگر از دیدن من حیرت نمی کرد . مثل ان که به آمد و رفت بی موقع من عادت کرده بود. با رویی خوش مرا پذیرا شد . در اتاقم را باز کرد و چای اورد 
گفتم : علی آقا کجاست ؟ 
_ رفته شهریار دیدن خواهرش
_ پس تنها بودید ؟
_ ولله چی بگم ؟30 ساله که تو تنهایی روزگار می گذرونم . اگه علی آقا می ذاشت یه بچه می آوردیم و بزرگ می کردیم تا حالا سر و سامون گرفته بود و دل منم خوش بود که بعد از مردنم کسی هست که یه فاتحه بخونه
_ اعظم خانم تنهایی خیلی سخته ؟ 
_ خیلی مثل دو تا جغد پیر شدیم . دیگه عادت کردم . سرنوشت منم این بوده و خدا اینطور مصلحت دونسته . حاج خانم تشریف نمیارن ؟ 
_ فکر نمی کنم . منم یه دفعه به سرم زد و هوای خونه رو کردم . 
_ خوب کاری کردید . گاهی به اینجا سر بزنید . نذارید مثل من تنها بمونه 
از حرفهای اعظم خانم دلم گرفت . او با آهی که از سینه پردردش بیرون فرستاد از اتاق بیرون رفت 
غروب دلگیری بود . بعد از چند روز بارندگی ، آسمان صاف و ستارگان پر نور بودند . ژاکت به تن کردم و به حیاط رفتم . اعظم خانم با زنبیلی در دست امد و گفت : حمیرا خانم میرم نون بخرم . شما چیزی لازم ندارید ؟
_ نه چیزی نمی خوام .


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : Hadi

: آره 
بچه ها رو صدا کردم همه دورم جمع شدند . 
برزو : کجا بریم 
: همین بالاتر یکی هست ، پیتزاشم خوشمزه است . 
همه به راه افتادیم و رفتیم داخل پیتزا فروشی دور یک میز نشستیم
برزو : برای هر یک دونه 
: نه زیاده ، برای بچه ها سه تا بسته 
برزو : تو چی ؟
: همون سه تا بسته تازه اضافه ام میاد 
برزو : یعنی تو با بچه ها می خواهی بخوری 
: آره چون من که یک دونه نمی خورم 
برزو : جون من راست میگی 
: آره باور کن باهات که تعارف ندارم 
برزو چهار تا پیتزا سفارش داد : زیبا چرا به جلالی جواب منفی دادی 
: برای چی جواب منفی بدم 
برزو : یعنی هنوز ازت خواستگاری نکرده 
: برزو کوتاه بیا اون رئیس من ، نه بیشتر 
برزو تو چشم هام نگاه کرد : مطمئنی 
: آره 
برزو دیگه هیچی نگفت ، بعدش ما رو رسوند خونه و رفت . وقتی رفتم بالا دیدم جلالی تو حال روی مبل نشسته بچه ها بهش سلام کردند و اونم جواب بچه ها رو داد . 
بچه ها رفتند لباس عوض کردند اومدند جلوی تلویزیون نشستند براشون کارتون گذاشتم . 
: چای می خوری بریزم 
جلالی اصلاً جواب نداد ، چای ریختم برای اونم گذاشتم . 
جلالی : خوش گذشت 
: آره جات خالی بود
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : سهند امروز چکار داشت 
: اومده بود حرف بزنه ، چون برزو پیشم بود رفت 
جلالی : چرا در براش باز کردی 
: من باز نکردم بچه ها باز کردند 
جلالی ساکت نشست می دونستم دنبال بهانه می گرده برای همین کتابم باز کردم ، سرم به خوندن گرم کردم . 
ساعت ده شد : خوب بچه موقع خواب سریع همه تو جا تا من قصه شب و بگم . 
قصه رو گفتم و رفتم توی حال جلوی تلویزیون نشستم یکی از کانال ها فیلم گذاشته بود داشتم نگاه می کردم ، جلالی اومد کنارم کنترل و برداشت خاموشش کرد 
: زیبا چرا با من بازی می کنی
: چه بازی 
جلالی : داری باهام بازی می کنی 
: مگه من چکار کردم که خودم خبر ندارم 
جلالی بهم نگاه کرد : نمی دونی 
: نه 
جلالی : داری من و دیوونه می کنی بعد محلم نمیدی 
: من کی به تو ابراز علاقه کردم که خودم خبر ندارم 
جلالی : هیچ وقت 
: پس چی 
جلالی : ولی من و دیوونه خودت کردی ، این که دیگه می دونی 
: ببین وهاب من و تو اصلاً به هم نمیایم می دونی اگه مامانت بفهمه چقدر ناراحت میشه 
وهاب : اون با من 
: نمیشه وهاب کوتاه بیا 
وهاب سرش و آورد جلو من رفتم عقب اون من و کشید سمت خودش : فرار نکن باشه 
: ولم کن تو حق نداری با من این طوری برخورد کنی 
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم وهاب دنبالم اومد می خواستم در ببندم نذاشت : برو بیرون وهاب 
وهاب دستم و گرفت روی تخت نشوند : چرا اینطوری می کنی ؟
: برای اینکه من به تو هیچ احساسی ندارم 
وهاب : دروغ میگی تو فقط می خواهی با من لج بکنی 
: نه من راستش و بهت گفتم 
وهاب : زیبا با من لج نکن 
: نخواستن تو لجبازی ، دوستت ندارم 
وهاب : برزو رو چی ؟
سرم و تکون دادم : برو بیرون وهاب 
وهاب عصبانی بلند شد رفت . 
خوشبختانه عصر همه برگشتند و خونه دوباره امنیت پیدا کرد زهرا کلی برام تعریف کرد از هر راهی می رفت به سالار می خورد . احساس کردم از اون خوشش اومده . 
از خانم جلالی بابت مبل ها خیلی تشکر کردم و اون فقط لبخندی زد و هیچی نگفت . 
یک ماه دیگه ام گذشت دوباره اول مهر ماه شد و بچه ها دوباره مشغول درس شدند . سالاری از زهرا خواستگاری کرد و قرار شد ، بیاد اینجا با زهرا زندگی کنه و از بچه هام مراقبت کنند . 
حالا دیگه زهرا هم سر و سامان گرفته بود ، روحیه اش خیلی تغییر کرده بود خیلی شاد تر شده بود . اونم بچه هاش صبح می رفتند مهد کودک و بعدازظهر میآمدند . 
دیگه وهاب با من حرف نمی زد وقتی من و میدید با ناراحتی جواب سلامم و می داد منم زیاد تحویل نمی گرفتم . 
مصطفی پسر عباس آقا از سارا خوشش اومده بود و گاهی من و اون دو تا رو با هم می دیدم . خانم جلالی هم متوجه شده بود ، به عباس آقا گفت و قرار شد اگه مصطفی سارا رو دوست داره باید بچه ها رو هم قبول کنه و گرنه هیچی 
مصطفی قبول کرد و اون دو تا هم با هم ازدواج کردند . فقط مجرد اون خونه من بودم . خانم جلالی اومد بالا : زیبا هستی 
: بله خانم جلالی بفرمائید داخل 
خانم جلالی اومد تو و روی مبل نشست براش چای ریختم . رو به روش نشستم : خوش اومدی
خانم جلالی : زیبا بین تو وهاب چی گذشته 
: هیچی 
خانم جلالی : چرا پس هر وقت اسم تو میاد اون عصبانی میشه 
: نمی دونم 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : ما الآن شش ماه از شمال برگشتیم ، از وقتی اومدم تو وهاب مثل کارد و پنیر شدید
: باور کنید چیزی نیست 
خانم جلالی : شنیدم سهند اومده بود خواستگاریت ، من الآن باید بفهمم اونم از سودابه 
: راستش خانم جلالی روزی که اومدند آقای جلالی هم بودند دیدند که من همونجا جواب منفی به ایشون دادم 
خانم جلالی : سودابه میگه سهند هنوز چشمش دنبال تو

 

: من دیگه ایشون و ندیدم 
خانم جلالی : زیبا به من نگاه کن 
تو چشم های خانم جلالی نگاه کردم : تو سهند و دوست داری 
: نه 
خانم جلالی : کسی که تو زندگیت نیست 
: نه خانم جلالی همیشه با خودم میگم اگه هوس بود همون یک بار بس بود . 
خانم جلالی : همه که مثل اون نمیشن 
: نمی خواهم دیگه امتحان کنم 
خانم جلالی سرش و تکون داد : هر طور خودت بخواهی . می خواهم وهاب و داماد کنم دیگه خیلی دیر شده 
: به سلامتی 
خانم جلالی : ولی خودش راضی نمیشه 
: شاید کسی رو زیر نظر دارند و روش نمیشه به شما بگه 
خانم جلالی : اصلاً با من حرف نمی زنه ، اخلاقشم کلی تغییر کرده . دیگه مثل قبلاً نیست الآن بداخلاق شده . 
: شاید یک دوره است خوب میشه 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : می خواهم عید برید مسافرت 
: همه با هم 
خانم جلالی : نه تو بچه ها و وهاب 
: باشه تابستون همه با هم می ریم 
خانم جلالی به من نگاهی کرد : زیبا موضوع چیه ؟
: چه موضوعی 
خانم جلالی : این که تو نمی خواهی با وهاب بری
: چون پارسال که رفتم یکم با سعیده مشکل پیدا کردم 
خانم جلالی : دختر آقای غلامی 
: بله 
خانم جلالی : چرا ؟
: چون هر چی از دهنش در می اومد به من نسبت می داد منم دوست نداشتم 
خانم جلالی : که این طور معلومه خیلی سخت گذشته که حاضر نیستی دوباره تکرارش کنی 
: من همیشه سعی کردم طوری راه برم که کسی بهم تهمت نزنه 
خانم جلالی سرش و تکون داد : باشه یک فکر دیگه برای مسافرت تون می کنم ، بزار بفهمم اونها کجا میرند شما رو مخالف اونها می فرستم . 
خانم جلالی بلند شد رفت 
اه لعنتی نمی خواهم با وهاب برم مسافرت
دیگه خانم جلالی در مورد مسافرت حرفی نزد خدا رو شکر کردم که منصرف شده . دو روز مونده بود به عید بهم خبر داد با وهاب باید برم سمت جنوب توی کیش یک ویلا دارند که قرار شد بریم اونجا 
عزا گرفتم چون با وهاب اصلاً مسافرت خوش نمی گذشت اونم نه روز با اون توی یک خونه بودن . چاره ای نداشتم وسایل بچه ها روم جمع کردم ولی طبق گفته خانم جلالی به کسی چیزی نگفتم روز اول عید تو خونه خودمون بودیم . روز دوم پرواز داشتیم . وقتی سوار هواپیما شدیم من کنار وهاب بودم بچه هام خوشحال بودند که می خواستیم بریم مسافرت . 
وقتی رسیدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم ویلا اونجا 
سه تا اتاق داشت ، دو تا شو به بچه ها دادم یک دیگه رو هم به وهاب . ولی وهاب بدون توجه به من چمدون منم توی اون اتاق گذاشت . 
شب موقع خواب بچه رفتند توی اتاقشون منم توی حال روی مبل دراز کشیدم وهاب اومد : پاشو بریم بخوابیم 
ابروهام بالا دادم : کجا ؟
وهاب دستم و گرفت همراه خودش برد توی اتاق : تخت دو نفرست با هم می خوابیم 
: اصلا ً این کار رو نمی کنم 
وهاب : می خوابی چون من بهت دستور میدم 
: نه وهاب دوست ندارم 
وهاب هولم داد روی تخت و خودش کناری دراز کشید : در قفل بهتر بیای بخوابی 
کنار تخت نشستم دوست نداشتم اون اتفاق دوباره تکرار بشه مخصوصاً حالا که احساس می کردم وهابم همون و می خواهد . 
تا نزدیک صبح بیدار بودم ولی همون طور نشسته خوابم برد . با صدای در بیدار شدم وهاب بلند شد در باز کرد بچه ها بودند و صبحانه می خواستند . از اتاق رفتم بیرون براشون صبحانه درست کردم : بعد از صبحانه می خواهین چکار کنید 
علی : می خواهم کارتون ببینم 
بقیه ام همون و گفتند : باشه ، من دیشب خوب نخوابیدم می خواهم بخوابم باشه 
بچه ها هیچ کدوم حرف نزدند . وهاب لبخندی زد و من اصلاً توجه نکردم . 
رفتم توی اتاق راحت خوابیدم ساعت یازده بود که بیدار شدم برای ناهار وهاب ماهی از بیرون خرید خوشبختانه روز اولی که آشپزی نداشتم . بعدازظهرم با بچه ها رفتیم بیرون و کلی تفریح کردیم . 
شب موقع خواب باز وهاب همون کار دیشب و کرد خسته بودم می دونستم اگه نخوابم دیگه فردا نمی تونم سر حال باشم کنار تخت دراز کشیدم 
وهاب : چرا از من می ترسی 
: چون ترسناکی 
وهاب خندید : خودت ترسناکی نه من 
چهار روز از اومدنمون گذشت وهاب همش تلاش داره بهم نزدیک بشه و من بیشتر ازش فاصله می گیرم واقعاً دیگه از این موش و گربه بازی خسته شدم . 
صدای زنگ اومد به وهاب نگاه کردم : یعنی کیه ؟
وهاب در باز کرد : زیبا سعیده است 
روی صندلی نشستم : نه تو رو خدا 
وهاب در باز کرد سعیده اومد داخل : سلام وهاب جان می خواست با وهاب روبوسی کنه ولی وهاب خودش و عقب کشید . 
چشم سعیده به من افتاد : وای زیبا خانمم که اینجاست اگه سهند می دونست حتماً می اومد دست بوسی
اصلاً محل ندادم سعیده اومد توی آشپزخونه و رفت سر یخچال به وهاب نگاهی کردم و اون شونه هاش و بالا انداخت . 
سعیده : چه خبر وهاب جان چه طور شد اومدی کیش 
وهاب : مگه خبر نداری 
سعیده : چی رو 
وهاب : واقعاً نمی دونی 
سعیده : نه 
وهاب : برای ماه عسل من و زیبا با بچه ها اومدیم کیش 
سعیده حسابی جا خورد : ولی شکوه خانم چیزی نگفت 
وهاب : خوب مامان دیگه 
سعیده : داری شوخی می کنی نه 
وهاب دستش و انداخت دور کمر من : نه باور کن ، نمی خواهی به من و زیبا تبریک بگی 
سعیده با عصبانیت کیفش و برداشت و رفت . 
: چرا این و بهش گفتی 
وهاب : دیگه مزاحم نمیشه 
: حالا به مامانت چی میگی 
وهاب : زیاد مهم نیست ، مامان از خود

دل تو دلم نبود ساعت یک شب بود که خانم جلالی تماس گرفت وهاب جواب داد منم رو به روش نشسته بودم 
وهاب : خوبی مامان . آره من بهش گفتم چون نمی خواستم اینجا بمونه . وقتی من هیچ احساسی بهش ندارم چرا تحملش کنم . مامان خواهش می کنم بی خیال شو باشه . وقتی اومدم ازش عذرخواهی می کنم ولی فعلاً چیزی بهش نگید چون نمی خواهم اینجا ببینمش . خداحافظ 
: کار بدی کردی وهاب 
وهاب لبخندی زد : اصلاً کار بدی نکردم بیا بریم بخوابیم 
: من خوابم نمیاد 
وهاب دستم و گرفت : بهت میگم بیا بگو چشم ، من زن حرف گوش نکن دوست ندارم 
: حالا منم زنت شدم 
وهاب لبخندی زد : میشی باور کن میشی 
روی تخت دراز کشیدم وهاب دستش و گذاشت زیر سرش : امروز خیلی خوشحال شدم که از دست سعیده راحت شدم . 
: خوب اون که نمی خواست اینجا بمونه 
وهاب خندید : اشتباهت همینجا است اومده بود که بمونه ، اگه من هیچی بهش نمی گفتم اون امشب اینجا می خوابید 
: تو هم که بدت نمیاد 
وهاب چرخید و به یک شونه خوابید و دستش و زیر سرش گذاشت : تو رو به همه دخترهای دنیا ترجیح میدم. 
صبح که بیدار شدم دیدم وهاب من و تو بغلش گرفته می خواستم از بغلش بیام بیرون ولی نمی گذاشت 
: وهاب ولم کن 
وهاب : کجا می خواهی بری 
: می خواهم برم بیرون 
وهاب محکم تر من و تو بغلش گرفت : نمی ذارم باید پیشم بمونی 
: وهاب کارت خیلی بده ، اگه مامانت بفهمه 
وهاب : برام مهم نیست می فهمی 
اون دو شب دیگه به همین منوال گذشت وقتی می خواستیم برگردیم واقعاً برای خودمم سخت بود که از وهاب دور بشم . چون احساس می کردم خیلی دوستش دارم . 
توی هواپیما وهاب دستم و گرفت : زیبا همه چیز و میسپاری دست من باشه 
: باشه . 
سه روز از برگشتمون گذشت و من حسابی کلافه شده بودم نمی دونستم چکار کنم از وهاب هیچ خبری نبود . هر روز خانم جلالی بهم سر می زد . بچه ها دوباره برگشتند سر درس ها ولی از وهاب خبری نبود هیچ خبری دیگه هیچ سری به خونه نمی زد حتی یک زنگ ، دوست نداشتم بهش زنگ بزنم . 
بعد از دو هفته خانم جلالی با کارت عروسی وهاب و سعیده اومد ، حالم حسابی بد شده بود سعی می کردم طبیعی برخورد کنم ولی چطوری اون با من بود و حالا سعیده رو انتخاب کرده بود . 
من به بهانه درس بچه ها نرفتم اون شب تا صبح گریه کردم ، من بهش اعتماد کردم و اون از اعتمادم سوء استفاده کرده بود از خودم بدم می اومد . که بهش اعتماد کرده بودم . 
وهاب با سعیده از ایران خارج شد حتی نیومد از من خداحافظی کنه . چقدر برام سخت بود که باور کنم اون فقط من و برای هوس می خواسته . بازم خدا رو شکر کردم که رابطه من و اون زیاد جدی نشده بود و در حد همون بغل کردن بود . 
توی پارک نشسته بودم و کتاب می خوندم بچه هام با هم بازی می کردند . سلام زیبا جون 
از دیدن سهند تعجب کردم چند وقتی بود ندیده بودمش بلند شدم : سلام 
سهند نشست : خوبی 
: مرسی 
سهند : چه خبر 
: هیچی 
سهند : تو عروسی وهاب و سعیده شرکت نکردی 
: بچه ها درس داشتند ، و می دونم سعیده زیاد از من خوشش نمیاد 
سهند : آره بعد از اون شوخی که تو کیش وهاب باهاش کرده بود 
: آره شوخی خیلی بی مزه ای بود 
سهند به من نگاهی کرد : زیبا واقعاً شوخی بود 
برگشتم تو چشم هاش نگاه کردم : باید غیر از اون می بود 
سهند : احساس می کنم از دست وهاب خیلی ناراحتی 
: نه ، من به اون چکار دارم اون رئیسم بود همین . 
داشتم از تو می ترکیدم به ساعت نگاه کردم ساعت شش بود : خوب بچه باید بریم . 
بچه ها آماده شدند به سهند نگاهی کردم : خدانگهدار 
سهند : زیبا من دوستت دارم 
برگشتم سمتش : ولی من هیچ احساسی به تو ندارم . 
---



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : Hadi

خانم لطفاً اطلاعات و کامل پر کنید . شماره ده اگه طلاق گرفتید حتماً ذکر کنید 
: بله چشم خانم فاطمی 
اسم زیبا فامیل : کاظمی سن : 25 سال 
همین طور پر کردم تا رسیدم به شماره ده زدم مجرد ، ولی مطلقه 
خانم فاطمی پر کردم بدم خدمت تون 
خانم فاطمی به من نگاهی کرد : چقدر بچه ها رو دوست داری 
: خیلی زیاد 
خانم فاطمی : رشته تحصیلی ت چی بوده 
: لیسانس روانشناسی 
خانم فاطمی : چرا از شوهرت طلاق گرفتی 
: چون بچه دار نمی شدیم 
خانم فاطمی : ایراد از کی بود 
: راستش دکتر نرفتیم که معلوم بشه 
خانم فاطمی : خوب شاید مشکلتون با یک دکتر حل می شد . 
: قبول نکرد ، خانواده اشم گفتند ایراد از من ، برای همین جدا شدیم . 
خانم فاطمی : دیگه خودت دکتر نرفتی 
: اینطوری بهتر 
خانم فاطمی : چرا ؟
: خوب دیگه کسی نمیاد خواستگاری زنی که نمی تونه بچه دار بشه 
خانم فاطمی سری تکون داد : می دونی کار در اینجا چه طوری 
: برام توضیح کوتاهی دادند 
شما از ساعت 6 بعدازظهر جمعه باید سرکار باشید تا ساعت 7 صبح جمعه بعد ، مرخصی هم به هیچ عنوان داده نیمشه ، عروسی خواهرم ، داداشم ، هیچی 
: ایراد نداره ، از کی می تونم بیام 
خانم فاطمی : باید با آقای جلالی حرف بزنم 
: بله بعد کی خبرش و میدید 
خانم فاطمی : شمارت همین که اینجاست دیگه 
: بله 
خانم فاطمی : باهات تماس میگیریم 
: بله ، منتظرم 
خانم فاطمی : می تونی بری 
از جام بلند شدم : با اجازه 
از اتاق اومدم بیرون دیدم چند تا خانوم دارند با هم حرف می زنند با حالتی به من نگاه کردند از کنارشون گذشتم رفتم توی حیاط بچه ها داشتند با هم حرف می زدند یک دفعه یک پسر جلوی من خورد زمین شروع کرد به لب چیدن ، بلندش کردم . لباسش و تمیز کردم شلوارش و دادم بالا دیدم پاش زخمی شده : چرا مراقب نبودی 
پسر شروع کرد به گریه کردن 
دلم یک طوری شد آروم بغلش کردم : مردها که گریه نمی کنند ، الآن میری چسب زخم می زنیم خوب میشه . 
یک خانمی سریع اومد طرفم با عصبانیت بچه رو ازم گرفت : علی باز خوردی زمین چرا مراقب نیستی . شما با اجازه کی بغلش کردید 
: ببخشید آخ جلوی من خورد زمین هر بچه دیگه ای بود کمکش می کردم 
خانم با عصبانیت دستش و گرفت کشید ، پسر گریه می کرد و نمی خواست باهاش بره . 
دلم خیلی سوخت . از در اومدم بیرون چرا با این بچه ها اینطوری برخورد می کنند گناه داشت اگه مجبور نبودند که اینجا نبودند . 
---
سه روز گذشت و هیچ خبری از خانم فاطمی نشد . دوباره روزنامه خریدم تا کار دیگه ای پیدا کنم 
چی شد باز با روزنامه اومدی ، بسته دیگه چقدر می خواهی دنبال کار باشی 
: مامان بست کن 
مامان : چی رو بست کنم دیدی آبرومون رفت حالا دیگه کی میاد خواهر تو بگیره همه فکر می کنند مثل تو نازاست . 
: به من چه دکتر که هست قبلش ببرند دکتر ببینن می تونه حامله بشه یا نه 
مامان زد پشت دستش : اگه تو یکم طاقت می آوردی این دختر ازدواج می کرد بعد طلاق می گرفتی نمی شد . 
: مادرم من دیدید که می خواستند براش زن بگیرن ، چطوری با یک زن دیگه زندگی می کردم 
زیبا بیا تلفن از خانه گلها تماس گرفتند 
سریع دویدم تو و گوشی رو برداشتم : بله 
خانم کاظمی 
: بله خودم هستم 
من جلالی رئیس موسسه هستم می خواستم بهتون بگم شما قبول شدید و باید لطف کنید فردا ساعت شش صبح اینجا باشید تا بچه رو تحویل بگیرید . 
: بله حتماً میام آقای جلالی 
جلالی : پس منتظر شما هستیم . 
خوشحال گوشی رو قطع کردم : خدایا شکرت 
مامان : چی شد ؟

: از دستم راحت شدید دیگه میرم ، جمعه ها اگه دوست داشتید میام یک سریعی بهتون می زنم و گرنه نمیام . 
مامان با عصبانیت سرش و تکون داد : دختری که نتونه مادر بشه به چه دردی می خوره 
چمدون برداشتم و هر چی که فکر می کردم اونجا لازمم بشه برداشتم دو تا چمدون شد . به اطراف نگاه کردم عکس خانوادگی روی میزم بود اصلاً دلم نمی خواست اون با خودم ببرم کم این مدت اذیتم نکرده بودند ، کم از این و اون حرف نشنیده بودم . که بخواهم دوباره یاد آوریم بشه 
ساعت چهار از خواب بیدار شدم کمی آرایش کردم ، مانتو آبی و شلوار جین پوشیدم شال آبیم سرم کردم زنگ زدم آژانس چمدون ها رو بردم توی حیاط مادر اومد : داری میری 
: آره دارم میرم شمارم و که دارید اگه دوست داشتید بیام و ببینمتون بهم زنگ بزنید فقط جمعه ها می تونم بیام اگه کسی ام عروس شد بهم خبر ندید نمی تونم بیام . خداحافظ 
چمدون ها رو توی ماشین گذاشتم و سوار شدم . خوشحال بودم از خونه ای میرم که دیگه من و قبول نداشتند ، حتی خانواده خودم پشت من نبودند ، حتی یکبار نگفتند بیا بریم دکتر ببینم ایراد از تو بوده یا نه ؟
خانم همین جاست 
به در نگاه کردم نوشته بود باغ گلها : بله 
راننده چمدون ها رو پایین گذاشت پولش و دادم منتظر شدم هنوز ساعت پنج و نیم بود نمی دونستم زنگ بزنم یا نه که در باز شد و پیرمردی اومد بیرون : سلام پدرجان می تونم برم تو 
پیرمرد به من نگاهی کرد : چکار داری دخترم
: مربی جدید هستم 
پیرمرد لبخندی زد : خانم 
: کاظمی 
پیرمرد : بله ، بله بیا تو دخترم گفتند که میای 
بهم کمک کرد تا چمدون ها رو ببرم داخل . توی سالن نشستم تا خانم فاطمی یا جلالی بیاد 
داشتم مطلب و می خوندم که در اتاق باز شد مردی سی یا سی پنج سال اومد بیرون و به من نگاه کرد : سلام 
شما کاری داشتید 
: کاظمی هستم مربی جدید 
دستی تو موهاش کشید : چرا در نزدید خانم کاظمی 
: کسی به من چیزی نگفت 
به ساعت نگاه کرد : زود رسیدید بفرمائید داخل 
وارد اتاق شدم 
جلالی : خانم فاطمی که انشاالله همه چیز و براتون توضیح دادند 
: بله 
جلالی : دوست ندارم با بچه ها بد رفتاری کنید ، نمیگم لوسشون کنید ولی حق تنبیه کردن ندارید شنیدید 
: بله 
جلالی بلند شد منم بلند شدم : دنبال من بیان . 
اول به من تعارف کرد تا برم بیرون ، با اجازه ای گفتم و رفتم بیرون چشمش به چمدون : اینها وسایل شماست 
: بله چیزهایی که لازم دارم با خودم آوردم 
جلالی : بهتر همراه خودتون بیارید باید اتاقتون و نشون بدم . 
چمدون ها رو بدست گرفتم دنبال خودم کشوندم به خودش یک زحمت نداد کمکم کنه . جلوی یک اتاق ایستاد اول در زد و بعد وارد شد : خانم راضی پور ، جانشین تون اومده ، خانم کاظمی بفرمائید داخل . 
وارد شدم دیدم همون خانم اون روزی که اون پسر بچه رو از توی بغل من بیرون کشید اونم به من نگاه کرد. 
جلالی : خانم راضی پور اطلاعات بچه ها رو نوشتید 
راضی پور برگه ای برداشت داد به جلالی : کل اطلاعات بچه هاست من دیگه میرم با اجازه 
با عصبانیت از کنار من گذاشت 
جلالی : این اطلاعات بچه هاست بهتر خودتون سعی کنید با بچه ها آشنا بشید این طوری بهتر 
: چشم 
جلالی رفت . بچه ها هنوز خواب بودند آروم چمدون ها رو آوردم داخل و درون کمدی که به من تعلق داشت گذاشتم . با صدای گریه یکی برگشتم دیدم یک پسر بچه ها بیدار شده و داره گریه می کنه 
رفتم طرفش : چی شده عزیزم 
خانم راضی پور نیست 
: نه عزیزم به من بگو 
بچه ای که کنار تخت اون خوابیده بود بیدار شد : باز حتماً جیش کردی کیوان نه 
: خوب این که ایراد نداره ، یک اتفاق خیلی طبیعه
بچه : ولی اگه خانم راضی پور بفهمه دعوا می کنه 
کیوان از کمر گرفتم و گذاشتم پایین : خوب بهتر اول شلوار تو عوض کنم 
کیوان ساکت بود شلوارش و در آوردم یک کشو اونجا بود روش نوشته شده بود کیوان درش و باز کردم 
کیوان : اون مال من نیست 
کشویی بدی رو که باز کردم یک دفعه جیغ کشیدم از جیغ من بقیه بچه هم بیدار شدند از داخل کشو سوسک ها ریختند بیرون در اتاق باز کردم و سریع بچه ها رو بردم بیرون و در بستم 
تمام بدنم مور مور می شد . 
یکی از بچه : سوسک 
من جیغ زدم رفتم کنار 
کیوان با دمپایی زد روش 
در اتاق ها باز شد و چند تا خانم اومدن بیرون : چی شده ؟

 

جلالی هم بدو بدو اومد : چی شده خانم کاظمی چرا با بچه بیرونید 
سوسک با دست نشون دادم 
جلالی نگاه کرد : خوب سوسک 
اصلاً نمی تونستم حرف بزنم جلالی رو کرد به یک خانمی : خانم نیازمندی براشون آب بیارید 
بهم آب دادند کمی که آروم شدم : خوبی دختر 
نفس عمیقی کشیدم : تو کشو پر بود 
جلالی : چی پر بود 
کیوان : سوسک 
جلال تا اومد اتاق باز کنه 
: نه بذارید 
از اتاق فاصله گرفتم : بچه بیان اینجا 
بچه ها اومدن سمتم و بهم چسبیدن ، جلالی در باز کرد ، بعد در بست : خانم نیازمندی عمو حسن صدا کن بگو زود سم بیاره این اتاق و سم پاشی بکنه 
یکی از خانم ها بچه ها رو شمرد : خوبه همشون و آوردی کسی رو جا نگذاشتی 
بهشون نگاه کردم و لبخندی زدم : خوب مثل اینکه همه بیدار بیدارید 
آره خاله بیداریم 
: بهتر اول برید حموم 
خاله حموم نه 
: چرا صورت ها تونم خیلی کثیف ، لباس هاتونم همین طور 
کیوان خندید : نمی تونیم بریم 
: چرا ؟
کیوان : چون حمام داخل اتاق 
: اه چه بد حالا مجبوریم از جای دیگه برای حمام استفاده کنیم 
خاله اسمتون چیه 
نشستم روی دو زانوم : اسمم زیباست 
خاله یعنی زیبا صدات کنیم 
: دوست دارین زیباجون صدام کنید دوست دارید خاله صدام کنید . ولی من باید اول اسم های شما رو یاد بگیرم . 
من که کیوانم ، یک پسر مو بور : منم حسینم 
علی ، رضا ، شهاب ، محمود ، صادق ، سعید ، سمیر ، سیامک 
خوب پس ده تا پسر ناز و خوشگل میشن بچه های من 
دو رو بر ما در رفت و آمد بودند و من داشتم با بچه ها دوست می شدم 
کیوان : خاله ، خانم راضی پور دیگه نمیاد 
: نه عزیزم من جای اون هستم 
علی که روز اول دیده بودمش : چه بهتر 
لبم و گاز گرفتم : زشت این طور حرف زدن 
ببخشید خانم کاظمی بهتر فعلاً بیان اتاق ما 
: مرسی خانم نیازمندی ، فقط اگه لطف کنید بگید اینجا غیر از کلاس حمام دیگه ای هست یا نه 
خانم نیازمندی : چرا ؟
: چون بچه ها خیلی کثیف می خواهم اول برن حمام بد صبحانه بخورند 
خانم نیازمند : فقط تو کلاس ها هست برای دستشویی هم می تونن برند توی حیاط 
: مرسی پی من ببرمشون دستشویی بعد با اجازه شما میام کلاس شما 
خانم نیازمندی لبخندی زد : خواهش می کنم 
: خوب بچه اول قطار بشن 
آروم تو گوش خانم نیازمندی گفتم شلوار دار بده برای کیوان 
اونم رفت برای من آورد البته توی یک پلاستیک مشکی گذاشته بود . 
: خوب راه بیافتید باید بریم توی حیاط دستشویی 
بچه ها دنبالم راه افتادند . یکی یکی بچه ها رفتند دستشویی خدا رو شکر بزرگ بودند ، کیوان آروم بردم کناری و بهش شلوار دادم تا عوض کنه اونم یواشکی شلوارش و عوض کرد . 
توی حیاط دست و صورت بچه ها رو شستم تا تمیز بشن گر چه اونطوری که دلم می خواست نشدند ولی از هیچی بهتر بودند . ناخن هاشون بلند بود واقعاً حالم بد شد . 
رفتیم اتاق خانم نیازمندی بچه های اونم بیدار بودند ، داشتند صبحانه می خوردند ، محمود سریع کفش ها شو در آورد که بره بشین صبحانه بخوره 
: محمود کجا 
محمود : خوب صبحانه بخورم 
: برگرد دمپایی ها تو پات کن 
محمود برگشت و دمپایی و پوشید 
بهش نگاه کردم : خوب بهتر شد . ببخشید خانم نیازمندی اجازه میدید بچه های منم اینجا صبحانه بخورند 
خانم نیازمندی : بله بفرمائید . 
تا اومدم بگم بچه می تونید برید اونها دمپایی هاشنو در آورده بودند : بلند گفتم برگردید دمپایی هاتون و پاتون کنید 
علی : خانم نیازمندی اجازه داد 
: ولی یادم نمیاد که من اجازه داده باشم . 
بچه ها دوباره برگشتند و به من نگاه کردند : می تونید برید ولی آروم قبلشم دمپایی ها باید تو جا کفشی بزارید . 
بچه ها مودبانه دمپایی ها رو در آوردند و گذاشتند تو جا کفشی نشستند . خانم نیازمندی براشون چای ریخت و یک ظرف که توش کره و مربا بود گذاشت جلوشون 
: ببخشید خانم نیازمندی اگه اجازه بدید من یک سریع به اتاق بزنم چون فکر کنم باید کلاً تمیز بشه 
خانم نیازمندی : خواهش می کنم عزیزم راحت باش 
: لطفاً بچه ها تا من بر می گردم مودب باشید
از اتاق اومدم بیرون در اتاق خودم در زدم دیدم آقای جلالی در باز کرد : بله خانم کاظمی 
: ببخشید آقای جلالی این کلاس باید کلاً ضد عفونی بشه 
جلالی به من نگاهی کرد : چه طور 
: چون اونقدر بچه ها کثیف هستند که معلوم توی این اتاقم چه خبر بوده
جلالی : خوب خودتونم می تونید دست به کار بشید 
: باشه ، من ده تا سبد بزرگ می خواهم 
جلالی رو کرد به یک آقای که اونجا بود : محمدی برای خانم ده تا سبد بزرگ بیار

محمدی رفت برام ده تا سبد بزرگ آورد 
: ببخشید آقای محمدی میشه در این کشو رو باز کنید 
محمدی به من نگاهی کرد : باز کنید 
: می ترسم توش سوسک باشه 
محمد لبخندی زد و کشو رو کشید بیرون با ترس یکی یکی لباس ها رو برداشتم و تکون دادم انداختم توی سبد از لای یک لباس یک تیکه پی پی افتاد دستم جلوی دهن گرفتم جلالی بالای سرم بود : خفت می کنم راضی پور 
بقیه کشو ها رو هم آوردم بیرون و هر کدوم توی یک سبد خالی کردم برگشتم سمت جلالی : ببخشید آقای جلالی اینها باید شسته بشه و ضد عفونی 
جلالی سرش و تکون داد ؛ در اتاق باز شد خانم فاطمی اومد داخل : اینجا چه خبر 
جلالی عصبانی : هر چی میگم هر کس و راه ندید اینجا گوش نمی کنید دختر احمق توی کشو ها رو پر سوسک کرده اینجا رو ببین از توی لباس بچه ها افتاد 
خانم فاطمی با تعجب به زمین نگاه کرد : باورم نمیشه 
جلالی : دختر مریض بوده ، محمدی بیا این ها رو ببر بده بشورند بگو حتماً خوب ضد عفونی بشه . 
محمدی : بله آقا 
در کمد خودم باز کردم خدا رو شکر کردم که چمدونم ها رو هنوز باز نکرده بودم 
چمدون ها رو بردم بیرون گذاشتم . 
در حمام و دستشویی رو باز کردم دستم جلوی دماغم گرفتم ، عمو حسین لطف کنید اینجا رو هم یک سم پاشی بکنید
عمو حسین : چشم عمو الآن 
سمت رخت خواب ها رفتم تمام تشک ها رو برداشتم نگاه کردم همه کثیف بودند برگشتم سمت فاطمی : فکر نکنم اینها تمیز بشه باید دوباره تهیه بشه 
فاطمی اومد از دیدن کپک و کثیفی شوکه شد همون موقع محمدی اومد داخل 
جلالی : این تشک ها رو بندازید دور 
سریع گوشیش و در آورد و شماره گرفت : یک چک 
از اتاق خارج شد و من بقیه رو نشنیدم 
خانم فاطمی : چه قدر یک نفر باید احمق باشه که همچین کاری با این بچه ها بکنه 
: بهتر بچه ها هم یک چکاپ بشن 
فاطمی : آره حق با تو . بچه ها رو کجا گذاشتی 
: گذاشتم اتاق خانم نیازمندی جای دیگه ای نبود 
فاطمی : بهتر ازش خواهش می کنم امروز مراقب بچه ها باشه تا اینجا آماده بشه بهتر خودت بالای سر اینها باشی . 
: چشم 
خانم فاطمی خارج شد ، محمدی ام تمام تشک ها رو از پنجره انداخت بیرون . یک خانمی وارد شد و گفت برای تمیز کاری و ضد عفونی اومدم 
: الآن که نمیشه باید بذاریم برای ظهر چون باید اول این سم ها کار خودشون و بکنند بعد . 
خانم رفت جلالی اومد : چرا خانم شاکری رفت
: چون الآن که نمیشه ضد عفونی کرد باید اول سوسک ها بمیرند بعد 
جلالی : پس کی می خواهی ضد عفونی بکنید 
: تا ظهر صبر می کنیم . 
جلالی : گفتم تشک جدید بیارند 
: مرسی 
جلالی : من باید برم خودتون مراقب کارها باشید 
: چشم 
وقتی سم پاشی تموم شد اومدم بیرون و تا ظهر صبر کردم ، بچه ها ناهار خوردند و جلوی تلویزیون براشون پتو پهن کردم تا بخوابند . 
کیوان : من نمی خوابم 
: منم نگفتم بخواب مگه نمی خواهی کارتن ببینی 
کیوان : چرا ؟
پس می تونی دراز بکشی کارتون نگاه کنی باشه 
کیوان : باشه زیباجون 
بهش لبخندی زدم 
: ببخشید خانم نیازمندی امروز مزاحم شما شدیم 
نیازمندی : این چه حرفیه عزیزم اتفاق پیش میاد دیگه ، اتاق خیلی کثیف بود نه 
: از همه بدتر دستشویی و حمام ، مگه اینجا برای تمیز کاری نمیان 
نیازمندی : باید بهشون بگیم و گرنه کسی نمیاد 
: مرسی که گفتی 
نیازمندی : خواهش می کنم ، از خانم فاطمی شنیدم گفت تمام تشک ها کپک زده بوده 
: آره خیلی وحشتناک بود . اگه ایراد نداره من برم به تمیزی اتاق برسم 
نیازمندی : برو عزیزم خاطرت از اینهام جمع 
از اتاق خارج شدم و خانم شاکری رو صدا زدم اومد در باز کردیم اونقدر اتاق بهم ریخته بود که خدا می دونه اول پنجره رو باز کردم : بهتر آقای محمدی رو هم صدا بزنید اگه کسی دیگه ام هست بهتر بگید بیاد 
شاکری : چشم خانم

 


 

رفت بعد از چند دقیقه با محمدی و دو تا زن دیگه اومد اول شروع کردند به جارو کردند هر چی خاک و سوسک بود جمع کردند 
: ببخشید خانم شاکری داخل کمد جارو کنید . 
تا ساعت یازده فقط داشتیم تمیز می کردیم . خانم فاطمی چند بار سر زد و از پیش رفت کار سوال کرد . 
توی حموم بودم که صدای جلالی رو شنیدم : هنوز تموم نشده 
صدای شاکری اومد : خانم کاظمی خیلی وسواس دارند 
جلالی : خوب اینطوری خوب ، الآن کجا هستند ؟
شاکری : توی حمام 
سلام خانم کاظمی خسته نباشید 
برگشتم : سلام آقای جلالی خسته که شدیم ولی چیزی نمونده باید تمیز بشه دیگه 
جلالی : دستتون درد نکنه 
: ببخشید آقای جلالی چند تا تغییر می خواهم اینجا انجام بگیره اگه ایراد نداره 
خانم کاظمی این پرده رو چیکار کنم 
: بنداز دور آقای کاظمی اون به چه درد می خوره اصلاً لازم نیست ، ببخشید آقای جلالی 
جلالی : بفرمائید 
: من اصلاً دوست ندارم جا کفشی داخل اتاق باشه ، باید برای بچه دمپایی رو فرشی تهیه بشه ، لیوان ها ، بشقاب ها کلاً تمام ظروف اینجا باید عوض بشه ، مخصوصاً اون سماور و قوری ، سر تون و در نمیارم ، این لیستی که من نوشتم ، حتماً باید اینها اینجا اعمال بشه 
جلالی به لیست نگاهی کرد : مطمئنید 
خیلی جدی : بله حتماً این بچه ها می خواهن زندگی کنند مثل یک انسان 
جلالی : باشه حتماً ، چرا سماور باید عوض بشه 
: می تونید داخل قوری و سماور و نگاه کنید 
جلالی : نه نیازی نیست 
: پس لطفاً اینها تا فردا آماده بشه ممنون ، ببخشید من باید ببینم حمام چطوری شد 
دوباره برگشتم توی حمام : آقای محمدی خسته شدی بگو خسته شدم چرا این طوری تمیز می کنی 
محمدی : به خدا خانم چند بار کشیدم . 
: اگه پاک کننده بیشتر بریزی تمیز میشه 
محمدی : نه نمیشه 
: بده به من اون اسکاچ و 
شروع کردم خودم به کشیدن : دیدید تمیز شد . 
: برید بیرون خودم اینجا رو میکشم 
محمدی از حمام رفت بیرون سریع شروع کردم به تمیز کردن ، اونقدر پودر و ماده سفید کننده ریختم که وقتی آب ریختم و شستم حمام برق می زد تمام سرامیک ها سفید سفید شده بود . 
ساعت سه صبح بالاخره هر سه اتاق ، حمام و دستشویی تمیز شد . 
اتاق خواب و به اتاق عقبی انتقال دادم و اتاق بازی رو آوردم جلو . برعکس اتاق های دیگه که دیده بودم تمام اتاق خواب جلو بود . 
همه رفتند و خودم موندم اسباب بازی ها و تمام کتاب ها به اتاق کوچی که معلوم بود برای مربی در نظر گرفته شده بود انتقال دادم همه چیز برق می زد تمام اسباب بازی ها شسته و ضد عفونی شده بودند کتاب های که پاره شده بود و برگه برگه بود انداختم دور چون دیگه به درد نمی خورد . 
صدای در اومد : بفرمائید 
جلالی تا اومد وارد بشه : لطفاً کفشتون اونجا در بیارید بعد بیان داخل 
جلالی کفش و در آورد و اومد داخل : خسته نباشید حسابی تمیز شد ، اتاق خواب بردی عقب 
: بله چون بچه ها می خواند استراحت کنند هی در باز میشه و بسته میشه نمی تونند خوب بخوابند . 
جلالی : می تونم ببینم 
: بله بفرمائید 
جلالی وارد اتاق شد : شما هم می خواهید پیش بچه ها بخوابید 
: بله ایرادی داره 
جلالی : نه هر طور مایلید ، اون اتاق برای چه کاری گذاشتید . 
: می تونید همراهم بیان و ببینید . 
در اتاق باز کردم چند تا بوفه گذاشته بودم و داخلش کتاب ها و اسباب بازی ها بود و همه چیز مرتب 
جلالی : فکر می کنید همین طور بمونه 
: باید بمونه 
جلالی : چطوری

: بچه ها باید یاد بگیرند که منظم باشند . 
جلالی : خیلی خوب ، موفق باشید . 
: ببخشید کی وسایلی که خواستم آماده میشه 
جلالی : فردا صبح همه رو براتون تهیه می کنم . 
صدای در اومد : بفرمائید 
ببخشید خانم کاظمی لباس بچه ها رو آوردم وارد شد سلام آقای جلالی 
جلالی فقط سرش و تکون داد . 
ازش گرفتم و گذاشتم کنار اتاق : همه اتو شدند دیگه درست 
: بله خانم کاظمی همه اتو شده و مرتب 
: خیلی لطف کردید . ممنون 
جلالی : خیلی عالی موفق باشید 
ساعت شش بود که رفتم اتاق خانم نیازمندی دیدم کیوان بیدار شده . داره گریه می کنه می دونستم چه اتفاقی افتاده با خودمم آوردمش توی اتاق و بردمش توی حمام و حسابی شستمش از حمام که اومد بیرون : خوب کدوم یکی لباس تو 
رفت سمت سبد ها و نشونم داد ، حوله رو برداشتم و خشکش کردم ، لباس تمیز تنش کردم : کیوان به هیچ عنوان نباید لباست کثیف بشه فهمیدی 
کیوان : بله زیباجون 
لباس هاش و گذاشتم داخل کشوش . بهش اسباب بازی دادم تا بازی کنه دوباره رفتم اتاق خانم نیازمندی ، علی ، رضا و سیامک م بیدار شده بودند با خودم آوردمشون توی اتاق دمپایی ها رو در آوردند و داخل سبدی که خالی شده بود انداختم و گذاشتم بیرون از در ، مسیر در تا حمام و روزنامه گذاشته بودم بچه ها از روی روزنامه رد شدند و رفتند داخل حموم اون سه تا رو هم شستم حسابی تغییر کرده بودند و سفید شده بودند . لباس تنشون کردم و حرفی که به کیوان زدم به اونهام زدم . لباس های اونها رو هم گذاشتم داخل کشوشون . بقیه رو هم که بیدار بودند آوردم و بردم حمام همه تمیز و مرتب شدند . سفره رو انداختم و گفتم بیان بشینند تا صبحانه بخورند . 
تا می خواستند دست بزنند : صبر کنید 
همه منتظر شدند تا ببیند من چی میگم 
: بعد از غذا تمام اسباب بازی ها رو جمع می کنید و من بهتون میگم کجا بذارید به هیچ عنوان دوست ندارم بعد از بازی اتاق بهم ریخته باشه همه متوجه شدند 
: نشنیدم 
بچه ها : بله 
: آفرین می تونید شروع کنید . 
بچه ها صبحانه خوردند و من سینی رو آوردم و تمام ظرف ها رو جمع کردم امروز توی وسایل یکبار مصرف چیزی خوردند تا براشون بشقاب و وسایل دیگه برسه . 
: خوب بلند شین دنبالم بیان تا بگم وسایل باید کجا باشه . 
بچه ها هر کدوم یک اسباب بازی رو برداشتند و همراهم اومدند هر کدوم وسیله رو اونجایی که من گفته بودم گذاشتند . 
: در صورتی که کسی رعایت نکنه همه تنبیه میشن فهمیدین 
حسین : یعنی می زنیمون
: مثلاً اجازه نمیدم برید توی حیاط بازی کنید ، یا اینکه تلویزیون نگاه کنید . خوب بهتر بیان بیرون الآن کارتون شروع میشه 
بچه اومدن و نشستند تلویزیون و روشن کردم و خودم روی مبلی که اونجا بود تکیه دادم . 
دیدم کیوان دستشویی داره نمیره 
: کیوان جان بدو دستشویی 
کیوان : الآن ندارم 
: کیوان همین الآن دستشویی 
کیوان مجبور شد بره و زود اومد بیرون 
کیوان جان برگرد اول سیفون و بکش دست تو با صابون بشور در دستشویی رو ببند بعد بیا بشین و گرنه تلویزیون خاموش می کنم . 
کیوان سریع برگشت توی دستشویی و تمام کارهایی که گفتم انجام داد و اومد نشست . 
دیدم بعد صادق رفت تمام کارهای که به کیوان گفته بودم اون انجام داد و اومد بیرون سرم و تکون دادم و لبخندی زدم . 
رفتم سر کمدم و یک کتاب برداشتم و شروع کردم به مطالعه کردن . گاهی به بچه ها نگاه می کردم . 
در زدند در باز کردم شاکری بود : جانم 
شاکری : ببخشید وسایلی که خواسته بودید آوردند . 
: مرسی بیارید داخل 
وسایل آشپزخونه رفتن داخل آشپزخونه ، دمپایی ها کنار گذاشتم . مایع ظرف شویی و خلاصه هر چی که خواسته بودم آماده بود حتی ملافه های که برای تخت بچه ها می خواستم همه برش زد و دوخته شده بود . 
: ببخشید خانم شاکری اگه لطف کنید به عمو حسن یا آقای محمدی بگید تشریف بیارن و این جا دستمال کاغذی رو توی دستشویی وصل کنند ممنون میشم 
شاکری : چشم خانم 
خوب بود که توی اتاق یک آشپزخونه کوچولو بود ، تمام ظرف ها رو در آوردم و شستم و گذاشتم سر جاش لیوان ها و قاشق ها رو هم همین طور همه چیز تمیز و مرتب بود . 
سعید : زیباجون آب می خواهم 
: سعید جان باید بگی ، لطفاً به من آب بدید 
سعید : زیبا جون لطفاً به من آب بدید 
: چشم عزیزم الآن بهتون آب میدم 
بهش آب دادم وقتی آب خورد گذاشت روی میز : سعید جان برگرد لیوان و باید بذاری داخل سینک تا من بشورم 
سعید برگشت و گذاشت داخل سینک و رفت بیرون . می دونستم کارم خیلی سخته چون عادت کرده بودند به بی نظمی و حالا اون ها تربیت کردن خیلی سخت بود . 
کارتون که تموم شد : خوب بچه همه بچرخید سمت من
همه چرخیدن : این دمپایی های رو فرش شماست از این به بعد دمپایی بیرون در میارین دست تون می گیرید و میان داخل می گذارین توی جا کفشی و از این جا کفشی دمپایی رو فرشی بر می دارید کسی بدون اینها توی اتاق راه نمیره : متوجه شدید 
بچه ها : بله 
: آفرین حالا بیان هر کدوم یک جفت بردارید و پاتون کنید . 
بچه ها هر کدوم یک جفت برداشتند . 
محمود : حالا باید چکار کنیم 
: خوب الان موقع نقاشی بهتر بشینید تا من دفتر نقاشی هاتون و بیارم تا نقاشی بکشید 
بچه پشت میز نشستند ، یک میز بود که از دیوار بیرون می اومد بچه ها صندلی ها رو گذاشتند و من براشون دفتر نقاشی آوردم و ازشون خواستم اون چیزی رو که دوست دارند برام نقاشی کنند . 
در اتاق زد شد : بفرمائید 
فاطمی و جلالی وارد شدند به بچه ها نگاهی کردند ، برگشتم سمت بچه : سلام 
بعد به بچه : وقتی کسی وارد میشه چی باید بگین 
بچه برگشتند : سلام 
فاطمی و جلالی جواب سلامشون و دادند 
: خوب نقاشی تون بکشید . ممنون بابت وسایل خیلی لطف کردید . 
فاطمی : تا حالا اینطور تمیز اینجا رو ندیده بودم . 
لبخندی زدم . 
جلالی : امروز بعدازظهر دکتر میاد برای چکاب بچه ها
: خیلی ممنون ، لطف کردید . چای میل دارید . 
جلالی به فاطمی نگاهی کرد : نه مرسی ، باید بریم به کارهامون برسیم . خدانگهدار
: به امید دیدار 
دوباره روی صندلی نشستم و شروع کردم به مطالعه کردن . 
دیدم حسین شروع کرد به گریه کردن
: چی شده حسین 
حسین : شهاب روی دفتر خط کشید 
: شهاب چرا روی دفتر حسین خط کشیدی 
شهاب : از روی من نگاه می کنه 
: بعد تو باید روی دفترش خط بکشی 
شهاب : خوب 
: خوب نداره ، معمولاً توی این مواقع یک چیزی باید بگی 
شهاب زل زد به من 
: نمی دونی 
شهاب : می دونم ولی نمیگم 
: ایراد نداره دفتر تو جمع کن بیا بده امروز دیگه هیچ کاری انجام نمیدیم تا شهاب یاد بگیره بگه ببخشید . 
شهاب دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو داد به من و نشست کنار دیوار منم بهش توجه ای نکردم . 
خوب بقیه نقاشی رو بکشند
بالاخره همه بچه ها تموم کردند و نشستند . نیم ساعتی گذشت دیگه بچه ها خسته شده بودند و هی تکون می خوردند . منم داشتم کتاب می خوندم . 
علی : زیبا جون شهاب و ببخشید 
توجه نکردم 
محمود : زیباجون من اگه عذرخواهی کنم قبول می کنید . 
: نه باید خود شهاب عذرخواهی کنه تا نکنه فایده ای نداره 
یک ربع دیگه گذشت بچه ها حسابی خسته شده بودند . هی به شهاب غر می زدند . بالاخره شهاب بلند شد اومد جلوی من : ببخشید 
: من نشنیدم چی گفتی 
شهاب : زیباجون ببخشید 
: فقط همین 
شهاب : خوب دیگه چی بگم 
: دیگه تکرار نمیشه حسین و ببوسی
شهاب : زیباجون دیگه تکرار نمیشه 
رفت حسین و بوسید : خوب
: حسین بخشیدیش
حسین : بله
یک هفته از اومدم گذشت متوجه شدم بچه اصلاً برای رفتن به دبستان آماده نیستند برای همین تصمیم گرفتم برم پیش خانم فاطمی 
: اجازه هست خانم فاطمی 
فاطمی : بیا تو زیبا جان ، طوری شده 
: راستش مزاحم شدم تا چیزی رو با شما در میون بذارم 
فاطمی : بگو گوش می کنم
: راستش در مورد بچه هاست 
فاطمی : اتفاقی افتاده 
: نه ، فقط اون ها اصلاً آماده مدرسه رفتند نیستند 
فاطمی : چرا؟
: چون با این که شش سالشون هنوز تو شمارش مشکل دارند و معلوم میشه اصلاً باهاشون کار نشده ، توی اتاقشون بازی فکری اصلاً نیست . کتاب آموزشی ندارند ، کتاب قصه ندارند چند تایی ام که هست به سن اونها نمی خوره مال بچه های سه سال . 
فاطمی : یعنی تو این ها رو لازم داری 
: بله خیلی سریع چون باید این پنج ماهی که مونده آمادشون کنم برای مدرسه
 
فاطمی سرش و تکون داد : وسایلی که نیاز داری بنویس
: راستش من لیست تهیه کردم خدمت شما 
فاطمی برگه رو ازم گرفت : باشه میدم آقای جلالی چک کنند اگه مورد تائیدشون بود تهیه می کنند . 
: خیلی لطف می کنید . 
برگشتم توی اتاق دیدم هنوز بچه ها دارند نقاشی می کنند . 
زیباجون 
: بگو محمود جون 
محمود : نمی تونم مثل درخت شما بکشم 
به دفترش نگاه کردم دستش و گرفتم : خوب بیا با هم بکشیم . 
چند بار دستش و گرفتم و با هم کشیدیم تا حدودی دیگه می تونست بکشه خیلی خوشحال شد و شروع کرد به تمرین کردند . 
با این که یک ساعت و نیم داشتند نقاشی می کشیدند ولی هیچ کدوم از جاشون بلند نمی شدند . 
در باز شد : ببخشید زیباجون 
: بله خانم شاکری 
شاکری : این توپ های که خواسته بودید 
: دستتون درد نکنه ، تمیز دیگه 
شاکری : بله ، خودم شستم و ضد عفونی کردم 
: دستتون درد نکنه ، خیلی لطف کردید . 
بچه برگشته بودند و ما رو نگاه می کردند : به کارتون برسید بچه ها 
شاکری رفت 
: درست نیست وقتی یکی وارد کلاس میشه و با من داره صحبت می کنه شما ها بر می گردید گوش می کنید ، دیگه این کار تکرار نشه . 
بچه ها سریع برگشتند و کارشون و ادامه دادند . 
ساعت یک خانم شاکری وارد کلاس شد و قابلمه غذا رو داد به من ، قابلمه رو چک کردم ، چون می دونستند من شدیداً وسواس دارم قابلمه رو خیلی تمیز و مرتب می آورد چون می دونستند با کوچکترین کثیفی برش می گردونم . خانم شاکری شده بود مسئول وسایل من و خودش تمام کارهای کلاس و انجام می داد چون بقیه رو قبول نداشتم . 
سفره رو انداختم تمام وسایل و چیدم : خوب بچه دفترها رو جمع کنید . سریع صف ببندید اول دست ها رو بشورید بعد بیان غذا . تا ده شمردم صف بسته شده باشه 
شروع کردم به شمارش دیدم همه مرتب ایستادند . یکی یکی دست ها رو شستن و اومدند نشستند براشون غذا کشیدم و بهشون دادم اونقدر توی این مدت کم تغییر کرده بودند که باورم نمیشد . روز اول حمله می کردند به غذا ولی الآن خیلی مودب برخورد می کردند . 
در اتاق زد شد : بفرمائید 
بلند شدم در باز شد آقای جلالی و خانم فاطمی وارد شدند ، سلام کردم ، بچه همه با هم سلام کردند وقتی جوابشون و گرفتند مشغول غذا خوردند شدند سمیر داشت نگاهمون می کرد بهش نگاه کردم و اون زود برگشت و دیگه اصلاً برنگشت نگاهمون کنه . 
: ببخشید ، بفرمائید ناهار 
فاطمی : مرسی زیباجون 
جلالی : خانم کاظمی این لیستی که دادید حتماً لازم دارید 
: بله آقای جلالی بچه ها باید خیلی چیزها یاد بگیرند ، دوست دارم وقتی کلاس اول میرند آماده باشند . 
جلالی : می خواهم کتاب داستان هاشون و ببینم 
: بفرمائید همراه من بیان . 
فاطمی پیش بچه ها موند و جلالی با من اومد : ببینید آقای جلالی این چند تا کتاب که سنش به بچه ها نمی خوره 
جلالی چشمش به توپ ها افتاد : اینا چیه ، توی اتاق ها حق بازی با توپ و ندارند 
: می دونم ، برای یادگیری شمارش ازش استفاده می کنم . 
جلالی سرش و تکون داد : خوب ، خوشحالم که این طور با جون و دل برای بچه ها کار می کنید . 
: من بچه ها رو خیلی دوست دارم 
جلالی : باشه من وسایلی که خواستید براتون تهیه می کنم 
: فقط آقای جلالی یک لطفی بکنید حتماً کتاب های آموزشی تمام موارد توش داشته باشه حتی اگه کتابی باشه که بصورت فکری باشه بهتر 
جلالی : منظورتون نمی فهمم 
: یعنی از این کتابهای که کدوم راه کوتاه تر ، بچه رو به مادرشون برسونید . این طوری 
جلالی : بله باشه سعی می کنم کتاب های پیدا کنم که به سنشون بخوره 
: اگه بشه بمن یک بسته فعلاً برگه A4 بدید که خیلی ممنون میشم 
جلالی : بله حتماً میگم خانم فاطمی بدن خدمتتون 
: دستتون درد نکنه 
زیباجون 
: جانم علی 
علی : من سیر شدم دیگه نمی تونم بخورم 
: ببخشید آقای جلالی ، بیا ببینم چقدر از غذات مونده 
رفتم جای ظرفش : تو که چیزی نخوردی 
علی : سیرم زیباجون 
: باشه ایراد نداره ولی تا عصرونه دیگه از غذا خبری نیست 
علی : باشه 
دستم و روی سرش گذاشتم تب نداشت : می خواهی یکم استراحت کنی 
علی : آره 
: خوب بیا بریم توی اتاق 
علی رو بردم توی اتاق خواب و روی تختش خوابندمش ، بوسیدمش : بخواب عزیزم 
علی : زیباجون من دوست داری
: آره عزیزم من همتون و به یک اندازه دوست دارم 
علی : تنهامون که نمیذاری 
: نه چرا باید تنهاتون بزارم ، بخوابم گلم . 
از اتاق اومدم بیرون دیدم بچه ها غذاشون و خوردند .جلالی و فاطمی هنوز بودند 
جلالی : حالش بده 
: نه یکم استراحت کنه خوب میشه 
محمود : مرسی زیباجون 
بچه های دیگم به تبعید از اون تشکر کردند . جلالی و فاطمی رفتند خوشحال بودم که بچه ها مودب برخورد کرده بودند خوب این برای من یک امتیاز محسوب می شد . 
---
دو ماه از اومدنم می گذره مامان اصلاً بهم زنگ نزد که حتی حالم و بپرسه منم توی این مدت خونه نرفتم ، برام خودمم راحت تر بود که از اونها دور بودم کم توی اون چند ماه نق ازشون نشنیده بودم برای چندین سالم بست بود . 
بچه هام توی این مدت خیلی پیش رفت کرده بودند . جلالی خیلی به این مسئله حساس شده بود ، برای تمام سنین کتاب خریده بود و مربی های دیگه رو هم مجبور کرده بود به بچه ها آموزش بدهند . هر چند وقت یکبار به اتاق ها سر میزنه و همه چیز و چک می کنه وای به حال کسی که اتاقش تمیز نباشه ، کمی مربی ها از دست من دلخور شدند ولی چون من زیاد باهاشون صمیمی نیستم نمی تونند مستقیم به خودم بگن ب، یشتر خانم نیازمندی حرفشون و به گوشم می رسونه ، منم همیشه با یک لبخند از کنار حرف هاشون می گذرم . 
پرورشگاه چون توی جای خلوت و آروم گاهی بچه ها رو بیرون ازش می برم تا کمی با محیط بیرون آشنا بشم حتی گاهی باهاشون تا سوپر مارکت میرم تا بچه ها بدونند اطرافشون چی می گذره ، البته هنوز جلالی خبر نداره فقط فاطمی می دونه بهمم گفته اگه جلالی بفهمه من می کشه . منم مسئولیتش و خودم قبول کردم .
 

زیباجون امروز بریم تا بیرون دلم می خواهد بریم پارک با بچه ها بازی کنیم . 
: اگه بچه های خوبی باشید ساعت شش می برمتون پارک باشه 
بچه هورا گفتند تا ساعت شش هر چند دقیقه یکبار یکی ازم سوال می کرد ساعت چند . 
ساعت پنج شد که یکی یکی صداشون زدم و لباس تنشون کردم و خیلی مرتب و آقا شده بودند : خوب می دونید که نباید لباس هاتون کثیف بشه ، با کسی دعوا نمی کنید . و گرنه دیگه برای همیشه بیرون رفتن کنسل میشه 
علی : چشم زیباجون همیشه اینها رو میگی 
: میگم که فراموش نکنید . 
خودمم لباس پوشیدم : خوب بریم 
داشتیم به طرف بیرون می رفتیم فاطمی : باز کجا ؟
: روز پنجشنبه است بچه هام خسته شدند میرمشون همین پارک نزدیک یکم بازی کنند . 
فاطمی : بالاخره زیبا سرت تو به باد میدی . 
لبخندی زدم . دیدم خانم شاکری بدو بدو اومد : این خوراکی برای بچه ها 
لبخندی زدم : مرسی خانم شاکری خیلی لطف کردید . 
همراه بچه ها رفتیم بیرون توی پارک بچه ها با بچه های دیگه بازی می کردند و من تمام حواسم بهشون بود . 
با اجازه کی اونها رو آوردی اینجا 
برگشتم دیدم جلالی : سلام آقای جلالی 
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : با اجازه کی آوردیشون اینجا 
: راستش باید این بچه ها برای مدرسه آماده بشند و باید یاد بگیرند که با بچه های دیگه رابطه برقرار کنند . 
جلالی : بهتر برگردید باغ 
به ساعت نگاه کردم : هنوز نیم ساعت اومدند بذارید تا هفت بازی کنند برشون می گردونم بعد هر تنبیهی برای من در نظر بگیرید با کمال میل قبول می کنم 
جلالی بلند : همین ها 
کسایی که اون اطراف بودند ما رو نگاه کردند بلند : بچه بیان اینجا باید برگردیم 
صادق : ولی زیباجون ما تازه اومدیم . 
: می دونم بچه های گلم ولی الآن باید برگردیم دوباره میایم باشه 
علی به جلالی نگاهی کرد آروم : دعوات کرد 
دستی روی سرش کشیدم : نه عزیزم باید حتماً بر گردیم . خوب راه بیفتید با دوستاتون خداحافظی کنید تا بریم . 
بچه ها با دوست های که پیدا کرده بودند خداحافظی کردند و راه افتادیم سمت باغ 
جلالی عصبانی جلو جلو می رفت من و بچه هام پشت سرش ، بچه ها شعرهای که بلد بودند بلند بلند می خوندن و گاهی با دست زدن برای خودشون شادی درست می کردند . 
وارد باغ شدیم خانم فاطمی رو پشت پنجره دیدم خیلی ناراحت بود بهش لبخندی زدم اونم برام دست تکون داد . 
جلالی به پنجره نگاهی کرد و بعد به من : الآن میای دفتر من فهمیدید 
: بله آقای جلالی
توی سالن حسین شروع کرد گریه کردند : چی شده حسین جون 
حسین : آقای جلالی می خواهد دعوات کنه 
: نه عزیزم 
حسین : چرا هر وقت می خواهن ما رو تنبیه کنند می گفتند می فرستنمون اتاق آقای جلالی . 
حسین و بغل کردم دیدم بقیه ام اومدند دورم و شروع کردند به گریه کردند : بچه ها زشت آقای جلالی فقط با من کار داره همین 
صادق : من دیدم سرت داد زد 
لبم و گاز گرفتم : نه فقط آقای جلالی یکم بلند حرف زدند همین 
خانم نیازمندی : چی شده زیبا چرا اینها گریه می کنند . 
رضا : می خواهن زیباجون و تنبیه کنند 
نیازمندی به نگاهی کرد : چی شده ؟
لبم گاز گرفتم : جلالی فهمید بچه ها رو بردم بیرون 
نیازمندی زد پشت دستش : دختر چقدر بهت گفتم اینکار رو نکن 
لبخندی زدم : برای بچه ها لازم بود . خوب بچه برین توی اتاق تا لباس هاتون و در بیارین من اومدم باشه
سیامک : حتماً میای دیگه 
: اره عزیزم حتماً میام . لباس های هر کسی تا شده تو کشوش باشه ، دست هاتونم می شورید تا من بیام . 
رفتم سمت اتاق جلالی هنوز بچه ها داشتند من و نگاه می کردند برگشتم و با دست اشاره کردم که یعنی برند توی اتاق
تا برگشتم دیدم جلالی جلوی در ایستاده : چه عجب تشریف آوردید 
: ببخشید باید بچه ها رو آروم می کردم 
جلالی : بفرمائید داخل 
معلوم بود خیلی عصبانی پشت میزش نشست ، فاطمی هم کناری ایستاده بود : خانم کاظمی من یادم نمیاد از من برای بیرون بردن بچه ها اجازه گرفته باشید 
فاطمی : به من گفته بودند 
جلالی : پس چرا من در جریان نبودم ، مگه نمی دونید من با این کار مخالفم 
: چرا مخالفید 
جلالی : چون نمی خواهم به روحیشون ضربه وارد بشه 
: الآن نشه فردا که میرن مدرسه میشه بهتر یاد بگیرند با بچه های دیگه چطوری کنار بیان . 
جلالی : من اینجا تعیین می کنم که باید چه کاری انجام بدید 
: منم مربی بچه ها هستم و این و صلاح دونستم
جلالی عصبانی بلند شد اومد سمت من : شما حق ندارید سر خود کاری انجام بدید 
: جدی ، چند بار این بچه ها رو بردید شهر بازی ، چند بار بردید یک باغ وحش 
جلالی : شما حق ندارید 
: من حق دارم آقای جلالی پس لطفاً برای من نگید چی حق دارم و چی ندارم 
جلالی انگشتش و به طرف من برد و نتونست دیگه ادامه بده 
: باید برم بچه هام خیلی ناراحت شدن 
جلالی : می تونی بری ولی دیگه حق نداری ببریشون بیرون 
زل زدنم تو چشم هاش : من بازمم می برمشون پس در جریان باشید . 
از اتاق اومد بیرون خوشحال بودم که حرف خودم و زده بودم وارد اتاق شدم دیدم بچه ها کناری نشستند : چی شده 
بچه ها تا من و دیدند اومدن سمتم و بغلم کردند . یکی یکی بوسیدمشون : خوب الآن وقت چیه 
بچه ها بهم نگاه کردند 
: وقت خوردن آب میوه 
بچه دست زدند و بهشون آب میوه دادم . 
حسین : زیباجون بریم حموم 
: آره باید برین حموم چون بیرون بودید و بازی کردید بدنتون کثیف شده 
شهاب : آخ جون 
از این که می دیدم با حمام آشتی کردند خوشحال شدم . یکی یکی بردمشون حمام و آوردم بیرون .
دیدم گوشیم زنگ می زنه : بله 
سلام زیبا منم فاطمی 
: سلام خوبین 
فاطمی : دختر تو چیکار کردی چرا اینطوری رفتار کردی 
: خوب خودش خواست ، دل بچه هام و شکوند 
فاطمی : نمی دونی چقدر عصبانی تو رو خدا یک فردا رو رعایت بکن تا من شنبه بیام باشه 
: باشه سعی می کنم 
فاطمی : زیبا ، جون من کاری نکنی ها 
: نه خاطرت جمع ، برو خداحافظ 
فاطمی : خداحافظ 
ساعت نه بود که بچه رو بردم توی اتاق خواب : خوب هر کسی جای خودش 
همه دراز کشیده بودند و من کتاب قصه برداشتم و شروع کرده خوندن در اتاق زده شد شب ها در اتاق قفل می کردم بلند شدم باز کردم دید جلالی : بفرمائید داخل ، من قصه بچه ها رو تموم کنم میام خدمتتون . 
برگشتم توی اتاق خواب بچه ها و شروع کردم بقیه قصه رو گفتند جلالی دم در ایستاد به من و بچه ها نگاه می کرد . 
: خوب دیگه قصه تموم شد ، شب بخیر خوب بخوابید 
یکی یکی بوسیدمشون و ملافه ها روشون انداختم . به سمیر که رسیدم دستش و انداخت دور گردنم آروم تو گوشم : دعوات نکنه 
لبخندی زدم بلند : نه عزیزم ، من و آقای جلالی قرار نیست دعوا کنیم پس راحت بخوابید ، آقای جلالی اومدن به اتاق ها سر کشی کنند . 

از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم و در اتاق بچه ها رو بستم : بفرمائید آقای جلالی 
جلالی : خلع صلاحم کردی ، بعد میگی بفرمائید 
لبخند زدم : چرا مگه اومده بودید دعوا 
جلالی بهم نگاهی کرد : بله 
: خوب بگید گوش می کنم 
جلالی : هیچی دیگه ولی دیگه بچه ها رو بیرون نبر 
: نمی تونم بهتون قول بدم 
جلالی اخم هاش و توی هم کرد : حتی اگه اخراجت کنم 
: حتی اگه اخراجم کنید ، چون این بچه ها نیاز دارند که با دیگران ارتباط برقرار کنند . 
جلالی : خیلی لجبازی 
: بله می دونم ، همه این و بهم میگن .
جلالی از اتاق خار


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 ::  نويسنده : Hadi

دوستانی قدیمی- کیل، فاکس و گیج، و سه زنی که دست تقدیر آنان را بر سر راهشان قرار داده است- کویین،‌لایلا و سی‌بل، همگی کابوس‌هایی مشترک از خون، آتش و خشونت می‌دیدند.
هیچ یک از آنان نمی‌توانست این حقیقت را که در این دوره‌ی هفت اهریمن قوی‌تر شده بود، نا دیده بگیرد.
اهریمن از وحشتی که می‌آفرید تغذیه می‌کرد.
اما حالا که سنگ یشم یکپارچه شده بود،‌می‌توانست سلاحی بر علیه اهریمن باشد.

البته اگر آنها می‌فهمیدند که چگونه از آن استفاده کنند.

سه گانه هفته شوم (پیمان خون – شهرهاوکینزهالو - سنگ شیطان) 
برای کیل، فاکس، گیج و دیگر ساکنان شهر کوچک هاوکینزهالو در دامنه ی کوهستان جنگلی هاوکینز، عدد هفت یادآور وقایعی شوم و نفرین شده است.
بیست و یک سال پیش این سه مرد جوان در شب دهمین سالروز تولدشان در جنگل هاوکینز و در کنار سنگ شیطان مراسمی کودکانه به جا آوردند. آنها با ریختن خون خود بر سنگ شیطان و ذکر عباراتی، به خیال خود پیمان خون و برادری بستند، حال آنکه با این کار اهریمنی چند صد ساله را که سه قرن پیش توسط فرشته ای نگهبان محبوس شده بود، آزاد کردند. 
از آن پس هر هفت سال، در هفتمین روز از هفتمین ماه سال و به مدت هفت روز، این اهریمن شهر هالو را جولانگاه خود قرار می دهد. به مدت هفت روز و هفت شب، جنون، قتل، غارت، آتش و خون شهر را فرا می گیرد.
دست سرنوشت سه زن جوان – کویین، لایلا و سی بل – را به هالو می کشاند. این شش زن و مرد جوان که به نوعی با هر دو جنبه ی خیر و شرّ داستان قرابت خونی دارند؛ با استفاده از موهبت های خدادادشان به جنگ اهریمن می روند.
بر طبق روایاتی که از فرشته ی نگهبان به جا مانده است، این دوره ی هفت آخرین دوره است. مرگ و نابودی اهریمن، یا مرگ و نابودی شهر هالو و ساکنانش...

 

 

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:30 ::  نويسنده : Hadi
امیر:می خوای تو شهر یه چرخی بزنیم؟
مهرداد با تکان سر جواب مثبت داد.مدتی بود که تو خودش به سر می برد و کسی هم دلیلش را نمی دانست
امیر:نمی خوای بگی چی شده؟آخه پسر تو که همه ی مارو داری می کشی
مهرداد با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
_گفتم که چیزیم نیست.فقط یه مدت می خوام تنها باشم که به گل روی شما نمیتونم
_من شدم مزاحم دیگه.باشه.در ضمن اینو باید بهتون گوشزد کنم که مادر پدر جنابعالی منو فرستادن دنبال نخد سیاه که همون شما باشید
صدای تلفن همراه مهرداد بلند شد،سراسیمه دنبال گوشی گشت.امیر خنده ای کردو تلفنی که در دستش بود را به او نشان داد و گفت:
_دنبال این می گردی؟من اجازه ندارم اینو بهت بدم چون هر وقت میاد تو دستت حالت خراب میشه
_آخه این چه بازیی که شما راه انداختید؟می گم چیزیم نیست یعنی نیست دیگه.اصلا به شما ها چه؟
_حالا شد به ما چه؟تا اونجایی که یادم می آد همه چی به من مربوط میشد
مهرداد صلاح دید سکوت کند چون می دانست در آخر این دعوا مجبور به گفتن حقیقت می شود.سه ماه بود از دیدن او می گذشت و در این زمان مهرداد منتظر تلفنی از جانب او بود و هیچ کس از این موضوع خبر نداشت.سه ماه پیش هنگامی که برای تفریح به کلبه ی شکاریشان در جنگل رفته بود با نوه ی یکی از جنگلبانان که برای تعطیلات به آنجا آمده بود به اسم شیوا آشنا شده بود.شیوا دختری 19 ساله و زیبا از خانواده ایی متوسط در تهران بودکه در سال گذشته پدرش بر اثر سکته ای در گذشته بود.مهرداد نیز پسری 25 ساله از خانواده های سطح بالای پایتخت بود.او نا خواسته دل بسته ی دختری شده بود که از نظر طبقاتی اختلاف زیادی با او داشت و میدانست پدر و مادرش مخالف این موضوع هستند.صدای تلفن همراهش باز به گوش رسید و او التماس کنان به امیر گفت:
_خواهش میکنم بده
امیر شماره را خواند و چون آشنا ندید به او داد
_بله بفرمائید
_...
_نخیر اشتباه گرفتید
_...
_خدانگهدار
امیر:منتظر کسی بودی؟
_نه
_پس چرا می خواستی جواب بدی؟
مهرداد جواب نداد چون میدانست اگر هم نگوید امیر خود درد اورا می فهمد.پدر و مادر او خواهان ازدواج او با دختر خاله اش ویدا بودند اما او مخالف این امر بود چون هیچ حسی به ویدا نداشت.بر عکس ویدا شیفته ی او بود و مهرداد این موضوع را نمی دانست که بعد ها به وسیله ی مادرش مطرح گردید و اورا بین دو راهی سختی قرار داد.او عاشق شیوا بود و ویدا نیز دل بسته ی او.ازدواج با شیوا به قیمت خراب کردن ارتباط خانوادگیشان و ازدواج با ویدا به قیمت زیر پا گذاشتن احساسات خود و نمی دانست که...
***
_شیوا لباس عروسیت چی شد؟سفارش دادی یا باز هم یادت رفت؟صدای مادر بود که به گوش می رسید
_امروز قرار شد با محراب برم مامان
شیوا در حال انجام تدارکات عروسی بود و نمی دانست که با این ازدواج چه ضربه ای به مهرداد خواهد زد.شیوا مهرداد را از یاد برده بود و تنها به یگانه معشوق خود،محراب،فکر می کرد
***
امیر:من با یکی از دوستام قرار دارم.اینجا پیاده ات کنم می تونی بری؟
مهرداد:آره،مشکلی نیست.
_من آخر می فهمم تو چت شده
_میدونم.فعلا
امیر هم خداخافظی کرد و به سمت منزل محراب حرکت کرد.محراب،نامزد شیوا،با امیر دوستان قدیمی بودند و امیر شیوا را به خوبی می شناخت.شاید اگر میدانست پسر عمویش به شیوا دل بسته است می توانست او را از ذهن مهرداد پاک کند.
امیر:زود باش بیا پایین
محراب:باشه اومدم
صدای باز شدن در امیر را به خودش آورد
_سلام.باز تو چه عالمی سیر می کردی؟
_هیچ عالمی فقط داشتم به مهرداد فکر می کردم
_مثل اینکه این پسر عموی شما قصد نداره از تو لاک خودش بیاد بیرونا
_میدونم،شاید اگه دلیلشو میدونستم،می تونستم یه کمکی بهش بکنم اما اون اصلا قصد نداره حرفی بزنه
_راستی من امروز با شیوا می خوام برم لباس ببینم به سر دم خونه ی اونا هم برو که اونم برداریم
شیوا در حالی که کیفش را مرتب کی کرد به شماره ای چشم دوخته بود که مدت ها قبل مهرداد به او داده بودبا خود گفت:
_من که اونو فراموش کرده بودم حتما اونم دیگه منو یادش نیست
و کاغذ را پاره کرد و در سطل زباله ریخت در حالی که نمی دانست در دل مهرداد چه آشوبی به پاست.صدای زنگ در اورا به خودش آوردتازه یادش آمد که امروز قرار بود با محراب بیرون برود و در حالی که سریعا لباس می پوشید گفت:
_الان میام.چند لحظه صبر کن
و بعد با عجله پایین رفت.با دیدم امیر سرش را پایین انداخت و به آرامی سلام کردو وارد ماشین شد.امیر خندید و رو به محراب گفت:
_شیوا خانم شیطون شما که با دیدن ما خجالت کشیدن.فکر نمی کنی من مزاحمم؟برم بهتره ها
محراب به شیوا نگاه کرد و گفت:

_نه بابا،این خانمی که من میشناسم دو دقیقه بعد بلبل زبونی هاش شروع میشه.بریم
_اما من اینطوری فکر نمی کنما
_گفتم بریم،دیر میشه
_باشه،حالا کجا تشریف می برید؟
_شیوا؟
شیوا آدرسی از کیفش در آورد و به سمت محراب گرفت،محراب نیز آن را برای امیر خواند
_میشه 10 تومن
_آره؟؟بلند میشیم میریمااا
_بشین بابا،اوس نشو.الان شیوا خانم میگن اینا چرا مثل خروس جنگی به هم میپرن
شیوا خنده ریزی کرد
***
مهرداد به صفحه ی گوشی چشم دوخته بود و با خود حرف میزد و اصلا متوجه نبود که مادرش کنارش نشسته و اشک میریزد.تازه دانست.رو به مادرش کردو با تعجب نگاهش کرد
مادر:آخه چت شده؟تو اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده؟
_من که گفت هیچی،چرا انقدر خودتونو اذیت می کنید؟یعنی من حق یکم تنهاییو ندارم؟
_چرا مادر جان،اما تو با اینگوشه گیریت همه مارو نگران کردی
_مادر من هیچیم نیست یه کاری نکنید باز بلند شم برم تو اون جنگل لعنتی.
مادرش چون پسرش را می شناخت دیگر صحبتی نکرد چون میدانست اگر تصمیمی بگیرد ایستادن در برابرش محال است پس سکوت اختیار کرد و اورا تنها گذاشت
***
امیر:رسیدیم.امر دیگه؟
_نه مرسی
_دیدی گفتم شیوا خانم از ما خجالت می کشن؟
_حالا از شانس یه امروز ساکت بودا
شیوا گفت:
_امیر آقا من همیشه ساکتم
محراب رو به او کرد و در جوابش گفت:
_خدا کنه،ما که تا حالا اون روتونو زیارت نکردیم
امیر خندید و گفت:
_شاید شانس تو اینه.حالا اگه لطف کنید پیاده شید بد نیست،کار دارم
محراب گفت:
_تازه می خواستم برمونم بگردونی
_راننده شخصیم؟
_واسه عروسیمونم قراره باشی!
_می خوام برم از زیره زبون مهرداد حرف بکشم.حالش چندان خوب نیست
شیوا با شنیدن اسم مهرداد به فکر فرو رفت و ناگهان رو به امیر گفت:
_چیو می خواید از زیره زبونش بکشید؟
_به به...بالاخره ما صدای شمارو شنیدیم،هیچی،چند روزه دمق
محراب گفت:
_مگه تو فوضول مردمی؟
شیوا سرش را پایین انذاخت و از ماشین خارج شد.محراب نیز از امیر خداحافظی کرد و به سمت او رفت
_حالا شما به این آقا چی کار داشتید؟
_هیچی.از سر کنجکاوی بود
و بعد به دنبال محراب وارد مغازه شد
***
امیر:امروز یکی از دوستامو با نامزدش برده بودم لباس عروسی ببینه
مهرداد در حالی که سرش به کار خودش گرم بود گفت:
_خوب به من چه؟
_هیچی،فقط تو نمی خوای با ویدا ازدواج کنی؟
_من هیچ حسی به اون ندارم.اینو بارها هم بهتون گفتم
_اما اون عاشقته
_عاشقمه که هست،مگه من عاشقش کردم.من اصلا حاله خودمم نمی دونستم... والا
_مهرداد تو خیلی عوض شدی نمی دونم چرا اما اون کسی که من میشناختم نیستی تو واسه احساسات اطرافیانت خیلی ارزش قائل بودی اما حالا...
مهرداد میان حرف او پریدو با پرخاش گفت:
_اما حالا چی؟یعنی من نمی تونم واسه زندگیه خودم تصمیم بگیرم؟امیر تو منو خیلی خوب میشنسی میذونی حرفی بزنم پاش وای میستم
_اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟نه.اگه هم افتاده باشه به هیچ کس مربوط نیست
_اما...
بحث بین امیر و مهرداد بالا گرفته بود.مهرداد گفت:
_می خوام تنها باشم
و بعد به در اتاق اشاره کرد.امیر بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و مهرداد را در افکار خویش غرق کرد 
***
_نمی آی بالا؟من تنهام،حوصلم سر میره
_نه باید برم.کلی کار دارم در ضمن من با شما فعلا کاری ندارم
_مگه چی گفتم بهش؟یکم کنجکاو شده بودم فقط
_کنجکاویم حدی داره
محراب این جمله را در حالی که خشم از چهره اش نمایان بود فریاذ زد.شییوا نگاهش را از او گرفت و در حالی که صورتش خیس از اشک بود به سمت در منزل رفت و محراب نیز نگاه خشمگینش را بدرقه ی راه او کرد!

.................................................

فصل دوم

مهرداد روی تخت دراز کشیده بود که صدای در اورا به خودش آورد

_بیا تو

_سلام.خوبی؟چرا با امیر اونطوری حرف زدی؟صداتون تمام خونه رو بر داشته بود

_به...چه عجب شما از برادرتون یاد کردید...نه،اومدید از امیر آقا دفاع کنید، وکیلشی؟

_آره وکیلشم

_پس برو به خودشم بگو بیاد که جلو خودش ازش دفاع کنی

_منظورت چیه؟

_منظورم خیلی واضحه،در ضمن به اونم گفتم می خوام تنها باشم به تو هم میگم 

_تا حالا که یادم میاد ازت دستوری نشنیده بودم

_حالا شنیدی اگه هم انجام ندی خودم پرتت می کنم بیرون.شیر فهم شد؟

لیلا خواست بگوید:نه خیر،مثلا می خوای چی کار کنی؟ که در جواب گفت:

_آره،خیلی خوبم فهمیدم 

وپا از اتاق بیرون گذاشت و تصمیم گرفت تا یک مدت اورا به حال خود رها کند

***

تلفن همراه شیوا هنوز در حال زنگ خوردن بوداما او علاقه ایی به پاسخ گویی نداشت صدای محراب را روی پیغام گیر شنید که:

_خودت جواب ندادی و حالا مجبورم رو در رو با هات حرف بزنم صدای زنگ خانه به صدا در آمد.مادر شیوا در را باز کرد.شیوا هنوز نمی دانست که چرا محراب آن روز آنقدر خشمگین است.صدای محراب را به وضوح می شنید:

_می تونم با شیوا حرف بزنم؟

_بله،تو اتاقشه.می خواید صداش بزنم؟

_نه ممنون،میرم تو اتاقش

شیوا خود را روی تختش جمع کرد.در باز شد و محراب نیز در آستانه در ظاهر شد،در را بست.شیوا به سمت او چرخید.محراب با دیدن چهره ی او بر جا میخکوب شد.از صدا و از صورتش پیدا بود که ساعت ها گریه کرده است

_مگه نمیشنوی؟گفتم چی کار داری؟

محراب جلو آمد و روی تخت نشست شیوا از جا برخاست و خواست که از اتاق بیرون برود که صدای محراب را شنید:

_بشین سر جات

هنوز ذر صدایش آثار خشم معلوم بود.شیوا نشست و سرش را پایین انداخت محراب گفت:

_بالا

ولی شیوا همچنان سرد و بی حرکت نشسته بود

_گفتم بالا

اما شیوا کلمه ایی از حرفهای اورا نمی شنید،می خواست گریه کند اما با وجود محراب نمی توانست.چه چیز محراب را تا آن حد خشمگین ساخته بود؟سرش گیج رفت و کنترلش را از دست داد که ناگهان محراب اورا گرفت

_شیوا حالت خوبه؟...شیوا؟

چون صدایی نشنیداز اتاق بیرون رفت،از شانس او مادر شیوا بیرون از خانه بود،با عجله به آشپز خانه رفت و دقیقه ای دیگر با لیوانی در دست وارد اتاق شد و آن را به زور به شیوا خورانید

دقایقی بعد شیوا به خواب رفت و محراب در حالی که به صورت او خیره شده بود به خود لعنت می فرستاد دانست که برخورد شدیدی با او داشته است پس بوسه ای بر پیشانی او نهاد .شیوا در خواب بود اما این بوسه را به راحتی حس کرد و بخندی بر لبانش نقش بست و سپس محراب از اتاق خارج شد

***

صبح روز بعد شیوا با محراب تماس گرفت

_سلام

_سلام عزیزم،حالت خوبه؟

_حالم؟مگه بد بود؟

محراب فهمید که شیوا از روز گذشته چیزی به یاد ندارد اما نمیدانست که شیوا از ترس او خود ره یه نفهمی زده است پس گفت:

_نه،کلا پرسیدم

شیوا متوجه دروغ محراب شد اما در این مورد حرفی به میان نیاورد

_می آی امروز بریم بیرون؟انقد تو خونه موندم پوسیدم

_باشه.کی؟

_ساعته......5 خوبه؟

_آره

_پس منتظرم

.کاری نداری؟.OK_

_نه،خدافظ

_خدافظ

***

مهرداد حالش خوبه؟این سوال را محراب پرسید و امیر در جواب سری به نشانه تاسف تکان داد

_نتونستی بفهمی چش شده؟

_نه.دیروز می خواستم باهاش حرف بزنم که از اتاقش انداختم بیرون

هردو سکوت کردند که با ورود شیوا شکسته شد

_به...آقایون،کجا بودید؟

محراب نگاهی به امیر انداخت و خندید بعد گفت:

_دیدی گفتم فقط یه روزه 

شیوا اخم کرد و گفت:

_یه امروز حالم خوبه ها.حالا اونم بزن خراب کن

_چشم.این دهن اینم زیپش

شیوا به خنده افتاد،محراب به فکر فرو رفت.یعنی اون هیچی از اتفاقات دیروزو یادش نمی اومد؟

صدای جیغ شیوا در گوشش پیچید:

_چیه؟خشگل ندیدی؟

محراب فهمید همان طور به شیوا خیره شده است.گفت:

_زنمی دوس دارم نگات کنم.مشکلیه؟

_دوس نداری نگام کنی،تو فکر بودی

_تو فکر تو بودم.حرف دیگه؟

شیوا خنده ریزی کرد و گفت:

_فک نکنم دیگه باشه

و دیگر آرام گرفت،محراب هم از اینکه شیوا را شاد دیده بود خوشحال بود و خدا را شکر می کرد که او بحث دیروز را به میان نیاورده بود 

***

خوب آقا محراب اجازه ی رفتن به ما میدید؟این را امیر گفت.محراب در حالی که از ماشین خارج می شد گفت:

_راه بازه جاده درازه،می تونی بری

_راستی امشب می آی باشگاه؟

_نمی دونم،بهت زنگ میزنم،فعلا

_منتظرما

و ماشین را روشن کرد و رفت

محراب:چیه تو همش آستینمو می کشی بچه؟

شیوا گفت:

_خوب بیا دیگه،خسته شدم انقد وایستادم

_خیلی خوب بریم

_کجا؟!

_یعنی تو نمی دونی می خوای کجا بری؟

_نوچ

_ای بابا،بریم یه رستوران پس؟

_باشهفصل سوم
_مهرداد درو باز کن

_چند بار باید بهت بگم می خوام تنها باشم؟

_یه نفر پیشت باشه تنهائیت به هم نمی خوره،درو باز کن بچه نشو

_اگه بچه شم؟

_درو میشکونم

مهرداد خندید و گفت:

_جرئتشو نداری

_میدونی که دارم

_امیر برو راحتم بزار،مامانو لیلا کم بودن تو هم بهشون اضافه شو

امیرو مهرداد همین طور به بحث کودکانه ی خود ادامه می دادند و آسایش را از همه سلب کرده بودند تا اینکه مهرداد در را در یک زمان به خصوص سریعا باز کرد،با این حرکت او امیر نقش زمین شد و او از گوش دادن به حرفهای خسته کننده او معاف گشت

***

محراب رو به شیوا کرد و گفت:

_دیروزو یادت می آد؟

_چیشو؟

_اومدم خونتون بعدشم سرت گیج رفت و حالت بد شد

_نه.کی؟شیوا خود را به نفهمیدن زد

_هیچی پس،ولش کن

_برا عروسی چه برنامه ای داری؟

_در چه مورد؟

_سالن و این چیزا

_نه فعلا

_محراب،لباس عروسیم چه شکلی بود؟

_چه میدونم،چه سوالا ای می پرسی امروز تواما.اصلا حالت خوبه؟سرت که گیج نمیره؟

_اینی که حالش بده ظاهرا توئی

_ا شیوااااا

_شیوا و کوفت.از صبح ده بار این سوالو پرسیدی

_خوب دیگه نمی پرسم

_آهااا

***

مهرداد تصمیم گرفته بود دوباره به جنگل باز گردد تا شاید افتخار دیدن دوباره شیوا را پیدا کند

_مامان من می خوام برم کلبه

سپیده،مادرش در جواب گفت:

_تو حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری

_زندانی نبودیم که شدیم

_هر جور می خوای فکر کن تا وقتی نگی تو اون جنگل چی شده نمی تونی بری

_شاید الان نتونم برم اما مطمئن باشید تو این خونه نمی مونم

مهرداد و مادرش هنوز در حال دعوا بودند که با آمدن امیر هر دو به خود مسلط شدند

امیر:اتفاقی افتاده؟

سپیده:نه فقط آقا می خوان برن کلبه شکاریشون 

امیر:خوب منم باهاش میرم

مهرداد به حرف آمد و گفت:

_من حق یکم تنهائیو آزادی رو ند.....

سپیده میان حرف او پرید و گفت:

_تو زیادی آزاد بودی که به این روز افتادی

_من 25 سالمه...

_همین که گفتم،هرجا می خوای بری امیر هم باهات میاد

امیر با شنیدن این موضوع لبخندی زد چون فکر می کرد می تواند دلیل خشونت ها و گوشه گیری های مهرداد را بفهمد با صدای مهرداد که گفت:

_نیشتو ببند.من میدونم و تو حالا یکم صبر کن،بهت نشون میدم

به خود آمد و بعد اورا دید که از اتاق بیرون رفت

***

محراب:شیوا مشکلی داره؟

مادر شیوا:نه چه طور؟

_دیروز که من اومدم حالش چندان خوب نبود،سر گیجه داشت 

_دیروز که با شما اومد بیرون بعدش رفت تو اتاقش برا ناهار هم بیرون نیومد

محراب صلاح ندید که بگوید چیزی از اتفاقات دیروز هم چیزی به یاد نداشت،گفت:

_تو اتاقشه؟

_بله

محراب از جایش بلند شد و با گفتن ببخشید از هم نشینی با مادر شیوا کنار رفت

_می تونم بیام داخل؟صدای محراب از پشت در به گوش رسید

_بیا تو

در باز شد و محراب، شیوا را پشت میز کارش دید 

محراب:کار داری؟

شیوا:دارم طرح ماکتی که باید بسازمو می زنم

_چه ماکتی؟

_قبرستون

_طرح قحط بود؟

_من اینو دوس دارم

وسپس به سمت محراب برگشت.صورت زیبایش همیشه محراب را به وسوسه می انداخت.شیوا به او گفت:

_باز داری به چی فک می کنی آقااا؟

_به ازدواج با تو

_سه هفته بیشتر نمونده

_اما من خیلی عجله دارم

شیوا خندید و گفت:

_ایشاا... اینم زودتر تموم میشه.حالا میزاری به کارم برسم؟

_اگه طرحت یه چیز دیگه بود حتما کمکت می کردم اما اصلا از این طرح خوشم نمی آد

_شما لطف دارید
و سپس مجبور به کار خود شد اما نگاه سنگین محراب را بر روی خود حس می کرد با عصبانیت و خواست سر او فریاد بکشد که محراب خود زودتر فرار کرد.کارهای محراب همیشه اورا به خنده وا می داشت
فصل چهارم
امیر:مهرداد همیشه از تو حرف شنوی داشته باهاش حرف بزن
لیلا:یه دفعه سعی کردم بفهمم چی شده داشت سرمو از تنم جدا می کرد
_نمی دونم چرا اما خیلی عوض شده،دیگه اون مهرداد نیست
_باید سر از کارش در بی آریم
لیلا و امیر به طرف اتاق امیر رفتند،لیلا ضربه ای به در نواخت
مهرداد:بیا تو
امیر و لیلا هم زمان وارد اتاق شدند
مهرداد:به به...وکیل با موکلشون تشریف آوردند
امیر:جریان چیه؟
مهرداد:هیچی فقط در نبود شما لیلا خانم ازتون دفاع می کردند منم گفتم برن با شما بیان
امیر:این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد:مسخره بازی؟هه،اینارو باش.این شمائید که دائما درید تو کارای من سرک می کشید
لیلا:مواظب حرف زدنت باش مهرداد
مهرداد:چیه؟شدی نخود داغ تر از آش؟برو بیرون
امیر نگاهی به شیوا انداخت و او از اتاق بیرون رفت
امیر:ما دوتا همیشه با هم روراست بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم اما حالا تو داری خرابش می کنی
مهرداد:آره.تو داری راست میگی.من دارم خرابش می کنم اما حاضر نیستم چیزیو که به دیگران مربوط نیست رو بگم
_منم شامل دیگران میشم؟
_حتی تو
_می خوای بری جنگل؟
_آره اما تنها
_باشه.بیا با هم بریم من میرسونمت اونجا بعد میرم ویلا خودمون موقع برگشتن هم زنگ بزن میام دنبالت
مهرداد سری به نشانه تشکر نشان داد و با خود گفت:
_تنها کسی که منو درک می کنه امیره اما نباید بزلرم چیزی بفهمه
امیر فکر اورا خواند و در جواب به آرامی کفت:
_من همونطور که الان از خیلی از کارای تو خبر دارم سر ا این موضوع هم در میارم بدون اینکه خودت بفهمی
و بعد از اتاق بیرون رفت و هردو پس از آن به جمع کردن وسایل خود مشغول شدند
***
صدای زنگ شیوا را به خودش آورد.با تعجب گفت:
_کسی قرار نبود که بیاد مادر هم همین الان رفت
گوشی آیفون را برداشت.محراب بود.شوق خاصی در صدایش معلوم بود که شیوا را به فکر فرو برد.او نشسته بود که محراب وارد شد
محراب:وای مردم،بلند شو ببینم،برو یه لیوان آب بیار
شیوا خندید و سرش را به علامت نه تکان داد
محراب:یعنی چی نه؟بلند شو ببینم
شیوا:اول بگو چی شده تا برم بیارم
_چی شده؟مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
_نه اما از قیافت زار میزنه یه چیزی شده.آیینه اونجاست،می تونی بری یه سر خودتو نگاه کنی
و با دست به طرف آیینه ای که در طرف دیگر سالن بود اشاره کرد
_خیلی خوب.من تسلیم.کارتای عروسیو گرفتم
شیوا جیغی زد و با فریاد گفت:
_زود باش بده می خوام ببینم
_قرار شد اول بری آب بیاری
, :: 13:17 ::  نويسنده : Hadi

پندار

لعنتی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین اونجام نبود زنگ زدم به آیدین من:

سلام آیدین چه خبر ؟ آیدین : سلام داداش هنوز که پیداش نکردم من : 

آیدین جان فک نکنم دیگه لازم باشه بگم فک کن خواهر خودته هر کاری

میتونی بکن آیدین : چشم حتما مطمئن باش هرکاری کهه بتونم میکنم فعلا

خداحافظ  من : یک دنیا ازت ممنونم پس منو بیخبر نذار خداحافظ

تابان

اونروزم مث روزای دیگه بود ینی عادی بود و هیچ فرقی نداشت خوب یادمه

ساعت حدودای نه صبح بود صبحانمونو خورده بودیم تو حیاط بودیم که یه

دفعه یه سوزوکی مشکی رنگ پیچید تو پرورشگاه که با صدای لاستیکاش

توجه همرو جلب کرد بعد یه پسر که از قیافه ی لباساش و ماشینش معلوم

بود بچه پولداره ازش پیاده شد حالم از اینا به هم میخورد ما چه جوری

زندگی میکردیم اینا

چه طور وقتی پیاده شد عینکشو برداشت و نگاهی کلی به بچه ها انداخت

که تونستم قیافشو ببینم اوم چشاش رنگی بود ولی به خاطر فاصله ی زیاد

نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم بینیش قلمی و صاف بود یه ته ریش

مشکیم رو صورتش جا خوش کرده بود موهای لخت مشکی داشت که به

بالا هدایتشون کرده بود در کل جذاب و قشنگ بود اما برام تفاوتی نداشت

کلا نسبت به زندگی بی تفاوت شدم به سمت پله ها راه افتاد و رفت روژان

بهم سوقولمه ای زد و گفت : وای دختر دیدی چه چیزی بود چشامو گرد

کردمو و بهش گفتم : وای روژان از تو دیگه انتظار نداشتماااا قیافه اش دلخور

شد و بهم گفت : وا مگه من دل ندارم حالا انگار خودت چه تحفه ای هستی

و بلند شد و از پیشم رفت خیلی تعجب کردم خوب موهام طلایی  و گاهی

زیتونی چشام درشت و طوسی بینیم قلمی و کوچیک  و لبام صورتی و

کوچیک موهامم حالت دار تو فکر بودم که اسمم پیج شد خوب همه 

میدونستن که پسره الان تو دفتره پس همه ی نگاه ها به طرفم چرخید ....

 

پندار

بعد از تماس به آیدین با نام خدا وارد اولین پرورشگاهی که برنامه داشتم

اونروز برم شدم اما اونجا نبود ساعت هشت و نیم بود یه کیک و آبمیوه

خوردم و به لیستی که از اسامی و آدرس پرورشگاه ها درآورده بودم نگاه

کردم اسم پرورشگاه بعدی گل های یاس بود تو خیابون (..) به سمت اونجا راه افتادم 

نه بود که رسیدم اونجا در باز بود به خاطر همین مستقیم وارد پرورشگاه 

شدم اما چون مساحت اونجا کم بود و من نمیدونستم یه دفعه زدم رو ترمز

و جیغ لاستیکا در اومد وقتی پیاده شدم عینکمو برداشتم و یه نگاه کلی

رو بچه ها انداختم و از ته دل از خدا خواستم که اونجا پیداش کنم نمیدونم چ

چرا ولی همه به من خیره شده بودن خندم گرفته بود اما به روی خودم

نیاوردم و از پله های وسط حیاط رفتم بالا و وارد دفتر مدیر پرورشگاه شدم

یه خانوم حدودا چهل / چهل و یک ساله تو دفتر بود وقتی رفتم تو تعارف کرد

بشینم و گفت : من رحیمی موسس  و اداره کننده ی این پرورشگاهم شما

برای کمک اومدید آقای ... ببخشید آقای ؟ پندار : من پندار سالاری هستم

اما متاسفانه برای کمک نیومدم من برای پیدا کردن فردی که ...........

وتمام چیزهایی رو که فهمیده بودمو و ممیدونستمو براش تعریف کردم

و همون چندتا عکسیم که از پروشات داشتم و بش نشون دادم بعد از تموم

شدن حرفام گفت : فک کنم پیداش کردید و بلندگو رو برداشتو و اسم تابان

رو پیج کرد ......

 

تابان

 

در حالی که از نگاه خیره ی بچه ها عصبانی شده بودم بلند شدم تا برم

دفتر اما نمیدونم چرا پاهام یاری نمیکردن روژان که وقتی فوضولیش گل

میکرد ناراحیش یادش میرفت با دو خودش و رسوند به منو با هیجان گفت :

تابان به نظرت چیکارت دارن ؟؟ فقط  بهش نگاه کردمو و راهمو ادامه دادم 

اونم داشت همگام بامن را میومد که یه دفعه اون دست سنگینشو خوابوند

پشت کلم از سوزش ناگهانیش آخ بلندی گفتمو با غضب برگشتم طرفش

که دیدم داره بلند بلند میخنده در حین خندیدنش بریده بریده گفت : حق....

قت ... بود به خـ... خدا خیلی پررویی من باید قهر کنم اونوقت تو ناز میکنی ؟

گفتم : الان که باید برم اومدم حالیت میکنم بعد از این حرف سر عتمو بیش

تر کردمو و پشت در دفتر قرار گرفتم بعد از در زدن شنیدن صدای اجازه وارد

شدم.....

 

 

پندار

وقتی گفت فک کنم پیداش کردین ذوق مرگ شدم پنج دقیقه بعد در دفتر

زده شد یه دختر که کاملا شبیه پروشات بود وارد شد دیگه مطمئن شده بودم

که خودشه تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که پیداش کردم خانم رحیمی :

بشین دخترم اومد رو صندلیه جلوی من نشست داشتم قشنگ آنالیزش

میکردم که رحیمی گفت : تابان جان آقای سالاری ادعا میکنن که برای

پیدا کردن این دختر که دختر عموشونه و اسمش پروشات به اینجا اومدن

بعد عکس پروشات و جلوی اون دختره گرفت دختره عکسو گرفت و نگاش

کرد بعد سرشو آورد بالا و گفت : ببخشید خانم اما چه ربطی به من داره

رحیمی : ببین دخترم شباهت این دختر به تو خیلی زیاده و این که طرز

گم شدن این دختر هم بی نهایت شبیه به تو .....

تابان

با کلی استرس وارد شدم سرم پایین بود اما نگاه خیره ی اون پسره آزارم

میداد با صدای خانم رحیمی که گفت : بشین دخترم نشستم رحیمی گفت

که اون پسره اومده دنبال دختر عموش و یه عکسو بم نشون داد دختر بچه

تو عکس خیلی به من شبیه بود یه لحظه از فکری که اومد تو ذهنم عصبانی

شدم اما گفتم ن بابا امکان نداره بعد گفتم : ببخشید خانوم ولی چه ربطی

به من داره با شنیدن حرفای بعدی رحیمی لحظه به لحظه عصبی تر شدم

و وسط حرف رحیمی از جا پریدمو با فریاد گفتم : یعنـــــــــــــی چی خانووم؟

الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت

خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشتم میرفتم بیرون که

بازوم توسط پسره کشیده شد ......

 

 

 

پندار

در حین صحبت های رحیمی قیافش لحظه به لحطه سرخ تر میشد که یه دفعه پرید

بالا و تقریبا با فریاد گفت : یعنـــی چی خانووم؟

الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت

خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشت میرفت بیرون که گفتم باید یه کاری بکنم

خیز گرفتم و بازوشو و کشیدم رحیمی بلند شد  و گفت : آقای سالاری خواهشا مواظب رفتار خودتون

باشید و گرنه... دیگه بقبه ی حرفاشو نمیشنیدم فقط حواسم به یه چیز بود به دو چشم طوسی گستاخ که

روبروی صورتم قرار گرفته بود خدای من تا حالا چشم به اون درشتی ندیده بودم با صدای دختره که

داشت به دستم نگاه میکرد و میگفت : کاری داشتید ؟؟؟ به خودم اومدم دستمو و کشیدم کنار و برگشتم

رو به رحیمی و گفتم : شرمنده حواسم نبود میشه چند دقیقه با این خانوم تنها صحبت کنم رحیمی در حالی

که اخماشو به شدت در هم کشیده بود گفت : حتما ولی در باید باز باشه پوفی کردمو و گفتم : ممنونم حتما

وقتی که رفت نشستمو و رو به دختره که هنوز ایستاده بود و داشت طلبکارانه منو نگاه میکرد

گفتم : لطفا بشین اومد و نشست روبروم کمی به سمت جلو خم شدم و گفتم  : میدونی اگه ثابت بشه

که تو بامن نسبتی داری میتونم حتی بدون رضایت خودت از اینجا ببرمت ؟؟ هوم ؟؟ تا اومد

دهن باز کنه گفتم : نه فعلا ساکت باش اگه حرفامو زدم و گفتی نه از راه اول استفاده میکنم ولی دوست

ندارم بازور ببرمت پس گوش کن یه دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو گوش کن چرا بعد از این همه

سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه میتونم آزاد بااشم مطمئن باش حتی اگه به زورم ببریم فرار میکنم

داشت میرفت بیرون که از پشت گرفتمشو زدمش به دیوار روبرو زل زدم تو چشماشو گفتم : ببین

خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم

نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد کیسه ای

رو که براش لباس خریده بودمو انداختم جلوشو گفتم: تا من میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی

وقتی داشتم میومدم بیرون تعجب از چشاش فریاد میزد دوست نداشتم اینجوری رفتار کنم ولی مجبورم

کرد رفتم پیش رحیمی و گفتم : باتوجه به چیزایی که خدمتتون گفتم وقت زیادی نیست باید همین امروز

برای آزمایش ببرمش  رحیمی چند لحظه نگام کرد و گفت : حتما ولی خودم هم باید باشه گفتم : بله حق

باشماست پس بفرمایید

تابان

وقتی برگشتم رحیمی داشت کلی به خاطر حرکتش توبیخش میکرد ولی اون انگار تو این دنیا نبود و

زل زده بود به من منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و خوب نگاش میکردم واقعا چهره ی جذاب

و مردانه ای داشت چشاشم رنگش سبز خیلی تیره بود به خودم اومدم و گفتم و کاری داشتید اونم انگار

روحش برگشته باشه برگشت سمت رحیمی و عذر خواهی کرد و گفت میشه چند دقیقه با ایشون تنها

صحبت کنم رحیمی از چهرش معلوم بود ناراضیه ولی با این وجود گفت :حتما ولی در باز باشه

پسره مخالفتی نکرد و تشکر کرد بعد از رفتن رحیمی گفت که بشینم وقتی نشستم کمی به سمت جلو

خم شد و گفت که میتونه حتی اگه من ناراضیم باشه منو ببره البته اگه واقعا فامیلش باشم در اصل داشت

تحقیرم میکرد اومدم حرف بزنم که یه سری چرندیات دیگه تحویلم داد و ازم خواست که به حرفاش گوش

کنم اما من که صبرم لبریز شده بود بلند شدمو و گفتم :تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا

که یک سال دیگه آزاد میشم ؟؟ مطمئن باش اگه به زورم ببریم فرا میکنم داشتم میرفتم  بیرون که از پشت

زدم به دیوار با این کارش شدیدا دردم اومد و چهرم جمع شد زل زد تو چشمام و گفت : ببین

خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم

نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد یه کیسه

رو تقریبا پرت کرد جلومو و گفت : تا میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی تو چشام تعجب و

ناباوری فریاد میزد با خودم گفتم ینی اگه باش نرم منو میکشه ؟؟؟ همونجور اشکام به صورتم امان

نمیدادن رو دیوار سر خوردم و نشتم رو زمین و سرمو و گذاشتم رو زانو هام ازپدر و مادرم متنفر

بودم چون باعث شده بودم من اون همه حقارت و تحمل کنم دلم میخواست جیغ بزنمو و بگم و ازتون

متــــــــــــــــــــــــــــــنفرم متنفــــــر اما مثل همیشه صدامو و خفه کردمو و بی صدا به حال خودم

زار زدم ......

 

 

 


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:15 ::  نويسنده : Hadi

پندار

پندار: نــــــــــــــه من اجازه ی همچین کاری و بهتون نمیدم

آقاجون در حالی که عصاش دستش بود و داشت خیلی جدی منو نگاه میکرد

گفت : بچه جون تو فک کردی در حدی هستی که برای کارام از تو اجازه

بگیرم و روبه یکی از خدمتکارا گفت : تا آخر هفته فرصت داری

انسانیت تو وجود تک تک اعضای اون خاندان مرده بود مادر بیچاره ام نزدیک

بود غش کنه و پدرم تو نگاهش نگرانی موج میزد اما نباید علنیش میکرد هیچ

وقت به خاطر منو مامان تو روی آقاجون نایستاد انسانیت اونم از بین رفته بود

همین جور که داشتم فک میکردم با اشاره ی دست آقاجون دو نفر از خونه

پرتم کردن بیرون مادرم داشت میومد دنبالم که آقاجون عصاشو محکم کوبوند

رو زمین مادرم در حالی که گریه میکرد سر جاش ایستاد و به من نگاه کرد

به چهره ی نورانیش لبخند زدم و بعد در کاخ آقاجون به ضرب بسته شد اما

تو آخرین لحظه پدرم و دیدم که سرش پایین بود با سوزش لبم فهمیدم که

پاره شده داره خون میاد از آقاجون متنفر بودم اون فردی بود که به خاطر

پــــــــــــــــــــــــ ــول آدم میکشت این قدر حرفه ای که همه فک

میکردن طبیعی بوده راجع به پدرم فقط میتونم بگم این قدر خودشو بی تفات

نشون میداد که گاهی اوقات فکر میکردم حتی اگه دستور قتل منو مامان و

بدن اون هیچ کاری نمیکنه وقت فکر کردن نداشتم گفت تا آخر هفته پس

وقتم خیلی کمه با خودم گفتم آقای سالاری این دفعه نمیذارم به هدفت

برسی و به سرعت سوار سوزوکی مشکی رنگم شدم و از اونجا دور شدم .

تابان

یه دفعه از خواب پریدم بازم همون کابوسای همیشگی دیگه خسته شده



بودم بریده بودم اما با فکر این که یه سال دیگه آزاد میشم کمی خوشحال



میشدم اما فقط کمی چون بچه گی از دست رفتم دیگه برنمیگشت رو تختم


نشسته بودم و داشتم آروم اشک میریختم که یکی از پشت بغلم کرد

میدونستم روژان / روژان صمیمی ترین دوستم تو پرورشگاه بود و مثل من

هفده سالش بود با وجود این که خیلی بیش تر از من سختی کشیده بود اما

مقاوم تر بود لااقل من از اول همین جا بودم و خانواده ای نداشتم اما اون یه

دخنر مرفح و پولدار بود که تو یازده سالگی تمام خانوادشو جلو چشاش از

دست داده بود تو یه سانحه و فامیلاشونم باسه این که تمام اموال خودشون

تصاحب کنن اونو میذارن پرورشگاه یه ماه اول ن با کسی صحبت میکرد و نه

گریه میکرد یه شب که کابوس دیدم و حالم خیلی بد بود و داشتم میرفتم

آبدارخونه تا آب بخورم از تو یکی از اتاقا صدای گریه ی یه دختر و شنیدم

وقتی در و آروم باز کردم فهمیدم روژان اون شب کل زندگیشو برام تعریف کرد

و کلی تو بغلم گریه کرد اما از اون روز به بعد لااقل صبا خودشو شاد نشون

میداد و شبا گریه میکرد داشتم تو افکارم غرق میشدم که کنار گوشم گفت :

تو نمیخوای بگی این کابوسات چین که بی خوابت میکنن .................

برگشتم بهش نگاه کردم قیافه ی خیلی نازی داشت پوست سفید با موهای 

خرمایی و چشمای قهوه ای بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش گریه 

کردم دیگه چیزی یادم نمیاد چون خوابم برد نماز اجباری بود البته نه این که خودم 

اهلش باشم خودم خیلی دوست داشتم با خدا صحبت کنم چون تنها کسی داشتم خدا 

بود بعد از نماز همه رفتیم تو سالن باسه صبحانه تابستون بود و یک ماه مونده بود 

تا شروع مدارس تجربی میخوندم عاشقش بودم اما روژان ریاضی میخوند شاگرد 

اول بودم تصمیم داشتم کنکورمو که دادم برم خوابگاه تا زمانی که یه کاری پیدا کنم 

بتونم لااقل یه اتاق اجاره کنم یه توپ والیبال داشتیم که میتونستیم والیبال یا وسطی 

بازی کنیم اما من هیچوقت بازی نمیکردم با خودم عهد کرده بودم برم خانواده ی 

نامردمو پیدا کنم و هرچی تو دلم بهشون بگم 

پندار 

سه روز گذشته بود هنوز هیچ غلطی نکرده بودم البته کلی از پرورشگاها رو گشته بودم 

ولی هیچ که هیچ هرچی باشه تا پنج سالگی پیش ما بود قیافشو میشد تشخیص داد من فک 

میکردم اون مرده نه تنها من بلکه همه این فکرو میکردن جلوی پرورشگاه بعدی پارک 

کردمو و پیاده شدم .....



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:14 ::  نويسنده : Hadi

ستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
--حالا دیگه من خیلی شرط میزارم اره؟..
یه لحظه ذوق زده شدمو گفتم
--روز عروسیمونو امیرعلی یادته؟؟
لبخند شیرینی زدو دستمو که از موهاش اوردم بیرونو گرفتو گفت
--اره یادمه...درحد مرگ منو حرص دادی
خنده ی سرخوشی کردمو گفتم
--حالا نه اینکه تو تلافی تو مرامت نیست!!!
از خنده ی من لبخندش تبدیل به خنده شدوگفت
--حالا نه اینکه تو هیچی رو بی جواب نمیزاری؟؟
سرمو بردم نزدیک صورتشو اروم گفتم
--اینو خوب اومدی ... حالا چون من هیچیو بی جواب نمیزارم به خاطر اینکه وقتی اومدی تو وخیس بودی منم خیس کردی
دستامو ازهم باز کردمو گفتم
--بیا اقاهه باید از رو ویلچر بلندم کنی وتا اتاق خواب ببری چون از دستت خیلی حرص خوردم میخوام بخوابم
سرشو تکون داد وبا خنده بلند شد...شاید اونم براش یه خاطره از این حرفم زنده شد .. یه خاطره از روز عروسیمون....
--رها دیونه وایسا ببینم
درحالی که میدوییدم رفتم پشت مبل سنگر گرفتم براش زبون درازی کردمو گفتم
--آی آی خسته شدی اقابزرگه؟؟ حالا حالاها مونده بدو بیا که منتظرم
کراواتشو شل کرد ...کتشو پرت کرد رو مبلو گفت
--خب مثل اینکه بازی جدیه ...متاسفم رها نمیخواستم ضایع بشی
وسرشو کج کردو چندتا نچ نچم کرد ودویید اومد سمتم
با یه جیغ پا به فرار گذاشتم که وسطای راه توری که روسرم بودو کشید...از پشت داشتم میافتادم که گرفتم بلندم کردو رو دستاش همینطور که راه میرفت منم برد روبروی مبل وایسادو پرتم کرد روش...بعد دستاشو بهم زدو گفت
--اخروعاقبت یه ادم لجباز همینه ...ضایع شدی خانوم کوچولو
ازینکه بهم میگفت کوچولو لذت میبرد...دندونامو بهم فشار دادمو گفتم
--کو چو لو خو د تیییییییییی!
به حالت قهرچشمامو بستم
امیرعلی--رهایی پاشو دیگه اینکارا چیه؟
چشامو نیمه باز کردمو گفتم
--باید تا بالا منو بغل کنیو ببری
با این حرفم نیشخندی زدو گفت 
--بله حالا ما گفتیم کوچولو نه در حد این همه پله!
دوباره چشامو بستم که احساس کردم یکی از رو مبل بلندم کرد چشمامو باز کردم وبا خنده بهش خیره شدم.....
حالام مثل اونروز اینبار نه از رومبل بلکه از رو ویلچر بلندم کرد..دستمو دور گردنش حلقه کردم وسرمو گذاشتم رو شونش...همینطور که میرفت سرشو توی موهام فرو کردو گفت
--رها میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
--اره بگو
--میشه شب قبل از عملت ازم جداشی ؟نه الان؟ اخه معلوم نیست کی عمل بشی تا اونموقع میخوام کنارت باشم
سرمو از روشونش بلند کردم خیره به صورتش نگاه کردم واروم گفتم
--باشه فقط تا شب قبل از عمل
سرشو برگردوند دماغمو کشیدو گفت
--قبول

امیرعلی
--مسافرین گرامی کمربندهای خود را ببندید تا چند دقیقه ی دیگر....
سرمو برگردوندم سمت رها....خواب بود ... وقتی تو خوابه چهره اش خیلی معصومانه میشد...دستی رو صورتش کشیدمو گفتم
--رهاجان ..عزیزم رسیدیم نمیخوای بیدارشی؟
اروم چشماشو باز کرد وبایه حالت گیجی نگام کرد...دماغشو کشیدمو گفتم
--ای تنبل...از اول پرواز تاحالا خوابیدی ! به فکر منه بیچاره ام که نیستی بگی این به قول خودت اقاهه یه همزبون میخواد ...یکی که باهاش حرف بزنه تا حوصله اش سرنره
خندیدو گفت
--راس میگی؟من از اولش خواب بودم...الهی بمیرم برای تنهاییات پسلم...حالا بیا دردلتو بهم بگو ببینم دیگه چیا رو دلت تلمبار شده
نگاهی به قیافه ی سرخوشش کردم روسریشو اوردم جلو چشماش و با یه حالت مرموز گفتم
--واقعا میخوای به درد دلم گوش بدی؟
روسریشو کشید عقبو گفت
--اره بگو ببینم چیه؟
صورتمو بردم نزدیکشو گفتم
--اینکه هیچ وقت از پیشم نری...اینکه خیلی دوست دارم...کاش اینو میفهمیدی...
روشو کرد اونور ..
--مسافرین به شهر زیبای نورنبرگ المان خوش امدید
از فرودگاه خارج شدیم بادخنکی به صورتم خوردسرورم توی این پرواز با ما اومده بود منتظر بودم که اونم بیاد بیرون ...که با خوشحالی اومد بیرونو گفت
--وای اینجا چقده هواش خوبه نه رهاجان؟
رها--بله سرورجان عالیه
نگاهی به سرور کردم..سرور یه پیرزن مهربون حدودای 60اینطورا سنش بود از بچگی میشناختمش به مامانم تو کارای خونه کمک میکرد بعدازون اتفاق مامانم با کلی اصرار خواست که سرور کارای رهارو انجام بده وپیش ما زندگی کنه...برای این سفرم انقدر رها اصرار به اومدن سرور کرد که مجبور شدم براش پاسپورتو ویزا بگیرم که بیاد...ینی رها به هیچ وجه دوست نداشت توی کاراش بهش کمک کنم واین منو مجبورکرد که سرورم همراه خودمون بیاریم ..البته وجودش باعث دلگرمی من وشادی رها میشد...
قیافه ی سرور به اینکه ما ایرانی هستیم مهر تایید میزد چون روسری بلندو گلداری سرش کرده بود به همراه یه مانتوی بلند...البته رهام روسری ومانتو تنش بود
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل چندستاره ای که یکی از دوستانم در المان برام پیدا کرده بود


به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داده بودم .... سرورهم کنارم روی صندلی نشسته بود....منتظر بودیم ....رهارو برای ازمایشات لازمه برده بودن
درسالن باز شد ورهارو اوردن ....تکیه ام رو از دیوار گرفتم...سرورهم بلند شد چشم دوخته بودیم به دهان دکتر تا چیزی بگه ....دکتر با یه لبخند اطمینان بخش شروع کرد با من صحبت کردن....بعداز صحبتای دکتره نفس اسده ای کشیدم که نگاهم به ته سالن موند...باورم نمیشد که اینجا احسانو ببینم
 ...
سرور--مادرجان بگو چی گفت دکتر ..ماکه زبون این خارجکی هارو نمیفهمیم

سرمو برگردوندم سمت سرور وبا عصبانیتی که ناخوداگاه از حضور احسان پیدا شده بود گفتم

--بله؟ هیچی گفت میتونن عملش کنن وطبق گفته ی دکترش 20 درصد احتمال خوب شدنش هست
دوباره برگشتم به ته سالن نگاه کردم که دیدم نیست...کجارفت؟
--اقای کشاورز
با تعجب برگشتم سمت صدا
--بله
 
--باید رها همسر شما باشه درسته؟

--بله !شما؟ یک ایرانی؟
سرشو تکون دادو گفت
--بله عزیزم بنده یک ایرانی ام ودر حال حاضر دکتر اینجا...میخواستم با شما صحبتی داشته باشم..چون من نیز یکی از متخصصانی هستم که در عمل رها نیز حضور داره
باخوشحالی ازینکه یه ایرانی هم جزو دکترهای رها هست که میتونم راحت باهاش صحبت کنم ..موافقت کردم
--سرورجان شما اینجا بنشینید من برمیگردم..اگر رهارم اوردن منتظر بمونید تابیام
--باشه عزیزم برو
پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم که درو بست وبعدازینکه پشت میزش نشست شروع کرد راجع به عملی که برای رها در نظر گرفته شده وهزینه هاش ..همچنین بیمارستان صحبت کردن...قرارشد سه روز دیگه رهارو عمل کنند البته در این بین باید از فردا بیاد بیمارستان وتحت کنترل باشه
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون رهارو کنار سرور دیدم رفتم سمتشون ...
--خب بریم؟
هردو برگشتن سمتم که با لبخند گفتم
--فردا باید بیایم بیمارستان تا سه روز دیگه رهارو عمل کنن نظرتون چیه که الان بریم یه گشتی تو شهر بزنیم؟
سرور با خوشحالی گفت
--من که موافقم
نگاهمو دوختم به رها 
رها--خب بریم ولی زود برگردیم چون باید یه کارایی رو انجام بدم
مشکوک نگاهش کردم از ذهنم گذشت کاش اون چیزی که بهش فکر میکردم نباشه
بعد ازینکه کلی گشتیم رفتیم سمت هتل ...اگر سرور نبود فکر کنم این شادی توی گردشم نبود چون رها خیلی گرفته و غمزده نشون میداد...
وارد اتاق شدم و درشو بستم ...دو اتاق گرفته بودم یکی برای سرور ودیگری برای خودم ورها....
لباس راحتی پوشیدم و اومدم کنار رها نشستم..
رها --امیرعلی
--هوم
--قول و قرارمون که یادت نرفته
ته دلم از حرفی که زد یه جوری شد
--نه چرا میپرسی؟
--فک کنم دیگه وقتشه
باتعجب بهش خیره شدمو گفتم
--الان؟؟؟؟؟
--اره خب به هر حال فردا میرم بیمارستان
--نه عزیزم قرار ما دقیقا قبل از عملت بود
قبل ازینکه دوباره حرفی بزنه گفتم
--من اگه قول بدم تا اخرش هستم مطمئن باش
نفسشو محکم داد بیرون...بی اختیاراز رو صندلی بلند شدم رفتم سمت دیگه ی تخت که نشسته بود نزدیکش نشستم..دستمو دورش حلقه کردم ومحکم در اغوش گرفتمش سرمو توی موهاش که همیشه بوی خوبی میداد کردم 
--رها خیلی دوستت دارم خیلی 
پیرهنم خیس شد سرشو بلند کردم وبا تعجب به صورت اشکیش خیره شدم
--چرا گریه میکنی؟
رها--امیرعلی اگه خوب نشم چی؟ اگه نشد چی؟؟
دوباره سرشو در اغوش گرفتمو گفتم
--خوب میشی رها من مطمئنم ..به خدا توکل کن
با نوری که توی صورتم تابیده بود بیدارشدم...صدای نفس کشیدنهای نامنظم رها کنار گوشم شنیده میشد اروم برگشتم سمتش...خواب بود موهاش مثل قابی دور صورتش پخش شده بود وچهره ی سفیدو گلگونشو رویایی کرده بود ...از استرس بدخواب شده بود....موهاشو زدم یه طرف... خیره شدم به صورتش...کاش خوب بشی رها ....این قلب منه که به صدای نفسهای تو عادت کرده.....برگشتم با پری که از بالش در اومده بود صورتشو قلقلک دادم...صورتش جمع شد و اخم ظریفی کرد ...با خنده بلندشدم رو تخت درست بالای سرش نشستم ودوباره صورتشو قلقلک دادم...که ایندفعه دستشو برد سمت دماغش وچند بار خاروندش.... نه بابا این خوابالو تر ازین حرفاست...ایندفعه پرو محکم تر روصورتش کشیدم که چشماشو باز کرد وسریع دستمو گرفت ...باخنده گفتم
--
این چه وضعشه؟؟ الان لنگ ظهره ...اینطوری میخوای بری بیمارستان..
خندید..دستشو دراز کرد وموهامو کشید طوری که مجبور شدم خم بشم
--
ااااااا نکن بچه
اروم پیشونیشو بوسیدمو گفتم دیگه باید بریم
نگاهشو به چشمام دوختو گف
--بریم
قبل ازینکه از هتل خارج بشیم 

سرور--یه لحظه صبرکنید
باتعجب نگاش میکردیم که دست تو کیفش کرد وقران جیبیشو که همیشه همراه خودش داشت دراورد...اول بوسیدش وبعد گرفت بالا
سرور--اقاجان اگر میشه اول شما همراه رهاخانوم از زیر قران رد بشید 

دسته های ویلچرو گرفتم..توی یه لحظه تمام اراده ام رو جمع کردم تمام امیدمو دادم به خدا...زیر لب یه بسم لا گفتم..نگاهی به رها کردم که خیره به قران بودو زیر لب چیزی میگفت..اشکی که از چشمش چکید رو دیدم ...خدایا توکل برتو شاید این تنها راهی باشه که رها بتونه سلامتیشو به دست بیاره .. کمکمون کن...از زیر قران همراه رها ردشدم...وبعد قرانو بوسیدم 

از هتل اومدیم بیرون ماشینی جلوی درهتل ترمز کرد وشخصی پیاده شد دقت که کردم شناختمش سامان دوستم بود همون که دعوت نامه داد.....خیلی تغیر کرده بود ..میدونستم خیلی وقته اینجاست از زمانی که برای فوق اومد..یه تیپ امروزی...موهاش بلند ولخت تاشونه هاش....یه دست لباس اسپرت شیک 

اومدسمتم وعینک دودیشو برداشت ...اول خوب همدیگه رو نگاه کردیم بعد با خوشحالی اومد سمتمو گفت
--امیرعلی پسر چقدر تغیر کردی

همدیگرو در اغوش گرفتیم...که با خوشحالی گفت
--اومدم بهتون سربزنم که جالب شد دم در همدیگرو ملاقات کردیم

 

 

دستمو سمت رها گرفتمو گفتم
--سامان جان ایشون رها همسرم هستن
و بعد دستمو به سمت سرور گرفتمو گفتم
--ایشون هم پرستار رها سرور عزیز
سامان برای رها و سرور تعظیمی کردو گفت
--از اشنایی شما بانوان گرامی بسیار خرسندم
رها لبخند زدو سرور هم بالبخند گفت
--ممنون پسرم ماهم خوشحالیم که توی این سفر شما همراهیمون میکنید
سوار ماشین سامان شدیم بهش گفتم به سمت بیمارستان بره
سامان پسر بذله گویی بود ..درحین رانندگی حرفای جالبی میزد که باعث خنده ی ما میشد..وارد بیمارستان که شدیم سریع به رها یه اتاق خصوصی دادن واونو اماده کردند ورو تخت خوابوندن....منو سرور کنارش وایساده بودیم که سامان اومد تو...
سامان--امیرعلی همه چی خوبه؟؟
--اره مرسی سامان عالیه
سامان--دکتر جعفری رو دیدی؟؟
کمی فکر کردم که یادم اومد منظورش همون دکتر دیروزیه بود
--اره دیروز دیدمش ..چقدر جالب ..خیلی خوبه که یکی از دکترهای رها اونه
سامان--خیلی دکتر خوب وباتجربه ای تمام مدارکشو از همین جا گرفته
سرمو تکون دادم که گفت
--راستی خواهر زاده اشم اینجا زندگی میکنه.. باهاش هم دانشگاهی بودم..ینی یه جورایی باهم دوستیم الانم اگه میبینی خیلی راحت تونستم اطلاعات خوبی راجع به بیمارستان بهت بدم به خاطر اون ودکتره ....
--چه خوب پس حتما باید ببینمش از همین الان به دلم نشسته
سامان--خیلی خونواده ی خوبین...حتما باهاشون اشنات میکنم..
روکرد به رها وگفت
--خب شرمنده من دیگه باید برم..رهاخانوم همه چی خوبه؟
نگاهی به رها کردم که دستش تو دستای سرور بود 
رها--ممنون اقاسامان خیلی زحمت کشیدین
سامان--خواهش میکنم وظیفه بود
بعداز خداحافظی همراه سامان از اتاق رها اومدیم بیرون ...همینطور که راهرو بیمارستانو طی میکردیم گفت
--امیرعلی همسرت خیلی خانوم خوبیه ... میدونی چهره ی معصومی داره...شاید باورت نشه اما میخوام بدونی وقتی دیدمش تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که کاش عمل روش تاثیر بزاره وزودتر خوب بشه
دیگه رسیده بودیم به در پارکینگ دستشو به گرمی فشردمو گفتم 
--مرسی سامان از دل گرمیت ...
--عصری دوباره میام فعلا
سوار ماشینش شد...همینطور به ماشینش خیره شدم تا رفت...دستامو تو جیبم کردم داشتم برمیگشتم که برای بار دوم احسانو دیدم که از روبه رو داره میاد..متوجه من نشده بود..داشت میرفت به سمت در خروجی...به کل فراموش کرده بودم که دیروز اینجا بوده....از کنارم داشت رد میشد که منو دید..تعجب نکرد فقط چند لحظه خیره بهم نگاه کردو رفت..همین
بازم ابهام..حضورش برام سنگین بود...دوست نداشتم کسیو ببینم که یه زمانی رقیبم بوده وخیلی منو اذیت کرده...چراهای زیادی از حضورش توی ذهنم بود....
تا عصر کنار رها وسرور بودم ...تا اینکه سامانم اومد وتاشب برای رها وسرور از خاطراتمون گفت که منم همراهیش میکردم..انقدر بامزه تعریف میکرد که همه مونو به خنده انداخته بود...در این بین پرستاری برای چکاپ رها میامدو میرفت....

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

 

شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش..شاید م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه
...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--
خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--
از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--
امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--
جانم
--
قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم

 

در زدم و وارد اتاق شدم...دکتر منو دید از جاش بلند شد 
--سلام دکتر
--سلام بفرمایید لطفا
رفتم رو به روش نشستم .... داشت یه سری عکسو نگاه میکرد ....دوباره در اتاقش زده شد و شخصی وارد شد...برنگشتم ببینم کیه...اما دکتر بلند شد 
دکتر--به سلام اقا احسان...پسرم دیر به دیر سر میزنیا
--سلام دایی جان اختیار دا رین
برگشتم ببینم خواهرزاده ی دکتر کیه....با تعجب بهش خیره شدم...پس ... احسان خواهرزاده اش بود...احسانم چیزی نمیگفت وهمینطور نگام میکرد...شاید چند ثانیه نشد اما اخم عمیقی رو پیشونیم نشست
دکتر اومد جلو وگفت
--معرفی میکنم اقای کشاورز ایشون خواهرزاده ی من احسان هستن
رو کردم سمت دکترو گفتم-- بله اقای دکتر اقا احسان یکی از دانشجوهای من بوده
دکتر اول تعجب کرد 
دکتر--چقدر جالب...پس شما استاد دانشگاهم هستین همینطور استاد احسان؟
احسان اومد سمتم ودستشو به سمتم گرفت..با تردید دستشو گرفتم
احسان--خوشحال شدم از دیدار دوباره اتون 
سپس رو کرد به سمت دکتر--دایی جان اگر کاری ندارین من برم بعد از کارتون با اقای کشاورز برمیگردم
دکتر--باشه 
احسان رفت ودکتر نشست رو صندلیش و گفت که رهارو برای فردا عمل میکنند ینی عمل جلو افتاده... وقتی از اتاق اومدم بیرون احسانو روی صندلی کنار در دیدم ...اعتنایی نکردم ورفتم سمت اتاق رها
درو باز کردم ....سرور روی صندلی نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد وسلام کرد جوابشو دادم ....رها چادری روی سرش بود و داشت نماز میخوند...رفتم سمتش ...نمازش تموم شد...مثل همیشه تسبیح ابی سبزشو برداشت وشروع کرد ذکر کردن....مثل همیشه رفتم کنارش سرمو خم کرد وتو چشماش نگاه کردم
--رهایی منو یادت نره
با لبخند چشماشو روهم گذاشت....
بعد از ینکه چادرشو سرور گذاشت تو کیفش گفتم
--رها عملت جلو افتاده...فردا باید برای عمل اماده شی
خیره نگاهم کرد بعد گفت
--باشه فقط.... قرارمون...
--بهت که گفتم زیرش نمیزنم ... امروز با سامان میرم باید اینجا اشنا داشته باشه تا شب درستش میکنم
چشماش غمگین شد و روشو کرد اونور
اومدم بشینم که برگشت گفت--پس چرا نمیری؟
به خودم اومدمو گفتم
--خب باشه الان میرم....نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
قاطع گفت--نه
به سرور نگاه کردم ...متوجه ناراحتی اش شدم....به ذهنم رسید..مگه سرورم میدونه؟...دستگیره ی درو گرفتم که برم
رها--امیرعلی!
لحن صداش غمگین بود...برگشتم رفتم پیشش...که سرور با گفتن با اجازه رفت بیرون....کنارش روی تخت نشستم....سرشو انداخت پایین وگفت
--میدونی یه اعتقاداتی دارم ...یه سری چیزا برام مهمه....شاید بعدا ز جدایی ...دیگه نتونیم کنار هم باشیم...
سرشو بلند کرد ....توی چشماش پر اشک شده بود....
رها--میدونی من خودم خواستم اصلا هم احساس پشیمونی نمیکنم...میدونم چه زود چه دیر این اتفاق میافته....پس بهتره الان باشه....
خم شد و از زیر بالشش چیزی رو برداشت ودستشو مشت کرد....بعد دستمو گرفت توش چیزی گذاشت وانگشتامو روش گذاشت..
رها--یه زمانی اینو بهم برگردوندی برای اینکه یادم بیافته خدا هست ونباید ازش نا امید بشم...من همه امیدم به خداست حالا دوست دارم چیزی رو که بهت داده بودم بازم بهت برگردونم همیشه پیشت باشه
مکثی کرد....فهمیدم ته دلش چیه....چقدر احمقم من که یادم رفت که فقط من میدونم این قرار مسخره الکیه....شاید اگر منم مثل خودش فکر میکردم اروم نبودم....
رفتم نزدیکتر ودر اغوش گرفتمش ...نمیخواست چیزی بگه که پشیمونم کنه ...قافل ازینکه من همین دیشب تصمیممو گرفته بودم...
رها

چقدر بر ام سخته.... ولی من به سختیا عادت کردم... اغوشش برام شده یه عادت...نگاهش دلتنگم میکنه....خیلی بخشیدن سخته ولی من میبخشم.....من به اون شاید یه زندگی دوباره بدم...یه شانس دوباره....
شاید این شانس با خودم محقق بشه شاید با دیگری...

دستهامو از دور گردنش باز کرد و صورتمو توی دستاش گرفت پیشونیمو بوسید بعد چشمهای خیسمو 
امیرعلی--واقعا فکر میکنی این عمل الکیه وتو خوب نمیشی؟ اینطوری امیدواری...نمیدونم رها چی فکر میکنی...
بعد با انگشتش اشکامو پاک کرد 

--زودتر برو دیر میشه...من منتظرم

از روتخت بلند شدو بدون خداحافظی رفت...
 
به ساعت نگاه کردم از 11 گذشته بود وهنوز از امیرعلی خبری نبود....بار دیگه کتاب دعای کوچیکی که اورده بودم رو باز کردم ومشغول خواندن شدم....خدایا خدایا کمکم کن....
سرور--رهاجان این غذایی که برات اوردن رو چرا نمیخوری؟ 
رها--سرور تو که میدونی فکرم مشغوله
سرور اهی کشیدو گفت--اره میدونم عزیزم خیلی سخته....تو دل بزرگی داری دخترم
نگاهمو از چشمای خسته وپیرش گرفتم وباز شروع کردم به دعا خواندن....خدایا مگر نگفتی دل شکستگان را حاجت میدهی؟....منم دلم شکسته ...کاش حاجت روا شوم....
تقه ای به در خورد .... روسریمو به سر انداختم...در باز شد و امیرعلی اومد داخل...خسته بود چهره ی گرفته اش نشون میداد....نگاهش به من موند....ناخوداگاه گره ی روسریمو سفت تر کردم.....توی دستش یه برگه بود
امیرعلی--سلام 
اهسته سلام کردم
سرور--سلام ...حالتون خوبه؟
اومد کنار تخت وایساد وبه سرور لبخندی زدو گفت--ممنون سرورجان شماخوبی؟
سرور --من بله ولی رها فکر نکنم 
بعد تختو دور زد کنار امیرعلی وایساد واروم چیزی رو بهش گفت واز اتاق خارج شد....با نگاه دنبالش کردم ....
امیرعلی--خوبی؟
نگاهم به ته ریشی که رو صورتش مونده بود ثابت موند
--اره ....
امیرعلی--گرفتم
نگران نگاهش کردم--چی رو؟
امیرعلی--مدارکی که میخواستی....با سامان پیش یکی از اشناهاشون رفتیم جور شد....ینی یه برگه گرفتم که نشون میده .... 
نگاهشو ازم گرفت
امیرعلی--ما از هم جداشدیم
قلبم یه لحظه از کار افتاد....خود کرده را تدبیر نیست....نفسمو دادم بیرون....دستمو دراز کردم و برگه رو ازش گرفتم........این برگه باطل کننده ی عقدی بود که بین ما خونده شده....کاغذو گذاشتم روی میز.... نمیدونم چرا اضطراب گرفته بودم....دستامو تو هم چفت کردم.... میدونستم رنگم پریده....زیر نگاه خیره ی امیرعلی شرمنده شدم....ینی دیگه الان شوهرم نیست....نمیتونم بهش تکیه کنم؟....اگه خوب نشدم چی؟؟...این تکیه گاهو برای همیشه از دست دادم؟؟....وجدانم زد تو سرم که مگه خودت نخواستی....مگه را ه دیگه ای هم مونده که بخوای ازش استفاده کنی؟...
امیرعلی--رها اماده ای؟؟
نگاهی به لباس صورتی عمل که تنم بودکردم...دیگه چیزی به تایین سرنوشتت نمونده رها...
امیرعلی روی تخت کنارم نشستو گفت--قیافه اشو...بابا یکم این اخمارو باز کن!!
تو چشمای خندونش نگاه کردم...کاش این چشمای عاشق همیشه مال من بود...
--بزار ببینم اگه تو الان جای من بودی میخواستن ببرنت تو اتاق عمل ...دوست داشتم ببینم عکس العملت چی بود؟؟1میخندیدی...2لبخند میزدی..3زارمیزدی..4خودتو میزدی...5
دهنمو هنوز باز نکرده بودم که گفت--تورو میزدم ...ردخور نداشت...برای چی خودمو اذیت کنم وقتی تو اینجا نشستی عشقم
--اهان پس که اینطور...چه قدر صداقت خوبه امیرعلی..
اهسته دستمو بردم پشتم وکتابی که زیر بالشم بود و برداشتم وتندی زدم به بازوش...از روتخت اومد پایینو گفت--دیونه تو الان داری میری اتاق عمل هنوز ادم نشدی؟؟؟؟
براش زبون درازی کردم که همون موقع چشمم به دکتر جعفری افتاد که داشت نگامون میکرد....سرخ شدم...الان چی پیش خودش فکر میکنه؟؟



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : Hadi

دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟ 
در حالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم--بله اقای دکتر...
به المانی چیزی رو گفت و دو پرستار داخل اومدند که ببرندم ....سرور و امیرعلی نیز با اونها بیرون اومدندو منو همراهی کردند.... وقتی وارد اتاق میشدم نگاهم به چشمهای امیرعلی که منو تا اتاق عمل همراهی میکردند بود که در لحظه ی اخر چشمکی زد وبا دستش پلاک وگردنبند ون یکادو جلوی چشماش گرفت وبرام تکون داد.... چشمهامو به معنای فهمیدن بستم و دستمو روی قلبم گذاشتم ...ودیگر هیچ
پلکهام از نوری که مستقیم به چشمم میتابید باز نمیشد....به سختی چند بار پلک زدم
--فکر کنم بیدار شده
--بله سرورجان پلکهاشو چندبار باز و بسته کرد
صدای اطرافیانو میشنیدم...احساس تشنگی میکردم تنها حرفی که اون لحظه توی ذهنم بود اب بود
--اب
--اقا بهش اب بدم؟
--نه دکترش گفته فعلا نباید اب بخوره
--اب...خواهش میکنم تشنمه
صدای امیرعلی رو از نزدیک میشنیدم که گفت--میشه رها تحمل کنی تا دکترت بیاد الان صداش میکنم
بعد صدای قدمهاش ...چند لحظه گذشت که دوباره صدای پاشون رو شنیدم ...چشمم به نور عادت کرده بود ...چشمهامو باز کردم بالای سرم دکترو امیرعلی رو دیدم....
امیرعلی--دکتر میتونه اب بخوره؟
دکتر--تا چند ساعت دیگه اره...
دکتر نگاهی به چشمهای باز من انداخت ولبخند زد...بعداز اتاق خارج شد....هنوز یه خورده گیج بودم....که دیدم امیرعلی بالا سرمه ونگاهم میکنه...
--عمل چطور بود؟
امیرعلی--دکترت میگه ما همه سعی مونو کردیم... دیگه بقیه اش باخداست
آهی کشیدم...شاید توقع داشتم بگه کلا خوب شدی رفت
فردای اونروز دکتر برای باز کردن گچ وباند پیچی پام اومد....وقتی داشت باندو باز میکرد...هرکسی یه جور به دکتر نگاه میکرد .... بیچاره دکتر المانیه وقتی سرشو بالا میاورد با نگاه عجیب غریب منو امیرعلیو سرور مواجه میشد فقط سامان بود تونسته بود چهره ی خونسردشو حفظ کنه
دکتر کامل باندهای پامو باز کرد بعد به المانی چیزی گفت که متوجه نشدم وبا تعجب نگاهمو دوختم به امیرعلی
امیرعلی سریع گفت--میگه حالا اروم انگشتهای پاتو حرکت بده
نگاهمو از امیرعلی گرفتم وبه پاهام دوختم تمام سعیمو کردم که انگشتهای پامو حرکت بدم...یک بار....دو بار.... سه بار....چهار بار.....پنج بار.... نمیشه...حرکت نمیکنه
باعجز نگاهمو به دکتر بعد به امیرعلی که متفکر نگام میکرد دوختم....بانگاهم امیرعلی سریع به دکتر چیزی گفت که اونم جوابشو داد واز اتاق خارج شد....چشمام پراز اشک شد....چرا دکتر رفت؟؟؟....مگه نباید وایسه تا پاهامو حرکت بدم....
امیرعلی--رها کجایی؟؟ دکترت میگه تمام سعیتو بکن تو تاچند روز وقت داری تا مطمعن بشی بهبود کاملو پیدا کردی یانه....
چندتا اشک ناخواسته از چشمام پایین چکید...امیرعلی پشتشو کرد وبه تخت تکیه داد ...سرور که این سمت تختم بود با دستمالی اشکامو پاک کرد...سرمو سمت خودش برگردوند وگفت
--وا ! رهاجان حالا خوبه دکتر گفته چندروز وقت داریا چرا اینطور اشک میریزی؟؟؟
بند نمیومد...ناخواسته بود....اصلا دست خودم نبود....دلم میخواست همین الان حتی شده یه انگشت پامم حرکت میکرد........سرور سرمو در اغوش گرفت ..........ومن اجازه دادم اشکهای بیشتری از چشمام جاری بشه
سرور--عزیزم اینطور گریه نکن هنوز که معلوم نیست تو اینطور میکنی

هنوز معلوم نیست؟؟؟ چطور هنوز معلوم نیست...آه بازم صبر ...
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن...
نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره...
سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم
--صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی....
خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین...
--پخ
از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش
--این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟
وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب
خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟
بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت
--همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر....
--ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن....
امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی...
بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن
امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی
بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم
--این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!!
سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من
در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت
--امیرعلی اینجا چه خبره؟؟
امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم
گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش....
بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟
اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود...
--سرورجان!
سرور--جانم عزیزم
--میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟
--برای چی عزیزم ؟؟؟
--خواهش میکنم سرورجان


سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه....
توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل.....
--سلام رهاجان خوبی
--سلام اقای دکتر مرسی 
--خب مثل اینکه منو کار داشتی 
--بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی...
باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟
دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟
ته دلم یه چیزی فرو ریخت
--بله
دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید.....
دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟
از یه بازی بچه گانه....
از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟
از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف....
نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها....
دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد....
سرور--رهاجان نگام کن ببینمت!
--سلامممممممم
صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت
--این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟ 
سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم
--نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟
--شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟
خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا.....
دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد....
سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف
--چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟
--دروغه...
امیرعلی--چی دروغه؟؟؟
از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟
--امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن..
--اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت....
صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه...
--معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه....
دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم
--اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا...
دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت...
--میشه بس کنی؟
بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز.....

دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس چرا نگاهش پر از گلایه است....
رومو کردم اونور ...طاقت نداشتم موقع حرف زدن بهش نگاه کنم....حرفایی که سنگینه
--امیرعلی قصه ی منوتو خیلی وقته که تموم شده....بزار برو ...برو پی خوشبختیت ...من که طلاقمم گرفتم ..ددیگه حرفی باقی نمیمونه....
خواست دستمو بگیره که با خشم نگاش کردم ودستشو پس زدم
--به من دست نزن ...دیگه چیزی بین ما نیست...تموم شد برو.... برو پی زندگیت..الان با من علافی.... میفهمی برو...
امیرعلی--بسه رها ...بسه این چرتو پرتا
دستمو عصبانی تو هوا تکون دادمو گفتم--اینا چرتو پرت نیست ...واقعیته که تو...تو داری ازش فرار میکنی...تو ترسویی!!..امیرعلی....اره تو ترسویی...من ازتو شجاع ترم...حداقل اش اینکه دارم با واقعیت کنار میام .... ازت بدم میاد نمیخوام فعلا جلوی چشمم باشی...
صداش اروم بود...امیرعلی-- تو از من بدت نمیاد...چرا صبر نمیکنی ؟؟؟...دکترت که نگفت کلا بی نتیجه است ... پس
--بازم فرار ..بازم فرار از موقعیت.... 
دیگه دست خودم نبود ... نمیدونستم دارم چی میگم.... مغزم قفل کرده بود....چی بهتر ازینکه با این حرفا امیرعلی رو از خودم دور کنم...پس من عاشقترم.. دیونه ترم....
--همش تقصیرتوا ...اون تصادف لعنتی....همش تقصیرتو بود...اگر اون گلو دستم نمیدادی ..اگر سربه سرم نمیزاشتی؟...الان این زندگی من نبود...
امیرعلی--رها خودتم میدونی که اون اتفاق تقصیر هر دومون بود...این فقط من نبودم...
دستی رو گونه ی خیسم کشیدم...کی اشکام جاری شده بود؟؟...
--چرا بود ...مگه نمیدونستی من دیونه ام ..مگه نمیدونستی لجبازم ..پس چرا اون بازیو راه انداختی؟؟؟؟ بهم بگو مگه نمیدونستی؟؟
--ازت متنفرم ... امیرعلی تنهام بزار...نمیتونم یه عمر با کسی که باعث بدختیام شده زندگی کنم...
این حرفای من نیست....اما مجبورم که بگم....این صدای من نیست...اما میخوام که باشه... 
امیرعلی--تو نمیتونی ازم متنفر بشی رها!!! من میدونم که اینا از روی عصبانیت...تو الان نمیفهمی داری چی میگی؟
توی چشماش زل زدم ...این چشای من بد دردیه ....همش عشق ازش فریاد میزنه ...اما سنگش میکنم..اما یخش میکنم
--دیگه نمیخوام حتی برای لحظه ای ببینمت....میخوام برای خودم زندگی کنم ...میخوام خودم باشم....پس برووو... زندگی من بدون دیدن تو که دردمی...... قشنگ تره!!الان از هر لحظه ای بیشتر میفهمم...عاقلترم...چشام بازه ...با دیده ی باز انتخاب میکنم....انتخاب تو از اولم اشتباه بود....
صداش بلندشدپر ازغم--حرف اخرت همینه لعنتی ؟؟اره؟؟؟
رها سنگ شو...بدشو...ای دلم بی تابی نکن....
مصمم نگاهش کردمو گفتم --اره..دیگه حرفی نیست
گل از توی دستش افتاد...از رو تخت بلند شد....پشتشو کرد بهم...دستی توی موهاش کردو گفت
--خیلی دوست دارم ....عاشق چشماتم میدونی؟...دلم برای لحظه لحظه باتوبودن خوشه...دلم هواییه....شاید بارها قصد کردم از کنارت ردشم..نتونستم رها....کسی نبود که جاتو بگیره..ینی کسی نمیتونست جاتو توی قلبم بگیره.... اون اتفاق تقصیر من نبود....تقصیر توام نبود...اون فقط یه اتفاق بود...یه اتفاق ...میخواستم تا همیشه کنارت بمونم...ولی...یه عاشق نمیتونه ببینه که معشوقش کنارش زجر میکشه...نمیتونه ببینه با دیدن اون حس تنفر به جای دوست داشتن توی قلبش زنده میشه....متاسفم بهت دروغ گفتم ..من ازت جدا نشدم....طلاقی درکار نیست.... مطمئن باش که هیچ وقت مهر طلاق روی شناسنامه ات نمیخوره.... چندوقتی میرم که فکر کنی....میرم تا به خودت بیای...نگران نباش تا خودت نخوای جلوت افتابی نمیشم... سرور پیشت هست تا سامان کارای برگشتتون به ایرانو انجام بده.... خداحافظ رها...
بالشتمو از روتخت برداشتم .... صورتمو فرو کردم توش ...باید جیغ میزدم باید الان این حس بد لعنتی رو از بین میبردم...
صدای فریادم توی بالشت ....صدای گریه های بلندم...
دستی منو به عقب کشید...سرور بود ....محکم در اغوشم گرفت....سرمو به سینه اش فشرد...گریه کردم .... گریه ی بی صدا ....اما پر از بغض....
سرور سرمو نوازش کرد
سرور--اخه این همه غصه رو چرا تو دلت میریزی دخترم....اروم باش عزیزم...اروم باش گل من...اروم باش عزیزکم....

چند روزی هست که رفته....چند روزی هست که خبری ازش نیست....مسخ شدم....زندگی برام بی معنی....باخودم درگیرم....باتنهاییام .... همش تو خواب میبینمش .... توی بیداری خاطره هاش اذیتم میکنه....صدای عاشقش دیونه ام میکنه...
سرور شده همدمم....سرور شده مونسم....دکترجعفریم تقریبا از اوضاع خبر داره...مامانم بیشتر از صدبار بهم زنگ زده ولی جوابشو ندادم...هربار سرور داده...ازش خواهش کردم راجع به وضعیتم فعلا چیزی نگه....هیچی....دوست ندارم به ایران برگردم میخوام چند وقتی باخودم تنها باشم....اما سرورو چیکارکنم؟
هنوز بیمارستان بودم دیگه تا فردا مرخص میشدم....در اتاق زده شد...وکسی داخل اومد....سرم پایین بود که اومد جلوم وایساد
--سلام
.... اول کفشای تمیزو برق زده اش ...بعد لباس اتو کشیده اش....درنهایت به دوتا چشم قهوه ای خیره شدم....چرا هر چی من از خاطره هام دورتر میشم اونا بهم نزدیکتر میشن.....
--نمیخوای جوابمو بدی؟
اروم گفتم--سلام
احسان--خوبی؟
پوزخندی زدم...که از چشماش دور نبود ...خیره نگاهم میکرد که سرفه ای کردمو گفتم
--میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟؟
به خودش اومدو گفت--خب راستش..من اومدم بهت کمک کنم...
خندیدم ...نه یه خندیدن عادی...یه خنده ی تلخ...
--نمیدونم چرا اینجا همه میخوان به من کمک کنن ...ببین اقای محترم هیچ کمکی ازت برنمیاد پس 
دستمو به سمت در گرفتمو گفتم--بفرما بیرون
احسان--قبلا من برات یه اقای محترم نبودم...فکر کنم این واژه ی درستی نیست!...
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...تو ذهنم یه چیز بود اینم اینکه اینجا چی میخواد؟
--اون مال قبل بود نه الان که ازدواج کردم
سرشو کج کردو گفت--ولی من تا اون جاییکه شنیدم جدا شدی!
چشمامو ریز کردمو گفتم--از کجا شنیدی؟ کدوم احمقی بهت اینو گفته؟
احسان -- مهم نیست ....
--چه کمکی از دستت بر میاد؟
احسان--مگه نمیخوای اینجا بمونی؟....مگه نمیخوای از خونوادت دور باشی؟..من کمکت میکنم
چشمام از تعجب گرد شد....این از کجا میدونه؟
--من به کمک تو احتیاجی ندارم..
احسان--میل خودته به پیشنهادم فکر کن
--میشه بدونم علت این به قول خودت کمک چیه؟
رفت...درو هنوز نبسته بود که گفت--دوباره برمیگردم به پیشنهادم فکر کن

خیره به عکس توی کیف پولم بودم....دلم براش تنگ شده بود ..نمیدونستم کجاست اما شنیدم امروز پرواز داره...میخواد برگرده...حرفایی از من به گوشش رسیده...راجع به موندنم واینکه حالا حالاها نمیخوام برگردم....سامان زیاد راجع بهش صحبت نمیکنه....سوال میکنم اما جواب سوالام بی جواب میمونه...
سرور--رهاجان من همه ی وسایل رو جمع کردم بهتره دیگه بریم....
سریع کیف پولو بستم...روسریمو روی سرم مرتب کردم و گفتم صبرکنید احسان هم بیاد....
سرور که ازین حرفم یکه خورده بود گفت--رهاجان این چه حرفیه...اقا سامان دوست امیرعلیه... اگر احسانو با شما ببینه چه فکری میکنه ؟
درحالی که ویلچرو به سمت در میبردم گفتم--نگران نباش سرورجان از کجا میخواد بفهمه احسان کیه؟
تاخواست سرور جواب بده احسان وارد شد..مثل همیشه اتو کشیده ..مرتب...
سلام کرد که با بی اعتنایی سرور مواجه شد...اما من جوابشو دادم که گفت
--خب من چند لحظه اتاق داییم که دکترشماست میرم وبرمیگردم مثل اینکه کارم داره
--بفرمایید لطفا فقط زودتر برگردین
چشمی گفتو رفت ...تا رفت بیرون یادم افتاد که میخواستم از دکتر جعفری راجع به صندلی چرخداری که تبلیغاتشو اینجا دیده بودم بپرسم...
برای همین ویلچرو به سمت در حرکت دادم
سرور--کجا میری؟
--چندلحظه صبرکنید یه سوالی بود یادم رفت از دکتر بپرسم
درو باز کردم وبه سمت اتاق دکتر جعفری رفتم ....جلوی در وایسادم ...خواستم در بزنم که....صدای بلند دکتر اومد که داشت احسانو مخاطب قرار میداد....ناخوداگاه نگاهی به اطراف انداختم خبری از کسی نبود ....پس ویلچرو بردم نزدیکتر وگوشمو چسبوندم به در....
دکتر--احسان به خدا عادلانه نیست ...پسرم من از اولم اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم
احسان--دایی من که براتون گفتم ایا این حق من نیست که باهاش زندگی کنم ..خودتون بهتر میدونید که از زن اولم برای چی جداشدم پس...
دکتر-- چندبار بگم اونا هنوز از هم جدا نشدند...این بی انصافیه که با دروغت باعث جدایی این دوتا بشی...
احسان فریاد زد--بس کنید دایی... بسه این همه سال سختی کشیدم... هی گفتم حتما سرنوشته... حتما خدا خواسته ...اما به نظر من خدا اینبار صدامو شنیده .. این موقعیتو من از دست نمیدم
دکتر-- داری خودتو گول میزنی مطمئن باش وقتی واقعیتو بفهمه ... ازت متنفر میشه میفهمی احسان...تو باعث جدایی اون از شوهرش شدی...بزرگترین دروغو بهش گفتی...من خودم علاقه ی این دوتا رو بهم دیدم ....
--دایی خواهش میکنم
دکتر --نه احسان فکر میکنم این از اشتباه های دیگه ات بزرگتره...اون از بیتا ..اینم ازین...من نمیزارم
احسان -- دایی خواهش میکنم..
صدای پاشون شنیده میشد...حتی جرات نداشتم از کنار در تکون بخورم...انقدر از حرفایی که شنیده بودم شکه بودم که..در به شدت باز شد....
دکتر تا منو کنار در دید اول چشماش گرد شد ...پشت سرش احسان قرار گرفت.... با نفرت بهش خیره شدم که دکتر نشست روبرومو گفت
--دخترم منو ببخش که بهت دروغ گفتم .... تو خوب میشی ..شکی نیست.. پاهات نسبت به عمل واکنش نشون داده... تو تا چند وقته دیگه میتونی راه بری ...
اشک توی چشمام جمع شد درحالی که صورت دکترو میکاویدم تا از درستی حرفاش مطمئن بشم گفتم--واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دکتر که پریشون وکلافه نشون میداد سرشو به معنی اره تکون داد....
بی اختیار گفتم--امیرعلی؟
دیگه نایستادم که به بقیه ی حرفاشون گوش کنم فقط چرخای ویلچرو به سرعت میچرخوندم تا به در خروجی برسم....صدای سرور از پشت سرم میشنیدم که دنبالم میدویید وصدام میکرد....
دیگه هیچی برام مهم نبود....تنها چیزی که اون لحظه میدیدم صورت مهربون امیرعلی بود ...جلوی در اه از نهادم بلند شد...حالا چطوری برم فرودگاه؟؟؟
سامانو جلوی پارکینگ دیدم ..معطل نکردم رفتم سمتش که با تعجب بهم نگاه میکرد ...قبل ازینکه چیزی بگه بهش گفتم 
--تورو خدا منو الان ببر پیش امیرعلی
باتعجب گفت--اون الان فرودگاهه
در ماشینشو باز کردم که سرور نفس زنان رسید بهم...
سرور--وای رها داری چیکارمیکنی؟
دست سرورو گرفتم 
--سرور خواهش میکنم کمکم کن سوار ماشین بشم باید امیرعلیو ببینم 
سرور که هنوز تو بهت بود سریع دستمو گرفتو کمکم کرد سواربشم ....
ماشین روشن شد و سامان به سرعت حرکت کرد...

 

سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم....چقدر احمقانه...چقدر مسخره....زندگی از همین چیزای کوچیکه که بزرگ میشه....
آه ...نگاه مهربونش.....ببخش دلتو شکستم!
صدای عاشق وخسته اش....ببخش که کلافه ات کردم....
دیگه دست خودم نیست اشکام یا لبخندام.... 
توی ماشین نشستیم .... هی به سامان میگم 
--اقا سامان کی میرسیم ؟؟....چرا اینجا ترافیکه؟؟....پس کجاست فرودگاه؟؟
سامان که ازین همه عجله ی من خندش گرفته بود گفت
--رها خانوم شمام خیلی عجول بودیا!!! راستش امیدوارم برسیم چون نیم ساعت دیگه پروازشه....
امیرعلی
هندسفیریمو تو گوشم گذاشتم وبه تابلوی اعلانات که پروازها توش اعلام میشد خیره شدم....
دیگه طاقتی نمونده.... که بخوام جدا بمونم.....شعرای پراز منو تو ....باخودم تنها بخونم....کاش ببینمت دوباره ...خیلی کم...حتی یه لحظه....مثل اون روزای اول
همه ی جونم بلرزه...........
کاش خدا منو ببینه......ببینه چه گیجو خسته ام.....دستمو محکم بگیره ...بگه که.نترس من هستم.....
کاش فقط یه بار دیگه باچشام تورو ببینم......
حاضرم تاته عمرم پای این حسرت بشینم...........
حس انتظار کشیدن.....همه ارزوم همینه........
پس بزار یه بار دیگه... این چشا تورو ببینه......
کاش خدا بگه تو گوشم که نترس ازین زمونه.....این زمونه ای که خیلی با دلم نامهربونه.........
اسم پروازمو که دیدم هندسفیریو برداشتم....ساکو بلند کردم ورفتم به سمت جایی که بلیطهارو نشون میدادن...توی نوبت بودم..دیگه چیزی به اینکه بلیطمو ببینه نمونده بود.....
رها
از ماشین که پیاده شدیم سرور کمکم کرد روی ویلچر بشینم....بدون هیچ توجهی به سامان یا سرور که تازه داشتن میومدن ...چرخهای ویلچرو به سمت سالن حرکت دادم .... وارد سالن که شدم....نگاهم بین جمعیت میچرخید ...نگاهم روی تابلوی پروازها ثابت شد....پرواز به مقصد ایران هم اکنون....
رفتم جلوتر....قلبم توی سینه تند تند میزد....نگاه تبدارم بین مسافرینی که داشتن بلیطها شونو نشون میدادن میچرخید....
دیگه نمیتونستم صبر کنم بلند ازون دور داد زدم 
--امیرعلییییییییی! 
مردمی که از کنارم رد میشدن با تعجب نگام میکردن ..دوباره ویلچرو بردم جلو ...امیرعلیو تونستم ببینم....لبخند زدم....اخه تو بین اون همه ادم ...یه پسر مو مشکیه قد بلند چهارشونه مگه میشه پیدا نشه....پسری که دل بچه های دانشگاهو به خاطر جذابیتش میبره...پیدا کردنش کار سختی نیست
به خودم اومدم که داشت بلیطاشو نشون میداد....داد زدم 
--نهههههههههههههه
من که با این ویلچر نمیتونستم از بین اون همه جمعیت رد بشم!نمیدونم چی شد...دلم چه جور برای رسیدن بهش اشوب شد....که دستمو به دسته های ویلچر فشار دادم...
خواهش میکنم رها بلند شو...داره میره.....
رها به خاطر لبخنداش....
رها به خاطر مهربونیاش....
رها به خاطر عشق پاکش...
رها به خاطر خاکی بودنش..نشستنش جلو ویلچر....
رها به خاطر صبوریاش برای اینهمه بدقلقیات....
رها به خاطر خودش که دیگه نمیتونی از دستش بدی...
رها به خاطر رسیدن به عشقت از جات بلندشو....
دستمو فشار دادم وبه سختی از جام بلندشدم ...خوردم زمین ..اما...نمیخواستم از دستش بدم....
دوباره بلندشدم ...وایسا امیرعلی...من بدون تو هیچم...
درحالی که پامو به سختی روی زمین میکشیدم...مسافرارو با دست کنار میزدم...خیلیاشون به ایرنی ناسزا میگفتن ..خیلیا به المانی... اما چشام هیچ کدوم از اینارو نمیدید...رفتم جلو..امیرعلی کنار پله برقی بود ...باهمه ی وجودم داد زدم
--
امیرعلی
یه لحظه خشکش زد باتعجب برگشت سمت صدام ...چمدون از دستش افتاد ...داشتم بهش میرسیدم ..پاهامو به سختی حرکت میدادم....توی چشماش خیره بودم...
ناباورانه نگام میکرد....موهاش نامرتب توی صورتش پخش شده بود...این موهای نامرتبشو دوست داشتم ...
ته ریشی روی صورت مردونه اش خودنمایی میکرد...من این جذبه اشو دوست داشتم....
رسیدم بهش بدون معطلی دستمو دور گردنش حلقه کردم ومحکم بقلش کردم کنار گوشش گفتم--منو ببخش امیرعلی ..منو ببخش! من دوست دارم 
دستاش کم کم دور کمرم حلقه شدو حلقه ی دستاش تنگ تر....
اروم زمزمه کرد--تو خوب شدی رها؟؟
کنار گوشش زمزمه کردم--اره امیرعلی...میبینی من خوب شدم..رهات دیگه میتونه راه بره...
همینطور که بقلش بودم منو از رو زمین بلند کرد...به چشماش خیره شدم که صورتشو اورد نزدیکمو گفت-- پس از فردا که رفتیم خونه کارای خونه باتو...
به چشمای شوخش خیره شدم
وبلند زدم زیر خنده...اونم خندید...

چقدر زیباست لحظه ی رسیدن
لحظه ی شروعی دوباره
لحظه ای که منو تو میدونیم 
این همه نادیدنی این بینه
*******************

--امیرعلی کجایی تو بیا این بچه اتو بگیر!!!!
امیرعلی اومد تو اشپزخونه در حالی که دستاشو باز کرده بود که بچه رو از بقلم بگیره
امیرعلی--رها! بده این جیگر بابارو ببینمش ...
نفسو غرغر کنان گذاشتم تو دستش .... موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم بالا و به امیرعلی که با خنده داشت برای نفس شکلک درمیاورد خیره شدمو گفتم--همینه دیگه....همینه...شما برو با بچه صفا کن من اینجا اشپزی...
بعد ملاقه رو ازروی میز برداشتم وشروع کردم به هم زدن سوپ...
دستی دستمو گرفت...ملاقه رو از تو دستم دراوردو گفت--حالا مثلا این!
ملاقه رو بادستش تکون داد
امیر--چیه؟ الان خیلی خسته شذی؟
بچه رو گرفت سمتمو گفت--بیا بچه مال تو ..ملاقه مال من
نیشخندی زدمو گفتم--فکر خوبیه فقط مواظب باش کباب نشی!!!
بچه رو گرفتم ...رفت سمت قابلمه وشروع کرد هم زدن ....
نفسو بردم بیرون وتوی رورواکش گذاشتم....وباخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده بشم....سریع لباسایی که از قبل حاضر کرده بودم رو پوشیدم...رفتم جلو اینه ..یه لباس سبز ماکسی بلند بود بایه شال سبز...
موهای بلندمو رها کردم روی شونه هام ...بایه ارایش سبز ملایم کارم تموم شده بود....اهسته وپاورچین رفتم سمت در ورودی و دروباز کردم که دیدم همه پشت درند...دستمو جلو دهنم گرفتم که بلند نخندم...اروم سلام کردم که همشون با سر وخنده جواب دادن ..از جلودر رفتم کنار تا بیان تو..
مامان پری.. پویا.. بابام... مامانش..الناز.... همه اومده بودن .. هدایتشون کردم به سمت مبل وچراغارو خاموش کردم....
امیرعلی--رها کجایی تو؟ بیا بابا من از اولشم اشپز نبودم تو بردی!
تا از اشپزخونه اومد بیرون چراغارو روشن کردم ...امیرعلی همینطور شکه نگاه میکرد که کادوی هشتمین سال ازدواجمونو گرفتم جلوشو تند تند گفتم
--هرسال خواستم غافلگیرت کنم نزاشتی..این دفعه نوبت من بود تقدیم به تنها عشق زندگیم
باخنده کادورو زد کنار... دستشو تو جیبش کرد ویه جعبه ی کوچولوی کادو پیچ شده رو گرفت جولوم... که...باقیافه ی اویزون من مواجه شد
امیرعلی--متاسفم رها من همیشه کادوتو از یه هفته قبل میگیرم
همه پشت سرم خندیدن....برگشتم پشتمو نگاه کردم که پویا از خنده ولو شده بود...که امرعلی دستمو گرفت منو به سمت خودش برگردوندو گفت
--همیشه اینکه من بیشتر دوست دارم رو بهت گفته بودم نگفته بودم رهایی؟؟؟رهاخانوم!!!!


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : Hadi