خودم ... دمر روی خاک و خون داشتم ضعف بدتری پیدا می کردم. اما انگار نیرویی ... یا خداوند ... یک نیروی احساس و عشق آن مادر ... نمی دونم چه جوری می شه گفت، سادهع مرا هم زنده نگه می داشت» سرش را تکان تکان می دهد.
«پس احمد کوچولو عکس رو می گیره و با خواهش و با زور مادرش راه میفته طرف پل»
«بله، ظاهراً»
«ضمناً چه سیاست جنگی بی شعوری برای ارتش متجاوز جمهوری عراق صدام یزید که دم از شرافت قومی و دینی و دموکراسی ملی می زنه»
«واقعا که ...»
«یک شاهد رو که با چشمهای خودش دیده ده نفر را محاکمه صحرایی و قتل عام کرده ن ول کردند بره به همه ی دنیا بگه چی دیده»
«آقای مهندس چه بلاهتها و چه کثافت کاری ها که نکرده اند»
«مادر چی؟»
«مادر هی بلندتر داد می زد و برو پسرم، بدو فرار کن. بدو پسرم. و فرمانده ی عراقی هم با خنده و با مسخرگی داد می زد بدو فرار کن مبارز! ... بدو!»
«و احمد کوچولو رفت ناپدید شد؟»
«باید ... چون ناگهان ورق برگشت ... یعنی صحنه ی طرز برخورد مادر تغییر کرد»
«چطور؟»
«عراقی ها که انگار در حال تخلیه و حرکت بودند، از فرمانده ی عراقی پدرسگ خواسته بودند اسیرشان را بگیرند بیندازند ته یکی از پاترول ها- که مادر شروع کرد»
«شروع؟»
«او که تا حالا با گریه و اشک و توی سینه ی خودش کوبیدن و التماس و قسم و آیه خواسته بود بگذارند بچه برود تا خودش به عنوان قیم بچه اسیر بشود- حالا که مطمئن شده بود بچه ش رفته محو شده- ناگهان شروع کرد به فحش و جیغ و اینکه شلیک کنین، منو بکشین، خاک بر سرهای پست فطرت! ... دست به من نزنین!»
«آفرین ...»
«بله، آقای مهندس. اون زن ایرانی خوب، اون مادر ... انتخاب کرده بود که به خاطر نجات عزیزش از دست «خاک بر سرهای پست فطرت» کشته بشه. اگر این اصل شهادت نیست پس چیه؟»
«و زدندش؟»
«زیاد طول نکشید. فرماندهه قاعدالعرب سعی کرد او را آروم و ساکت کنه، اما محال بود. فکر می کنم، مشت می کرد خاک و خاشاک از زمین برمی داشت و توی سر و صورتهاشون پرت می کرد. صدای تف کردن هم می اومد»
«بجز فحش و نفرین چیزی دیگه م می گفت؟»
«می گفت مرا بزنین! بکشین! پست فطرتا! ... همونطور که به احمد به تکرار گرفته بود برو پسرم، برو، تا من زنده بمونم ... حالا می گفت بزنین، بزنین! خاک بر سرها تیرهاتون رو توی سینه ی من خالی کنین، اگه مرد هستین ... خالی کنین تیر! ... دیگه توی سینه ی هم نمی کوبید. نمی دونم چه کاری م یکرد- بجز خاک ریختن توی صورت اونها و تف کردن ...»
«خالی کنید تیر!» به چشم های خود بهمن محرابی نگاه می کنم.
«بله، ای پست فطرتا، خالی کنید تیر!»
«و زدندش»
«و فکر می کنم خود فرماندهه تیر اول رو زد. انگار عجله داشت. چون در همان موقع صدای پرواز فانتوم و تیر اندازی هایی هم به طرف اونها می اومد. فرمانده ی عرب داد زد اضربوها! اقتلوها! بزندیدش، بکشیدش! و صدای شلیک سه تیر از اسلحه های مختلف اومد ... و صدای زمین افتادن آن زن با ناله و ضجه»
«راست گفتی اصل شهادت»
«و شهیدان زنده اند، آقای مهندس»
«این رو حالا من جداً باور می کنم. مادر اون پسر که زنده است ... در قلب و روح اون احمد عدنان مونسی کوچولو ... و نسل های آینده ش»
«تا ابدیت»
«شما خودتو چطور رسوندی به دوستمون؟ جاسم گفت شما رو با هم مجروح و از حال رفته پیدا کردند»
«همان موقع که پدرسگا داشتند عقب نشینی می کردند- صداهای پاتک قوی قوای خودمان هم شروع شد ... بنابراین یا فرار کردند یا کشته شدند ... ولی زیاد طول نکشید تا دور و بر ما سکوت برقرار شد یعنی تمام صداها خوابید ... انگار دپو تخلیه شد ... من سرم را کمی بلند کردم، دیدم رفته اند. فقط از بالا سر و از دور صدای تبادل آتش می اومد. بلند شدم و خودم را با وضع خون آلود و یه دستمال حوله ای روی زخم شکم کشاندم طرف پل ... که وسط های راه یه گوشه پشت یه درخت نخل، روی زمین دیدمش ... نشسته بودع مات. عکس توی دستش. پاهای برهنه اش خون آلود»
محرابی سرش را تکان تکان می دهد، و مدت کمی ساکت می ماند.
نگاهش می کنم. بعد به طرف اتاق روبرو که احمد را برده برودند نگاه می کنم: «جنازه ی مادر چی؟ پیدا شده؟»
محرابی دستش را روی سرش می گذارد: «جنازه رو اون فرماندهه ی پدرسگ لحظه ی آخر دستور داد پرت کنند توی رودخونه»
«توی رودخونه؟!»
«به عربی و با خشم داد زد بندازنش تو رودخونه! ... ارموا جسدها فی النهر!»
«یا خداوندگار!»
«لابد تا شرافت و شعائر ملی و دموکراسی ارتش صدام حسین غفلتی خدشه دار نشه ... جنازه یک زن گلوله خورده پیدا نشه ... به اطلاع خبرنگارها و مأمورین «صلیب سرخ جهانی» نرسه. آهی می کشد: «حافظ میگه: تازیان را غم احوال گرانباران نیست ...»
حالا خودم آه آخر را می کشم: «خوب، انگار پرونده بسته است ...»
«تقریبا ...»
«تقریبا؟»
«وقتی من او اونجا پشت درخت که نشسته بود مات پیداش کردم، فکر می کنم همه چی رو ... یعنی اقلاً جریان اعدام مادرش رو دیده بود ...»
«وای ...»
«و برای همین بوده و هست که این حال شوکه روحی ولش نمی کنه ...»
«بله، احتمال دارد. ولی زنده می مونه. داره سعی ش رو هم می کنه»
«و از یک شهید والاتبار واقعی هم پرستاری می کنه»
«دیده ام»
«سفر به خیر، آقای مهندس ... مواظب او باشید. مراقب خودتان هم باشید. خدا اجر بده»
«شما هم مراقب خودت باش ... و خاطرت جمع باشه. من می رسونمش ماهشهر، پیش داییش. خود شما، وضع جسمانی بطور کلی خوبه؟ ...»
«بله ... ما سخت جونیم آقای مهندس ... صبحی روی یک پا کمی حرکت کردم ... احمد هم تحرک داره، گرچه پاهاش در اثر پابرهنه دویدن تو خس و خاشاک زخم شده بود ... ما دو نفر را برادرهای سپاه با هم ولی از حال رفته پیدا کردند ...»
«عالی. کاری از دست ما برای شما برمیاد؟» دست روی دست سالمش می گذارم.
«فعلا که نه ... تقریباً همه چی هست. بچه هام مبارزه می کنند و دیوار دفاعی رو نگه می دارند، و بالاخره سر دشمن عفلقی رو به سنگ می کوبند. شما هم برنامه ها و مسائل خودتون رو دارید، بفرمایید پدرم هست. اینجا بود حالا رفته هلال احمر مقداری تنزیب و آیودین برای زخم ها بگیره بیاره ... اونجا آشنا داریم»
«مگه اینجا کمبود دار و لوازمه؟»
«کمبود که شنیدم همه جا هست. تدارکات دارویی، به خصوص خون. ولی همه چی درست می شه ... در ایران همیشه برای ایمان و میهن خون هست»
با لبخند دستش را می فشارم: «شنیده م. خوب، من پاشم دوستمون رو بیارم، شما با او صحبت کنی، راهیش کنیم» به ساعتم نگاه می کنم: «انگار وقت ناهار هم نزدیک میشه»
«چشم، من با احمد عدنان مونسی کوچولو باز صحبت می کنم. یعنی صحبت کرده ام. مسئله ای نیست. فکر می کنم به راحتی راه بیفته ... داییش اونجاست ...»
«داییش!»
«بهش گفتم به خاطر مادر شهیدش باید زنده بمونه ... آبادان الان خیلی خطرناکه. ماهشهر امن تره» بعد می گوید: «من اسم و آدرس اسکله ی داییش رو می نویسم براتون»
بلند می شوم: «مرسی، باشه»
حوالی دوازده که مقصودیان پیش ما برمی گردد، پورنده ی ماجرای احمد عدنان مونسی کوچولو بسته است ... فقط من باید آن را امشب با خودم با موتور لنج اضطراری به ماهشهر ببرم و پیش داییش بایگانی کنم. امیدوارم.
خودش لنگان لنگان از آن اتاق آمده، و پس از گوش کردن حرفها و سفارش های بهمن محرابی مجروح و دوست دایی شهید او، برادر ناصر یابرند، او خواهی نخواهی آماده ی حرکت همراه من به ماهشهر پیش دایی بزرگ است ... چون خواسته ی مادر است که برود و در یک جای امن زنده و سالم بماند.
از مال و اسباب سفر هم چیزی ندارد، جز عکس کذایی و یک انگشتر یادگاری. خانه و دکه و همه چیز در بمباران اول جنگ از بین رفته. مادر هم- که چند هفته ی اخیر را در منزل دوست همسایه اش زندگی کرده بود- حالا هرچه داشت رفته بود. اهمیت هم نداشت. فقط باید احمد را زنده نگه می داشتیم و به جای امن می رساندیم چون قرار بود عشق و خواسته ی مادر را فراموش نکند.
همه با بهمن محرابی خداحافظی می کنیم، و لحظه های ماچ و بوسه ی این روزهای جنگ همیشه خوب است. همه با هم وقت خداحافی ماچ و بوسه می کنند، چون ممکن است وداع آخر باشد.
بهمن محرابی نمی تواند با ما بیاید، باید بماند و از پدرش و خانه شان نگهداری کند- و مبارزه کند. مقصودیان قول می دهد به کمک جاسم حجازی نسب به او سر بزنند و کمک کنند.
در لحظه های آخر بهمن محرابی به من می گوید: «آقای مهندس خواهش می کنم مواظب اون کوچولو و مراقب خودتان باشید، و به سلامت به مقصد برسید. بعد از گذاشتن کوچولو در ماهشهر خودتون از طرف بهبهان و شیراز تشریف ببرید طرف تهران ... از جاده ی دزفول و اون طرفها دور باشید ... چون می زنند ...»
«می دونم ... خاطرت جمع باشه»
«ما هم اینجا در آبادان هستیم. شهادت یک باختن نیست، یک انتخاب است»
به طرف احمد نگاه می کند، و دستش را به طرف او دراز می کند. فکر می کنم می خواهد دوباره او را ببوسد و وداع بگوید. اما فقط عکس را می خواهد.
«اون عکس رو بده من یادگاری پشتش بنویسم»
احمد چون به او اطمینان دارد عکس را به او می دهد. محرابی عکس را می گیرد و انگار پنج شش کلمه ای پایین اسم احمد و مادرش می نویسد، و باز هم عکس را به او پس می دهد.
من هم برایش دست تکان می دهم و می خواهم او هم مراقب خودش باشد، در آبادان تحت محاصره ی شدید دشمن خونخوار و سفاک.
می گوید: «آقای مهندس در درازمدت عراق نمی تونه هیچ غلطی بکنه، و ما هم هستیم»
مقصودیان می گوید: «و پیروز هستین. بنده م براتون هر چی خواستین میارم»
«زنده باشید ... کتاب و کاغذ هم می خواهیم!»
با لبخند به کتابچه ی کوچولوی پاره پوره ش اشاره می کند.
«اون هم چشم ... دیدم کتاب شعر دارید»
محرابی رو به من می گوید: «فردوسی توسی گفته:
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید بی سوار؟
و یا باره ه ی رستم رزم جوی
به ایوان نهد بی خداوند روی؟
صدام برمی گرده توی آخور»
«مطمئنم» لبخند می زنم.
«برادر مقصودیان؟»
«بنده مطمئنم. شما رستم رزمجوی ما هستید. درسته جناب مهندس آریان؟»
می خواهم بگویم رستم کیانی و رزمجوی فردوسی متأسفانه دست آخر به دست یه عرب زاده یه اسم «شغاد» زنده به گور می شود، که استعاره است، می گویم: «البته که هستند. رستم افسانه ست، اما بچه های ما الان واقعی هستند»
«... البته که اون افسانه است و مردان و زنان و بچه های ما واقعی هستند و مبارز ... حاضریم، آقای مهندس؟»
«چه جورم» به ساعتم نگاه می کنم، چون من فقط ساعت شمارم. «خدانگهدار، برادر بهمن محرابی عزیز. وقت حرکته»
«خدانگهدار، استاد. خدانگهدار، برادر احمد عدنان مونسی. مادر و دایی الان در بهشت پهلوی همدیگه هستن ... زنده باشن و جاودانه شون کن»
احمد کوچولو هم برای اولین بار لبخند می زندع و عکس را نشان می دهد.
بیرون ساختمان بیمارستان، زیر سر و صدای تبادل آتش و دود انفجاد و آتش سوزی های تانک فارم و پالایشگاه، ما تازه توی پاترول دانشکده نشسته ایم، و من کنار احمد عدنان مونسی هستم و دست دور شانه هایش گذاشته ام که می بینم او عکس را به سینه اش چسبانده. انگشتر یادگاری هم به پشت عکس چسبیده. خط محرابی هم پشت آن مُهر جاوادنگی است:
کسی کشته ی عشقی را
منع است پرستاری؟
آخرهای شب که مامان اومد و در اتاق رو باز کرد، من هنوز بیدار بودم.
وسط رختخواب کوچولوم روی زمین نشسته بودم- مات. توی ماتم خواب یا کابوسی بودم که نیم ساعت پیش مرا از جا پرانده بود ... خواب اون شب! ...
خودم از شش سال پیش که بابا کشته شد چیزهایی یادم هست ... گرچه نه زیاد. آخه فقط چهار ساله بودم. اما امشب، اون کابوس تموم تن و وجود بیچاره م رو از مرگ بابا تکان داده بود.
× × ×
بهار بعد از زمستان مرگ بابا، آخرهای جنگ، این سرهنگ دانش خدا بیامرز، که مرد خوبی بود، و برای خدمت به جنوب آمده بود، ما رو- یعنی من یتیم و مادر بی جا و مکان و پول رو- یه گوشه ی کوچه ای بالای کمپلوی اهواز دیده بود، به ما سرپناه داده بود، و بعد که فهمیده بود ما هیچ کسی رو در این دنیا نداریم، یعنی توی اون شهر جنگ زده کسی رو نداریم- ما رو همراه خودش آورده بود تهران، و به ما توی این اتاق کوچک- توی شهرک اکباتان، ته آپارتمان چهار خوابه شون، در اتاقکی که به پله های اضطراری طبقه نهم باز می شد سر و سامونی داد.
گفتم که، مرد خوبی بود. خودشون دو تا بچه داشتند و بچه ی اولشون که پسر بود حالا آلمان پیش داییش بود و مدرسه می رفت،دخترشون هم همین جا دبیرستان. اما بعد از سکته کردن و مردن سرهنگ طفلک، زنش که هیچ وقت حوصله ی نگهداری ما و کلفتی مادر رو نداشت، بعد از سه چهار ماه، مثلاً محبت کرد و ما رو گذاشت خونه ی دوستش این فرحناز خانم کلانی که خدمتکار می خواست.
فرحناز خانم شوهرش آمریکا بود- یعنی می رفت و می اومد- و بیشتر آمریکا، دنبال کسب و معامله و این جور چیزا. فرحناز خانم توی آپارتمان چهار خوابه شونع خیلی بزرگتر و شیک تر از آپارتمان سرهنگ، توی بلوک 3-8 بالاهای همین فاز طبقه ی 12 زندگی می کرد.
یعنی اول که ما رفتیم اونجا با مادر پیرش زندگی می کرد، که خیلی نگهداری می خواست، بعد که مادرش مرد، حالا بیشتر تنها زندگی می کرد. آقای کلانی سالی سه چهار ماه اینجا بود، چون انگار اینجا ملک و مال انحصار ورثه ای زیاد داشت، و به قول خودش باید پایگاه رو حفظ می کرد.
فرحناز خانم، همانطور که گفتم آپارتمانی خیلی خیلی شیک و پیک داشت، ماشین پژوی سبز رنگ شیک، و روزها هم مدام سر چهارراه اسلامبول و سه راه منوچهره، بود، دنبال معامله خرید و فروش دلار. من و مادر هم که گوشه ی همین اتاقک فسقلی پشت در خروجی پله های اضطراری.
خلاصه این زندگی ما بود، چهار سال بعد از جنگ، مادر به صورت خدمتکار خانم کلانی، با چندرغاز خیلی کم. من هم این گوشه می رفتم دبستان شهید عموئیان، که این سر شهرک طرف بیمه بود. مادر دلش می خواست برگردیم اهواز، یا خرمشهر، یا حمیدیه- که زادگاه مادر و بابا بود ... اما حالا تمام فک و فامیل توی جنگ کشته یا ویلان بودند ... و ما پول و پله و چیزی در این دنیا نداشتیم جایی برویم، کاری بکنیم ... با این گرونی ئی که می گفتند به جون ملت افتاده ...
× × ×
امشب سر شب من، مثل هر شب، توی اتاق کوچولمون تنها بودم، چون حق نداشتم بیام توی سالن و آشپزخانه. بخصوص امشب که فرحناز خانم مهمان داشت، یعنی به قول خودشون باز پارتی می داد، انگار چیزهایی هم می خوردند، می گفتند و می خندیدند، و تلویزیون ماهواره تماشا می کردند. بعضی شب ها انقدر زیاده روی می شد که آخر شب به جاهای عجیب و غریب می کشید.
من امشب تا ساعت هشت مشق هام رو نوشته بودم. بعد بشقاب غذایی رو که مادر برام می آورد خورده بودم، و توی رختخواب کوچکی که مادر برام می انداخت دراز کشیده بودم- گرچه با سر و صداهایی که از توی سالن می اومد درست خوابم نمی برد و به رادیو قدیمی گوش می کردم.
بعد نمی دونم چقدر وقت خوابم برده بود که اون کابوس! بد مرا انگار به هوا پرت کرد ...
× × ×
پا شدم توی تاریکی نشستم! از سالن هم دیگه زیاد صدای موزیک و غش غش و این چیزا نمی اومد. انگار پارتی تموم شده بود، و بیشتر مهمان ها رفته بودند ... اما صدای حرف هایی می اومد. مادر هم انگار مطابق معمول توی آشپزخانه، روی زمین سینه ی دیوار نشسته بود تا خدمت کند.
اما من حالا توی سینه و سر و کله ام دردهایی که نمی فهمیدم واسه چیست تیر می کشید و ول نمی کرد. خوابم رو یادم نمی اومد. انگار خواب مامان و بابا و جنگ بود. نمی خواستم فکرش و هم بکنم، ولی نمی شد. دوباره دراز کشیدم و توی قلبم به خودم گفتم ولش کن، بخواب، گذشته ...
صدای حرف زدن توی سالن هم عجیب بود، گاهی قطع می شد و گاهی دوباره شنیده می شد، یا پچ پچ می شد، تا بالاخره در اتاق کوچک ما باز شد و سر و کله ی مادر پیدا شد. او هم خسته و کوفته، و امشب ناراحت بود. از صورتش معلوم بود.
گفت: «پاشو، علی. فرحناز خانوم کارت داره»
«منو؟ ...» دلم لرزید.
چراغ سقف رو روشن کرد: «آره، پاشو. لباس تنت کن بیا»
«چی شده؟»
مارد آهی کشید: «پاشو، مادر، بیا ... نترس»
پرسیدم: «آخه چه کارم داره؟ من که کاری نکردم»
اما بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن. مادر حالا در اتاق رو بست و با صدای یواش تری گفت: «این پیرمرد سرتیپ وکیلی بازنشسته هه زمون شاه هست، بدجوری مسته. فرحناز خانوم هم می ترسه تنها بذاره بره بیرون تا خونه شون توی بلوک ب-یک. می خواد تو همراهش بری تا توی آپارتمانش و خلاصه برسونیش. خانوم خودش هم سرحال نیست، چیز میزهایی خورده، نمی خواد بره بیرون. می ترسه. تو باهاش برو. نترس. برو برسونش در آپارتمانش. زودم برگرد»
«من با سرتیب برم؟»
«آره برو ... چیزی نیست. زودم برگرد»
می شناختمش، از مهمان های گهگاهی فرحناز خانم بود. شصت هفتاد ساله ی لاغر و زپرتوی تنهایی بود، با موهای سفید و ریخته. گاهی وختام صبح ها که می رفتم مدرسه می دیدمش با لباس اسپورت داره توی راهروهای فضای سبز ب-یک راه میره، مثلاً ورزش می کنه.
مادر گفت: «پاشو راه بیفت، مادر. ترس نداره. پس کی بره؟ من برم؟ فرحناز خانم خودش گفت علی رو بلندش کن با سرتیپ بره. برو باهاش. ترس نداره. باهاش برو. اگه تلو تلو خورد و می خواست بیفته یا به در و دیوار می خورد، دستش و بگیر. اگرم احیاناً، اتفاقاً، مأمورین انتظامی و حراستم جلوش رو گرفتن، بگو پیرمرد تنهاس، بگو سرطان سینه داره، اومده هواخوری. یا بگو داری از مریضخونه اورژانس اون ور خیابون میاریش. فهمیدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردوشون هستی»
فهیمدی چی می گم؟ بگو خونه شاگردشون هستی»
سرم داشت دود می کشید: «چرا همین جا نمی خوابه تا صبح!»
«وا؟ ... اینجا بخوابه؟»
«این همه اتاق خالی هست»
«س س س. وا؟ ... بده. سرتیپ امشب اینجا توی این آپارتمان بخوابه؟ خونه ی یه زن تنها؟ فردا صبح که از در آپارتمان بره بیرون سه تا همسایه ی طبقه اگه دیدنش چی می گن؟ نگهبان در ورودی چی می گه؟ دکمه هاتو ببند»
«باشه، باشه»
از این پارتی بازی ها زیاد می دادند، و آخر شب ها هم اغلب مسئله هایی بود که کی کی رو برسونه ... اما هیچ وقت به من بدبختِ جقله کاری نداشتند. امشب از اون شبها بود.
رنگ روی مادر هم پریده بود. و حالا که ترس خودم کمی ریخته بود، متوجه ترس مادر می شدم. او هم خدمتکار بدبخت بود و مجبور بود. دکمه هام رو که بستم و آهی کشیدم و گفتم: «خیلی خب، میرم، مامان. چیزی نیست، خونه شونم بلدم»
«بارک الله، پسرم. خدا خودش حفظت کنه، به حق پنج تن. مواظب همه چی باش»
«باشه»
«مواظب خودتم باش. زود برگرد، من دل ناگرون نمونم»
«باشه»
پا شدم کفش هام رو از گوشه ی اتاق برداشتم و مادر در رو باز کرد.
× × ×
توی سالن پذیرایی شیک، وسط آن همه مبلمانِ مخملِ طلاکاری شده ی شیک، آباژورها و تابلوهای آنتیک دیوار و چلچراغ بلور و نقره نمی دونم چی چی، و گلدان های فرنگی، فقط فرحناز خانم مانده بود و پیرمرد سرتیپ وکیلی لاغروی امشب انگار هشتاد ساله، با کت و شلوار نمی دونم گاباردین و پیراه سفید مثلاً شیک یقه اسکی، وایساده بود، به دیوار دم در تکیه داده بود، و داشت به حرفهای فرحناز خانم گوش می کرد، که ظاهراً انگار نمی گذاشت تنها برود. فرحناز خانم حرف می زد، یا داشت سعی می کرد چشم های مهمونش رو باز نگه داره. وقتی فرحناز خانم مرا دید به پیرمرد گفت:
«بیا، اینم علی، که پسر خوبیه. و با شما میاد و شما رو به اپارتمانتون می رسونه»
نمی دونستم چی بگم. گفتم: «سلام، آقا» ته گلوم تلخ بود.
سرتیب پیر زمان شاه چشم هایش را باز کرد و ابروهایش را انداخت بالا. به شوخی گفت: «خبردار! به به . اسکورت دارم امشب»
بعد رو به فرحناز خانم با اخم مسخره گفت:«اما خیلی جقله مقله س»
فرحناز خانم خندید: «بهتره دنبالتون بیاد. احتیاطاً. خونه تون رو هم بلده»
«می ترسی وسط بلوک ها و ورودی های شهرک اکباتان گم شم؟ خانم ... یا تلو تلو بخورم برم وسط ملکوت؟ ...»
«شما به ملکوت نمی ری، جناب سرتیپ. کلکوت چرا. گفتم که. باهاتون بیاد خونه. تنها نباشین. سر شب توی شلوغ پلوغی و خنده و هر چه هست یه خورده ...»
«می دونم. یه خورده که چه عرض کنم- زیادی رفتم. چشم خانم عزیزم. اطاعت، قربان»
بعد رو به من گفت: «علی آقا اسکورت، به پیش!»
سعی کرد خودش را از دیوار جدا کند، یا انگار دیوار رو از خودش جدا کند.
فرحناز خانم خندید و سرتیپ هم سعیش رو کرد. اما تا از دیوار سالن جدا شد، پیلی پیلی رفت و محکم خورد به در اتاق توالت کنار در.
«یواش!» فرحناز خانم گویی حالا خود بدبختش هم پشیمان شده بود که دارد او را با این حال می فرستد بیرون. ولی رو به من یواشکی گفت: «مواظب باش»
من خودم برگشتم و مادر رو نگاه کردم که بیچاره جلوی در آشپزخانه مات و غمزده و پشیمان ایستاده بود، زل می زد.
فرحناز خانم گفت: «علی جان، با آقای سرتیپ باش، تا وقتی رفتند داخل آپارتمان شان، یعنی همراه شون توی آسانسور برو بالا. سرتیپ کلید بیرون و ورودی شون رو دارند. یعنی اگه احتمالاً نگهبان ورودی شون هم خواب باشه می تونین برین تو. تو کمک کن تشریف ببرن بالا، توی آپارتمان. وقتی هم برگشتی اف. اف. ورودی خودمون رو بزن مادر وا می کنه، باشه؟»
«چشم، خانم»
بعد رو به سرتیپ پیر گفت: «خداحافظ، شب به خیر، جناب تیمسار خدانگهدار»
سرتیپ که حالا دوباره صاف ایستاده بود، رو به من گفت: «شب به خیرا... به پیش، علی اسکورت شب زنده داران»
آنها باز هم خداحافظی کردند و فرحناز خانم در آپارتمان رو باز کرد و من دنبال سرتیپ آمدم طرف آسانسور. او راه رفتنش حالا زیاد بد نبود خودش دکمه ی آسانسور رو زد تا باز شود. بعد برگشت سرش رو آورد پایین و به من نگاه کرد. گفت: «خیلی شبها مراسم اسکورت انجام می دی؟»
«نه، آقا. نه زیاد»
وقتی آسانسور درش باز شد و ما رفتیم تو، توی آینه دیدم که پیش او چقدر جقله م. صورتم به زور به آینه می رسید.
گفت: «تهرونی نیستین که- تو و مادرت؟ هستین؟
«نه، آقا»
«مال کجای خاک پاک ایران مرز پرگهرین؟»
از دهنش بوهای بد و توتون داشت داخل آسانسور رو شیمیایی می کرد. من فقط خدا خدا می کردم کسی آسانسور رو نزنه و نیاد تو. دوازده طبقه باید پایی می آمدیم.
گفتم: «حمیدیه، آقا»
«حمیدیه دیگه کجاس؟»
«بالای خرمشهر، وسط جاده ی اهواز- خرمشهر»
«از اونجا اومدین تهرون؟»
«نه، آقا. من بچه بودم. شنیدم بعد از شروع جنگ، پدرم و ما اومدیم سرپیچ اهواز اندیمشک بابا اونجا کیوسک کوچکی داشت، و یه کپر اجازه کرده بود»
نمی خواستم درباره ی بابا و جنوب و این چیزا با او حرف بزن. گفتم: «آقا، شما ماشاءالله خوب موندین ... همه به شما احترام می گذارن»
وقتی آسانسور آمد پایین درش باز شد، نگهبان ورودی ما، آقای کریمی خوشبختانه توی اتاقکش خواب بود، و همه جا سوت و کور و مرده.
سرتیپ خودش آمد در بزرگ ورودی را باز کرد و آمدیم بیرون. قرص ماه کاملی در آسمان آبی می درخشید. اما وقتی باد سرد توی صورت هامون زد، وضع فرق کرد. از سه تا پله ی جلوی ورودی که پایین می اومدیم سرتیپ پله های دوم و سوم را پاش سر خورد و نزدیک بود سکندری برود که من به زحمت یک دستش را گرفتم، نیفتاد.
گفت: «لعنت به باد ... لعنت به این وضع»
گفتم: «بله، تقصیر باده، آقا»
قبل از اینکه راه بیافتم، او دستمالی از جیبش درآورد و گرفت جلوی دهن و دماغش. از زیر دستمال. با لحنی پوزخند گفت: «تقصیر اکسیژنه، بچه. اکسیژن زیاد. بعضی چیزا و اکسیژن با هم به مزاج آدمیزاد نمی سازن لامسبا ... می دونستی؟ آدمو به رقص و تلو تلو درمیارن؟»
«نه، آقا»
«بیا»
سرش رو به طرف درخت های وسط چمن بلند کرد. بعد گفت: «درختهام دارن می رقصن زیر ماه؟»
«بله، آقا»
ما از راهروی جلوی ورودی انداختیم طرف فضای سبز، که پر از شمشاد و چمن و گل و درخت های جور واجور بود ... و باد. آمدیم پایین. اما از اولین ستون پهن و بتونی که می گذشتیم، سرتیپ با پیلی پیلی بدجوری تنه اش خورد به ستون که دستمالش از دستش افتاد، من برایش برداشتم و بهش دادم. گفت:
«انگار منم دارم می رقصم ... بهاره»
زیر قرص ماه شب چهارده مدتی تلو تلو خوران آمد و بعد گفت: «می دونی امشب ... توی تلویزیون و ماهواره کی داشت می رقصید؟ ... یعنی چی نشون می دادند؟
کانال 7 عراق رو. عراقی ها همه، زن و مرد، پیر و جوون، خوشحال و خوش مشنگ، زنها سر برهنه، مردهها با فکل کروات، می رقصیدند. جشن تولد 58 سالگی صدام حسین عقلقی کافر بود. ده اردیبهشت ... بی. بی. سی. هم پخش می کرد. خود صدام هم دست می زد و قِر می داد. با کت و شلوار سفید هامفری بوگارتی تو فیلم «کازابلانکا» ... و پاپیون سیاه، قر می داد و می رقصید. روشنی چی می گم؟»
«نه، آقا»
«روشن شو، علی اسکورت»
«چشم»
داشت ازش بیشتر و بیشتر بدم می اومد.
«آبادان و خرمشهر جنگ زده ی شما هنوز فاضلاب شهری ندارن؟»
«من نمی دونم آقا»
«اما اون پدرسگ هم سگ «دوبرمن» دست پرورده ی آمریکاست. میدونی «دوبرمن» سگ ایمنی و حفاظتی خطرناکی یه ... که فقط هم از یک نفر، از صاحبش فرمان می گیره. صاحبش بگه «بشین» می شینه. بگه «بگیر» حمله می کنه. حمله کرد به ایران. حمله کرد به کویت. بعد گفتن «بشین»، سه ساله نشسته. حالا گفتن «دانس»، داره می رقصه»
وضع تلو تلوش حالا بدتر بود. از یک طرف به شمشادها می خورد، از یک طرف به ستون ها، یا دیوار ورودی ها. من خودم ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد. به زودی به سر پله های بتونی بین دو بلوک آ-3 و ب- یک می رسیدیم. ده پانزده تا پله ی بتونی نیز بود که باید پایین می رفتیم. تاحالا گوشه ی چپ پیشونیش در اثر خوردن به ستون ها خراش برداشته بود. زانوش هم فکر می کنم بدتر.
گفت: «گفتی حمیدیه، هان؟»
«بله، آقا»
«می دونم. بین خرمشهر و اهواز و آبادان و اونجاهاس ...»
«بله، آقا»
نفهمیدم کمله ی آبادان را از کجا آورد. لابد با همه ی مستی هنوز آنجاها رو بلد بود.
«بله، آبادان ... آبادان ... من اون وختا گاهی می رفتم آبادان ... آخه من تو ستاد کل بودم ... آبادان لامسب شهر نبود ... بهشت عیش و طرب انگلیس بودع جان هر چی مرده. هتل آبادان، هتل پرشیا، کاباره ... دوب ...»
من دیگه به حرفاش گوش نمی کردم، چون داشتیم به سر پله های کذایی نزدیک می شدیم، و من جرأت نمی کردم دستش رو بگیرم، گرچه حالا بدتر پیلی پیلی می رفت و به شمشادها و این ور و اون ور می خورد. نمی دونم چرا وسط مغز بدبختم بیشتر نگران مادر بودم، تا فکر خودم، و فکر سرتیپ پاتیل.
اگر سرتیپ می افتاد و دست و پا و یا کله ش داغون می شد، یا می مرد، من و مادر جواب فرحناز خانم رو چی می دادیم، و چه کارمون می کردند. اگر مأمورین انتظامی می اومدند و جلومون رو می گرفتند با این حال سرتیپ من خودم چه کار می کردم؟
خدا خواسته بود که بعد از ساعت نصفه شب باشه، و هیچ جا پرنده پر نمی زد. فقط اینجا و آنجا چند تا چراغ آپارتمان ها روشن بود.
سر پله های بتونی که رسیدیم، من اومدم آرنج سرتیپ رو بگیرم، که یکهو پاش دو پله یکی سُر خورد ... اما خوشبختانه فقط با باسن افتاد روی پله ی اول و همون جا موند ... شاید تمرین های روزگار خدمت ارتش به دادش رسید.
دستمالش هم باز افتاد پای شمشادها. من دستمال رو برداشتم و رفتم کنارش یک پله پایین تر نشستم و اون رو بهش دادم. گرفت و پرتش کرد توی چمن ها. انگار عصبانی بود. یا داشت خوابش می رد و می رفت. گفتم:
«جناب سرتیپ دستتون رو بدین به من و یواش یواش تشریف بیارین منزل ... بفرمایین»
پنجاه شصت قدم دورتر از ما، اون پایین اتاقک حراست ورودی ب- یک بود و چراغش روشن، اما هیچ کس دیده نمی شد. وقتی سرتیپ رو از جلو نگاه کردم، دیدم زانوش انگار بدجوری زخم شده بود، چون بالای جوراب سفیدش کمی خون آلود بود.
گفتم: «دستتون رو بدین به من، بفرمایین»
گفت: «باشه، علی اسکورت جان ... می دونستی توی لندن آژانس اسکورت دارن؟»
«نه، آقا. بلند شین بفرمایین بریم»
«به آژانس اسکورت توی تلفن زنگ می زنی، می فرستن. یک اسکورت زیبا. آژانس اسکورت ها هم توی روزنامه های یومیه، توی ستون نیازمندی ها صفحه دارن ...»
دو کلمه «ستون» و «صفحه» غلط رو هم فکر می کنم عوضی جای هم ادا کرده بود. اما تو این عالم مستی اش من فقط نگران سکندری رفتنش از بالای پله های بتونی بودم ... و نگران مادر. چشم هاش هم داشت بسته یم شد. فکر کردم حالا دارد راستی راستی پس می افتد.
یک آرنجش رو گرفتم و کمی تکان دادم: «بلند شید، جناب سرتیپ»
بعد چون تکان نخورد و حتی چشم هاش باز نشد، گفتم: «اینجا خوب نیست. اقلا بیایید اون پایین روی اون سکو بنشینید» باز تکانش دادم.
«هان؟ ...»
چشمهاش رو باز کرد: «اوهوم»
و سعی کرد بلند شود. انگار زانوش خیلی بدجوری زخم برداشته بود، چون با زحمت زیاد خودش رو بلند کرد، و روی پله ی سوم ایستاد، با کمی تلوتلو. من یک دستم رو گرفتم جلوش که اگر قرار شد کله معلق برود با هم برویم، من هم بمیرم. اما باز خدا خواست که نیفتد. شاید هم خداوند مثل همیشه فکر مادر بود.
سرتیپ خودش رو یه وری یه وری و پله پله به کمک من پایین آورد ... با احتیاط. دو سه پله ی آخر رو که می آمد، گفت: «علی کوچیکه، علی بونه گیر ...»
صداش حالا کمی بلندتر شده بود.
من دستش را سفت تر گرفتم. دلم می خواست دهنش رو هم می تونستم سفت ببندم. و نمی گفت علی. می گفت آل. آل کوچیکه. آل بونه گیر.
«می دونی این شعر مال کیه؟»
«نه، آقا. جلوتون رو نگاه کنین ...»
«علی کوچیکع، علی بونه گیر، نصف شب از خواب پرید، چشماشو هی مالید با دست، سه چار تا خمیازه کشید، پا شد نشس. مال فروغ فرخ زاده. یه شاعره خانم تاریخی اهل هنر ایران ... قبل از اینکه تو و شایدم مادرت به این دنیا بیاین ... اهل هنر، اهل عشق، اهل سینما ... توی تموم دنیا هنر سوکسه داشت ... اون موقع ها...»
آهی کشید: «اون موقع ها که شوماها نبودین ...»
× × ×
داشتم از او حالا نفرت واقعی پیدا می کردم. نه برای اینکه این حرفها رو درباره ی یک خانم شاعره هنرمند زده بود. یا برای اینکه من و مادرم رو تحقیر می کرد، با حرفهای مزخرف زشت دیگر، بلکه اصولاً از دهن مست و جفنگ گوی سرتیپ پیر بدم آمده بود. نمی فهمدم چرا قلب خودم هم امشب زیر روشنایی مهتاب عجیب، به درد و خفقان اسرارآمیزی افتاده بود.
قرص ماه درخشان هنوز بالای سرمان می درخشید.
وقتی پله ها رو پشت سر گذاشتیم و وارد پیاده روی بلوک ب- یک شدیم، امیدوار بودم سرتیپ نخواهد روی سکو بنشیند، و حالا که راه افتاده بودیم برسونمش توی ورودی 12 که زیاد دور نبود، و راحت شیم. اما او حالا از همیشه بیشتر پیلی پیلی می رفت، به طوری که پرت شد روی سکوت و بعد باز سکندری رفت روی زمین.
من سعی زیادی کردم و او بالاخره پا شد روی سکو نشست. او برای اینکه از تک و تا نیفت گفت: «چیزی نیست، علی اسکورت»
اصلا حواسش به اتاقک حراست جلوی بلوک نبود، که نگهبان آن می توانست بیدار باشد. یا اهمیت نمی داد.
گفتم: «پس بفرمایید بریم، جناب سرتیپ ... منزل بهتر می تونین استراحت کنین. انقدر راهی نمونده»
از دور، از بالای پله های کذایی، دو نفر، زن و مرد، رو دیدم که پایین آمدند و پیچیدند طرف پارکینگ ... ما رو ندیدند، یا دیدند و اهمیت نمی دادند. سرتیپ هنوز نشسته ولی چشمهاش بسته بود و هیچی نمی دید. بعد گفت:
«وای که چه روزگاری بود ... و چه روزگاری حالا هست. بخت و اقبال و زندگی خوش همه چی رفته. سه ساله که ویزای آمریکا می خوام نمی تونم .... پاس نمی دن. میگن واسه «ساواک» کار می کردی، می گن فعالیت دارم. گوش کن اون موقع ها پاسپورت شاهنشاهی که داشتی هر کشوری رو که می خواستی بری ویزا نمی خواست ... جز این روسیه بلشویکی. ویزای آمریکا رو هم می دادیم اداره حمل و نقل و مسافرت واسه مون یه روزه می گرفت. لندن که اصلاً ویزا نمی خواست. دفترچه حساب در گردش بانگ صادرات می بردیم اونجا توی شعبه ی بانک صادرات، پوندی دوازده تومن از حساب ریالی مون ور می داشتیم. ریال ایران کورنسی بین المللی بود ... روشنی چی می گم! ... حالا من زن و بچه هام اونا عشق می کنن ... من اینجا گیر کردم، علی اسکورت ...»
دلم شور می زد. دلم خواست بلند شه برسه توی آپارتمان لعنتی ش و من برگردم پیش مادر. اما سرتیپ پیرمرد عوضی با چشم های بسته لُغُز گذشته ها رو ول نمی کرد. سکوی بتونی هم پشتی نداشت، و من مجبور بودم با یک دست پشتس رو بگیرم تا عقبکی معلق نرود توی شمشادها.
«اون موقع ها ... آخرهای زمون شاه، دلار بود هفت تومن و دو زار. هفت تومن و دو زار ... الان، امروز شده دویست و هفتاد و پنج تومن. ریسکی جانی واکر بود بطری چهل تومن. حالا باید هفت هزار تومن بدی ... قاچاق. توی هتل هیلتون تلفن می کردی، یا توی هتل آریا- شرایتون تلفن می کردی واسه نشمه. می دونی نشمه چیه، علی اسکورت خان حمیدیه ای؟»
نمی دونستم، ولی امشب می تونستم حدس بزنم. اهمیت سگ هم نمی دادم. گفتم: «آقای، نمی خواید بلند شیم، قدم بزنیم طرف ورودی تون. انقدر راهی نیست. من هم مادرم نگرانه»
گفت: «چرا میریم ... همه مون می ریم. همه مون رفتنی هستیم. زنم رفته. بچه هام رفته ن. عموم رفته، منم می رم ... اگه لوس آنجلس نشد، میرم کلکوت ... با ویسکی سودا. می رم به کلکوت، اگه کلکوتی باشه. تو نمی خوای بری کلکوت؟ نه ... انگار تو بچه ی پاک و خوبی ملکوتی هستی. اما نمی خوای بری؟ هان؟ ...»
گفتم: «نه، آقا. من تازه کلاس سوم ابتدایی م. مدرسه شهید عموئیان. همین جا طرف بیمه»
گفت: «شنیدم. و شنیدم پول مول ندارین. و مادرتم می خواد از اینجا پاشین برین ... برین اهواز و اونجاها. اما بذار یه چیزی رو به تو علی کوچیکه بگم. اولین شرف دنیا واسه آدمیزاد پوله ... پول! دلار! حمیدیه مرده. اهواز مرده. آبادان مرده. خرمشهر مرده. رفتم دیدم. اینجا باشین. تو هم اینجا باش و پول دربیار. هیشکی نمی دونه فردا چی می شه. دلار! اگه شده دروغ بگی، دزدی کنی، تقلب کنی، آدم کشی کنی ... بکن. پول دربیار. دلار! اینو یادت باشه. اگه زندگی خوبی برای خودت و مادرت می خوای ... حمیدی مرده ...»
بعد آه دردناکی کشید و گفت: «منم انگار زانوی لامسبم مرده ...»
می خواست زانوی شلوار چپش رو بالا بزند، نگاه کند، حال و حوصله ش رو نداشت. من دوباره پیشنهاد کردم بلند شیم، به آپارتمان ایشان برسیم، که انشاءالله باند و پنبه و این چیزها بود ...
گرچه داشت باز از حال می رفت، اما هر طور بودع با فشار دست من، تقلایی کرد و بلند شد و حالا وقتی راه افتاد، علاوه بر تلو تلو، لنگ هم می زد.
× × ×
تا وقتی به جلوی ورودی شون برسیم، سرتیپ فقط شش هفت مرتبه ی دیگر به دیوارها و ستون های بین ورودی ها خورد. نگهبان ورودی شون خواب بود و درها جلو و عقب بسته.
سرتیپ مست، همانطور که فرحناز خانم گفته بود کلید در عقب رو داشت، و از میان دسته کلیدش با هزار زحمت پیدا کرد و به من نشان داد. خودش حوصله ی پیدا کردن سوراخ کلید رو نداشت. به من داد و من در رو فوری باز کردم و بی سر و صدا وارد شدیم.
توی آسانسور باز چشمهاش بسته شد و از حال رفت، اما آینه هیکلش را که به من تکیه داده بود نگه داشت و من هم مواظبش بودم.
گفتم: «دیگه داریم می رسیم، جناب سرتیپ»
دو کلمه ی آخر را خیلی بلندتر گفتم تا کمی بیدار شود.
آسانسور که به طبقه شان رسید و درش باز شد، من به زور دستم رو بلند کردم دکمه ی قرمز را با فشار نگه داشتم تا سرتیپ چشمهاش رو باز کند و برود بیرون.
رفت و بعد تلو تلو خوران آوردمش جلو در آپارتمانش که می دونستم کسی هم توش نیست. اینجا هم من با کلیدش در رو باز کردم، و وقتی رفت داخل و ما مثلاً خداحافظی کردیم، من دوباره در رو زود بستم، و نفس راحتی کشیدم ...
وقتی از در ورودی شان اومدم بیرون و داشتم با قدم های تند، و تقریباً دوان دوان به طرف آ-3 برمی گشتم، انگار نزدیکی های یک بعد از نصف شب بودع و همه جا راستی راستی سوت و کور و مرده. فقط قرص دایره ی کامل ماه هنوز همانطور قشنگ وسط آسمان آبی م درخشید.
یادم افتاد اواسط ماه ذالقعده است. قرص کامل ماه ... بعد ناگهان نفهمیدم چرا یکهو مات ایستادم، به آن نگاه کردم و احساس کردم قلبم دوباره ناگهان، و این دفعه به طور عجیبی به درد و تلاطم افتاده ... یاد خواب یا کابوس بد اول شب افتادم که مرا از خواب پرانده بود. و خواب حالا یادم اومد.
شب روزی بود که بابا توی بمبارون بد کشته شد. خواب شبی بود که من و مادر توی اون کپر بیدار نشسته ... و تنها بودیم. یعنی من گاهی چرتم می برد و بیدار می شدم. اما مادر نه.
بابا اون سال سر پیچ جاده ی اهواز اندیشمک،- کنار پمپ بنزین، بساط داشت. کار می کرد. روی یکی دو تا صندوق چوبی سیگار و خرت و پرت می فروخت- که من به سرتیپ دروغی گفته بودم بابا کیوسک داشت. بعضی روزها مرا هم که چهار سالم بود می برد کنار دست خودش می نشاند.
روزی که بمب خورد تنها بود و چون تمام وجودش کنار پمپ بنزین جزغاله و خاکستر شده بود، و چیزی ازش باقی نمانده بود، و وسط بحبوحه ی جنگ بود، و ما هم جنگ زده و مهاجر حمیدیه بودیم، و بابا آدم اسم و رسم داری نبود ... خاکسترهای جزغاله رو خاک هم نکردند ... یعنی چیزی نبود که خاک کنند.
آن شب، توی کپر مادر مدام گریه می کرد. من هم با گریه گاهی خوابم می برد و گاهی بیدار می شدم ... و قرص ماه وسط آسمان آبی می درخشید.
مادر تمام شب توی سر و سینه ی خودش می زد و موهاش رو می کند.
نظرات شما عزیزان: