یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند .
هنگام خوردن ناهار مادر گفت : چقدر کم غذا شدی ! چی دوست داری برات بپزم ؟
_ شما هر چی بپزید من دوست دارم
_ پس چرا ناخنک می زنی و غذا نمی خوری ؟
در حالیکه با محتویات بشقابم بازی میکردم گفتم : مامان از امید چه خبر ؟
_ قراره تا ده روزه دیگه بره
_ منصرف نشده ؟
_ نه ، خیلی هم برای اینکار عجله داره . حالا تو شام و ناهارت شده امید ؟ مگه خودت نکردی ؟ مگه خودت اینطور نخواستی ؟ هی لج کن و غرور و شخصیتت و به رخ بکش . این ها باید باشه ولی نه به اندازه ای که فکرت و منحرف کنه
_ به نظر شما غرور من کاذبه ؟
_ وقتی به خودت صدمه میزنی بله کاذبه و به درد نمی خوره . اون که اومد عذر خواهی کرد . چرا نبخشیدی و تمومش نکردی ؟
_ نمی دونم . نمی دونم . فقط اون لحظه می خواستم دلم خنک بشه
_ اگه دلت خنک شده حالا چرا داری می سوزی؟ مگه آدم چند بار اشتباه میکنه ؟
_ میرم دنبالش
_ چی گفتی ؟
_ میرم دنبالش
_ چه جوری ؟!
_ با حاج آقا صحبت میکنم . ازش خواهش میکنم که کار من و درست کنه تا برم
_ عقلت و از دست دادی ؟ مگه رفتن به این راحتیه ؟
_ پاسپورت دارم . می مونه ویزا که حاج آقا می تونه برام درست کنه
_ مگه حاج آقا سفارت خونه داره ؟!
_ می تونم با تور برم
_ اونوقت حاج آقا میگه دنبال پسر من راه افتاد بره
_ می دونید که اون چقدر منو دوست داره ؛ در ضمن اول توضیح میدم که سوء تفاهم پیش نیاد
مادر در حالیکه بشقاب ها را جمع می کرد گفت : گمان نکنم موفق بشی . چرا الان نمی ری با امید حرف بزنی ؟ لقمه رو بالای سرت می چرخونی ؟
_ الان بی فایده ست . محاله قبول کنه
_ خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر کنه . اگه امید پسر حاج آقا نبود من نمی ذاشتم هر کاری دوست داری بکنی
_ می دونم مامان . متشکرم که درکم می کنید . به نظر شما با حاج آقا صحبت کنم ؟
_ میخوای چی بگی . اونوقت فکر میکنه خبری بوده ما اون و بی خبر گذاشتیم
_ من حقیقت و میگم مونده به قضاوتی که میکنن
_ ببین حمیرا احتیاط شرط عقله ، اما مثل اینکه تو عقلت و از دست دادی هم احتیاط رو
_ نظر آخرتون ؟
_ نظری ندارم چون میدونم بی فایده ست
با وجود مخالفت مادر از تصمیمی که گرفته بودم منصرف نشدم
بعد از ظهر حاج اقا آمد . کمی استراحت کرد و طبق معمول روبه روی تلویزیون نشست تا به تنها برنامه مورد علاقه خود "اخبار" گوش کند . چای ریختم و به اتاق بردم . مادر به بهانه تلفن بیرون رفت . باید سر صحبت را هر طور شده باز میکردم : حاج آقا امید خان بازم میخوان برن ؟
حاج آقا به آرامی گفت : همینطوره سپس آهی کشید و گفت : خیلی آرزوها براش داشتم . نمی خواد بمونه . تصمیم گرفته برای همیشه بره . گفته بودم که سایه خانواده مادرش همیشه با اون هست ؛ حتی با وجود دوری
_ شاید دلیل رفتنش چیز دیگه ای باشه
_ چه دلیلی وجود داره ؟ تو این مدت که ایران بود به هر سازش رقصیدیم . دیگه چه کار میکردم ؟
_ شاید یک دلیلش من باشم
حاج آقا نگاهش را بر چهره ام دوخت تا شاید دلیل حرفم را بفهمد . بعد از لحظاتی گفت : می دونم که هنوز نتونستی از گناه امید بگذری ؛ اما با کارهایی که شما و مادرتون انجام دادید حسن نیت خودتون و نشون دادید . پس نمی تونه این باشه
حاشیه رفتن بی فایده بود و باید اصل موضوع را رک و راست می گفتم : حاج آقا ، اگه شما اجازه بدین می خوام با امید برم
حاج آقا با دهانی نیمه باز گفت : کجا بری ؟
_ هر جا که امید میخواد بره
_ برای چی میخوای اینکارو بکنی ؟ اگه خطایی از امید سر زده به منم بگید
_ امید خیلی کارها کرده و شما خبر ندارید
حاج آقا با وحشت گفت : یعنی چی ؟ دخترم حرف بزن نصف عمر شدم
با شرمساری گفتم : نترسید . اون فقط کاری کرده که من دیگه نمی تونم ازش دور باشم
حاج اقا نفس راحتی کشید و گفت : یعنی درست فهمیدم ؟
وقتی سکوتم را همراه با شرمساری دید گفت : نکنه خواب می بینم ؟!
_ حاج آقا خواهش میکنم . شما باید کمکم کنید . من باید امید و برگردونم
_ چه طوری ؟ هر کاری بگی انجام میدم . این نهایت آرزومه
_ کارهای منو درست کنین تا همون روز با امید برم . بدون اینکه خودش بفهمه
_ چرا به خودش نگیم ؟
_ اون الان سر لج افتاده . ممکن نیست قبول کنه
_ در واقع می خواین غافلگیرش کنین ؟
_ شاید البته اگه موفق بشم
_ مادرتون اطلاع دارن ؟
_ بله و چون شما باید حمایتم کنین مخالفتی نکردن
_ حمیرا جان با چه زبونی ازت تشکر کنم ؟
_ احتیاجی به تشکر نیست . هر کدوم از ما به بهانه ای به امید احتیاج داریم .
_ اگه موفق نشدید ؟ ...
_ بر می گردم
حاج آقا دستانش را از پشت سر بهم قفل کرد و بنای راه رفتن را گذاشت . عمیق در فکر بود . بعد از دقایقی گفت : ببینم چیکار می تونم بکنم
_ امید بلیت گرفته ؟
_ بله گرفته
_ فکر میکنید موفق میشیم ؟
_ فردا با یکی از دوستانم مشورت می کنم و بعد به شما اطلاع میدم . فقط تا فردا باز هم فکر هاتونو بکنید دیگه نمی خوام شرمنده شما و مادرتون بشم
_ این خواسته خودمه و هیچ جایی برای شرمنده شدن شما نیست . فقط نمی خوام امید چیزی از این حرفها بدونه تا وقتی که زمانش برسه
_ خیالتون راحت باشه
حاج آقا همان طور راه میرفت و فکر میکرد . ترجیح دادم او را با افکارش تنها بگذارم . به آرامی برخاستم و به اتاقم رافتم . حالا تنها فکرم این بود تا هر چه زودتر کارهایم درست شود . اگر موفق نمی شدم آنطور که می خواهم او را برگردانم می بایست برای همیشه قید امید را بزنم .
فصل ۲-۲۲
در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و آن طرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم
در کنارش نشستم و گفتم : چی می دوزید ؟
_ چادر نمازه . دارم کوک می زنم ببرم زیر چرخ
_ مبارکه ! از حاج آقا چه خبر؟
_دیگه میخوای چه خبر باشه از صبح رفته دنبال کارهامون
_ دنبال کارهامون؟!
_ من نمی دونم تو به چه جراتی میخوای راه بیفتی و تنها بری . قرار شد من و حاج آقا با تو بیایم . اگه امید اونطور که فکر میکنی تو رو نپذیرفت هر سه برمی گردیم
_ نه مامان ، خرابش نکنید
_ ما با تو کاری نداریم . یه طوری برنامه ریزی میکنیم که امید ما رو نبینه
_ اگه شما رو ببینه چی؟
_ نترس . حواسمون و جمع میکنیم . در ضمن اگه قرار شد برگردی زودتر برگرد که از درسهات عقب نمونی . تو اولین باره میخوای از کشور خارج بشی . نمیشه تنها بری
_ اگه با تور برم چی؟
_ فرقی نمی کنه . حاج آقا اجازه نداد که تنها بری
با گفتن این حرف مادر میخواست اتمام حجت کند تا دیگر بحثی نکنم
_ هر طور شما صلاح میدونید . فقط امیدوارم حاج آقا بتونه کاری بکنه
حالا مشکلم چند برابر شد از یک طرف امید ، مادر و حاج آقا در طرف دیگر ماجرا بودند
***
تنگ غروب حاج آقا با چهره ای گرفته امد . احساس کردم اتفاقی افتاده که اون آن طور خموده و آشفته بنظر می رسد . منتظر شدم تا کمی استراحت کند و وضو تازه کند . با دیدن من و حوری که مشغول تماشای تلویزیون بودیم لبخندی زد و گفت : چه چیز جالبی نشون میده که دخترهای گلم رو به خودش مشغول کرده ؟
حوری گفت بالاخره از بیکاری بهتره
حاج آقا روی مبل کناری نشست و آهی کشید . مادر طبق معمول چای و شیرینی آورد و خود نیز کنار حاج آقا نشست . در ظاهر ، حواسم به تصاویری بود که از تلویزیون پخش میشد ؛ اما درونم غوغایی بر پا بود . مغز و فکرم در التهاب شنیدن حرف و خبری از حاج آقا دیوانه ام می کرد . مادر گفت : چه خبرا ؟
حاج آقا گفت: خبر خیر ( و به مادر لبخندی زد )
فنجان چای را برداشتم و مشغول نوشیدن شدم . حاج آقا گفت : حمیرا جان چایت و که خوردی بیا تو اتاق پذیرایی مطلبی هست که باید بگم . و تعاقب این حرف به سنگینی برخاست و با تانی به سالن رفت
به مادر نگاه کردم . مادر شانه هایش را به علامت بی خبری از موضوع بالا انداخت . بلند شدم و نزد او رفتم . حاج آقا با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد و گفت : بیا بشین دخترم
رو به روی او نشستم و گفتم : حاج آقا خسته بنظر می رسید . خدای نکرده کسالتی دارید ؟
_ طوریم نیست . نگران نباش . بادنجان بم آفت نداره
_ امیدوارم هر مساله ای باشه جز کسالت شما
_ ممنونم دخترم . اما چه کنم که فکر و خیال روزگار آدم و داغون میکنه
_ خبر تازه ای شده ؟
حاج آقا سرش و با تاسف تکان داد و گفت : متاسفانه نتونستم در مورد اون مساله به نتیجه برسم
مثل آدمهای گنگ نگاهش کردم . حاج آقا ادامه داد : خیلی این در و اون در زدم ؛ اما موفق نشدم . در واقع کار ویزا زمان طولانی می طلبه و به این سرعت امکان پذیر نیست
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به آرامی گفتم : شاید قسمت نبوده و شایدم کاری که میخواستم انجام بدم به صلاح نبوده
حاج آقا با خنده گفت : به همین زودی پشیمون شدی ؟!
_ فکر می کنم کارم احمقانه بود و نباید شما رو تو دردسر می انداختم
_ اصلا اینطور نیست . برای من هیچ دردسری نبود. وقتی نتیجه ای که میخواستم نگرفتم دلگیر شدم .
_ من از خدا خواستم اگه صلاحه راه رو برام باز کنه . من بی جهت و به اصرار می خواستم مسیر زندگیمو تغییر بدم
_ هر چیزی لیاقت میخواد . اگه راهی که امید می خواد بره اشتباهه بهتره خودش بفهمه و برگرده . مسلما امید لیاقت خیلی چیزها رو نداره . از شما هم میخوام ناامیدی رو از خودتون دور کنید . این بدترین حسیه که درمانش چندان آسون نیست
با دنیای غم نگاهش کردم و با بغضی که داشتم فقط توانستم سرم را تکان دهم . تا اشکهایم سرازیر نشده باید بیرون می رفتم
به محض تنها شدن اشک هایم فرو ریخت . هیچ اختیاری برای متوقف کردن آن نداشتم . تمام دلخوشی ام به یاس تبدیل شده بود و تنها روزنه امیدم نیز تاریک و بسته باقی ماند . اگر امید می رفت هیچ راهی برای بازگرداندن او نداشتم و باید وضعیت موجود را قبول میکردم و این بار من او را به حال خود میگذاشتم تا به سوی سرنوشت خود برود.
با صدای مادر که آرام تکانم میداد و اسمم را میخواند آهسته چشمانم را گشودم .
_ حمیرا چرا بلند نمیشی ؟ نمی خوای بری دانشگاه ؟
غلتی زدم و گفتم : حوصله ندارم . میخوام بخوابم
مادر آهی کشید و گفت : آسمون به زمین نیومده . تا تقی به توقی میخوره میگی حوصله ندارم . همش با خودت لج می کنی . کمی منطقی فکر کن . نذار بیزاری وجودت و پر کنه
وقتی عکس العملی از من ندید در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت : بهتر نیست با امید حرف برنی ، مثل دو تا آدم با شعور و متمدن ، نه مثل خروس جنگی ها . ببین اون اصلا چه خواسته ای داره یا خودت از اون چی میخوای
با اعتراض گفتم : مامان اگه منم بخوام فراموش کنم شما مدام یاد آوری میکنید
_ برای این که می بینم داری خودت و داغون میکنی . یک کلام ؛ ختم کلام . یا برای همیشه فراموش کن و غصه نخور یا ...
مادر از کنارم برخاست و به طرف پنجره رفت و پرده را به کناری زد و گفت : پاشو ببین چه آفتاب قشنگی تابیده ! انگار نه انگار که زمستونه
نور آفتاب چشمانم را آزار میداد . جلوی چشمانم را با دست پوشاندم
_ تو با آفتابم قهر کردی ؟!
در رخت خواب نشستم و سرم را روی زانوانم گذاشتم . مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت : حمیرا اگه بدونی چقدر خوشگل شدی ! مثل یک تابلوی نقاشی ؛ کاشکی می تونستم ازت یه تابلوی قشنگ بکشم
لبخند تلخی زدم و گفتم : مامان شما سر صبحی منو خیلی ایده آل می بینید !
_ از قدیم گفتن اگه می خوای خوشگلی یه زن و ببینی صبح زود نگاهش کن
_ این حرفها مال قدیمه که صبح زود پا می شدن نه حالا !
_ حالا اونقدر بعضی خانم ها آرایش میکنن که شب تا صبح که سهله تا حمام بعدی آرایش دارن . حالا پاشو بیا صبحونه بخور
_ چشم مامان . پا میشم . دوباره دراز کشیدم و لحاف را دور خود پیچیدم
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : زود امدی ها ؛ حوصله ام سر می ره
مادر به هر وسیله می خواست مرا از این حال و هوا خارج کند
بعد از دقایقی از رخت خواب بیرون آمدم و لباسم را عوض کردم . صبحانه مختصری در آشپزخانه خوردم . مادر در کنارم نشسته بود و لوبیا پاک می کرد . زری خانم گفت : خانم جون بدید من پاک کنم
مادر گفت : شما به کارهای دیگه برسید امروز ناهار با من
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشتانم لوبیا را به هم ریختم تا سنگ یا آشغالی پیدا کنم
_ بدتر بهم می زنی . خودم پاک میکنم
وقتی صدایی از من نشنید با دقت در چهره بی حال و ماتمم خیره شد و گفت : حمیرا هنوز خوابی ؟!
_ با من بودید ؟ ...
_ حواست کجاست ؟ لوبیا ها رو به هم زدی !
دستم را کنار کشیدم و گفتم : این که آشغال نداره !
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت : معلومه که تو چیزی تو این نمی بینی ! اگه حوصله ات سر میره میخوای ناهار بریم خونه خاله مرضیه ؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم : نه حوصله ندارم
_ اگه دوباره حرف بزنم میگی مامان شروع کرد . راستش دیشب که با حاج آقا حرف میزدم اصرار داشت خودت با امید صحبت کنی . بهتر از این موش و گربه بازیه
مادر با جمله اش مرا به یاد گذشته انداخت ، بازی موش و گربه ؛ این جمله را امید نیز به من گفته بود و در جوابش گفته بودم نه من موشم و نه شما گربه
مادر با اعتراض گفت : باز به چی فکر میکنی ؟
_ گفتید موش و گربه یاد کارتون تام و جری افتادم !
_ بس کن . چه وقت شوخیه ؟
_ بنظر شما باید برم و به پاش بیفتم و اصرار کنم با من ازدواج کنه ؟
_ حرف تو دهن من نذار . منظورم این بود که ببینی حرف حسابش چیه . حتما اونم حرفی برای گفتن داره . حداقل از این بلاتکلیفی در میای و به درس و زندگیت می رسی
_ سعی میکنم فراموشش کنم . شاید آسون نباشه اما غیر ممکن نیست
_ حرف آخرته ؟
_ با این شرایط بهترین راهه
مادر سینی لوبیا را برداشت . محتویات آن را در سبد ریخت و آن را شست . صدای زنگ تلفن مادر را به سوی خود کشید . بعد از دقایقی باز گشت و گفت : امروز مهمان داریم
بی تفاوت پرسیدم : کی هست ؟
_ ویدا و مادرش
_ ویدا تلفن کرد ؟
_ قرار شد ساعت پنج بیان
با خوشحالی گفتم : چه جالب ! خیلی دلم می خواست ویدا رو ببینم .
مادر با کنایه گفت : معلومه یه دفعه از این رو به اون رو شدی !
در حالیکه از پله ها بالا می رفتم گفتم : می رم به کارهام برسم . می خوام تا اومدن مهمونا کاری نداشته باشم
بعد از ناهار به حمام رفتم . موهایم را خشک کردم و با روغنی خوش بو حالت دادم . دلم میخواست در نظر مادر ویدا خوشایند جلوه کنم . بلوزی تنگ و کوتاه با شلوار جین به تن کردم . حوری با دیدن من گفت : حمیرا چند دفعه گفتم برای منم از این شلوار بخر ؟
_ وقت نکردم . اگه برم خرید حتما برات می خرم
_ لباس من خوبه ؟
نگاهش کردم و گفتم : تو هر چی بپوشی خوشگلی
حوری موهای صاف و لختش را دورش ریخته بود و بلوز و شلوار مشکی به تن داشت . مادر نیز یکی از بلوز و دامن های خوش دوخت و زیبایش را پوشیده بود و با وسواس کمی آرایش کرده بود . متوجه شدم مادر نیز برای رو یا رویی با مهمان ها هیجان خاصی دارد و نمی خواهد چیزی کم بیاورد
سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
ناهید خانم صورتم را بوسید و گفت : به به ! الحق که هر چی میگفتی حقیقت بود
سپس مهربانانه حوری را بوسید
همگی به سالن رفتیم . مادر از امدن آنها و زحمتی که بخاطر هدیه کشیده بودند تشکر کرد . ناهید خانم گفت : باید زودتر از این خدمت می رسیدیم ؛ اما موقعیت فراهم نشد . البته ویدا خیلی به شما زحمت داده
مادر گفت : به ما افتخار دادن . از روز اولی که ویدا خانم و دیدم مهرشون به دلم نشست
_ به چشم خوبی می بینید
ناهید خانم بسیار شیک پوش و امروزی بود . جواهراتی زیبا انداخته بود و بینی عمل شده کوچک و سر بالایی داشت . پوستی روشن و صاف با گونه هایی برجسته ، او را زیباتر جلوه میداد . مشخص بود از آن نوع زنانی است که مدام به سر و وضع خود رسیدگی میکند و به این مساله بیش از همه موارد اهمیت میدهد . ناهید خانم وقتی مادر را سرگرم صحبت با ویدا دید با دقت به زوایای خانه نگاه کرد . بعد از پذیرایی از مهمانها ، مادر از سفر به مکه ، با ناهید خانم حرف می زد . ویدا از فرصت استفاده کرد و گفت : امید احمق و دیوونه بازم داره میره . چیکارش کردی؟
آهسته گفتم : بد جوری خرابش کردم
ویدا با خنده گفت : معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی که داره سر به غربت میزنه !
( وقتی حالت افسرده مرا دید گفت : ) این دفعه تقصیر کی بود ؟
_ تقصیر من بود . می خواستم تلافی بی توجهی شو بکنم
_ تو باید یه جوری جلوی این اتفاقات و می گرفتی . نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه . فکر میکنم امید ارزش این و داره . اون پسر فوق العاده حساس و خوبیه . فقط من این و نمیگم ، هر کسی امید و می شناسه همین نظر و داره . تمام دخترهای دور و بر که می شناسم حسرت توجه اون و داشتن در ضمن تو هم بهترین و بی نظیر برای اون هستی . به من حق بده که افسوس بخورم ؛ البته من هنوز ناامید نشدم
در سکوت به حرف های ویدا فکر کردم : مورد توجه به دختران ، با احساس و دوست داشتنی ...
لحظه ای چهره جذاب امید با چشمانی سیاه و شوخ و موهایی خوش حالت در نظرم مجسم شد . باید اعتراف می کردم که او واقعا خواستنی بود ؛ اما من چه ؟ آیا من نیز در آرزوی چنین شخصیتی بودم که پا به قلبم بگذارد ؟ نه هیچ گاه . امید و کسانی در موقیعت او مورد توجهم نبودند ؛ اما وقتی پای عشق به میان می اید خیلی از واقعیت ها را نمی بینی و خیلی آسان از توقعات و ایده هایت دست بر میداری تا به معشوق برسی . با این وجود چیزی در درونم ندا میداد که امید همان مرد آرزوهایم است و میتواند مرا به اوج خوشبختی برساند و باید باورش کنم
صدای ویدا مرا از تفکراتم دور کرد : می خوای با شهرام و امید قرار بذارم بریم بیرون ؟
_ برخورد آخرمون خیلی بد بود ؛ بدتر از اون که فکر کنی . حالا چطور می تونم رو به روش بشینم و لبخند بزنم ؟
_ راجع به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها و آخرین راه باشه
ساعتی بعد ویدا و ناهید خانم انجا را ترک کردند . قرار شد به پیشنهاد ویدا فکر کنم و جواب دهم
مادر هدیه انها را که ظرف کریستالی بزرگ و گرانقیمت بود باز کرد و روی میز گذاشت و گفت : در فرصت مناسب باید بازدیدشون و پس بدیم
حوری گفت : منم با شما می ام
مادر گفت : حالا که نرفتم . چشم اگه برم شما رو جا نمی ذارم !
هنگامی که حاج آقا آمد مادر قضیه آمدن مهمانها را تعریف کرد . حاج آقا کمی ترش کرد و گفت : بعد از دوسال تازه یادشون افتاده سر بزنن ؟
_ نمیشه ازشون توقع داشت . بالاخره اونا هم دلخوشی از این وصلت ندارن و این طبیعیه
_ اونوقت ها که کسی در این خونه رو نمی زد نمی دونم این فک و فامیلا کجا بودن که حالا آفتابی شدن
تا به حال ندیده بودم حاج آقا راجع به مساله یا کسی اینگونه حساسیت نشان دهد و اظهار نظر کند ؛ البته احساسش نسبت به انها امری طبیعی بود
***
تنها سه روز به رفتن امید باقی بود . شمارش معکوس که بی رحمانه پیش می رفت . ویدا چند باز تماس گرفت و اصرار کرد تا به اتفاق بیرون برویم . قادر به تصمیم گیری نبودم . اگر می رفتم چه میشد و اگر نمی رفتم چه اتفاقی می افتاد . هر دقیقه تمام جرئیات را در مغزم مرور می کردم و بی نتیجه می ماندم ، از طرفی گوشزد مادر که غرور کاذبم را رد می کرد و از طرفی حرفهای ویدا که ارزش امید را برای ریسک کردن یاد آوری میکرد ، مرا وادار به تسلیم کرد . و قرار را برای شب بعد گذاشتیم . رفتن من به معنای آشتی و عذر خواهی بود و گار امید می خواست تصمیمش را عوض کند وقت کافی داشت
***
ویدا سر ساعت امد . باران به شدت می بارید . از مادر اجازه گرفت و به اتفاق بیرون امدیم . ویدا شهرام را که جوانی خوش قد و بالا با چهره ای سبزه و با نمک و بینی عقابی بود معرفی کرد . بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم . شهرام به شوخی گفت : خوب ویدا خانم نقشه بعدی چیه که اجرا کنیم ؟
_ لوس نشو . خودت میدونی که امید منتظر ماست
شهرام در آینه به من نگاه کرد و گفت : ویدا عاشق فیلم های جیمز باند ! صد دفعه گفتم از اینجور فیلم ها نگاه نکن
با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم باید ببخشید
شهرام با فروتنی گفت : خواهش می کنم . محض شوخی عرض کردم
ویدا گفت : دکتر به این با مزه ای دیده بودی ؟
شهرام با خنده گفت : حالا می بینن
آن دو خیلی راحت و صمیمی بودند و بیش از حد معمول به یکدیگر می امدند .
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم
_ می خوام غافلگیرش کنم
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود . خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر مشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم
ویدا گفت : تعارف و کنار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم . شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم !
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گوش شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت : ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن
_ مساله خانوادگی بود
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ این بار تو بردی . قبول
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی
مستاصل گفتم : چی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین
هنگام نشستن خوش بختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم .
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت آرام روی میز می زد . حرف های ویدا در گوشم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی
_ بابت حرفهای اون شبم
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همه چی؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و تو خالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خواست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوء تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست
_ من نیومدم این جا التماست کنم
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم مثل دلقک ها من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با لحنی خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میوتنی دور شو
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و کارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم
فریاد زد : من این و نمی خواستم
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پس چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خلوت خیابان پیچید : حمیرا برگرد
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند آدمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد
_ با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون شد . ازت متنفرم برو راحتم بگذار .
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حیمرا بیا تو ماشین خیس شدی
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم
در اتومبیل را باز کرد و مرا درون آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده
با ناله گفتم : منو برسون خونه. خواهش میکنم
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل آمد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم
مادر با لیوانی شیر داغ آمد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بدنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم آورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا منو ببخش . شب تو خراب کردم .
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش .
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت : خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .
با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . باران هم چنان می بارید و خیال بند آمدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بذاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟
حوله را از روی سرم برداشتم و گفتم : بله فهمیدم
_ دیگه حرفی از کسی نشنوم که بخواد تو رو سر به هوا کنه . آنم فهمیدی؟ همانطور که زیر آن تنفس می کردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم . خدا را شکر کردم که جمعه بود و می توانستم استراحت کنم . بدنم بی حس بود . ظهر مادر با ظرفی سوپ آمد . حوری نیز در کنارم نشسته بود . به زحمت مقداری از محتویات ظرف را خوردم تا مادر دلگیر نشود . حوری با اوقات تلخی گفت : امروز می خواستم برم خرید . از شانس من تو هم مریض شدی
_ هفته دیگه می برمت . غصه نخور . امروز به درسات برس
_ همش درس ، همش درس . کی تفریح کنم ؟
مادر گفت : نیست که از اول هفته تا حالا از خونه تکون نخوردی ! چند روز پیش با مدرسه رفتی موزه . پریروز خونه خاله ات بودی
_ اون که تفریح نیست اون وقت گذرونیه
_ فقط اگه با حمیرا بری بیرون تفریحه ؟
حوری با ناز همیشگی گفت : آره . حمیرا تو رو خدا زود خوب شو بعد از ظهر بریم بیرون
مادر چشم غره ای رفت و حوری ساکت شد . به مادر گفتم : حاج آقا کجاست ؟
_ اونم تو اتاقشه . زیاد حال و حوصله نداره
حوری گفت : اصلا چه طوره با حاج آقا برم توچال ؟ اونم از کسالت در می آد
_ واسه همه نقشه می کشی دختر تو چرا آروم و قرار نداری ؟ همین مونده که اون پیر مردو ببری کوه
_ اون دفعه که با حمیرا رفتم توچال ، باید می دیدید چه پیرمردهایی میان کوه . تازه ، حاج آقا که پیر نیست !
_ میگی چه کار کنم ؟ برو خودت بهش بگو
گفتم : حوری امروز و صرف نظر کن . بعدا هر جا خواستی می برمت
مادر سینی غذا را برداشت و بیرون رفت . به حوری گفتم : یه کتاب برام بیار
حوری به طرف کتابخانه رفت و گفت : چی دوست داری ؟
_ یه کتاب شعر بده
_ میخوای شمس بخونی ؟
_ آره خوبه
حوری کتاب را از کتابخانه بیرون کشید و به دستم داد . گفتم : خودت باز کن و برام بخون
حوری چشمانش را بست و صفحه ای از آن را گشود ، سپس با صدایی آرام نجوا گونه خواند :
گر ترا بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبک است ساعت کوچ بار خواهد بود
با هق هق گریه ام حوری از خواندن باز ماند . کتاب را بست و گفت : حمیرا خیلی خوب خوندم که گریه ات گرفت ؟ فکر نمی کردم صدام به این خوبی باشه !
حوری با اعتماد به نفس گفت : حالا که متاثر شدی دیگه ادامه نمیدم . یادم باشه سر کلاس ادبیات کمی شمس بخونم
کتاب را از حوری گرفتم و گفتم : ممنون بقیه شو خودم می خونم .
بعد از رفتن حوری از رختخواب بیرون آمدم . شالی به دورم پیچیدم و به کنار پنجره رفتم . سرم را به شیشه سرد چسباندم و به باغچه خیره شدم . هر زمان که به کنار پنجره می رفتم باغچه حیاط توجهم را جلب می کرد که هر چهار فصل زیبا بود و تنها
با یاد آوری آن که دو روز دیگر امید خواهد رفت قلبم فشرده شد . از شب گذشته که در زیر باران خیس و وامانده باقی ماندم مثل ان بود که باران خیلی چیزها را شست و قلبم را تسکین داد . وقت پذیرش حقیقت رسیده بود و من تهی بودم و سبک . دیگه دردی در تن نبود . انگار همه چیز خاطره بود و سالیان سال از ان اتفاقات می گذشت . خاطره ای خاموش درون دفتری بسته و خاک خورده که اگر انگشت روی آن می کشیدی گذر زمان را با غبارش می توانستی محاسبه کنی . دفتر خاطرات من ، شب پیش برای همیشه بسته شد
دستان مادر روی شانه هایم بود . اهسته گفت : بیا پایین . حاج آقا سراغ تو رو می گیره . تنها نشین
_ باشه مامان . لباسم و عوض کنم می آم
مادر با افسوس نگاهم کرد و بیرون رفت
***
امشب قرار بود امید برای خداحافظی بیاید . مادر خبر آمدنش را داد . دلم نمی خواست او را ببینم ؛ اینطور برای هر دوی ما بهتر بود و تصویر آخرین بار زیر باران در خیابان خالی و سرد برایمان باقی می ماند . آن شب ، ما با هم خداحافظی کردیم و دیگر دلیلی نداشت که بخواهم با حضورم او را برنجانم یا خود را به نمایش بگذارم . ما برای هم مرده بودیم . حالا نیز برای من همانطور که نوشته بود تنها خاطره ای ویران گر بود و بس
تصمیم گرفتم شب به خانه دایی جان بروم ؛ اما منصرف شدم . حداقل برای آخرین بار می توانستم صدایش را بشنوم یا از پنجره او را ببینم . حوری غمناک نگاهم می کرد و حاج آقا و مادر نگرانم بودند . دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت و فردا می توانستم بی امید و فکر او و با قبول واقعیت به زندگی ادامه دهم . این بهترین راه و کاری بود که می توانستم انجام دهم ؛ زندگی خالی و بی عشق و تنها . باید از عهده آنها بر می آمدم . امید میخواست در غربت شروعی تازه داشته باشد و من نیز در کنار مادر و حوری می توانستم شروعی تازه داشته باشم .
شب با شنیدن صدای گفت و گو خود را به پاگرد رساندم تا حداقل صدای امید را بشنوم . حاج آقا گفت : صبح خودم میام تا بریم فرودگاه
_ زحمت نکشید . خودم تنها برم راحت ترم
_ برای چی نمی خوای بیام بدرقت ؟
_ فکر میکنم همین جا خداحافظی کنم بهتره . هم برای شما هم برای خودم _ تو که طاقت دوری نداری چرا می ری ؟
_ مجبورم طاقت بیارم
_ کی مجبورت کرده ؟
_ قرار نبود دوباره مواخذه ام کنید ؟
_ امید بمون . شاید خیلی چیزها عوض بشه
_ مثلا چی ؟
_ همون چیزایی که آرزوشو داری . من نمی دونم چیه . تو هیچ وقت با من رو راست نبودی که حرف دلت و بدونم ؛ اما از رفتارت می فهمم از چیزی گله داری . اگه بخوای کمکت میکنم
با ورود مادر و حوری صحبت انها نیز نیمه تمام ماند
حوری گفت : آقا امید نمیشه نرید ؟
_ حوری خانم من هر جا برم به یاد شما هستم
_ حداقل نامه و عکس بفرستید
_ حتما
مادر گفت : چی بگم ؟ ما که سر از کار شما جوونا در نمیاریم . انشاالله هر جا که می رید خدا پشت و پناهتون باشه . هر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید .
_ اختیار دارید . ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم . اگه قراره کسی حلالیت بخواد اون منم . در واقع سالها بود که بین موندن و رفتن مردد بودم . حالا حداقل از بلا تکلیفی در میام . خوشحالم که پدر تنها نیست و شما همراهشون هستید
_ هر چقدر هم که من به حالشون مفید باشم نمی تونم جای شما رو بگیرم .
_ امیدوارم یه روز شما رو اون جا ببینم . با اجازه تون رفع زحمت می کنم
_ چرا به این زودی ؟
_ هنوز چمدانم و نبستم . یکی دو تا تلفن باید بزنم و خداحافظی کنم
_ راضی به زحمت نبودیم . خوشحالمون کردید
_ به همگی سلام برسانید .اگه قسمت باشه باز همدیگرو می بینیم
_ انشاالله
مادر و حاج آقا و حوری برای بدرقه امید به حیاط رفتند . با سرعت به اتاق رفتم تا از کنج پنجره رفتن او را ببینم . در تاریکی حیاط با قامتی بلند و موهایی براق ، و چهره ای گرفته و لبخندی برای خوشایند اطرافیان ایستاده بود . بعد از دقایقی ، خداحافظی کرد و رفت . با خود زمزمه کردم برو . اگه جراتش رو داری برو ...
***
همه چیز تاریک بود و کدر . اندوه در تمام زوایای خانه به چشم می خورد . انگار کوچه و خیابان ها در غم رفتن او به عزا نشسته بودند
به کجا باید می رفتم تا آرام شوم ؟ بعد از ساعتی مقصدم را یافتم . ابتدا به دیدار پدر رفتم ؛ دنیای خاموشی که پر از رمز و راز زندگی بود . بعد از خداحافظی با پدر به دیدار مادربزرگ رفتم . با دیدن مزار زیبایش گریه ای دردناک سر دادم و سرم را روی سنگ سرد گذاشتم و نالیدم . به مادر بزرگ گفتم : مثل همیشه احساس تنهایی می کنم . مامان خوبه . حوری خوبه ، فقط منم که بدم . کاش کنارم بودید و با حرفهای شیرینتون نصیحتم می کردید . کاش مثل اون روزها سر می گذاشتم روی سینه پر مهرتون که بوی گل های یاس می داد و آروم میگرفتم . کاش حداقل به خوابم می اومدید . مامان بزرگ برایم دعا کن . برای تمام روزهایی که در پیش رو دارم . سنگ مزارش و بوسیدم و گفتم : به امید دیدار...
در راه بازگشت به مادر تلفن کردم و گفتم اشکالی ندارد به خانه خودمون بروم و مادر که می دانست چقدر دلتنگم مخالفتی نکرد
***
اعظم خانم دیگر از دیدن من حیرت نمی کرد . مثل ان که به آمد و رفت بی موقع من عادت کرده بود. با رویی خوش مرا پذیرا شد . در اتاقم را باز کرد و چای اورد
گفتم : علی آقا کجاست ؟
_ رفته شهریار دیدن خواهرش
_ پس تنها بودید ؟
_ ولله چی بگم ؟30 ساله که تو تنهایی روزگار می گذرونم . اگه علی آقا می ذاشت یه بچه می آوردیم و بزرگ می کردیم تا حالا سر و سامون گرفته بود و دل منم خوش بود که بعد از مردنم کسی هست که یه فاتحه بخونه
_ اعظم خانم تنهایی خیلی سخته ؟
_ خیلی مثل دو تا جغد پیر شدیم . دیگه عادت کردم . سرنوشت منم این بوده و خدا اینطور مصلحت دونسته . حاج خانم تشریف نمیارن ؟
_ فکر نمی کنم . منم یه دفعه به سرم زد و هوای خونه رو کردم .
_ خوب کاری کردید . گاهی به اینجا سر بزنید . نذارید مثل من تنها بمونه
از حرفهای اعظم خانم دلم گرفت . او با آهی که از سینه پردردش بیرون فرستاد از اتاق بیرون رفت
غروب دلگیری بود . بعد از چند روز بارندگی ، آسمان صاف و ستارگان پر نور بودند . ژاکت به تن کردم و به حیاط رفتم . اعظم خانم با زنبیلی در دست امد و گفت : حمیرا خانم میرم نون بخرم . شما چیزی لازم ندارید ؟
_ نه چیزی نمی خوام .
نظرات شما عزیزان: