درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
رمان خودم ... دمر روی خاک و خون داشتم ضعف بدتری پیدا می کردم. اما انگار نیرویی ... یا خداوند ... یک نیروی احساس و عشق آن مادر ... نمی دونم چه جوری می شه گفت، سادهع مرا هم زنده نگه می داشت» سرش را تکان تکان می دهد. «و احمد کوچولو رفت ناپدید شد؟» حوالی دوازده که مقصودیان پیش ما برمی گردد، پورنده ی ماجرای احمد عدنان مونسی کوچولو بسته است ... فقط من باید آن را امشب با خودم با موتور لنج اضطراری به ماهشهر ببرم و پیش داییش بایگانی کنم. امیدوارم. آخرهای شب که مامان اومد و در اتاق رو باز کرد، من هنوز بیدار بودم. گفت: «پاشو، علی. فرحناز خانوم کارت داره» نمی خواستم درباره ی بابا و جنوب و این چیزا با او حرف بزن. گفتم: «آقا، شما ماشاءالله خوب موندین ... همه به شما احترام می گذارن» آهی کشید: «اون موقع ها که شوماها نبودین ...» شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:40 :: نويسنده : Hadi
یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند . فصل ۲-۲۲ در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و آن طرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . باران هم چنان می بارید و خیال بند آمدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟ شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : Hadi
: آره
: من دیگه ایشون و ندیدم دل تو دلم نبود ساعت یک شب بود که خانم جلالی تماس گرفت وهاب جواب داد منم رو به روش نشسته بودم شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : Hadi
خانم لطفاً اطلاعات و کامل پر کنید . شماره ده اگه طلاق گرفتید حتماً ذکر کنید
جلالی هم بدو بدو اومد : چی شده خانم کاظمی چرا با بچه بیرونید
رفت بعد از چند دقیقه با محمدی و دو تا زن دیگه اومد اول شروع کردند به جارو کردند هر چی خاک و سوسک بود جمع کردند
: ببخشید خانم شاکری داخل کمد جارو کنید . تا ساعت یازده فقط داشتیم تمیز می کردیم . خانم فاطمی چند بار سر زد و از پیش رفت کار سوال کرد . توی حموم بودم که صدای جلالی رو شنیدم : هنوز تموم نشده صدای شاکری اومد : خانم کاظمی خیلی وسواس دارند جلالی : خوب اینطوری خوب ، الآن کجا هستند ؟ شاکری : توی حمام سلام خانم کاظمی خسته نباشید برگشتم : سلام آقای جلالی خسته که شدیم ولی چیزی نمونده باید تمیز بشه دیگه جلالی : دستتون درد نکنه : ببخشید آقای جلالی چند تا تغییر می خواهم اینجا انجام بگیره اگه ایراد نداره خانم کاظمی این پرده رو چیکار کنم : بنداز دور آقای کاظمی اون به چه درد می خوره اصلاً لازم نیست ، ببخشید آقای جلالی جلالی : بفرمائید : من اصلاً دوست ندارم جا کفشی داخل اتاق باشه ، باید برای بچه دمپایی رو فرشی تهیه بشه ، لیوان ها ، بشقاب ها کلاً تمام ظروف اینجا باید عوض بشه ، مخصوصاً اون سماور و قوری ، سر تون و در نمیارم ، این لیستی که من نوشتم ، حتماً باید اینها اینجا اعمال بشه جلالی به لیست نگاهی کرد : مطمئنید خیلی جدی : بله حتماً این بچه ها می خواهن زندگی کنند مثل یک انسان جلالی : باشه حتماً ، چرا سماور باید عوض بشه : می تونید داخل قوری و سماور و نگاه کنید جلالی : نه نیازی نیست : پس لطفاً اینها تا فردا آماده بشه ممنون ، ببخشید من باید ببینم حمام چطوری شد دوباره برگشتم توی حمام : آقای محمدی خسته شدی بگو خسته شدم چرا این طوری تمیز می کنی محمدی : به خدا خانم چند بار کشیدم . : اگه پاک کننده بیشتر بریزی تمیز میشه محمدی : نه نمیشه : بده به من اون اسکاچ و شروع کردم خودم به کشیدن : دیدید تمیز شد . : برید بیرون خودم اینجا رو میکشم محمدی از حمام رفت بیرون سریع شروع کردم به تمیز کردن ، اونقدر پودر و ماده سفید کننده ریختم که وقتی آب ریختم و شستم حمام برق می زد تمام سرامیک ها سفید سفید شده بود . ساعت سه صبح بالاخره هر سه اتاق ، حمام و دستشویی تمیز شد . اتاق خواب و به اتاق عقبی انتقال دادم و اتاق بازی رو آوردم جلو . برعکس اتاق های دیگه که دیده بودم تمام اتاق خواب جلو بود . همه رفتند و خودم موندم اسباب بازی ها و تمام کتاب ها به اتاق کوچی که معلوم بود برای مربی در نظر گرفته شده بود انتقال دادم همه چیز برق می زد تمام اسباب بازی ها شسته و ضد عفونی شده بودند کتاب های که پاره شده بود و برگه برگه بود انداختم دور چون دیگه به درد نمی خورد . صدای در اومد : بفرمائید جلالی تا اومد وارد بشه : لطفاً کفشتون اونجا در بیارید بعد بیان داخل جلالی کفش و در آورد و اومد داخل : خسته نباشید حسابی تمیز شد ، اتاق خواب بردی عقب : بله چون بچه ها می خواند استراحت کنند هی در باز میشه و بسته میشه نمی تونند خوب بخوابند . جلالی : می تونم ببینم : بله بفرمائید جلالی وارد اتاق شد : شما هم می خواهید پیش بچه ها بخوابید : بله ایرادی داره جلالی : نه هر طور مایلید ، اون اتاق برای چه کاری گذاشتید . : می تونید همراهم بیان و ببینید . در اتاق باز کردم چند تا بوفه گذاشته بودم و داخلش کتاب ها و اسباب بازی ها بود و همه چیز مرتب جلالی : فکر می کنید همین طور بمونه : باید بمونه جلالی : چطوری : بچه ها باید یاد بگیرند که منظم باشند . جلالی : خیلی خوب ، موفق باشید . : ببخشید کی وسایلی که خواستم آماده میشه جلالی : فردا صبح همه رو براتون تهیه می کنم . صدای در اومد : بفرمائید ببخشید خانم کاظمی لباس بچه ها رو آوردم وارد شد سلام آقای جلالی جلالی فقط سرش و تکون داد . ازش گرفتم و گذاشتم کنار اتاق : همه اتو شدند دیگه درست : بله خانم کاظمی همه اتو شده و مرتب : خیلی لطف کردید . ممنون جلالی : خیلی عالی موفق باشید ساعت شش بود که رفتم اتاق خانم نیازمندی دیدم کیوان بیدار شده . داره گریه می کنه می دونستم چه اتفاقی افتاده با خودمم آوردمش توی اتاق و بردمش توی حمام و حسابی شستمش از حمام که اومد بیرون : خوب کدوم یکی لباس تو رفت سمت سبد ها و نشونم داد ، حوله رو برداشتم و خشکش کردم ، لباس تمیز تنش کردم : کیوان به هیچ عنوان نباید لباست کثیف بشه فهمیدی کیوان : بله زیباجون لباس هاش و گذاشتم داخل کشوش . بهش اسباب بازی دادم تا بازی کنه دوباره رفتم اتاق خانم نیازمندی ، علی ، رضا و سیامک م بیدار شده بودند با خودم آوردمشون توی اتاق دمپایی ها رو در آوردند و داخل سبدی که خالی شده بود انداختم و گذاشتم بیرون از در ، مسیر در تا حمام و روزنامه گذاشته بودم بچه ها از روی روزنامه رد شدند و رفتند داخل حموم اون سه تا رو هم شستم حسابی تغییر کرده بودند و سفید شده بودند . لباس تنشون کردم و حرفی که به کیوان زدم به اونهام زدم . لباس های اونها رو هم گذاشتم داخل کشوشون . بقیه رو هم که بیدار بودند آوردم و بردم حمام همه تمیز و مرتب شدند . سفره رو انداختم و گفتم بیان بشینند تا صبحانه بخورند . تا می خواستند دست بزنند : صبر کنید همه منتظر شدند تا ببیند من چی میگم : بعد از غذا تمام اسباب بازی ها رو جمع می کنید و من بهتون میگم کجا بذارید به هیچ عنوان دوست ندارم بعد از بازی اتاق بهم ریخته باشه همه متوجه شدند : نشنیدم بچه ها : بله : آفرین می تونید شروع کنید . بچه ها صبحانه خوردند و من سینی رو آوردم و تمام ظرف ها رو جمع کردم امروز توی وسایل یکبار مصرف چیزی خوردند تا براشون بشقاب و وسایل دیگه برسه . : خوب بلند شین دنبالم بیان تا بگم وسایل باید کجا باشه . بچه ها هر کدوم یک اسباب بازی رو برداشتند و همراهم اومدند هر کدوم وسیله رو اونجایی که من گفته بودم گذاشتند . : در صورتی که کسی رعایت نکنه همه تنبیه میشن فهمیدین حسین : یعنی می زنیمون : مثلاً اجازه نمیدم برید توی حیاط بازی کنید ، یا اینکه تلویزیون نگاه کنید . خوب بهتر بیان بیرون الآن کارتون شروع میشه بچه اومدن و نشستند تلویزیون و روشن کردم و خودم روی مبلی که اونجا بود تکیه دادم . دیدم کیوان دستشویی داره نمیره : کیوان جان بدو دستشویی کیوان : الآن ندارم : کیوان همین الآن دستشویی کیوان مجبور شد بره و زود اومد بیرون کیوان جان برگرد اول سیفون و بکش دست تو با صابون بشور در دستشویی رو ببند بعد بیا بشین و گرنه تلویزیون خاموش می کنم . کیوان سریع برگشت توی دستشویی و تمام کارهایی که گفتم انجام داد و اومد نشست . دیدم بعد صادق رفت تمام کارهای که به کیوان گفته بودم اون انجام داد و اومد بیرون سرم و تکون دادم و لبخندی زدم . رفتم سر کمدم و یک کتاب برداشتم و شروع کردم به مطالعه کردن . گاهی به بچه ها نگاه می کردم . در زدند در باز کردم شاکری بود : جانم شاکری : ببخشید وسایلی که خواسته بودید آوردند . : مرسی بیارید داخل وسایل آشپزخونه رفتن داخل آشپزخونه ، دمپایی ها کنار گذاشتم . مایع ظرف شویی و خلاصه هر چی که خواسته بودم آماده بود حتی ملافه های که برای تخت بچه ها می خواستم همه برش زد و دوخته شده بود . : ببخشید خانم شاکری اگه لطف کنید به عمو حسن یا آقای محمدی بگید تشریف بیارن و این جا دستمال کاغذی رو توی دستشویی وصل کنند ممنون میشم شاکری : چشم خانم خوب بود که توی اتاق یک آشپزخونه کوچولو بود ، تمام ظرف ها رو در آوردم و شستم و گذاشتم سر جاش لیوان ها و قاشق ها رو هم همین طور همه چیز تمیز و مرتب بود . سعید : زیباجون آب می خواهم : سعید جان باید بگی ، لطفاً به من آب بدید سعید : زیبا جون لطفاً به من آب بدید : چشم عزیزم الآن بهتون آب میدم بهش آب دادم وقتی آب خورد گذاشت روی میز : سعید جان برگرد لیوان و باید بذاری داخل سینک تا من بشورم سعید برگشت و گذاشت داخل سینک و رفت بیرون . می دونستم کارم خیلی سخته چون عادت کرده بودند به بی نظمی و حالا اون ها تربیت کردن خیلی سخت بود . کارتون که تموم شد : خوب بچه همه بچرخید سمت من همه چرخیدن : این دمپایی های رو فرش شماست از این به بعد دمپایی بیرون در میارین دست تون می گیرید و میان داخل می گذارین توی جا کفشی و از این جا کفشی دمپایی رو فرشی بر می دارید کسی بدون اینها توی اتاق راه نمیره : متوجه شدید
بچه ها : بله : آفرین حالا بیان هر کدوم یک جفت بردارید و پاتون کنید . بچه ها هر کدوم یک جفت برداشتند . محمود : حالا باید چکار کنیم : خوب الان موقع نقاشی بهتر بشینید تا من دفتر نقاشی هاتون و بیارم تا نقاشی بکشید بچه پشت میز نشستند ، یک میز بود که از دیوار بیرون می اومد بچه ها صندلی ها رو گذاشتند و من براشون دفتر نقاشی آوردم و ازشون خواستم اون چیزی رو که دوست دارند برام نقاشی کنند . در اتاق زد شد : بفرمائید فاطمی و جلالی وارد شدند به بچه ها نگاهی کردند ، برگشتم سمت بچه : سلام بعد به بچه : وقتی کسی وارد میشه چی باید بگین بچه برگشتند : سلام فاطمی و جلالی جواب سلامشون و دادند : خوب نقاشی تون بکشید . ممنون بابت وسایل خیلی لطف کردید . فاطمی : تا حالا اینطور تمیز اینجا رو ندیده بودم . لبخندی زدم . جلالی : امروز بعدازظهر دکتر میاد برای چکاب بچه ها : خیلی ممنون ، لطف کردید . چای میل دارید . جلالی به فاطمی نگاهی کرد : نه مرسی ، باید بریم به کارهامون برسیم . خدانگهدار : به امید دیدار دوباره روی صندلی نشستم و شروع کردم به مطالعه کردن . دیدم حسین شروع کرد به گریه کردن : چی شده حسین حسین : شهاب روی دفتر خط کشید : شهاب چرا روی دفتر حسین خط کشیدی شهاب : از روی من نگاه می کنه : بعد تو باید روی دفترش خط بکشی شهاب : خوب : خوب نداره ، معمولاً توی این مواقع یک چیزی باید بگی شهاب زل زد به من : نمی دونی شهاب : می دونم ولی نمیگم : ایراد نداره دفتر تو جمع کن بیا بده امروز دیگه هیچ کاری انجام نمیدیم تا شهاب یاد بگیره بگه ببخشید . شهاب دفتر نقاشی و مداد رنگی ها رو داد به من و نشست کنار دیوار منم بهش توجه ای نکردم . خوب بقیه نقاشی رو بکشند بالاخره همه بچه ها تموم کردند و نشستند . نیم ساعتی گذشت دیگه بچه ها خسته شده بودند و هی تکون می خوردند . منم داشتم کتاب می خوندم . علی : زیبا جون شهاب و ببخشید توجه نکردم محمود : زیباجون من اگه عذرخواهی کنم قبول می کنید . : نه باید خود شهاب عذرخواهی کنه تا نکنه فایده ای نداره یک ربع دیگه گذشت بچه ها حسابی خسته شده بودند . هی به شهاب غر می زدند . بالاخره شهاب بلند شد اومد جلوی من : ببخشید : من نشنیدم چی گفتی شهاب : زیباجون ببخشید : فقط همین شهاب : خوب دیگه چی بگم : دیگه تکرار نمیشه حسین و ببوسی شهاب : زیباجون دیگه تکرار نمیشه رفت حسین و بوسید : خوب : حسین بخشیدیش حسین : بله یک هفته از اومدم گذشت متوجه شدم بچه اصلاً برای رفتن به دبستان آماده نیستند برای همین تصمیم گرفتم برم پیش خانم فاطمی : اجازه هست خانم فاطمی فاطمی : بیا تو زیبا جان ، طوری شده : راستش مزاحم شدم تا چیزی رو با شما در میون بذارم فاطمی : بگو گوش می کنم : راستش در مورد بچه هاست فاطمی : اتفاقی افتاده : نه ، فقط اون ها اصلاً آماده مدرسه رفتند نیستند فاطمی : چرا؟ : چون با این که شش سالشون هنوز تو شمارش مشکل دارند و معلوم میشه اصلاً باهاشون کار نشده ، توی اتاقشون بازی فکری اصلاً نیست . کتاب آموزشی ندارند ، کتاب قصه ندارند چند تایی ام که هست به سن اونها نمی خوره مال بچه های سه سال . فاطمی : یعنی تو این ها رو لازم داری : بله خیلی سریع چون باید این پنج ماهی که مونده آمادشون کنم برای مدرسه فاطمی سرش و تکون داد : وسایلی که نیاز داری بنویس
: راستش من لیست تهیه کردم خدمت شما فاطمی برگه رو ازم گرفت : باشه میدم آقای جلالی چک کنند اگه مورد تائیدشون بود تهیه می کنند . : خیلی لطف می کنید . برگشتم توی اتاق دیدم هنوز بچه ها دارند نقاشی می کنند . زیباجون : بگو محمود جون محمود : نمی تونم مثل درخت شما بکشم به دفترش نگاه کردم دستش و گرفتم : خوب بیا با هم بکشیم . چند بار دستش و گرفتم و با هم کشیدیم تا حدودی دیگه می تونست بکشه خیلی خوشحال شد و شروع کرد به تمرین کردند . با این که یک ساعت و نیم داشتند نقاشی می کشیدند ولی هیچ کدوم از جاشون بلند نمی شدند . در باز شد : ببخشید زیباجون : بله خانم شاکری شاکری : این توپ های که خواسته بودید : دستتون درد نکنه ، تمیز دیگه شاکری : بله ، خودم شستم و ضد عفونی کردم : دستتون درد نکنه ، خیلی لطف کردید . بچه برگشته بودند و ما رو نگاه می کردند : به کارتون برسید بچه ها شاکری رفت : درست نیست وقتی یکی وارد کلاس میشه و با من داره صحبت می کنه شما ها بر می گردید گوش می کنید ، دیگه این کار تکرار نشه . بچه ها سریع برگشتند و کارشون و ادامه دادند . ساعت یک خانم شاکری وارد کلاس شد و قابلمه غذا رو داد به من ، قابلمه رو چک کردم ، چون می دونستند من شدیداً وسواس دارم قابلمه رو خیلی تمیز و مرتب می آورد چون می دونستند با کوچکترین کثیفی برش می گردونم . خانم شاکری شده بود مسئول وسایل من و خودش تمام کارهای کلاس و انجام می داد چون بقیه رو قبول نداشتم . سفره رو انداختم تمام وسایل و چیدم : خوب بچه دفترها رو جمع کنید . سریع صف ببندید اول دست ها رو بشورید بعد بیان غذا . تا ده شمردم صف بسته شده باشه شروع کردم به شمارش دیدم همه مرتب ایستادند . یکی یکی دست ها رو شستن و اومدند نشستند براشون غذا کشیدم و بهشون دادم اونقدر توی این مدت کم تغییر کرده بودند که باورم نمیشد . روز اول حمله می کردند به غذا ولی الآن خیلی مودب برخورد می کردند . در اتاق زد شد : بفرمائید بلند شدم در باز شد آقای جلالی و خانم فاطمی وارد شدند ، سلام کردم ، بچه همه با هم سلام کردند وقتی جوابشون و گرفتند مشغول غذا خوردند شدند سمیر داشت نگاهمون می کرد بهش نگاه کردم و اون زود برگشت و دیگه اصلاً برنگشت نگاهمون کنه . : ببخشید ، بفرمائید ناهار فاطمی : مرسی زیباجون جلالی : خانم کاظمی این لیستی که دادید حتماً لازم دارید : بله آقای جلالی بچه ها باید خیلی چیزها یاد بگیرند ، دوست دارم وقتی کلاس اول میرند آماده باشند . جلالی : می خواهم کتاب داستان هاشون و ببینم : بفرمائید همراه من بیان . فاطمی پیش بچه ها موند و جلالی با من اومد : ببینید آقای جلالی این چند تا کتاب که سنش به بچه ها نمی خوره جلالی چشمش به توپ ها افتاد : اینا چیه ، توی اتاق ها حق بازی با توپ و ندارند : می دونم ، برای یادگیری شمارش ازش استفاده می کنم . جلالی سرش و تکون داد : خوب ، خوشحالم که این طور با جون و دل برای بچه ها کار می کنید . : من بچه ها رو خیلی دوست دارم جلالی : باشه من وسایلی که خواستید براتون تهیه می کنم : فقط آقای جلالی یک لطفی بکنید حتماً کتاب های آموزشی تمام موارد توش داشته باشه حتی اگه کتابی باشه که بصورت فکری باشه بهتر جلالی : منظورتون نمی فهمم : یعنی از این کتابهای که کدوم راه کوتاه تر ، بچه رو به مادرشون برسونید . این طوری جلالی : بله باشه سعی می کنم کتاب های پیدا کنم که به سنشون بخوره : اگه بشه بمن یک بسته فعلاً برگه A4 بدید که خیلی ممنون میشم جلالی : بله حتماً میگم خانم فاطمی بدن خدمتتون : دستتون درد نکنه زیباجون : جانم علی علی : من سیر شدم دیگه نمی تونم بخورم : ببخشید آقای جلالی ، بیا ببینم چقدر از غذات مونده رفتم جای ظرفش : تو که چیزی نخوردی علی : سیرم زیباجون : باشه ایراد نداره ولی تا عصرونه دیگه از غذا خبری نیست علی : باشه دستم و روی سرش گذاشتم تب نداشت : می خواهی یکم استراحت کنی علی : آره : خوب بیا بریم توی اتاق علی رو بردم توی اتاق خواب و روی تختش خوابندمش ، بوسیدمش : بخواب عزیزم علی : زیباجون من دوست داری : آره عزیزم من همتون و به یک اندازه دوست دارم علی : تنهامون که نمیذاری : نه چرا باید تنهاتون بزارم ، بخوابم گلم . از اتاق اومدم بیرون دیدم بچه ها غذاشون و خوردند .جلالی و فاطمی هنوز بودند جلالی : حالش بده : نه یکم استراحت کنه خوب میشه محمود : مرسی زیباجون بچه های دیگم به تبعید از اون تشکر کردند . جلالی و فاطمی رفتند خوشحال بودم که بچه ها مودب برخورد کرده بودند خوب این برای من یک امتیاز محسوب می شد . --- دو ماه از اومدنم می گذره مامان اصلاً بهم زنگ نزد که حتی حالم و بپرسه منم توی این مدت خونه نرفتم ، برام خودمم راحت تر بود که از اونها دور بودم کم توی اون چند ماه نق ازشون نشنیده بودم برای چندین سالم بست بود . بچه هام توی این مدت خیلی پیش رفت کرده بودند . جلالی خیلی به این مسئله حساس شده بود ، برای تمام سنین کتاب خریده بود و مربی های دیگه رو هم مجبور کرده بود به بچه ها آموزش بدهند . هر چند وقت یکبار به اتاق ها سر میزنه و همه چیز و چک می کنه وای به حال کسی که اتاقش تمیز نباشه ، کمی مربی ها از دست من دلخور شدند ولی چون من زیاد باهاشون صمیمی نیستم نمی تونند مستقیم به خودم بگن ب، یشتر خانم نیازمندی حرفشون و به گوشم می رسونه ، منم همیشه با یک لبخند از کنار حرف هاشون می گذرم . پرورشگاه چون توی جای خلوت و آروم گاهی بچه ها رو بیرون ازش می برم تا کمی با محیط بیرون آشنا بشم حتی گاهی باهاشون تا سوپر مارکت میرم تا بچه ها بدونند اطرافشون چی می گذره ، البته هنوز جلالی خبر نداره فقط فاطمی می دونه بهمم گفته اگه جلالی بفهمه من می کشه . منم مسئولیتش و خودم قبول کردم . زیباجون امروز بریم تا بیرون دلم می خواهد بریم پارک با بچه ها بازی کنیم .
: اگه بچه های خوبی باشید ساعت شش می برمتون پارک باشه بچه هورا گفتند تا ساعت شش هر چند دقیقه یکبار یکی ازم سوال می کرد ساعت چند . ساعت پنج شد که یکی یکی صداشون زدم و لباس تنشون کردم و خیلی مرتب و آقا شده بودند : خوب می دونید که نباید لباس هاتون کثیف بشه ، با کسی دعوا نمی کنید . و گرنه دیگه برای همیشه بیرون رفتن کنسل میشه علی : چشم زیباجون همیشه اینها رو میگی : میگم که فراموش نکنید . خودمم لباس پوشیدم : خوب بریم داشتیم به طرف بیرون می رفتیم فاطمی : باز کجا ؟ : روز پنجشنبه است بچه هام خسته شدند میرمشون همین پارک نزدیک یکم بازی کنند . فاطمی : بالاخره زیبا سرت تو به باد میدی . لبخندی زدم . دیدم خانم شاکری بدو بدو اومد : این خوراکی برای بچه ها لبخندی زدم : مرسی خانم شاکری خیلی لطف کردید . همراه بچه ها رفتیم بیرون توی پارک بچه ها با بچه های دیگه بازی می کردند و من تمام حواسم بهشون بود . با اجازه کی اونها رو آوردی اینجا برگشتم دیدم جلالی : سلام آقای جلالی جلالی اخم هاش و توی هم کرد : با اجازه کی آوردیشون اینجا : راستش باید این بچه ها برای مدرسه آماده بشند و باید یاد بگیرند که با بچه های دیگه رابطه برقرار کنند . جلالی : بهتر برگردید باغ به ساعت نگاه کردم : هنوز نیم ساعت اومدند بذارید تا هفت بازی کنند برشون می گردونم بعد هر تنبیهی برای من در نظر بگیرید با کمال میل قبول می کنم جلالی بلند : همین ها کسایی که اون اطراف بودند ما رو نگاه کردند بلند : بچه بیان اینجا باید برگردیم صادق : ولی زیباجون ما تازه اومدیم . : می دونم بچه های گلم ولی الآن باید برگردیم دوباره میایم باشه علی به جلالی نگاهی کرد آروم : دعوات کرد دستی روی سرش کشیدم : نه عزیزم باید حتماً بر گردیم . خوب راه بیفتید با دوستاتون خداحافظی کنید تا بریم . بچه ها با دوست های که پیدا کرده بودند خداحافظی کردند و راه افتادیم سمت باغ جلالی عصبانی جلو جلو می رفت من و بچه هام پشت سرش ، بچه ها شعرهای که بلد بودند بلند بلند می خوندن و گاهی با دست زدن برای خودشون شادی درست می کردند . وارد باغ شدیم خانم فاطمی رو پشت پنجره دیدم خیلی ناراحت بود بهش لبخندی زدم اونم برام دست تکون داد . جلالی به پنجره نگاهی کرد و بعد به من : الآن میای دفتر من فهمیدید : بله آقای جلالی توی سالن حسین شروع کرد گریه کردند : چی شده حسین جون حسین : آقای جلالی می خواهد دعوات کنه : نه عزیزم حسین : چرا هر وقت می خواهن ما رو تنبیه کنند می گفتند می فرستنمون اتاق آقای جلالی . حسین و بغل کردم دیدم بقیه ام اومدند دورم و شروع کردند به گریه کردند : بچه ها زشت آقای جلالی فقط با من کار داره همین صادق : من دیدم سرت داد زد لبم و گاز گرفتم : نه فقط آقای جلالی یکم بلند حرف زدند همین خانم نیازمندی : چی شده زیبا چرا اینها گریه می کنند . رضا : می خواهن زیباجون و تنبیه کنند نیازمندی به نگاهی کرد : چی شده ؟ لبم گاز گرفتم : جلالی فهمید بچه ها رو بردم بیرون نیازمندی زد پشت دستش : دختر چقدر بهت گفتم اینکار رو نکن لبخندی زدم : برای بچه ها لازم بود . خوب بچه برین توی اتاق تا لباس هاتون و در بیارین من اومدم باشه سیامک : حتماً میای دیگه : اره عزیزم حتماً میام . لباس های هر کسی تا شده تو کشوش باشه ، دست هاتونم می شورید تا من بیام . رفتم سمت اتاق جلالی هنوز بچه ها داشتند من و نگاه می کردند برگشتم و با دست اشاره کردم که یعنی برند توی اتاق تا برگشتم دیدم جلالی جلوی در ایستاده : چه عجب تشریف آوردید : ببخشید باید بچه ها رو آروم می کردم جلالی : بفرمائید داخل معلوم بود خیلی عصبانی پشت میزش نشست ، فاطمی هم کناری ایستاده بود : خانم کاظمی من یادم نمیاد از من برای بیرون بردن بچه ها اجازه گرفته باشید فاطمی : به من گفته بودند جلالی : پس چرا من در جریان نبودم ، مگه نمی دونید من با این کار مخالفم : چرا مخالفید جلالی : چون نمی خواهم به روحیشون ضربه وارد بشه : الآن نشه فردا که میرن مدرسه میشه بهتر یاد بگیرند با بچه های دیگه چطوری کنار بیان . جلالی : من اینجا تعیین می کنم که باید چه کاری انجام بدید : منم مربی بچه ها هستم و این و صلاح دونستم جلالی عصبانی بلند شد اومد سمت من : شما حق ندارید سر خود کاری انجام بدید : جدی ، چند بار این بچه ها رو بردید شهر بازی ، چند بار بردید یک باغ وحش جلالی : شما حق ندارید : من حق دارم آقای جلالی پس لطفاً برای من نگید چی حق دارم و چی ندارم جلالی انگشتش و به طرف من برد و نتونست دیگه ادامه بده : باید برم بچه هام خیلی ناراحت شدن جلالی : می تونی بری ولی دیگه حق نداری ببریشون بیرون زل زدنم تو چشم هاش : من بازمم می برمشون پس در جریان باشید . از اتاق اومد بیرون خوشحال بودم که حرف خودم و زده بودم وارد اتاق شدم دیدم بچه ها کناری نشستند : چی شده بچه ها تا من و دیدند اومدن سمتم و بغلم کردند . یکی یکی بوسیدمشون : خوب الآن وقت چیه بچه ها بهم نگاه کردند : وقت خوردن آب میوه بچه دست زدند و بهشون آب میوه دادم . حسین : زیباجون بریم حموم : آره باید برین حموم چون بیرون بودید و بازی کردید بدنتون کثیف شده شهاب : آخ جون از این که می دیدم با حمام آشتی کردند خوشحال شدم . یکی یکی بردمشون حمام و آوردم بیرون . دیدم گوشیم زنگ می زنه : بله سلام زیبا منم فاطمی : سلام خوبین فاطمی : دختر تو چیکار کردی چرا اینطوری رفتار کردی : خوب خودش خواست ، دل بچه هام و شکوند فاطمی : نمی دونی چقدر عصبانی تو رو خدا یک فردا رو رعایت بکن تا من شنبه بیام باشه : باشه سعی می کنم فاطمی : زیبا ، جون من کاری نکنی ها : نه خاطرت جمع ، برو خداحافظ فاطمی : خداحافظ ساعت نه بود که بچه رو بردم توی اتاق خواب : خوب هر کسی جای خودش همه دراز کشیده بودند و من کتاب قصه برداشتم و شروع کرده خوندن در اتاق زده شد شب ها در اتاق قفل می کردم بلند شدم باز کردم دید جلالی : بفرمائید داخل ، من قصه بچه ها رو تموم کنم میام خدمتتون . برگشتم توی اتاق خواب بچه ها و شروع کردم بقیه قصه رو گفتند جلالی دم در ایستاد به من و بچه ها نگاه می کرد . : خوب دیگه قصه تموم شد ، شب بخیر خوب بخوابید یکی یکی بوسیدمشون و ملافه ها روشون انداختم . به سمیر که رسیدم دستش و انداخت دور گردنم آروم تو گوشم : دعوات نکنه لبخندی زدم بلند : نه عزیزم ، من و آقای جلالی قرار نیست دعوا کنیم پس راحت بخوابید ، آقای جلالی اومدن به اتاق ها سر کشی کنند . از اتاق رفت بیرون منم دنبالش رفتم و در اتاق بچه ها رو بستم : بفرمائید آقای جلالی جلالی : خلع صلاحم کردی ، بعد میگی بفرمائید لبخند زدم : چرا مگه اومده بودید دعوا جلالی بهم نگاهی کرد : بله : خوب بگید گوش می کنم جلالی : هیچی دیگه ولی دیگه بچه ها رو بیرون نبر : نمی تونم بهتون قول بدم جلالی اخم هاش و توی هم کرد : حتی اگه اخراجت کنم : حتی اگه اخراجم کنید ، چون این بچه ها نیاز دارند که با دیگران ارتباط برقرار کنند . جلالی : خیلی لجبازی : بله می دونم ، همه این و بهم میگن . جلالی از اتاق خار شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : Hadi
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:30 :: نويسنده : Hadi
امیر:می خوای تو شهر یه چرخی بزنیم؟
مهرداد با تکان سر جواب مثبت داد.مدتی بود که تو خودش به سر می برد و کسی هم دلیلش را نمی دانست
امیر:نمی خوای بگی چی شده؟آخه پسر تو که همه ی مارو داری می کشی
مهرداد با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
_گفتم که چیزیم نیست.فقط یه مدت می خوام تنها باشم که به گل روی شما نمیتونم
_من شدم مزاحم دیگه.باشه.در ضمن اینو باید بهتون گوشزد کنم که مادر پدر جنابعالی منو فرستادن دنبال نخد سیاه که همون شما باشید
صدای تلفن همراه مهرداد بلند شد،سراسیمه دنبال گوشی گشت.امیر خنده ای کردو تلفنی که در دستش بود را به او نشان داد و گفت:
_دنبال این می گردی؟من اجازه ندارم اینو بهت بدم چون هر وقت میاد تو دستت حالت خراب میشه
_آخه این چه بازیی که شما راه انداختید؟می گم چیزیم نیست یعنی نیست دیگه.اصلا به شما ها چه؟
_حالا شد به ما چه؟تا اونجایی که یادم می آد همه چی به من مربوط میشد
مهرداد صلاح دید سکوت کند چون می دانست در آخر این دعوا مجبور به گفتن حقیقت می شود.سه ماه بود از دیدن او می گذشت و در این زمان مهرداد منتظر تلفنی از جانب او بود و هیچ کس از این موضوع خبر نداشت.سه ماه پیش هنگامی که برای تفریح به کلبه ی شکاریشان در جنگل رفته بود با نوه ی یکی از جنگلبانان که برای تعطیلات به آنجا آمده بود به اسم شیوا آشنا شده بود.شیوا دختری 19 ساله و زیبا از خانواده ایی متوسط در تهران بودکه در سال گذشته پدرش بر اثر سکته ای در گذشته بود.مهرداد نیز پسری 25 ساله از خانواده های سطح بالای پایتخت بود.او نا خواسته دل بسته ی دختری شده بود که از نظر طبقاتی اختلاف زیادی با او داشت و میدانست پدر و مادرش مخالف این موضوع هستند.صدای تلفن همراهش باز به گوش رسید و او التماس کنان به امیر گفت:
_خواهش میکنم بده
امیر شماره را خواند و چون آشنا ندید به او داد
_بله بفرمائید
_...
_نخیر اشتباه گرفتید
_...
_خدانگهدار
امیر:منتظر کسی بودی؟
_نه
_پس چرا می خواستی جواب بدی؟
مهرداد جواب نداد چون میدانست اگر هم نگوید امیر خود درد اورا می فهمد.پدر و مادر او خواهان ازدواج او با دختر خاله اش ویدا بودند اما او مخالف این امر بود چون هیچ حسی به ویدا نداشت.بر عکس ویدا شیفته ی او بود و مهرداد این موضوع را نمی دانست که بعد ها به وسیله ی مادرش مطرح گردید و اورا بین دو راهی سختی قرار داد.او عاشق شیوا بود و ویدا نیز دل بسته ی او.ازدواج با شیوا به قیمت خراب کردن ارتباط خانوادگیشان و ازدواج با ویدا به قیمت زیر پا گذاشتن احساسات خود و نمی دانست که...
***
_شیوا لباس عروسیت چی شد؟سفارش دادی یا باز هم یادت رفت؟صدای مادر بود که به گوش می رسید
_امروز قرار شد با محراب برم مامان
شیوا در حال انجام تدارکات عروسی بود و نمی دانست که با این ازدواج چه ضربه ای به مهرداد خواهد زد.شیوا مهرداد را از یاد برده بود و تنها به یگانه معشوق خود،محراب،فکر می کرد
***
امیر:من با یکی از دوستام قرار دارم.اینجا پیاده ات کنم می تونی بری؟
مهرداد:آره،مشکلی نیست.
_من آخر می فهمم تو چت شده
_میدونم.فعلا
امیر هم خداخافظی کرد و به سمت منزل محراب حرکت کرد.محراب،نامزد شیوا،با امیر دوستان قدیمی بودند و امیر شیوا را به خوبی می شناخت.شاید اگر میدانست پسر عمویش به شیوا دل بسته است می توانست او را از ذهن مهرداد پاک کند.
امیر:زود باش بیا پایین
محراب:باشه اومدم
صدای باز شدن در امیر را به خودش آورد
_سلام.باز تو چه عالمی سیر می کردی؟
_هیچ عالمی فقط داشتم به مهرداد فکر می کردم
_مثل اینکه این پسر عموی شما قصد نداره از تو لاک خودش بیاد بیرونا
_میدونم،شاید اگه دلیلشو میدونستم،می تونستم یه کمکی بهش بکنم اما اون اصلا قصد نداره حرفی بزنه
_راستی من امروز با شیوا می خوام برم لباس ببینم به سر دم خونه ی اونا هم برو که اونم برداریم
شیوا در حالی که کیفش را مرتب کی کرد به شماره ای چشم دوخته بود که مدت ها قبل مهرداد به او داده بودبا خود گفت:
_من که اونو فراموش کرده بودم حتما اونم دیگه منو یادش نیست
و کاغذ را پاره کرد و در سطل زباله ریخت در حالی که نمی دانست در دل مهرداد چه آشوبی به پاست.صدای زنگ در اورا به خودش آوردتازه یادش آمد که امروز قرار بود با محراب بیرون برود و در حالی که سریعا لباس می پوشید گفت:
_الان میام.چند لحظه صبر کن
و بعد با عجله پایین رفت.با دیدم امیر سرش را پایین انداخت و به آرامی سلام کردو وارد ماشین شد.امیر خندید و رو به محراب گفت:
_شیوا خانم شیطون شما که با دیدن ما خجالت کشیدن.فکر نمی کنی من مزاحمم؟برم بهتره ها
محراب به شیوا نگاه کرد و گفت:
_نه بابا،این خانمی که من میشناسم دو دقیقه بعد بلبل زبونی هاش شروع میشه.بریم _اما من اینطوری فکر نمی کنما
_گفتم بریم،دیر میشه
_باشه،حالا کجا تشریف می برید؟
_شیوا؟
شیوا آدرسی از کیفش در آورد و به سمت محراب گرفت،محراب نیز آن را برای امیر خواند
_میشه 10 تومن
_آره؟؟بلند میشیم میریمااا
_بشین بابا،اوس نشو.الان شیوا خانم میگن اینا چرا مثل خروس جنگی به هم میپرن
شیوا خنده ریزی کرد
***
مهرداد به صفحه ی گوشی چشم دوخته بود و با خود حرف میزد و اصلا متوجه نبود که مادرش کنارش نشسته و اشک میریزد.تازه دانست.رو به مادرش کردو با تعجب نگاهش کرد
مادر:آخه چت شده؟تو اون جنگل لعنتی چه اتفاقی افتاده؟
_من که گفت هیچی،چرا انقدر خودتونو اذیت می کنید؟یعنی من حق یکم تنهاییو ندارم؟
_چرا مادر جان،اما تو با اینگوشه گیریت همه مارو نگران کردی
_مادر من هیچیم نیست یه کاری نکنید باز بلند شم برم تو اون جنگل لعنتی.
مادرش چون پسرش را می شناخت دیگر صحبتی نکرد چون میدانست اگر تصمیمی بگیرد ایستادن در برابرش محال است پس سکوت اختیار کرد و اورا تنها گذاشت
***
امیر:رسیدیم.امر دیگه؟
_نه مرسی
_دیدی گفتم شیوا خانم از ما خجالت می کشن؟
_حالا از شانس یه امروز ساکت بودا
شیوا گفت:
_امیر آقا من همیشه ساکتم
محراب رو به او کرد و در جوابش گفت:
_خدا کنه،ما که تا حالا اون روتونو زیارت نکردیم
امیر خندید و گفت:
_شاید شانس تو اینه.حالا اگه لطف کنید پیاده شید بد نیست،کار دارم
محراب گفت:
_تازه می خواستم برمونم بگردونی
_راننده شخصیم؟
_واسه عروسیمونم قراره باشی!
_می خوام برم از زیره زبون مهرداد حرف بکشم.حالش چندان خوب نیست
شیوا با شنیدن اسم مهرداد به فکر فرو رفت و ناگهان رو به امیر گفت:
_چیو می خواید از زیره زبونش بکشید؟
_به به...بالاخره ما صدای شمارو شنیدیم،هیچی،چند روزه دمق
محراب گفت:
_مگه تو فوضول مردمی؟
شیوا سرش را پایین انذاخت و از ماشین خارج شد.محراب نیز از امیر خداحافظی کرد و به سمت او رفت
_حالا شما به این آقا چی کار داشتید؟
_هیچی.از سر کنجکاوی بود
و بعد به دنبال محراب وارد مغازه شد
***
امیر:امروز یکی از دوستامو با نامزدش برده بودم لباس عروسی ببینه
مهرداد در حالی که سرش به کار خودش گرم بود گفت:
_خوب به من چه؟
_هیچی،فقط تو نمی خوای با ویدا ازدواج کنی؟
_من هیچ حسی به اون ندارم.اینو بارها هم بهتون گفتم
_اما اون عاشقته
_عاشقمه که هست،مگه من عاشقش کردم.من اصلا حاله خودمم نمی دونستم... والا
_مهرداد تو خیلی عوض شدی نمی دونم چرا اما اون کسی که من میشناختم نیستی تو واسه احساسات اطرافیانت خیلی ارزش قائل بودی اما حالا...
مهرداد میان حرف او پریدو با پرخاش گفت:
_اما حالا چی؟یعنی من نمی تونم واسه زندگیه خودم تصمیم بگیرم؟امیر تو منو خیلی خوب میشنسی میذونی حرفی بزنم پاش وای میستم
_اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟نه.اگه هم افتاده باشه به هیچ کس مربوط نیست
_اما...
بحث بین امیر و مهرداد بالا گرفته بود.مهرداد گفت:
_می خوام تنها باشم
و بعد به در اتاق اشاره کرد.امیر بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و مهرداد را در افکار خویش غرق کرد
***
_نمی آی بالا؟من تنهام،حوصلم سر میره
_نه باید برم.کلی کار دارم در ضمن من با شما فعلا کاری ندارم
_مگه چی گفتم بهش؟یکم کنجکاو شده بودم فقط
_کنجکاویم حدی داره
محراب این جمله را در حالی که خشم از چهره اش نمایان بود فریاذ زد.شییوا نگاهش را از او گرفت و در حالی که صورتش خیس از اشک بود به سمت در منزل رفت و محراب نیز نگاه خشمگینش را بدرقه ی راه او کرد!
................................................. فصل دوم مهرداد روی تخت دراز کشیده بود که صدای در اورا به خودش آورد _بیا تو _سلام.خوبی؟چرا با امیر اونطوری حرف زدی؟صداتون تمام خونه رو بر داشته بود _به...چه عجب شما از برادرتون یاد کردید...نه،اومدید از امیر آقا دفاع کنید، وکیلشی؟ _آره وکیلشم _پس برو به خودشم بگو بیاد که جلو خودش ازش دفاع کنی _منظورت چیه؟ _منظورم خیلی واضحه،در ضمن به اونم گفتم می خوام تنها باشم به تو هم میگم _تا حالا که یادم میاد ازت دستوری نشنیده بودم _حالا شنیدی اگه هم انجام ندی خودم پرتت می کنم بیرون.شیر فهم شد؟ لیلا خواست بگوید:نه خیر،مثلا می خوای چی کار کنی؟ که در جواب گفت: _آره،خیلی خوبم فهمیدم وپا از اتاق بیرون گذاشت و تصمیم گرفت تا یک مدت اورا به حال خود رها کند *** تلفن همراه شیوا هنوز در حال زنگ خوردن بوداما او علاقه ایی به پاسخ گویی نداشت صدای محراب را روی پیغام گیر شنید که: _خودت جواب ندادی و حالا مجبورم رو در رو با هات حرف بزنم صدای زنگ خانه به صدا در آمد.مادر شیوا در را باز کرد.شیوا هنوز نمی دانست که چرا محراب آن روز آنقدر خشمگین است.صدای محراب را به وضوح می شنید: _می تونم با شیوا حرف بزنم؟ _بله،تو اتاقشه.می خواید صداش بزنم؟ _نه ممنون،میرم تو اتاقش شیوا خود را روی تختش جمع کرد.در باز شد و محراب نیز در آستانه در ظاهر شد،در را بست.شیوا به سمت او چرخید.محراب با دیدن چهره ی او بر جا میخکوب شد.از صدا و از صورتش پیدا بود که ساعت ها گریه کرده است _مگه نمیشنوی؟گفتم چی کار داری؟ محراب جلو آمد و روی تخت نشست شیوا از جا برخاست و خواست که از اتاق بیرون برود که صدای محراب را شنید: _بشین سر جات هنوز ذر صدایش آثار خشم معلوم بود.شیوا نشست و سرش را پایین انداخت محراب گفت: _بالا ولی شیوا همچنان سرد و بی حرکت نشسته بود _گفتم بالا اما شیوا کلمه ایی از حرفهای اورا نمی شنید،می خواست گریه کند اما با وجود محراب نمی توانست.چه چیز محراب را تا آن حد خشمگین ساخته بود؟سرش گیج رفت و کنترلش را از دست داد که ناگهان محراب اورا گرفت _شیوا حالت خوبه؟...شیوا؟ چون صدایی نشنیداز اتاق بیرون رفت،از شانس او مادر شیوا بیرون از خانه بود،با عجله به آشپز خانه رفت و دقیقه ای دیگر با لیوانی در دست وارد اتاق شد و آن را به زور به شیوا خورانید دقایقی بعد شیوا به خواب رفت و محراب در حالی که به صورت او خیره شده بود به خود لعنت می فرستاد دانست که برخورد شدیدی با او داشته است پس بوسه ای بر پیشانی او نهاد .شیوا در خواب بود اما این بوسه را به راحتی حس کرد و بخندی بر لبانش نقش بست و سپس محراب از اتاق خارج شد *** صبح روز بعد شیوا با محراب تماس گرفت _سلام _سلام عزیزم،حالت خوبه؟ _حالم؟مگه بد بود؟ محراب فهمید که شیوا از روز گذشته چیزی به یاد ندارد اما نمیدانست که شیوا از ترس او خود ره یه نفهمی زده است پس گفت: _نه،کلا پرسیدم شیوا متوجه دروغ محراب شد اما در این مورد حرفی به میان نیاورد _می آی امروز بریم بیرون؟انقد تو خونه موندم پوسیدم _باشه.کی؟ _ساعته......5 خوبه؟ _آره _پس منتظرم .کاری نداری؟.OK_ _نه،خدافظ _خدافظ *** مهرداد حالش خوبه؟این سوال را محراب پرسید و امیر در جواب سری به نشانه تاسف تکان داد _نتونستی بفهمی چش شده؟ _نه.دیروز می خواستم باهاش حرف بزنم که از اتاقش انداختم بیرون هردو سکوت کردند که با ورود شیوا شکسته شد _به...آقایون،کجا بودید؟ محراب نگاهی به امیر انداخت و خندید بعد گفت: _دیدی گفتم فقط یه روزه شیوا اخم کرد و گفت: _یه امروز حالم خوبه ها.حالا اونم بزن خراب کن _چشم.این دهن اینم زیپش شیوا به خنده افتاد،محراب به فکر فرو رفت.یعنی اون هیچی از اتفاقات دیروزو یادش نمی اومد؟ صدای جیغ شیوا در گوشش پیچید: _چیه؟خشگل ندیدی؟ محراب فهمید همان طور به شیوا خیره شده است.گفت: _زنمی دوس دارم نگات کنم.مشکلیه؟ _دوس نداری نگام کنی،تو فکر بودی _تو فکر تو بودم.حرف دیگه؟ شیوا خنده ریزی کرد و گفت: _فک نکنم دیگه باشه و دیگر آرام گرفت،محراب هم از اینکه شیوا را شاد دیده بود خوشحال بود و خدا را شکر می کرد که او بحث دیروز را به میان نیاورده بود *** خوب آقا محراب اجازه ی رفتن به ما میدید؟این را امیر گفت.محراب در حالی که از ماشین خارج می شد گفت: _راه بازه جاده درازه،می تونی بری _راستی امشب می آی باشگاه؟ _نمی دونم،بهت زنگ میزنم،فعلا _منتظرما و ماشین را روشن کرد و رفت محراب:چیه تو همش آستینمو می کشی بچه؟ شیوا گفت: _خوب بیا دیگه،خسته شدم انقد وایستادم _خیلی خوب بریم _کجا؟! _یعنی تو نمی دونی می خوای کجا بری؟ _نوچ _ای بابا،بریم یه رستوران پس؟ _باشهفصل سوم _مهرداد درو باز کن
_چند بار باید بهت بگم می خوام تنها باشم؟ _یه نفر پیشت باشه تنهائیت به هم نمی خوره،درو باز کن بچه نشو _اگه بچه شم؟ _درو میشکونم مهرداد خندید و گفت: _جرئتشو نداری _میدونی که دارم _امیر برو راحتم بزار،مامانو لیلا کم بودن تو هم بهشون اضافه شو امیرو مهرداد همین طور به بحث کودکانه ی خود ادامه می دادند و آسایش را از همه سلب کرده بودند تا اینکه مهرداد در را در یک زمان به خصوص سریعا باز کرد،با این حرکت او امیر نقش زمین شد و او از گوش دادن به حرفهای خسته کننده او معاف گشت *** محراب رو به شیوا کرد و گفت: _دیروزو یادت می آد؟ _چیشو؟ _اومدم خونتون بعدشم سرت گیج رفت و حالت بد شد _نه.کی؟شیوا خود را به نفهمیدن زد _هیچی پس،ولش کن _برا عروسی چه برنامه ای داری؟ _در چه مورد؟ _سالن و این چیزا _نه فعلا _محراب،لباس عروسیم چه شکلی بود؟ _چه میدونم،چه سوالا ای می پرسی امروز تواما.اصلا حالت خوبه؟سرت که گیج نمیره؟ _اینی که حالش بده ظاهرا توئی _ا شیوااااا _شیوا و کوفت.از صبح ده بار این سوالو پرسیدی _خوب دیگه نمی پرسم _آهااا *** مهرداد تصمیم گرفته بود دوباره به جنگل باز گردد تا شاید افتخار دیدن دوباره شیوا را پیدا کند _مامان من می خوام برم کلبه سپیده،مادرش در جواب گفت: _تو حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری _زندانی نبودیم که شدیم _هر جور می خوای فکر کن تا وقتی نگی تو اون جنگل چی شده نمی تونی بری _شاید الان نتونم برم اما مطمئن باشید تو این خونه نمی مونم مهرداد و مادرش هنوز در حال دعوا بودند که با آمدن امیر هر دو به خود مسلط شدند امیر:اتفاقی افتاده؟ سپیده:نه فقط آقا می خوان برن کلبه شکاریشون امیر:خوب منم باهاش میرم مهرداد به حرف آمد و گفت: _من حق یکم تنهائیو آزادی رو ند..... سپیده میان حرف او پرید و گفت: _تو زیادی آزاد بودی که به این روز افتادی _من 25 سالمه... _همین که گفتم،هرجا می خوای بری امیر هم باهات میاد امیر با شنیدن این موضوع لبخندی زد چون فکر می کرد می تواند دلیل خشونت ها و گوشه گیری های مهرداد را بفهمد با صدای مهرداد که گفت: _نیشتو ببند.من میدونم و تو حالا یکم صبر کن،بهت نشون میدم به خود آمد و بعد اورا دید که از اتاق بیرون رفت *** محراب:شیوا مشکلی داره؟ مادر شیوا:نه چه طور؟ _دیروز که من اومدم حالش چندان خوب نبود،سر گیجه داشت _دیروز که با شما اومد بیرون بعدش رفت تو اتاقش برا ناهار هم بیرون نیومد محراب صلاح ندید که بگوید چیزی از اتفاقات دیروز هم چیزی به یاد نداشت،گفت: _تو اتاقشه؟ _بله محراب از جایش بلند شد و با گفتن ببخشید از هم نشینی با مادر شیوا کنار رفت _می تونم بیام داخل؟صدای محراب از پشت در به گوش رسید _بیا تو در باز شد و محراب، شیوا را پشت میز کارش دید محراب:کار داری؟ شیوا:دارم طرح ماکتی که باید بسازمو می زنم _چه ماکتی؟ _قبرستون _طرح قحط بود؟ _من اینو دوس دارم وسپس به سمت محراب برگشت.صورت زیبایش همیشه محراب را به وسوسه می انداخت.شیوا به او گفت: _باز داری به چی فک می کنی آقااا؟ _به ازدواج با تو _سه هفته بیشتر نمونده _اما من خیلی عجله دارم شیوا خندید و گفت: _ایشاا... اینم زودتر تموم میشه.حالا میزاری به کارم برسم؟ _اگه طرحت یه چیز دیگه بود حتما کمکت می کردم اما اصلا از این طرح خوشم نمی آد _شما لطف دارید فصل چهارم
امیر:مهرداد همیشه از تو حرف شنوی داشته باهاش حرف بزن
لیلا:یه دفعه سعی کردم بفهمم چی شده داشت سرمو از تنم جدا می کرد
_نمی دونم چرا اما خیلی عوض شده،دیگه اون مهرداد نیست
_باید سر از کارش در بی آریم
لیلا و امیر به طرف اتاق امیر رفتند،لیلا ضربه ای به در نواخت
مهرداد:بیا تو
امیر و لیلا هم زمان وارد اتاق شدند
مهرداد:به به...وکیل با موکلشون تشریف آوردند
امیر:جریان چیه؟
مهرداد:هیچی فقط در نبود شما لیلا خانم ازتون دفاع می کردند منم گفتم برن با شما بیان
امیر:این مسخره بازیا چیه؟
مهرداد:مسخره بازی؟هه،اینارو باش.این شمائید که دائما درید تو کارای من سرک می کشید
لیلا:مواظب حرف زدنت باش مهرداد
مهرداد:چیه؟شدی نخود داغ تر از آش؟برو بیرون
امیر نگاهی به شیوا انداخت و او از اتاق بیرون رفت
امیر:ما دوتا همیشه با هم روراست بودیم و از همه چیز هم خبر داشتیم اما حالا تو داری خرابش می کنی
مهرداد:آره.تو داری راست میگی.من دارم خرابش می کنم اما حاضر نیستم چیزیو که به دیگران مربوط نیست رو بگم
_منم شامل دیگران میشم؟
_حتی تو
_می خوای بری جنگل؟
_آره اما تنها
_باشه.بیا با هم بریم من میرسونمت اونجا بعد میرم ویلا خودمون موقع برگشتن هم زنگ بزن میام دنبالت
مهرداد سری به نشانه تشکر نشان داد و با خود گفت:
_تنها کسی که منو درک می کنه امیره اما نباید بزلرم چیزی بفهمه
امیر فکر اورا خواند و در جواب به آرامی کفت:
_من همونطور که الان از خیلی از کارای تو خبر دارم سر ا این موضوع هم در میارم بدون اینکه خودت بفهمی
و بعد از اتاق بیرون رفت و هردو پس از آن به جمع کردن وسایل خود مشغول شدند
***
صدای زنگ شیوا را به خودش آورد.با تعجب گفت:
_کسی قرار نبود که بیاد مادر هم همین الان رفت
گوشی آیفون را برداشت.محراب بود.شوق خاصی در صدایش معلوم بود که شیوا را به فکر فرو برد.او نشسته بود که محراب وارد شد
محراب:وای مردم،بلند شو ببینم،برو یه لیوان آب بیار
شیوا خندید و سرش را به علامت نه تکان داد
محراب:یعنی چی نه؟بلند شو ببینم
شیوا:اول بگو چی شده تا برم بیارم
_چی شده؟مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
_نه اما از قیافت زار میزنه یه چیزی شده.آیینه اونجاست،می تونی بری یه سر خودتو نگاه کنی
و با دست به طرف آیینه ای که در طرف دیگر سالن بود اشاره کرد
_خیلی خوب.من تسلیم.کارتای عروسیو گرفتم
شیوا جیغی زد و با فریاد گفت:
_زود باش بده می خوام ببینم
_قرار شد اول بری آب بیاری
,Hadi :: 13:17 :: نويسنده :
پندار لعنتی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین اونجام نبود زنگ زدم به آیدین من: سلام آیدین چه خبر ؟ آیدین : سلام داداش هنوز که پیداش نکردم من : آیدین جان فک نکنم دیگه لازم باشه بگم فک کن خواهر خودته هر کاری میتونی بکن آیدین : چشم حتما مطمئن باش هرکاری کهه بتونم میکنم فعلا خداحافظ من : یک دنیا ازت ممنونم پس منو بیخبر نذار خداحافظ تابان اونروزم مث روزای دیگه بود ینی عادی بود و هیچ فرقی نداشت خوب یادمه ساعت حدودای نه صبح بود صبحانمونو خورده بودیم تو حیاط بودیم که یه دفعه یه سوزوکی مشکی رنگ پیچید تو پرورشگاه که با صدای لاستیکاش توجه همرو جلب کرد بعد یه پسر که از قیافه ی لباساش و ماشینش معلوم بود بچه پولداره ازش پیاده شد حالم از اینا به هم میخورد ما چه جوری زندگی میکردیم اینا چه طور وقتی پیاده شد عینکشو برداشت و نگاهی کلی به بچه ها انداخت که تونستم قیافشو ببینم اوم چشاش رنگی بود ولی به خاطر فاصله ی زیاد نمیتونستم رنگشو تشخیص بدم بینیش قلمی و صاف بود یه ته ریش مشکیم رو صورتش جا خوش کرده بود موهای لخت مشکی داشت که به بالا هدایتشون کرده بود در کل جذاب و قشنگ بود اما برام تفاوتی نداشت کلا نسبت به زندگی بی تفاوت شدم به سمت پله ها راه افتاد و رفت روژان بهم سوقولمه ای زد و گفت : وای دختر دیدی چه چیزی بود چشامو گرد کردمو و بهش گفتم : وای روژان از تو دیگه انتظار نداشتماااا قیافه اش دلخور شد و بهم گفت : وا مگه من دل ندارم حالا انگار خودت چه تحفه ای هستی و بلند شد و از پیشم رفت خیلی تعجب کردم خوب موهام طلایی و گاهی زیتونی چشام درشت و طوسی بینیم قلمی و کوچیک و لبام صورتی و کوچیک موهامم حالت دار تو فکر بودم که اسمم پیج شد خوب همه میدونستن که پسره الان تو دفتره پس همه ی نگاه ها به طرفم چرخید ....
پندار بعد از تماس به آیدین با نام خدا وارد اولین پرورشگاهی که برنامه داشتم اونروز برم شدم اما اونجا نبود ساعت هشت و نیم بود یه کیک و آبمیوه خوردم و به لیستی که از اسامی و آدرس پرورشگاه ها درآورده بودم نگاه کردم اسم پرورشگاه بعدی گل های یاس بود تو خیابون (..) به سمت اونجا راه افتادم نه بود که رسیدم اونجا در باز بود به خاطر همین مستقیم وارد پرورشگاه شدم اما چون مساحت اونجا کم بود و من نمیدونستم یه دفعه زدم رو ترمز و جیغ لاستیکا در اومد وقتی پیاده شدم عینکمو برداشتم و یه نگاه کلی رو بچه ها انداختم و از ته دل از خدا خواستم که اونجا پیداش کنم نمیدونم چ چرا ولی همه به من خیره شده بودن خندم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و از پله های وسط حیاط رفتم بالا و وارد دفتر مدیر پرورشگاه شدم یه خانوم حدودا چهل / چهل و یک ساله تو دفتر بود وقتی رفتم تو تعارف کرد بشینم و گفت : من رحیمی موسس و اداره کننده ی این پرورشگاهم شما برای کمک اومدید آقای ... ببخشید آقای ؟ پندار : من پندار سالاری هستم اما متاسفانه برای کمک نیومدم من برای پیدا کردن فردی که ........... وتمام چیزهایی رو که فهمیده بودمو و ممیدونستمو براش تعریف کردم و همون چندتا عکسیم که از پروشات داشتم و بش نشون دادم بعد از تموم شدن حرفام گفت : فک کنم پیداش کردید و بلندگو رو برداشتو و اسم تابان رو پیج کرد ......
تابان
در حالی که از نگاه خیره ی بچه ها عصبانی شده بودم بلند شدم تا برم دفتر اما نمیدونم چرا پاهام یاری نمیکردن روژان که وقتی فوضولیش گل میکرد ناراحیش یادش میرفت با دو خودش و رسوند به منو با هیجان گفت : تابان به نظرت چیکارت دارن ؟؟ فقط بهش نگاه کردمو و راهمو ادامه دادم اونم داشت همگام بامن را میومد که یه دفعه اون دست سنگینشو خوابوند پشت کلم از سوزش ناگهانیش آخ بلندی گفتمو با غضب برگشتم طرفش که دیدم داره بلند بلند میخنده در حین خندیدنش بریده بریده گفت : حق.... قت ... بود به خـ... خدا خیلی پررویی من باید قهر کنم اونوقت تو ناز میکنی ؟ گفتم : الان که باید برم اومدم حالیت میکنم بعد از این حرف سر عتمو بیش تر کردمو و پشت در دفتر قرار گرفتم بعد از در زدن شنیدن صدای اجازه وارد شدم.....
پندار وقتی گفت فک کنم پیداش کردین ذوق مرگ شدم پنج دقیقه بعد در دفتر زده شد یه دختر که کاملا شبیه پروشات بود وارد شد دیگه مطمئن شده بودم که خودشه تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که پیداش کردم خانم رحیمی : بشین دخترم اومد رو صندلیه جلوی من نشست داشتم قشنگ آنالیزش میکردم که رحیمی گفت : تابان جان آقای سالاری ادعا میکنن که برای پیدا کردن این دختر که دختر عموشونه و اسمش پروشات به اینجا اومدن بعد عکس پروشات و جلوی اون دختره گرفت دختره عکسو گرفت و نگاش کرد بعد سرشو آورد بالا و گفت : ببخشید خانم اما چه ربطی به من داره رحیمی : ببین دخترم شباهت این دختر به تو خیلی زیاده و این که طرز گم شدن این دختر هم بی نهایت شبیه به تو ..... تابان با کلی استرس وارد شدم سرم پایین بود اما نگاه خیره ی اون پسره آزارم میداد با صدای خانم رحیمی که گفت : بشین دخترم نشستم رحیمی گفت که اون پسره اومده دنبال دختر عموش و یه عکسو بم نشون داد دختر بچه تو عکس خیلی به من شبیه بود یه لحظه از فکری که اومد تو ذهنم عصبانی شدم اما گفتم ن بابا امکان نداره بعد گفتم : ببخشید خانوم ولی چه ربطی به من داره با شنیدن حرفای بعدی رحیمی لحظه به لحظه عصبی تر شدم و وسط حرف رحیمی از جا پریدمو با فریاد گفتم : یعنـــــــــــــی چی خانووم؟ الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشتم میرفتم بیرون که بازوم توسط پسره کشیده شد ......
پندار در حین صحبت های رحیمی قیافش لحظه به لحطه سرخ تر میشد که یه دفعه پرید بالا و تقریبا با فریاد گفت : یعنـــی چی خانووم؟ الان میخواید بگید که من همون پروشات سالاریم ؟؟ نه خانم من هیچوقت خانواده ای نداشتمو و نخوااااهم داشت با اجازه داشت میرفت بیرون که گفتم باید یه کاری بکنم خیز گرفتم و بازوشو و کشیدم رحیمی بلند شد و گفت : آقای سالاری خواهشا مواظب رفتار خودتون باشید و گرنه... دیگه بقبه ی حرفاشو نمیشنیدم فقط حواسم به یه چیز بود به دو چشم طوسی گستاخ که روبروی صورتم قرار گرفته بود خدای من تا حالا چشم به اون درشتی ندیده بودم با صدای دختره که داشت به دستم نگاه میکرد و میگفت : کاری داشتید ؟؟؟ به خودم اومدم دستمو و کشیدم کنار و برگشتم رو به رحیمی و گفتم : شرمنده حواسم نبود میشه چند دقیقه با این خانوم تنها صحبت کنم رحیمی در حالی که اخماشو به شدت در هم کشیده بود گفت : حتما ولی در باید باز باشه پوفی کردمو و گفتم : ممنونم حتما وقتی که رفت نشستمو و رو به دختره که هنوز ایستاده بود و داشت طلبکارانه منو نگاه میکرد گفتم : لطفا بشین اومد و نشست روبروم کمی به سمت جلو خم شدم و گفتم : میدونی اگه ثابت بشه که تو بامن نسبتی داری میتونم حتی بدون رضایت خودت از اینجا ببرمت ؟؟ هوم ؟؟ تا اومد دهن باز کنه گفتم : نه فعلا ساکت باش اگه حرفامو زدم و گفتی نه از راه اول استفاده میکنم ولی دوست ندارم بازور ببرمت پس گوش کن یه دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه میتونم آزاد بااشم مطمئن باش حتی اگه به زورم ببریم فرار میکنم داشت میرفت بیرون که از پشت گرفتمشو زدمش به دیوار روبرو زل زدم تو چشماشو گفتم : ببین خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد کیسه ای رو که براش لباس خریده بودمو انداختم جلوشو گفتم: تا من میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی وقتی داشتم میومدم بیرون تعجب از چشاش فریاد میزد دوست نداشتم اینجوری رفتار کنم ولی مجبورم کرد رفتم پیش رحیمی و گفتم : باتوجه به چیزایی که خدمتتون گفتم وقت زیادی نیست باید همین امروز برای آزمایش ببرمش رحیمی چند لحظه نگام کرد و گفت : حتما ولی خودم هم باید باشه گفتم : بله حق باشماست پس بفرمایید تابان وقتی برگشتم رحیمی داشت کلی به خاطر حرکتش توبیخش میکرد ولی اون انگار تو این دنیا نبود و زل زده بود به من منم داشتم از فرصت استفاده میکردم و خوب نگاش میکردم واقعا چهره ی جذاب و مردانه ای داشت چشاشم رنگش سبز خیلی تیره بود به خودم اومدم و گفتم و کاری داشتید اونم انگار روحش برگشته باشه برگشت سمت رحیمی و عذر خواهی کرد و گفت میشه چند دقیقه با ایشون تنها صحبت کنم رحیمی از چهرش معلوم بود ناراضیه ولی با این وجود گفت :حتما ولی در باز باشه پسره مخالفتی نکرد و تشکر کرد بعد از رفتن رحیمی گفت که بشینم وقتی نشستم کمی به سمت جلو خم شد و گفت که میتونه حتی اگه من ناراضیم باشه منو ببره البته اگه واقعا فامیلش باشم در اصل داشت تحقیرم میکرد اومدم حرف بزنم که یه سری چرندیات دیگه تحویلم داد و ازم خواست که به حرفاش گوش کنم اما من که صبرم لبریز شده بود بلند شدمو و گفتم :تو گوش کن چرا بعد از این همه سال ؟؟ اونم حالا که یک سال دیگه آزاد میشم ؟؟ مطمئن باش اگه به زورم ببریم فرا میکنم داشتم میرفتم بیرون که از پشت زدم به دیوار با این کارش شدیدا دردم اومد و چهرم جمع شد زل زد تو چشمام و گفت : ببین خانوم کوچولوی گستاخ اگه بامن نیای مطمئن باش هیچ وقت به هیجده سالگی که سحله به آخر هفتم نمیرسی در ضمن ینی من این قد بی عرضه ام که نمیتونم از یه بچه مراقبت کنم ؟؟؟؟؟؟؟ بعد یه کیسه رو تقریبا پرت کرد جلومو و گفت : تا میرم با مراقبتون صحبت کنم اینارو میپوشی تو چشام تعجب و ناباوری فریاد میزد با خودم گفتم ینی اگه باش نرم منو میکشه ؟؟؟ همونجور اشکام به صورتم امان نمیدادن رو دیوار سر خوردم و نشتم رو زمین و سرمو و گذاشتم رو زانو هام ازپدر و مادرم متنفر بودم چون باعث شده بودم من اون همه حقارت و تحمل کنم دلم میخواست جیغ بزنمو و بگم و ازتون متــــــــــــــــــــــــــــــنفرم متنفــــــر اما مثل همیشه صدامو و خفه کردمو و بی صدا به حال خودم زار زدم ......
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : Hadi
پندار پندار: نــــــــــــــه من اجازه ی همچین کاری و بهتون نمیدم
آقاجون در حالی که عصاش دستش بود و داشت خیلی جدی منو نگاه میکرد گفت : بچه جون تو فک کردی در حدی هستی که برای کارام از تو اجازه بگیرم و روبه یکی از خدمتکارا گفت : تا آخر هفته فرصت داری انسانیت تو وجود تک تک اعضای اون خاندان مرده بود مادر بیچاره ام نزدیک بود غش کنه و پدرم تو نگاهش نگرانی موج میزد اما نباید علنیش میکرد هیچ وقت به خاطر منو مامان تو روی آقاجون نایستاد انسانیت اونم از بین رفته بود همین جور که داشتم فک میکردم با اشاره ی دست آقاجون دو نفر از خونه پرتم کردن بیرون مادرم داشت میومد دنبالم که آقاجون عصاشو محکم کوبوند رو زمین مادرم در حالی که گریه میکرد سر جاش ایستاد و به من نگاه کرد به چهره ی نورانیش لبخند زدم و بعد در کاخ آقاجون به ضرب بسته شد اما تو آخرین لحظه پدرم و دیدم که سرش پایین بود با سوزش لبم فهمیدم که پاره شده داره خون میاد از آقاجون متنفر بودم اون فردی بود که به خاطر پــــــــــــــــــــــــ ــول آدم میکشت این قدر حرفه ای که همه فک میکردن طبیعی بوده راجع به پدرم فقط میتونم بگم این قدر خودشو بی تفات نشون میداد که گاهی اوقات فکر میکردم حتی اگه دستور قتل منو مامان و بدن اون هیچ کاری نمیکنه وقت فکر کردن نداشتم گفت تا آخر هفته پس وقتم خیلی کمه با خودم گفتم آقای سالاری این دفعه نمیذارم به هدفت برسی و به سرعت سوار سوزوکی مشکی رنگم شدم و از اونجا دور شدم . تابان یه دفعه از خواب پریدم بازم همون کابوسای همیشگی دیگه خسته شده
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:14 :: نويسنده : Hadi
ستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
دستمو سمت رها گرفتمو گفتم
شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
در زدم و وارد اتاق شدم...دکتر منو دید از جاش بلند شد شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Hadi
دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟ هنوز معلوم نیست؟؟؟ چطور هنوز معلوم نیست...آه بازم صبر ...
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن... نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره... سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم --صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟ از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی.... خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین... --پخ از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش --این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟ وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟ بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت --همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر.... --ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن.... امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی... بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم --این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!! سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت --امیرعلی اینجا چه خبره؟؟ امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش.... بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟ اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود... --سرورجان! سرور--جانم عزیزم --میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟ --برای چی عزیزم ؟؟؟ --خواهش میکنم سرورجان سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه.... توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل..... --سلام رهاجان خوبی --سلام اقای دکتر مرسی --خب مثل اینکه منو کار داشتی --بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی... باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟ دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟ ته دلم یه چیزی فرو ریخت --بله دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید..... دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟ از یه بازی بچه گانه.... از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟ از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف.... نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها.... دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد.... سرور--رهاجان نگام کن ببینمت! --سلامممممممم صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت --این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟ سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم --نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟ --شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟ خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا..... دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد.... سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف --چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟ --دروغه... امیرعلی--چی دروغه؟؟؟ از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟ --امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن.. --اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت.... صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه... --معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه.... دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم --اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا... دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت... --میشه بس کنی؟ بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز..... دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس چرا نگاهش پر از گلایه است.... رومو کردم اونور ...طاقت نداشتم موقع حرف زدن بهش نگاه کنم....حرفایی که سنگینه --امیرعلی قصه ی منوتو خیلی وقته که تموم شده....بزار برو ...برو پی خوشبختیت ...من که طلاقمم گرفتم ..ددیگه حرفی باقی نمیمونه.... خواست دستمو بگیره که با خشم نگاش کردم ودستشو پس زدم --به من دست نزن ...دیگه چیزی بین ما نیست...تموم شد برو.... برو پی زندگیت..الان با من علافی.... میفهمی برو... امیرعلی--بسه رها ...بسه این چرتو پرتا دستمو عصبانی تو هوا تکون دادمو گفتم--اینا چرتو پرت نیست ...واقعیته که تو...تو داری ازش فرار میکنی...تو ترسویی!!..امیرعلی....اره تو ترسویی...من ازتو شجاع ترم...حداقل اش اینکه دارم با واقعیت کنار میام .... ازت بدم میاد نمیخوام فعلا جلوی چشمم باشی... صداش اروم بود...امیرعلی-- تو از من بدت نمیاد...چرا صبر نمیکنی ؟؟؟...دکترت که نگفت کلا بی نتیجه است ... پس --بازم فرار ..بازم فرار از موقعیت.... دیگه دست خودم نبود ... نمیدونستم دارم چی میگم.... مغزم قفل کرده بود....چی بهتر ازینکه با این حرفا امیرعلی رو از خودم دور کنم...پس من عاشقترم.. دیونه ترم.... --همش تقصیرتوا ...اون تصادف لعنتی....همش تقصیرتو بود...اگر اون گلو دستم نمیدادی ..اگر سربه سرم نمیزاشتی؟...الان این زندگی من نبود... امیرعلی--رها خودتم میدونی که اون اتفاق تقصیر هر دومون بود...این فقط من نبودم... دستی رو گونه ی خیسم کشیدم...کی اشکام جاری شده بود؟؟... --چرا بود ...مگه نمیدونستی من دیونه ام ..مگه نمیدونستی لجبازم ..پس چرا اون بازیو راه انداختی؟؟؟؟ بهم بگو مگه نمیدونستی؟؟ --ازت متنفرم ... امیرعلی تنهام بزار...نمیتونم یه عمر با کسی که باعث بدختیام شده زندگی کنم... این حرفای من نیست....اما مجبورم که بگم....این صدای من نیست...اما میخوام که باشه... امیرعلی--تو نمیتونی ازم متنفر بشی رها!!! من میدونم که اینا از روی عصبانیت...تو الان نمیفهمی داری چی میگی؟ توی چشماش زل زدم ...این چشای من بد دردیه ....همش عشق ازش فریاد میزنه ...اما سنگش میکنم..اما یخش میکنم --دیگه نمیخوام حتی برای لحظه ای ببینمت....میخوام برای خودم زندگی کنم ...میخوام خودم باشم....پس برووو... زندگی من بدون دیدن تو که دردمی...... قشنگ تره!!الان از هر لحظه ای بیشتر میفهمم...عاقلترم...چشام بازه ...با دیده ی باز انتخاب میکنم....انتخاب تو از اولم اشتباه بود.... صداش بلندشدپر ازغم--حرف اخرت همینه لعنتی ؟؟اره؟؟؟ رها سنگ شو...بدشو...ای دلم بی تابی نکن.... مصمم نگاهش کردمو گفتم --اره..دیگه حرفی نیست گل از توی دستش افتاد...از رو تخت بلند شد....پشتشو کرد بهم...دستی توی موهاش کردو گفت --خیلی دوست دارم ....عاشق چشماتم میدونی؟...دلم برای لحظه لحظه باتوبودن خوشه...دلم هواییه....شاید بارها قصد کردم از کنارت ردشم..نتونستم رها....کسی نبود که جاتو بگیره..ینی کسی نمیتونست جاتو توی قلبم بگیره.... اون اتفاق تقصیر من نبود....تقصیر توام نبود...اون فقط یه اتفاق بود...یه اتفاق ...میخواستم تا همیشه کنارت بمونم...ولی...یه عاشق نمیتونه ببینه که معشوقش کنارش زجر میکشه...نمیتونه ببینه با دیدن اون حس تنفر به جای دوست داشتن توی قلبش زنده میشه....متاسفم بهت دروغ گفتم ..من ازت جدا نشدم....طلاقی درکار نیست.... مطمئن باش که هیچ وقت مهر طلاق روی شناسنامه ات نمیخوره.... چندوقتی میرم که فکر کنی....میرم تا به خودت بیای...نگران نباش تا خودت نخوای جلوت افتابی نمیشم... سرور پیشت هست تا سامان کارای برگشتتون به ایرانو انجام بده.... خداحافظ رها... بالشتمو از روتخت برداشتم .... صورتمو فرو کردم توش ...باید جیغ میزدم باید الان این حس بد لعنتی رو از بین میبردم... صدای فریادم توی بالشت ....صدای گریه های بلندم... دستی منو به عقب کشید...سرور بود ....محکم در اغوشم گرفت....سرمو به سینه اش فشرد...گریه کردم .... گریه ی بی صدا ....اما پر از بغض.... سرور سرمو نوازش کرد سرور--اخه این همه غصه رو چرا تو دلت میریزی دخترم....اروم باش عزیزم...اروم باش گل من...اروم باش عزیزکم.... چند روزی هست که رفته....چند روزی هست که خبری ازش نیست....مسخ شدم....زندگی برام بی معنی....باخودم درگیرم....باتنهاییام .... همش تو خواب میبینمش .... توی بیداری خاطره هاش اذیتم میکنه....صدای عاشقش دیونه ام میکنه... سرور شده همدمم....سرور شده مونسم....دکترجعفریم تقریبا از اوضاع خبر داره...مامانم بیشتر از صدبار بهم زنگ زده ولی جوابشو ندادم...هربار سرور داده...ازش خواهش کردم راجع به وضعیتم فعلا چیزی نگه....هیچی....دوست ندارم به ایران برگردم میخوام چند وقتی باخودم تنها باشم....اما سرورو چیکارکنم؟ هنوز بیمارستان بودم دیگه تا فردا مرخص میشدم....در اتاق زده شد...وکسی داخل اومد....سرم پایین بود که اومد جلوم وایساد --سلام .... اول کفشای تمیزو برق زده اش ...بعد لباس اتو کشیده اش....درنهایت به دوتا چشم قهوه ای خیره شدم....چرا هر چی من از خاطره هام دورتر میشم اونا بهم نزدیکتر میشن..... --نمیخوای جوابمو بدی؟ اروم گفتم--سلام احسان--خوبی؟ پوزخندی زدم...که از چشماش دور نبود ...خیره نگاهم میکرد که سرفه ای کردمو گفتم --میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟؟ به خودش اومدو گفت--خب راستش..من اومدم بهت کمک کنم... خندیدم ...نه یه خندیدن عادی...یه خنده ی تلخ... --نمیدونم چرا اینجا همه میخوان به من کمک کنن ...ببین اقای محترم هیچ کمکی ازت برنمیاد پس دستمو به سمت در گرفتمو گفتم--بفرما بیرون احسان--قبلا من برات یه اقای محترم نبودم...فکر کنم این واژه ی درستی نیست!... نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...تو ذهنم یه چیز بود اینم اینکه اینجا چی میخواد؟ --اون مال قبل بود نه الان که ازدواج کردم سرشو کج کردو گفت--ولی من تا اون جاییکه شنیدم جدا شدی! چشمامو ریز کردمو گفتم--از کجا شنیدی؟ کدوم احمقی بهت اینو گفته؟ احسان -- مهم نیست .... --چه کمکی از دستت بر میاد؟ احسان--مگه نمیخوای اینجا بمونی؟....مگه نمیخوای از خونوادت دور باشی؟..من کمکت میکنم چشمام از تعجب گرد شد....این از کجا میدونه؟ --من به کمک تو احتیاجی ندارم.. احسان--میل خودته به پیشنهادم فکر کن --میشه بدونم علت این به قول خودت کمک چیه؟ رفت...درو هنوز نبسته بود که گفت--دوباره برمیگردم به پیشنهادم فکر کن خیره به عکس توی کیف پولم بودم....دلم براش تنگ شده بود ..نمیدونستم کجاست اما شنیدم امروز پرواز داره...میخواد برگرده...حرفایی از من به گوشش رسیده...راجع به موندنم واینکه حالا حالاها نمیخوام برگردم....سامان زیاد راجع بهش صحبت نمیکنه....سوال میکنم اما جواب سوالام بی جواب میمونه...
سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم....چقدر احمقانه...چقدر مسخره....زندگی از همین چیزای کوچیکه که بزرگ میشه.... چقدر زیباست لحظه ی رسیدن
لحظه ی شروعی دوباره لحظه ای که منو تو میدونیم این همه نادیدنی این بینه *******************
--امیرعلی کجایی تو بیا این بچه اتو بگیر!!!! امیرعلی اومد تو اشپزخونه در حالی که دستاشو باز کرده بود که بچه رو از بقلم بگیره امیرعلی--رها! بده این جیگر بابارو ببینمش ... نفسو غرغر کنان گذاشتم تو دستش .... موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم بالا و به امیرعلی که با خنده داشت برای نفس شکلک درمیاورد خیره شدمو گفتم--همینه دیگه....همینه...شما برو با بچه صفا کن من اینجا اشپزی... بعد ملاقه رو ازروی میز برداشتم وشروع کردم به هم زدن سوپ... دستی دستمو گرفت...ملاقه رو از تو دستم دراوردو گفت--حالا مثلا این! ملاقه رو بادستش تکون داد امیر--چیه؟ الان خیلی خسته شذی؟ بچه رو گرفت سمتمو گفت--بیا بچه مال تو ..ملاقه مال من نیشخندی زدمو گفتم--فکر خوبیه فقط مواظب باش کباب نشی!!! بچه رو گرفتم ...رفت سمت قابلمه وشروع کرد هم زدن .... نفسو بردم بیرون وتوی رورواکش گذاشتم....وباخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده بشم....سریع لباسایی که از قبل حاضر کرده بودم رو پوشیدم...رفتم جلو اینه ..یه لباس سبز ماکسی بلند بود بایه شال سبز... موهای بلندمو رها کردم روی شونه هام ...بایه ارایش سبز ملایم کارم تموم شده بود....اهسته وپاورچین رفتم سمت در ورودی و دروباز کردم که دیدم همه پشت درند...دستمو جلو دهنم گرفتم که بلند نخندم...اروم سلام کردم که همشون با سر وخنده جواب دادن ..از جلودر رفتم کنار تا بیان تو.. مامان پری.. پویا.. بابام... مامانش..الناز.... همه اومده بودن .. هدایتشون کردم به سمت مبل وچراغارو خاموش کردم.... امیرعلی--رها کجایی تو؟ بیا بابا من از اولشم اشپز نبودم تو بردی! تا از اشپزخونه اومد بیرون چراغارو روشن کردم ...امیرعلی همینطور شکه نگاه میکرد که کادوی هشتمین سال ازدواجمونو گرفتم جلوشو تند تند گفتم --هرسال خواستم غافلگیرت کنم نزاشتی..این دفعه نوبت من بود تقدیم به تنها عشق زندگیم باخنده کادورو زد کنار... دستشو تو جیبش کرد ویه جعبه ی کوچولوی کادو پیچ شده رو گرفت جولوم... که...باقیافه ی اویزون من مواجه شد امیرعلی--متاسفم رها من همیشه کادوتو از یه هفته قبل میگیرم همه پشت سرم خندیدن....برگشتم پشتمو نگاه کردم که پویا از خنده ولو شده بود...که امرعلی دستمو گرفت منو به سمت خودش برگردوندو گفت --همیشه اینکه من بیشتر دوست دارم رو بهت گفته بودم نگفته بودم رهایی؟؟؟رهاخانوم!!!! شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Hadi
![]() ![]() |