درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 67115
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




پشت لب تابم نشسته بودم مشغول تایپ کردن بودم کاری که بیشتر ساعات روزِ منو می گرفت کاری که باعث شده بود یادم بره همسر مهربونی دارم که بهم احتیاج داره کسی که بهم علاقه داشت الانو نمی دونم ولی اون موقع ها خیلی دوستم داشت من براش مثل قبل نیستم حتما دیگه اونقدرا دوستم نداره.نگاهمو به سمت ساعت دیواری حرکت دادم ساعت 11 بود نمی دونم چرا ولی دلم برای همسرم تنگ شد حتی نوشتن هم نتونست وسوسم کنه.به سمت اتاق خواب رفتم همسرم روی تخت نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. با عشق نگاهش کردم هنوزم مثل روز اول عاشقش بودم نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و کتابو بست بعد دستاشو باز کرد منم مثل بچه ای خودمو تو بغلش انداختم منو به خودش فشار داد سرمو آوردم بالا تا صورتشو نگاه کنم لبخندی زد و لباشو به صورتم نزدیک کرد و صورتمو بوسید. همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: حتما حسابی خسته شدی!
- نه خسته نبودم دلم برات تنگ شد.
- داری منو لوس می کنی؟ باز چی شده؟
- بهزاد؟ من که باهات تعارف ندارم.
آروم سرمو بوسید و گفت: می دونم عزیزم، باهات شوخی می کنم.
بلند شدم و کنارش نشستم دستمو بین دستاش گرفت.آروم با انگشتام بازی می کرد.گفتم: میدونی داشتم به چی فکر می کردم؟
- به چی؟
- به اینکه خیلی ازت دور شدم.
- دیگه از اینم نزدیکتر تو بغلم هستیا!
- جدی میگم حس میکنم برات زن خوبی نیستم.
کمی با تعجب نگام کرد آروم منو به آغوشش کشید و گفت: تو بهترین زن دنیایی.
سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم: میدونم نیستم.
- اصلا پشت سر زن من حرف نزن تو نیستی که نباش زن من هست.
- بهزاد واقعا هنوزم دوستم داری؟
- اصلا چرا امشب این حرفارو میزنی؟
- امشب یهو یاد اون اوایل ازدواجمون افتادم اون موقع خیلی بهت میرسیدم ولی حالا همش سرم تو کتابو لب تابه.
- مگه الان نمی رسی؟
- نه.میترسم یه روز خسته بشی.
- خیالت راحت من خسته نمی شم. مثل اینکه یادت رفته همین خود من بودم که پیشنهاد دادم برو دنبال نویسندگی.
- آره، الانم خیلی کارمو دوست دارم فقط نمیشه مثل قبل با تو باشم.
همون طور که نگاش به من بود دراز کشید و گفت: بیا
خودمو توی بغلش انداختم.نگاهی بهم کرد و گفت: امشب می خوام بهت ثابت کنم که همون زن همیشگی هستی.
- چطوری؟
- خیلی راحته عزیزم میدونی که پنج شنبس؟
- خب؟
- و از طرفی هم فردا جمعس.
- خب؟
- پس الان کِی میشه؟
- کِی میشه؟
- شیطون میشه شب جمعه دیگه.
- خب؟
- ای بابا خب نداره دیگه من فردا شرکت نمیرم.
- خب جمعس هیچ وقت نمیری.
- نگار؟
- جونم؟
- داری اذیتم می کنی؟
- نه به خدا.
- باشه پس باید وارد عمل بشم!
- چی؟
بهزاد صورتشو به صورتم نزدیک کرد و صورتم رو بوسید با موهاش بازی می کردم سرشو بلند کرد و گفت: حالا فهمیدی؟
- چیو؟
- همون زن همیشگی بودن رو.
- نه.
- ای دختر شیطون.
این حرف رو زد و منو تو آغوشش فشار داد. چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که گفت: فهمیدی؟
- نه.
- مثل اینکه خوشت اومده؟
سرشو به بازوم نزدیک کرد و گازم گرفت صدام بلند شد: آی آی آی ببخشید باشه فهمیدم، فهمیدم.
سرشو بلند کرد با خنده بهم نگاه کرد، دستی روی بازوم کشیدم.گفت: الهی بمیرم دردت اومد؟ خب خودت خواستی عزیزم.
- دوستت ندارم.
- چرا عزیزم؟
- چون گازم میگیری!
- وای وای وای لوس من دیدی هنوز همون خانوم خودمی؟ هنوز لوس و کوچولویی.
خندیدم و گونشو بوسیدم اونم به تلافیش صورتمو بوسید. خندیدم و اون یه بار دیگه بوسیدم.با خنده گفتم: حالا که فهمیدم دیگه چرا بوس می کنی؟
- اینا که آموزشی نیست؟اینا بوس عاشقانست.
- اُ عاشقانه!!
- آره گلم یاد گرفتی؟
- آره یاد گرفتم هنوز اثرات یادگیری قبلی رو بازوم هست.
- خب، خیلی خوبه حالا میریم سر اصل مطلب.
- اصل مطلب دیگه چیه؟
- اینه.
اینو گفت و سرم رو روی سینش گذاشت و چشاشو بست. نگاهی بهش کردم و گفتم: خوابیدی؟
- نمی خوای بخوابی؟
خندیدم و گفتم نه بخوابیم.داشت نگام می کرد گفتم: چی شد؟
- هیچی شیطون دوستت دارم. خوابای خوب ببینی.
- منم دوستت دارم. شبت خوش.
چشامو بستم و با آرامش توی بغلش خوابیدم.

چشامو باز کردم نور آفتاب روی صورتم بود سرمو برگردوندم تا از شر آفتاب خلاص بشم صدای شرشر آب میومد نگاهم به سمت حمام چرخید عادت بهزاد بود که صبح زود می رفت حمام هر چند همچین زود هم نبود ساعت 9 و نیم بود از جام بلند شدم کمی به خودم کش و قوس دادم و به سمت دستشویی رفتم نگاهی به خودم انداختم چشام پف کرده بود حسابی عرق کرده بودم آب سرد رو باز کردم و صورتمو زیر شیر گرفتم خنکی آب حسابی اجیرم کرد به سمت اتاق برگشتم. بهزاد زده بود زیر آواز حتما فکر می کرد هنوز خوابم و می خواست بیدارم کنه دست و صورتمو خشک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم چایی رو حاضر کردم از یخچال پنیر و کره و مربا و شیر در آوردم روزای جمعه بهترین صبحونه رو به بهزاد میدادم. همیشه می گفت این شکم من از این هفته تا هفته دیگه چشم می کشه که کی جمعه بیاد که یک دلی از عزا در بیاره.
دوباره نگاهی به یخچال انداختم آب پرتقال و حلوا شکری هم گذاشتم سر میز چند تا نون رو توی ماکروفر گرم کردم و نشستم سر میز داشتم چایی می ریختم که بهزادم اومد و همون طور که سرشو خشک می کرد گفت: به به خانوم خونه صبح بخیر باز خجالت زده کردین.
- صبح تو هم بخیر بیا بشین باز زبون نریز.
- زبون چرا من فقط شبای جمعه زبون میریزم.
- آره جون خودت
- به جون بچم راست میگم
- جون بچمو قسم نخور
- مگه تو بچه داری؟ بچه داشتی و من خبر نداشتم؟
- بلاخره که بچه دار میشیم
- من گفتم بچم نگفتم بچمون
- آهان یعنی بچه دیگه داری؟
- بعله از اون زن دیگم
- پررو خجالتم نمی کشه
بهزاد یه لقمه گذاشت دهنش و سرشو به طرف من آورد و بوسیدم. چایی رو گذاشتم جلوش و به دستاش خیره شدم یه دفعه مثل آدمی که جن دیده باشه گفتم: حلقت کو؟
چشای بهزاد درشت شد و همون طور که داشت لقمشو گاز می زد موند. با عصبانیت گفتم: نگو سرکار جاش گذاشتی که خفت می کنم.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: نه بابا سرکار چیه؟ گمش کردم.
- بهزاد!!!
- جونم؟
- گمش کردی و به همین سادگی به من میگی؟
- خب چکار کنم وسیله مال گم شدنه دیگه!
- منو گذاشتی سر کار؟
- تو رو نذارم کیو بذارم؟
- خیلی نامردی
- اِ، این حرفه زشتو دیگه نزن از دستت ناراحت می شم.
- خب هستی دیگه.
- نامردم؟ پس اونی که... لا اله الا الله.
- اوهو، حالا چی بهشم برمی خوره. حالا حلقه رو چکار کردی؟
- رفتم حمام در آوردم تو اتاقه.
همون طور که به بهزاد نگاه می کردم چاییمو مزه مزه کردم. بهزاد نگاهی به من انداخت و گفت: خب برنامه امروز چیه؟
- برنامه خاصی نداریم.
- آهان راست میگی شما تشریف می برین توی اتاقتون تایپو اینا منم میرم تو اتاقم با ملینا!
- ملینا کیه؟
- وا ملینا جونو نمی شناسی عزیزم؟
- شوخی نکن خوشم نمیاد.
- من کاملا جدی گفتم.
- اذیتم نکن همین کارا رو می کنی که همش توی اتاقمم دیگه.
- بابا ملینا یه رمانه اثر نمی دونم کی؟
- جدی؟
- ای جون خوشحال شدی؟
- من نمی دونم این جمعه ها چی میشه که تو فقط میری تو کار سرکار گذاشتن؟
- بر می گرده به معدم. آخه نیست جمعه ها خوب غذا می خوره تعجب می کنه میزنه به مغزم، هر روز همچین صبحونه ای بده بخورم تا همسر خوبی باشم.
سکوت کردمو حرفی نزدم واقعا بهزادو دوست داشتم. بعضی وقتا به این فکر می کردم که اگه من به جای اون بودم میتونستم اینقدر خوب برخورد کنم. صدای بهزاد منو به خودم آورد: کجایی؟ ناراحت شدی؟
- نه داشتم فکر می کردم.
- به چی؟ به اینکه هر روز به من صبحونه مفصل بدی؟
- بهزاد؟
- ای جون بهزاد. همین بهزاد بهزاد کردنات بود اومدم گرفتمت دیگه.
- بهزاد؟!!
- چیه فهمیدی از بهزاد گفتنت خوشم میاد هی تکرار می کنی نه دیگه جذابیت نداره.
- خیلی لوسی.
- قربونت برم تو هم لوسی.
خندیدم و از جام بلند شدم و به سمتش رفتم بهزاد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: حالا من یه چیزی گفتم، بچه که زدن نداره!
لبخندی زدم، رفتم جلو و بوسیدمش. بهزاد لبخندی زد و گونمو بوسید و گفت: اینقدر خوشحال شدی؟
- باز پررو شدی؟
- چکار کنم بی جنبه ام. از بچگی کسی به من محبت نکرده یکی یه ماچم می کنه خودمو گم می کنم.
خندیدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. بهزاد رو به من گفت: چرا ضیافتم رو بهم میریزی؟
- پاشو ظهر شد. تازه ناهارم پای شماس.
- آخه اینم شد زندگی؟ از صبح شنبه تا شب جمعه سرکارم یه جمعه هم که تعطیلم باید واسه خانوم آشپزی کنم.
- خب پس من چی بگم که کل هفته رو آشپزی می کنم.
- خب به جاش سرکار نمیری.
- داستانام کار نیست؟ چشام در اومد اینقدر پای اون لب تاب لعنتی تایپ کردم.
- من که زورت نکردم خب نکن.
کمی نگاهش کردم و رومو برگردوندم. بهزاد بلند شد و منو تو بغلش گرفت و گفت: وای که از دست تو خانوم کوچولو
- کوچولو خودتی.
- از چه جهت کوچیکترم؟ قدی، وزنی، سنی؟
- از همه جهت.
- واسه همونه می خوای با من حرف بزنی سرتو اینقدر بلند می کنی که از پشت می افتی.
- چه احساس رشید بودن کردی!
- خب هستم دیگه.
لبخندی زدم و ظرفا رو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی. بهزاد گفت: این دو دونه ظرف کرایه نمی کنه بده من خودم بشورم.
- جدی می شوری؟ باشه.
ظرفارو در آوردم و گذاشتم توی سینک بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: حالا چرا جدی گرفتی؟ منو ظرف شستن! هم تو رو خدا به من میاد ظرف بشورم؟
- خب راست میگی بیشتر شبیه رخت شورا هستی.
بهزاد همون طور که چشاشو گشاد کرده بود و به من خیره شده بود گفت: نگار؟!!
- جونم عزیزم؟
- وای به حالت اگه ماشین ظرف شویی رو روشن کنی، با دست بشور که درست بشی.
خندیدم و گفتم: حیف این دستای ناز و لطیف نیست که من باهاشون ظرف بشورم.
بهزاد که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به سمتم اومد و از زمین بلندم کرد و به سمت هال رفت. منم خودمو لوس کردمو با دستام گردنشو گرفتم و گفت: بابایی.
- کوفت بابایی دو روز دیگه خودش مامان میشه تازه به من میگه بابایی.
- کی؟ من مامان بشم؟
- نه پس من بشم؟

 ولی بهزاد به خدا اگه مامان بشی بچه هامون خیلی کیف می کنن.
بهزاد منو روی مبل گذاشت و همون طور که قلقلکم می داد گفت: مامان خوبی میشم آره؟ اینم مامان خوب، دوست داری؟
بریده بریده گفتم: معذرت می خوام. ببخشید.
بهزاد که از خنده سرخ شده بود نشست و سر منو گذاشت روی پاش و گفت: ادب شدی؟
- آره مامانی.
این حرفو زدمو به سمت آشپزخونه دوییدم. بهزاد خیز برداشت که بگیرم ولی وقتی دید دستش بهم نمیرسه نشست و گفت: بعدا به حسابت میرسم.
- به جای این حرفا به فکر ناهار باش.
- خودت یه چیزی درست کن حوصله ندارم.
- من خودم کار دارم.
مشغول شستن ظرفا شدم که بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ترسیدم و تکونی خوردم گفت: نترس خودیه. خودمم بهزاد، ببین.
با خنده گفتم: دیوونه.
- باز فحش داد تو چطوری می خوای پس فردا بچه بزرگ کنی تحویل این جامعه بدی؟
- میدم تو بزرگش کنی.
- من سر کارم نمیرسم بزرگش کنم مامانش بزرگش می کنه.
- منم پرتش می کنم تو حیاط.
- اِ، دلت میاد بچمونو پرت کنی تو حیاط؟
- آره.
- بی عاطفه. تصمیم گرفته بودم بچه دار بشیم، حالا دیگه عمرا
- اِ، تازگیا خودشون تنهایی تصمیم میگیرن، بعد دوتایی عملیش می کنن؟
- نه فقط من این طوریم. من تصمیم میگیرم خودمم اجرا می کنم.
- ولم کن از دستت ناراحت شدم.
- آخه خدا، من چه گناهی به درگاهت کرده بودم، که زندگیم این شده از شنبه تا جمعه ناز مردم و رئیس می کشم جمعه ها هم ناز خانومو.
لبخندی زدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آخ قربون اون لبخند ملیحت بشم.
سرشو به صورتم نزدیک کرد و گونمو بوسید. بعد هم به کابینت تکیه داد و همون طور که به ظرف شستن من نگاه می کرد گفت: نگار بریم سر خاک آقاجون؟
- نگاهی بهش کردم و گفتم: چی شده یاد آقاجون کردی؟
- نمی دونم. خیلی وقته نرفتیم سرخاک بریم خانوم جون رو هم برداریم اونم گناه داره، کسی نمی برش.
شیر آب رو بستم و گفتم: من حرفی ندارم الان حاضر میشم.
- سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. بهزاد زودتر از من توی ماشین نشسته بود. وقتی سوار شدم گفت: نمی دونم چرا این خانوما تو لباس پوشیدن اینقدر کند هستن؟
- کند نیستن عزیز من، شما یه شلوار می پوشی، یه پیراهن و یه جوراب کفشاتونم که راحته. حالا خانوما باید یه شلوار بپوشن، یه مانتو بپوشن، یه شال سرشون کنن جوراب بپوشن کفشاشونم هست.
- در کل یه شال بیشتر دارین دیگه.
- اگه آرایش کردنو، یقه، زیر مانتو و کلاه زیر مقنعه و چادر رو به حساب نیاری بعله.
- خب شما که هیچ کدوم اینا رو نداری چی؟
- بهزاد نمی بینی.
بهزاد برای چند لحظه صورتشو به سمت من چرخوند و گفت: خب باشه حالا آرایشم کردی.
- حوصله ندارم برات کارایی رو که می کنم توضیح بدم یه زن وقتی از خونه میاد بیرون باید همه گازا رو چک کنه، برقارو رو خاموش کنه در و پنجره ها رو ببنده بعد مردا میرن زیر کولر ماشین میشینن و میگن دیر کردی!
- باشه بابا تسلیم. خدا این زبون رو به شما زنا نمی داد چکار می کردین؟
- تو که دیگه نگو دست هرچی زنه از پشت بستی.
- قربونت بشم. نظر لطفته. زبون از خودتونه.
خندیدم و دیگه حرفی نزدم چند دقیقه بعد جلوی خونه خانوم جون بودیم تا قبل این که عروس خونواده بهزاد اینا بشم فکر می کردم خانوم جون باید یه پیرزن لاغر و خبیث باشه که روی ویلچر می شینه و به همه دستور میده. اما اینطوری نبود. خانوم جون یه زن تقریبا چاق بود که از وقتی آقاشون فوت کرده بود خودش تنهایی زندگی می کرد. نزدیک خونه خانوم جون بودیم که از دور دیدم کوچه شلوغه دلم ریخت. نکنه واسه خانوم جون اتفاقی افتاده باشه؟ بهزاد با ترس به جمعیت نگاه می کرد ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمت خونه خانوم جون رفتیم جمعیت مال خونه کناری بود اطراف خونه پر بود از پرچم هایی که نشون می داد صاحب خونه از مکه اومده خیالم راحت شده بود ولی تا خانوم جون رو نمیدیدم دلم آروم نمی گرفت.
بهزاد زنگ خونه رو فشار داد چند ثانیه گذشت وقتی جوابی نشنید دوباره زنگو زد رو به بهزاد گفتم: صبر داشته باش بنده خدا پیره تا بیاد طول میکشه. چند دقیقه گذشت دلم شور می زد. که یه دفعه در باز شد نفهمیدم چطوری خودمو انداختم توی حیاط و با صدای بلند خانوم جون رو صدا کردم: خانوم جون؟ خانوم جون کجایین؟ خانوم جون ما اومدیم.
صدا زدن هام بی جهت بود فقط می خواستم زودتر صدای خانوم جون رو بشنوم از پله ها رفتم بالا که خانوم جون در آستانه در ظاهر شد. با لبخندی رو به من گفت: سلام مادر خوش اومدین.
با دیدنش انگار همه دنیا رو بهم دادن خودمو انداختم توی بغل خانوم جون. خانوم جون به سرم بوسه ای زد و گفت: چه عجب یاد من کردین؟
- قربونتون بشم ما همه به یادتونیم به خدا راه دوره شما هم که ما رو قابل نمی دونین بیاین خونه ما.
تا موقع صدای بهزاد از پشت سر من بلند شد: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون به سمت بهزاد رفت. بهزاد خودشو خم کرد و خانوم جون رو بوسید. خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: کجا بودی مادر نمیای ببینمت دلم برات تنگ شده بود. تو که خودت می دونی بین نوه ها واسه من تو یه چیز دیگه هستی. خب هرچی باشه چند سالی خودم بزرگت کردم.
بهزاد لبخندی زد و گفت: قربونتون بشم روزی که واسم رفتین خواستگاری گفتم من زن بگیرم دیگه نمی ذاره بیام دور و برتون تنها میشین گفتین اشکال نداره.
خانوم جون دستی به پشت بهزاد کشید و گفت: برات دختری گرفتم که اگه دیگه هیچوقتم به دیدنم نیای خیالم از بابتت راحته ناراحتم نیستم چون میدونم باهم خوشین. بیاین تو هوا گرمه براتون شربت درست کنم.
بهزاد دست خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون اومدیم ببریمتون سر خاک آقا جون حاضر شید بریم.
چشای خانوم جون از شادی برق زد و گفت: خدا عمرت بده الان چند ماهه که نرفتم سر خاکش از همین جا براش فاتحه اخلاص می خونم ولی خب تا نبینمش دلم باز نمی شه. حالا بیاین تو تا شما یه شربت بخورین منم حاضر میشم.
نگاهی به بهزاد کردم و پشت سر خانوم جون رفتم تو و گفتم: خانوم جون شما برین حاضرشین من خودم شربتو درست می کنم.
- خدا عمرت بده مادر تو همون کابینت دومه.
سه تا شربت ریختم و اومدم کنار بهزاد نشستم خانوم جون هنوز داشت حاضر می شد. بهزاد گفت: خوب شد اومدیم روز جمعه ای خانوم جونم تنهاست گناه داره.
- اگه راضی شد یه چند روز ببریمش خونمون.
- فکر نکنم راضی بشه جایی نمی مونه.
- حالا گفتنش که ضرر نداره.
تا موقع خانوم جون اومد رفتم جلو و کمکش کردم تا بشینه نشست و گفت: خدا عمرت بده مادر این زانوها اَمونمو بریده.
لبخندی زدم و گفتم: خانوم جون یه چند روز بیاین بریم خونه ما من می برمتون دکتر.
- دیگه دکتر فایده نداره مادر این درد پیریه، پیری هم درمون نداره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما که ماشالله هنوز جوونید. جون من به همین نگار نگاه کنید. خدایی نگار قشنگ تره یا شما؟ شما یه چیز دیگه ای خانوم جون.
خانوم جون تبسمی کرد و گفت: جلو زنت این حرفا رو نزن حتی به شوخی. دلسرد میشه. از این دختر بهتر می خواستی؟
- من که حرفی نزدم خانوم جون نگار خیلی هم ناز و خوشگله ولی شما یه چیز دیگه هستین.
خانوم جون شربتشو هم زد و گفت: از دست تو من پیرزنو با این دختر ترگل ورگل مقایسه می کنی؟
بهزاد به خانوم جون نزدیک شد و دستشو بوسید و گفت: قربون شما بشم.
- خدا نکنه مادر این چه حرفیه میزنی، پاشین بریم. از وقتی اسم آقا جونتو آوردی هوایی شدم. برم ببینمش دلم آروم بگیره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما هم شیطون شدینا! واسه آقا جون هوایی میشین و...


خانوم جون خندید و بلند شد بعد رو به من گفت: چه جوری با این سر می کنی مادر؟
بهزاد گفت: خانوم جون؟ داشتیم؟ دیگه نَوَتو ول می کنی میری طرف دختر مردمو می گیری؟
- دختر مردم چیه عروسمه.
بهزاد همون طور که به خانوم جون کمک می کرد که کفشاشو بپوشه گفت: خدا واستون نگهش داره!
با خنده ها و شوخی های بهزاد سوار ماشین شدیم هر کار کردم خانوم جون رو جلو بنشونم گفت: نه من عقب راحت ترم. تو برو جلو پیش شوهرت.
یه ربعی توی راه بودیم. تمام مدت خانوم جون ساکت بود و صلوات می فرستاد. وقتی رسیدیم به خانوم جون کمک کردم تا راه بره. چند قدمی قبر آقا جون بودیم که خانوم جون آروم و بی صدا شروع به اشک ریختن کرد. بهزاد شیشه گلاب رو روی قبر آقا جون ریخت. آروم شروع به خوندن فاتحه کردم. خانوم جون روی قبر آقا جون دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. دلم براش می سوخت نزدیک سی سال بود که آقا جون فوت کرده بود تو این مدت خانوم جون به تنهایی بچه ها رو بزرگ کرده بود و سر و سامونشون داده بود. بهزاد جلو اومد و زیر بغل خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون هوا گرمه پاشین بریم دیگه گریه نکنید. آقا جون ناراحت میشه.
خانوم جون یه سنگ برداشت و چندتا ضربه به سنگ قبر آقا جون زد و بدون هیچ حرفی بلند شد. تو راه برگشت بازم خانوم جون ساکت و آروم بود رومو به سمت عقب برگردوندم و گفتم: خانوم جون بیاین بریم خونه ما یه چند روز پیش ما باشین.
- نه مادر مزاحم شما نمی شم.
- مزاحمت چیه منو بهزاد خیلی دوست داریم بیاین خونمون.
- قربونتون بشم ولی خونه خودم راحت ترم.
بهزاد از توی آینه نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: خانوم جون به خاطر بهزادت یه چند روز بد بگذرون. این طوری هم شما حال و هوات عوض می شه هم ما. نگارم همیشه خونه تنهاس سرش به شما گرم میشه. تازه از شما هم خونه داری یاد میگیره.
- من خونه داری نگارو دیدم، حرف نداره. تو خوشی زده زیر دلت پسر جان.
لبخندی زدم و به بهزاد نگاه کردم بهزاد رو به خانوم جون گفت: خانوم جون این چیزا رو جلوش میگی پررو میشه پس فردا دیگه از من تمکین نمی کنه.
با دست ضربه ای به بازوی بهزاد زدم و گفتم: بهزاد؟
خانوم جون سرشو تکون داد و گفت: این بهزاد به آقا جون خدا بیامرزش رفته. از وقتی یادم میاد این همین طوری بود. شر و شیطون و فلفلی.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: پس خانوم جون بریم خونه ما دیگه؟
- دوست دارم بیام مادر ولی بچه ها میان گناه دارن ایشالا یه وقت دیگه.
بهزاد نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: باشه اذیتتون نمی کنم، اگه اجازه بدی ناهارو بیایم خونه شما؟
- آره مادر بیاین منم خوشحال میشم یکم سوپ درست کردم با هم می خوریم.
بهزاد لبخندی زد از یه جا چند سیخ کبابم گرفت. خانوم جون خیلی خوشحال شد. تا ساعتای 4 اونجا بودیم بعد هم اومدیم خونه حسابی خسته بودم وارد خونه شدم و سریع به سمت یخچال رفتم و از تشنگی آب رو سر کشیدم.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: نامرد منم تشنمه.
- خب بیا بخور.
- حالا که دهنیش کردی؟
- چطور وقتی تو عقد بودیم از خدات بود دهنی منو بخوری حالا بد شد؟!
لبخندی زد و به سمتم اومد و لبامو با لباش گرفت. آروم لبامو بوسید و گفت: کی گفته الان نمی خورم بده ببین می خورم یا نه.
و بعد شیشه رو رفت بالا و دوباره لبامو بوسید. بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم بهزادم پشت سرم اومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: بیرون باش تا من لباسامو عوض کنم.
- دیدی؟ هی به خانوم جون گفتم از تو تعریف نکنه دیگه ازم تمکین نمی کنی به حرف گوش نداد.
- بهزاد؟
- چیه تمکین می کنی؟
- پس دیشب کی بود داشتی روش عملیات انجام می دادی؟
- اِ تو بودی؟ میگم چهرش آشنا بود. چون چراغا خاموش بود خوب نمی دیدم پس تو بودی شیطون.
- خیلی بدی.
بهزاد بغلم کرد و همون طور که سر و صورتمو می بوسید گذاشتم روی تخت و گفت: خانوم شما که می فرمایید دیشب تمکین کردین با لباس که تمکین نمی کردین؟ پس من همشو دیدم حالا ناز نکن لباساتو عوض کن.
خندیدم. همون طور که لبه تخت نشسته بودم مانتو و شالمو در آوردم. بهزاد رو به من پیراهن و شلوارشو در آورد و با لباس زیر اومد روی تخت و دراز کشید و گفت: لباساتو در بیار خنک بشی وای واقعا هوا گرم شده.
جورابامو در آوردم کنار بهزاد دراز کشیدم. سرمو به سینش فشار دادم که گفت: خودتو به من نچسبون گرمه
سرمو آوردم بالا و نگاهی به صورتش کردم که کاملا جدی بود و گفتم: میرم به خانوم جون میگم تمکین نمی کنی.
بهزاد تا این حرفو شنید زد زیر خنده و از شدت خنده توی خودش می پیچید منم خندم گرفت. بعد چند دقیقه خندیدن گفت: می گفتن دوره زمونه عوض شده زنا همه مرد شدن باور نمی کردم.
- بهزاد؟!!
بهزاد دوباره شروع کرد به خندیدن منم بدون توجه به اون لباسامو در آوردم خواستم شلوارکمو پام کنم که بهزاد کمرمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند. خندیدم و گفتم: ولم کن گرمت میشه.
- نه اون موقع لباس داشتی گرمم می شد الان که نه دیگه.
سرمو رو شونش گذاشتم و چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشامو باز کردم ساعت 7 بود. از جام بلند شدم که بهزاد نگاهم کرد و گفت: ساعت خواب.
- نه که تو نخوابیدی؟
- نه من داشتم برات لالایی می خوندم. نخوابیدم.
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شکم بهزاد. از صدای شکم بهزاد خندم گرفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟
- هیچی بین سوپا و کبابا دعوا شده خیلی قشنگه.
بهزاد خندید و گفت: اصلا از روی شکم نازنینم بلند شو ببینم.
خندیدم و سرمو به سمت بهزاد بردم و بوسیدمش. نگاهی به من کرد و گفت: خیلی دوستت دارم نگار.
گونشو بوسیدمو گفتم: قربونت بشم منم دوستت دارم.
منو تو بغلش گرفت و فشارم داد. سرمو آوردم بالا و گفتم: بریم بیرون؟
- تازه اومدیم!
- دم غروب دلم میگیره تو خونه باشم.
اومد جلو و بینیشو به بینیم مالید و گفت: پس خوب شد که لباس نپوشیدیم.
خندیدم و سریع حاضر شدم. بهزاد هنوز داشت لباساشو مرتب می کرد و ادکلن میزد گفتم: یاد گرفتی معطل کنی؟ یا داری تلافی می کنی؟
- هیچ کدوم دخمل....
صدای زنگ تلفن حرف بهزاد و قطع کرد بهزاد به سمت تلفن رفت و بعد یکی دو دقیقه حرف زدن قطع کرد و گفت: بریم که دعوت شدیم.
- کجا؟
- بهنام بود برای بهارک تولد گرفتن ما رو هم واسه شام دعوت کرد.
بهنام برادر بهزاد و 4 سال بزرگتر از اون بود که همسرشو 1 سال پیش تو یه تصادف از دست داده بود و خودش و دخترش تنها زندگی می کردن هر چقدر هم بقیه اصرار کردن که تا بهارک کوچیکه ازدواج کنه قبول نمی کرد امشب تولد 4 سالگی بهارک بود.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: بریم که یه چیزیم سر راه واسش بخریم.
با بهزاد به یه مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم. بهزاد نگاهی به عروسکا کرد و گفت: بیا یکیشو انتخاب کن.
نگاهی به عروسکا کردم و دوتاشو انتخاب کردم. بهزاد منو نگاه کرد و گفت: چرا 2تا؟
- خب دوتاشو بخر، این خرسه واسه این که بهارک خیلی خرس دوست داره و این یکی هم چون تا حالا ندیدم عروسکی داشته باشه که خواب باشه.
- هرکی ندونه میگه اونی که رابطش با بهارک خوبه تویی نه من.
- خب منم دوسش دارم.
- منم تورو دوست دارم.
- لوس بجنب دیر شد.
- تو چیزی نمی خوای؟
- من با 22 سال سنم دیگه از این کارام گذشته.
- اگه تو با 22 سال همچین احساسی داری پس من 27 ساله چی بگم؟
- تو چیزی نگو بخر بریم.

بهزاد عروسکارو به فروشنده داد تا کادو کنه و خودش به صندوق رفت تا حساب کنه داشتم به اسباب بازی های دیگه نگاه می کردم. خیره به یه عروسک شده بودم که خیلی شبیه نوزاد بود که بهزاد اومد و نگاهی به عروسک کرد و گفت: می خوایش؟
- نه بریم.
- واسه بچمون.
- چقدر عجله داری حالا کو بچه که به فکر اسباب بازی هاش هستی؟
- حالا شاید عملیات دیشب یه کاری دستت داده باشه.
- هیس، برو دیر شد.
عروسکارو از فروشنده تحویل گرفتیم و به سمت خونه بهنام به راه افتادیم. روز جمعه بود و اکثر مردم به بیرون شهر رفته بودن برای همین هم شهر حسابی خلوت بود.
رسیدیم و زنگ زدیم، صدای دست و آهنگ رو می شد از توی کوچه شنید. دلم برای بهارک می سوخت. بهزاد دستمو گرفت و وارد خونه شدیم. بهنام به پیشوازمون اومد و گفت: به به خوش اومدین بفرمایین، بهارک، بابا بیا ببین کی اومده؟
صدای بهارک اومد که بلند می گفت: عمو بهزادمه مگه نه عمو بهزاد، عمو بهزاد. 
و تا موقع خودش اومد دم در. بهزاد گفت: سلام عمویی بیا ببینم شیطون.
و بهارک رو بغل کرد بهزاد جلوتر رفت تو و من مشغول احوال پرسی با بهنام بودم. وارد که شدیم مامان و بابای بهزاد رو هم دیدم به سمتشون رفتم و روبوسی کردم و یه گوشه نشستم. بهزاد اومد کنارم در حالی که بهارک بغلش بود. نگاهی به بهارک کردم و گفتم: سلام عزیز دلم خوبی؟
بهارک با خجالت خودشو تو بغل بهزاد قایم کرد. با اینکه با بهزاد خیلی صمیمی بود اما از من خجالت می کشید. لپشو کشیدمو گفتم: عمو کادوهاتو بهت داد؟
بهارک سرشو تکون داد. تا موقع بهنام با یه سینی شربت از راه رسید و گفت: بهارک، بابا بگو بعله.
بهارک لبخندی زد و گفت: بعله
به مامان بهزاد _ که آرام جون صداش می کردم _ نزدیک شدم و گفتم: پس آوا کجاست؟
آوا خواهر بهزاد بود. و از بهزاد 2 سال کوچیکتر بود. داشت برای ارشد می خوند و ازدواج نکرده بود منو آوا رابطه خوبی با هم نداریم. یعنی اون دوست نداره که باهاش صمیمی بشم و همیشه از من دوری می کنه.
آرام جون سرشو تکون داد و گفت: نمی دونم. بهش گفتم پاشو بریم گفت حوصلشو ندارم. مثل افسرده ها شده.
- حتما درساش سخته حق داره.
تا موقع بابای بهزاد که من باباجون صداش می کردم نزدیک من نشست و گفت: چی شده خبریه؟ کنفرانس گرفتین؟ آره نگار خبریه بابا؟
- نه، بابا جون. داشتم از آوا سوال می کردم.
- اونم دیگه اون دختر پر شر و شور سابق نیست نمی دونم عاشق شده چی شده که تو خودشه. لبخندی زدم که تا موقع بهزاد هم اومد و رو به روی ما ایستاد و گفت: چی شده؟ دارم بابا میشم؟
آرام جون خندید و گفت: اینو باید از تو پرسید.
بهزاد همون طور که با موهای بهارک بازی می کرد گفت: والا من که از خدامه شما نگارو راضی کنین من فردا با نَوَتون میام خونه.
آرام جون گفت: مگه ماکروفره؟
بهزاد غش کرد از خنده و گفت: مامان شما هم آره.
بهارک خودشو انداخت تو بغل بابا جون و گفت: بابا بهادر ببین عمو بهزاد میگه این دخترعموی منه و با دست عروسکی رو که براش آورده بودیم رو نشون می داد.
بابا نگاهی به من کرد و گفت: دل بچه منو آب کردی.
- بابا جون بهزاد خیلی عجله داره ما هنوز یک سال هم نیست سر خونه خودمونیم.
بهزاد گفت: یک سال عقد بودیم، یه ماه دیگه هم سالگرد ازدواجمونه 2 سال به قول مامان ماکروفر که نیست 9 ماه طول می کشه تا منو تو تصمیم بگیریم و تلاش کنیم و دنیا بیاد یه سال دیگه طول می کشه میشه 3 سال حالا کمه یا زیاده؟
- میترسم بچمون به تو بره همون یک ماهگی دنیا بیاد.
بهزاد که انگار باورش شده بود من راضیم گفت: من تضمین می کنم که دیر بیاد اصلا قول میدم بارداریت یک ساله باشه.
تا موقع بهنام هم اومد و گفت: مثل اینکه اینجا همه جور خبر هست جز تولد بهارکِ من؟
بهزاد گفت: بیا بشین داداش داری عمو میشی؟
بهنام با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه نگار؟ آب زیر کاه شدی دختر؟
- تو چرا باور می کنی داره دروغ میگه بهزاد رو نمی شناسی آدم خیال بافیه داره از آرزوهاش میگه.
بهنام خندید و گفت: خب داره پیر میشه میترسه بابا شدن براش آرزو بشه
بهزاد با ناراحتی به بهنام نگاه کرد و گفت: بهنام؟!!
قبل از اینکه بهنام بخواد حرفی بزنه بهارک به پای بهنام چسبید و گفت: بابا تولد تموم شد؟
- نه بابا جون بیا بریم خودم برات تولد بگیرم اینا می خوان بچه دار بشن سرشون گرمه.
ما هم به دنبال بهنام رفتیم. چند دقیقه بعد بهنام کیک تولد بهارک رو آورد و بعد از اون شام خوردیم. بعد شام به بهنام کمک کردم و تا ظرفا رو بشوره داشتم ظرفا رو خشک می کردم که کنارم ایستاد و گفت: نگار حواست به بهزاد باشه.
با تعجب گفتم: چطور؟
- منظورم اینه به حرفاش گوش کن الان بچه می خواد خب تو هم تنهایی بیار چه اشکالی داره؟
- چیزی بهت گفته؟
- نه به خدا اون حرفی نزده، میدونی مریم قبل از فوتش یه چند بار به من گفت دوست داره یه بچه دیگه هم داشته باشیم من چون هنوز بهارک کوچیک بود قبول نکردم ولی الان که به اون موقع فکر می کنم می بینم اگه اون موقع باردار بود به اون مسافرت نمی رفتیم شاید الان بازم پیش هم بودیم.
- بهنام، مرگ و زندگی دست خداس میتونست یه بچه دیگه هم باشه ولی بازم مریمو از دست بدی. نباید خودتو مقصر بدونی.
بهنام بغضشو فرو خورد و گفت: ناقلا اینا رو داری میگی که منو آروم کنی یا خودتو توجیه کنی که بچه دار نشین؟
خندیدم و گفتم: هیچ کدوم واقعیتو گفتم.
تا موقع بهارک وارد آشپزخونه شد و گفت: بابا بیا عمو بهزاد منو اذیت می کنه.
- چکار می کنه دختر نازمو؟
- بهش میگم بادکنکمو باد کن. باد نمی کنه.
- خب بده خودم برات بادش کنم.
- بادکنکه بزرگی بود بهنام چندتا فوت کرد و گفت: وای بابایی می خوای همشو باد کنم؟
- آره همش.
- خب بابایی عمو بهزاد حق داشته اینو باد نمی کرده دیگه.
خودمو به بهنام نزدیک کردمو گفتم: بذار یکمم من باد کنم.
بهارک گفت: بده دسته من، من میدم به نگار جون.
به محضی که بهارک بادکنکو گرفت باد بادکنک شروع کرد به خالی شدن بهنام سعی کرد بادکنکو از بهارک بگیره اما بهارک گریه می کرد واسه همین گفت بذار من همین طور بادش کنم تا تو بدیش به نگار جون بهنام داشت باد کنکو باد می کرد و نگاهش به بادکنک بود خودمو به دست بهارک نزدیک کردم و اصلا متوجه نشدم چطور وقتی اومدم نزدیک تا با لبام بادکنکو بگیرم لبم به لب بهنام برخورد کرد یه لحظه لمس شدم نگاهم به نگاه بهنام گره خود اونم گیج و منگ به من نگاه می کرد. بادکنک تو دست بهارک داشت کوچیک و کوچیک تر می شد. سریع گفتم: ببخشید.
و از آشپزخونه اومدم بیرون.
رو به بهزاد گفتم: بریم؟
- کارا تموم شد؟
- آره بریم.
آرام جون به سمتم اومد و گفت: دستت درد نکنه نگار جان خیلی زحمت کشیدی ایشالا برای بچت جبران می کنم.
بهزاد با صدای بلند گفت: ایشالا
لبخندی زدم بابا به سمتم اومد و روم رو بوسید و گفت: مواظب خودتو این بهزاد کوچولوئه ما باش.
باز هم تنها لبخند زدم. بدنم گُر گرفته بود حس می کردم الانه که همه بفهمن. حس می کردم اگه حرفی بزنم صدام میلرزه. با صدای خفه ای گفتم: خداحافظ و به سمت در رفتم.
آرام جون بهنامو صدا می کرد. حتما اون هم همین حال رو داشت. وقتی اومد دم در نگاه کوتاهی بهش کردم صورتش سرخ شده بود. تشکر کوتاهی کرد و برگشت داخل دعا دعا می کردم که کسی به رفتار ما شک نکنه.
تو ماشین نشستم و پنجره رو دادم پایین می خواستم باد به صورتم بخوره انگار داشتم آتیش می گرفتم.
بهزاد گفت: بهنام چقدر سرخ شده بود.
دلم ریخت، همون طور که به بیرون نگاه می کردم گفتم: آشپزخونه خیلی گرم بود.
- بهنام خیلی تنهاس احتیاج به یه نفر داره که بهش رسیدگی کنه بهارکم یکیو می خواد که ازش مراقبت کنه، درسته الان بهنام حواسش به بهارک هست ولی خب وقتی بزرگتر بشه به یه مادر احتیاج داره.
دلم آروم شد وقتی دیدم بحثو عوض کرد، ولی هنوز فکرم مشغول اون اتفاق بود. هرکار می کردم که خودمو قانع کنم اون فقط یه اتفاق بود دلم راضی نمی شد. تا موقع بهزاد گفت: نگار؟ اینجایی؟
- چی؟ آره دارم گوش میدم.
- مشخصه. مثل اینکه خوابت گرفته.
- آره یکم خوابم میاد. ببخشید.
وقتی به خونه رسیدیم نمی دونم چطوری لباسامو در آوردم و خودمو به خواب زدم که بهزاد بهم گیر نده. ولی بهزاد منو می شناخت و می دونست که به این سرعت خوابم نمی بره.
از پشت بغلم کرد و منو به خودش فشار داد. دلم می خواست گریه کنم. حرفی نمی زدم. بهزاد همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: نگار؟ محلم نمیدی؟
- خوابم میاد بهزاد ول کن.
- امروز حسابی خسته شدی عزیز دلم. می دونم دلت می خواست بریم بیرون مجردی با هم بگردیم، من اذیتت کنم، ولی همش با خونواده من بودیم. معذرت می خوام قول میدم هفته دیگه جبران کنم.
تو دلم گفتم ای کاش رفته بودیم بیرون. کاش می شد با بهزاد درد و دل کنم ولی چی بهش می گفتم؟ اینکه منو برادرش تا مرز بوسیدن هم پیش رفتیم. برگشتمو خودمو توی بغل بهزاد قایم کردم. بهزاد خندید و گفت: پیشیِ من.
کاش فردا صبح وقتی بیدار میشم هیچی یادم نیاد. آخه ما که منظوری نداشتیم. پس چرا وقتی لبم به لبش خورد لمس شدم. وای خدا چرا یادم نمیره. چشامو به هم فشار دادم و خوابیدم تا همه چیزو فراموش کنم.


صبح وقتی از خواب بیدار شدم بهزاد رفته بود. چند لحظه ای همه چیزو فراموش کرده بودم اما یک دفعه همه چیز به فکرم هجوم آورد. باید به خودم ثابت می کردم که عاشق بهزادم آخه همین طوری بود اصلا امشب مراسم میگیرم. می خواستم با این کارا حواس خودمو پرت کنم از جام بلند شدم یه ناهار مختصر برای خودم درست کردم و رفتم بیرون یه کیک کوچیک خریدم چندتا شمع و شیرینی بعد هم برگشتم.
خونه رو حسابی مرتب کردم ناهارمو خوردمو رفتم حمام داشتم موهامو خشک می کردم که صدای تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. مامان بود. یه احوال پرسی مختصر کرد و گفت دلش برامون تنگ شده گفتم فردا میام و بهش سر میزنم.
به اتاقم رفتم و مشغول تایپ شدم صدای موبایلم بلند شد. نگاهمو به سمت موبایل چرخوندم بهزاد پیام داده بود: سلام خانومم دیدم تو که دلت برای من تنگ نشده گفتم حداقل من که دلم تنگ شده یه خبر ازت بگیرم.
یه پیام براش نوشتم: سلام آقای دوست داشتنی. حواسم هست و چون حواسم هست و می دونم کار داری اس ندادم مزاحم نشم.
دوباره مشغول تایپ شدم نیم ساعتی گذشت که دوباره صدای گوشیم بلند شد گوشیم داشت زنگ می خورد فکر کردم حتما بهزاده حتی به صفحه گوشی نگاه نکردم و جواب دادم: سلام آقا، خوبی؟
صدای بهنام پشت خط پیچید: سلام نگار جان خوبی؟
تنم یخ کرد با خودم گفتم آخه دختر مگه می مردی ببینی کیه زنگ زده حالا با خودش چی فکر می کنه. دوباره صدای بهنام به گوشم خورد: نگار گوشی دستته.
- بعله ببخشید فکر کردم بهزاده.
- زیاد وقتتو نمی گیرم زنگ زدم که بابات دیشب هم تشکر کنم و هم عذرخواهی.
- واسه چی؟
می دونستم جریان چیه ولی می خواستم خودمو به اون راه بزنم. بهنام گفت: تشکر برای کادوهای قشنگت، واسه اینکه اومدی، واسه کمکت و عذرخواهی هم واسه اون جریان بادکنک ببین نگار من هیچ قصدی نداشتم الانم فقط واسه اینکه حس کردم ناراحت شدی زنگ زدم فهمیدم که دیشب با ناراحتی رفتی خواستم از دلت در بیارم.
- میدونم، ناراحت نشدم راستش فقط یکم خجالت کشیدم همین وگرنه من عاشق بهزادم و می دونم تو هم کسی رو جز مریم نمی تونی به قلبت راه بدی.
- درسته ممنون که درک می کنی مزاحمت نمیشم مواظب خودت باش سلام برسون.
- تو هم همین طور بهارک رو ببوس خداحافظ.
- خداحافظ.
نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ هیچ حسی نداشتم فقط دلم می خواست امشب رو جشن بگیرم و یه شب خوب با بهزاد داشته باشم. همین.
ساعت 2 ناهار خوردم برای شام برنج خیس کردمو برگشتم توی اتاقم سرم گرم بود که صدای در بلند شد. حتما بهزاد بود. از اتاق اومدم بیرون بهزاد داشت کفشاشو در می آورد نگاهی به من کرد و گفت: سلام خانومِ خونه.
- سلام خوبی؟
به سمتش رفتم و بوسیدمش اونم تلافی کرد و منو بوسید.
نگاهی به ساعت کردم 5 و نیم بود بهزاد رفت تا لباساشو عوض کنه و منم رفتم سراغ درست کردن غذا سرم به آشپزی گرم بود که بهزاد اومد توی آشپزخونه و گفت: خانوم خانوما چکار می کنه؟
- نمی بینی؟
- نه نمی بینم یعنی وقتی تو هستی دیگه چیزی نمی بینم.
- لوس. راستی چرا جواب پیامم رو ندادی؟
- سرم شلوغ بود بعدی هم که سرم خلوت شده بود، خیلی دیر بود گفتم باشه بیام خونه قربون صدقت بشم.
- حالا شام چی داریم؟
- فسنجون؟
- امشب تولدته؟
- نه.
- تولدمه؟
- نه.
- سالگرد ازدواجمون چی؟
- نه.
- حامله ای؟
- ای بابا نه اینا چیه که میگی؟
- آخه وقتی یه خبریه تو فسنجون می پزی.
- تقصیر منه دیگه نمی پزم.
- ببخشید، نگارم معذرت می خوام.
- وای که شکم چه بلاهایی به سر آدم میاره!!
- شیطون. من میرم تلویزیون ببینم کار داشتی صدام کن.
- باشه.
بهزاد رفت و من بیشتر به این فکر فرو رفتم که چطوری رابطمونو بهتر از قبل کنم و یه دفعه یاد بچه افتادم. اگه حامله می شدم یعنی به همه ثابت کرده بودم بهزادو دوست دارم خودمم سرم گرم می شد. فکر بدی نبود خودمم چند وقتی بود که به فکرش افتاده بودم.
شام رو حاضر کردم و خودم رفتم کنار بهزاد نشستم. بهزاد بوسه ای به موهام زد و گفت: خسته شدی؟
- نه خسته نیستم.
- چه خبر از رمانت؟
- فعلا گذاشتمش کنار.
- چرا؟
- دارم چندتا داستان کوتاه می نویسم.
- جدی؟ خیلی خوبه.
سرمو روی شونه بهزاد گذاشتم و گفتم: بانک چه خبر بود؟
- هیچی یه سارق مسلح وارد شد منو گروگان گرفت. چندتا تیر هوایی زد و بعد همه پولا رو دزدید و درست زمانی که می خواست از بانک خارج بشه پلیسا کشتنش.
- قوه تخیلت خوبه چطوره بانکو ول کنی و بیای کتاب بنویسی؟
- من توی همه چیز استعداد دارم.
- از خود راضی.
- خودتی.
- هروقت گرسنت شد بگو بریم شام بخوریم. شام آمادس.
- باشه.
نمی دونم چند ساعت بود که پای تلویزون میخکوب یه فیلم شده بودیم. بعد از اینکه فیلم تموم شد بهزاد گفت: بریم شام بخوریم. زودتر بخوریم که موقع خواب سبک باشیم.
- شام رو گذاشتم سر میز و خودمم نشستم. شام رو در سکوت خوردیم. بعد شام بهزاد می خواست از سر میز بلند بشه که گفتم: چند لحظه بشین کار دارم.
- چکاری؟
- واستا الان میام به سمت آشپزخونه رفتم و کیک رو آوردم و روی میز گذاشتم. بهزاد تا کیک رو دید گفت: دیدی گفتم امشب یه خبریه.
- اتفاقا خبری نیست.
- پس این کیک برای چیه؟
- میخوام یه خبر خوب بهت بدم.
- دارم بابا میشم.
- نه.
- پس حتما مامان میشم! نمی دونم بگو.
- تصمیم گرفتم بچه دار بشیم.
- اذیتم نکن جدی باش.
- به خدا راست میگم.
بهزاد از سر جاش بلند شد و اومد منو بغل کرد و تند تند می بوسیدم. با خوشحالی نگاش می کردم. کنارم نشست و گفت: ناقلا به من میگی تنهایی تصمیم نگیرم که بچه دار بشیم بعد خودت تنهایی تصمیم میگیری؟
- تو تصمیمتو قبلا گرفته بودی منم الان گرفتم.
- قربونت بشم مامان کوچولو.
- لوس هنوز کو تا مامان بشم.
- باشه بیا کیکو بخوریم این کیک خوردن داره.
بعد خوردن کیک به تختم رفتم خسته بودم. نمی دونم کار خوبی کرده بودم یا نه؟ اما از کارم ناراحت نبودم چشامو بستم که بهزاد کنارم دراز کشید و گفت: همین طوری می خوابی شیطون؟ بیا می خوام مامانت کنم.
لبخندی زدم رومو به بهزاد کردم و گفتم. باید اول بریم دکتر.
- دکتر برای چی؟
- واسه دختر یا پسر بودنش.
- حالا کدومو می خوایم؟
- نمی دونم ولی باید برم دکتر ببینم چی باید بخورم چی نخورم که روی بچه تاثیر نذاره.
- باشه، فردا حتما برو پیش یه دکتر خوب. خواستی از بهنام آدرس یه دکتر خوبو بپرس اون آشنا زیاد داره.
- باشه.
گونه بهزادو بوسیدم و گفتم: می خوای بخوابی؟
- نه بیدار می مونم نظاره گرِ این خلقت خدا میشم!
- جدی؟
- خوشت میادا، بخواب دختر.
- دوستت دارم. شب بخیر.
- منم دوستت دارم خوابای خوب ببینی.
چشامو بستم و خوابم برد.

 سر و صدای بهزاد بیدار شدم. داشت کمربندشو می بست. بلند شدم و نشستم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید خیلی سر و صدا کردم؟
- سلام نه.
- سلام عسلم. خواب موندم.
- جدی؟
- آره ساعت یه ربع به هفته با این ترافیک کی برسم معلوم نیست.
- کدوم ترافیک؟
- کدوم ترافیک؟! همیشه خواب بودی خانوم خانوما ندیدی.
از جام بلند شدم و به سمت بهزاد رفتم یقه پیرهنشو درست کردم و گفتم: صبحونه نمی خوری؟
- نه.
به سمت آشپزخونه رفتم سریع یه لقمه نون و پنیر گردو درست کردم بهزاد داشت کفشاشو می پوشید که گفتم بیا تو راه بخور.
- وای خدا خیرت بده خیلی گشنم بود.
ساندویچو گرفت. بعد اومد جلو لبامو بوسید و گفت: دوستت دارم. مواظب خودت باش. دیرم شد، خداحافظ.
از در رفت بیرون کمی جلوتر رفتم و گفتم: منم دوستت دارم خداحافظ.
هنوز خوابم میومد برگشتم توی اتاق و دوباره خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای موبایلم بیدار شدم. نگاهی به گوشی کردم. رویا بود یکی از دوستام که باهم کار ترجمه می کردیم. گوشی و برداشتم و با صدای خوابالودم گفتم: سلام.
- سلام خانوم تنبل ساعت یازده شده هنوز خوابی؟
- جدی؟
- نه شوخی کردم ده دقیقه به دهه. کجایی دیگه خبر نمی گیری؟
- خونم کجام؟ چکارا کردی؟
- یه کتاب پیدا کردم حدود دویست صفحه خوندمش فوق العادس ترجمه بشه می ترکونه.
- رفتی ببینی کسی قبلا ترجمش کرده یا نه؟
- نه ترجمه نشده همین زبون اصلیشم خیلی کمه کی بیام کتابو ببینی؟
- الان پاشو بیا.
- الان که خوابی عصر میام.
- عصر می خوام برم خونه مامانم.
- باشه پس تا یه ساعت دیگه اونجام. شوهرت که نمیاد؟
- بهزاد کی ظهر اومده خونه که این دفعه دومش باشه؟
- باشه پس زود میام. چاییت آماده باشه. خداحافظ.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم از جام بلند شدم دست و صورتمو آب زدم و یه صبحونه مختصر خوردم. چایی رو دم کردم و رفتم توی اتاقم تا نشستم روی صندلی صدای زنگ بلند شد. برگشتم و درو باز کردم دم در آپارتمان منتظر بودم که دیدم رویا داره نفس زنون میاد بالا. لبخندی زدم و گفتم: سلام. خوبه ما طبقه دومیم این طوری نفس نفس می زنی.
باهام دست داد و گفت: سلام. یه عالمه راهو پیاده اومد.
- اشکال نداره پولدار میشی ماشین می خری. دیگه نمی خواد این همه راهو پیاده بیای.
- حالا چاییت آمادس؟
- آره بیا بشین.
رویا نشست و من هم رفتم چایی بریزم. رویا همونطور که وسایلشو میذاشت روی میز پرسید: بهزاد خوبه؟
- آره. حسام چطوره؟
- کوفتِ حسام چطوره. همچین میگه انگار شوهرمه.
همون طور که با سینی چایی به سمتش می رفتم گفتم: خب بلاخره که میشه.
- آره جون عمش اون تا درسشو تموم کنه من پیر شدم رفته.
یه چایی جلوش گذاشتم و گفتم: اینقدر سخت میگیری که همش کارات پیچ میاره.
- نمی دونم. خبری نیست؟
- از چی؟
- بچه ای، چیزی؟
- تو که هروقت منو دیدی همینو بگو. سقه سیاهم که هستی آخر حامله میشم.
- دسته گلا رو تو آب میدی من میشم سقه سیاه؟ کی بود دوران عقدش می گفت: با این کارای بهزاد می ترسم تو عقد حامله بشم.
- اون موقع فرق داشت حالا دیگه از شر و شور افتاده.
- آره جون خودت مشخصه.
- چی مشخصه؟
- شر و شور بهزاد.
خندیدم و گفتم: ولی نه جدی تصمیم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : Hadi