صدای در میاد ومتعاقب با ان صدای سرور
--رهاجان تلفن با شما کار داره
نگاهمو از پنجره ی اتاق میگیرم
--سرورجان کیه؟
در اتاقو باز میکنه میادتو ومیگه
--نمیدونم رهاجان یه اقایین هرچیم میپرسم شما میگن خود خانم میدونن شما گوشیو به ایشون بدین
باتعجب نگاش میکنم که سریع میاد جلو واروم میگه
--خانم جان اگه میخواین دست به سرش کنم
دستمو میارم بالا ومیگم
--نه نه عزیزم بزار میرم شاید کار واجبی داره
دسته های ویلچرو میگیره و منو میبره سمت در ...
توی حال امیرعلیو میبینم که روی کاناپه دراز شده وداره فوتبال میبینه منوکه میبینه باسرمیپرسه کیه؟ به علامت اینکه نمیدونم شونه هامو میدم بالا
گوشیو برمیدارم
--بله؟
صدای هیچی نمیاد
--بله ؟بفرمایید
دوباره سکوت فقط صدای نفسهای شخص پشت گوشی میومد یه جورایی هول کردم
--خواهش میکنم صحبت کنید شما صدای منو ندارید؟؟اقا؟
صدای بوق ممتد وپایان
برمیگردم سمت سرور که کنار وایساده وبا یه علامت سوال داره نگام میکنه
--سرورجان صحبت نکرد قطع شد
سرور--چرا خانوم ؟وا! مردمم مارو گذاشتن سرکار
به علامت تاسف سرمو تکون میدم دسته های ویلچرو میگیرم قبل از اینکه حرکت کنم یکی منو با ویلچر میچرخونه سمت خودش
نگاه که میکنم امیر علیه جلوی پام به زانو میشینه مثل همیشه دستاشو میزاره رو چشمام وبا یه صدای خشدار که دوست دارم میگه
--این اقا کی بود که فقط خانوم مارو کار داشت؟
اروم دستاشو میارم پایین ویادم میره مثل همیشه.....یادم میره که میخوام از خودم جداش کنم ...ازم دل بکنه بره دنبال زندگیش....بازم صداش...لحن مهربونش..نشستنش جلو ویلچرم ...خاکی بودنش... گولم میزنه
بازم گول خوردم
دستاشو اروم میارم پایین وموهاشو بهم میریزم توچشماش نگاه میکنم میگم
--اقای غیرتی من چرا خودش جواب نداد؟
لبخند شیرینی میزنه و میگه
--خب چیکار کنیم خانوم فوتباله دیگه حواس نمیزاره واسه ادم!!
--شما این فوتبالو نداشتی ...دیگه چه بهونه ای بود؟
شیطون میشه وبلند میشه و ویلچرمو میچرخونه سمت پذیرایی
برمیگردم نگاش میکنم یه تیشرت لیمویی تنشه بایه شلوار ورزشی لیمویی که پوست سبزه اشو روشن کرده
لبخند میزنم منم یه تیشرت لیمویی ولی دخترونه تنمه بایه شلوار گرمکن لیمویی دخترونه ....بلند میگه
--سرورخانوم اون ظرفه تخمه رو پر میکنی رهام با من میخواد فوتبال ببینه!!!
امروز مادر پدرم باپویا تازه از سفرکاری بابا برگشتن یک ماهی میشه ندیدمشون کلی دلم براشون تنگ شده قراره تا رسیدن بیان خونه ی ما....ینی میدونین بعد اون اتفاق مامان یا پویا بیشتر اوقات خونه ی ما بودن...این سفرم دیگه من مامانو مجبور کردم حاضر نمیشد ...میدونستم عاشق باباس وقتی نیست پکره برای همین انقده تو گوشش خوندم که رفت... دلشون خوشه دیگه فکر میکنن با اینکارا میشه همه چیو درس کرد ولی هیچی درست نمیشه...
امیرعلی
--اقای دکتر میشه واضح تر حرف بزنین!
--ببین پسرم همونطور که گفتم یه زمانی نیاز بود که فیزیوتراپی ها روی رها اثر بگزاره ومن بتونم جواب نهایی رو بدم میتونم با اطمینان بگم که بیست درصد احتمال خوب شدن رها هست فقط باید این ازمایشاتو انجام بدی تا برای بردنش به خارج جواب قطعی رو بدم
بدون هیچ معطلی رفتم جلو وبرگه هارو از دکتر گرفتم فک کنم حدود ده بار ازش پرسیدم واون جواب داد اصلا یادم رفت از دکتر خداحافی کنم
فقط میخواستم برسم خونه واین خبرو به رها بدم به رهای شیطونی که الان فقط ازش یه ادم ساکت ومظلوم مونده
به رهایی که یه زمانی دنیای من بود وحالا میخواد دیگه نباشه...ازم دورشه
چقدر تلاش برای ساختنش
وچقدر تلاش اون برای ویرانی....به این فکر نمیکردم که فقط بیست درصده...
سر راه اول رفتم گل فروشی یه دسته گل رز ابی گرفتم چون رها عاشق رنگ ابیه ....بعدم رفتم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی شکلاتی گرفتم بازم چون رها عاشق شکلات ...انقدر عجله و ذوق داشتم که وقتی مرد فروشنده بهم گفت اقابقیش با خنده گفتم مال تو
رسیدم خونه ...ماشینو پارک کردم وسریع رفتم بالا
همینطور که وارد میشدم بلند رهارو صدا میکردم توی هال نبود جعبه وگل رو برداشتم وبه سرعت رفتم توی اتاق
رها پشت به من داشت روی کاغذ چیزی رو یاداشت میکردگلو شیرینی رو گذاشتم رو ی تخت... رفتم سمتش وبی توجه به اینکه حتی نگامم نمیکنه ویلچرشو چرخوندم سمت خودم وگفتم
--سلام رها
سرش پایین بودنشستم جلوش وموهاشو که ریخته بود دورش وصورتشو پوشونده بود زدم پشت گوشش واروم گفتم
--میشه نگام کنی خبرای دسته اول دارم که با هیچی قابل قیاس نیست فقط یه نگاه اشنا میخواد بایه لبخند اشنا
دستشو روی صورتش کشید احساسم میگفت این حرکت ینی گریه ینی من گریه کردم دستشو از روی صورتش برداشتم وسرشو بلند کردم به چشمای گریونش خیره شدمو گفتم
--چرا گریه میکنی؟
دستمو زد کنارو گفت
--برو بیرون امیرعلی همین الان ....نمیخوام ببینمت
با تعجب وکمی غیظ که ناشی از عجله ام برای هرچه زودتر گفتن خبر بود گفتم
--برای چی؟؟؟؟؟
--اوف ازت بدم اومد ازینکه یه نفر بازیم بده متنفرم! ازینکه احمق فرض بشم بیزارم...
نمیفهمیدم چی داره میگه اصلا یادم رفت برای چی خونه اومدم یادم رفت قراره چی بشه ..تنها چیزی که داشت اذیتم میکرد حرفایی بود که میشنیدم
مامان--رهاجان ..مامانی ..عزیز دلم کجایی؟؟؟؟
پویا--اه مامان! این چه طرز صداکردنه؟؟...رها گیس بریده کجایی؟ دختر چموش !
سرمو بی اختیار به سمت در اتاق چرخوندم بعد دوباره به رها نگاه کردم که روشو کرده بود اونور ونگام نمیکرد....چونه اشو گرفتم وسرشو چرخوندم سمت خودم
--حرفاتو نمیفهمم ...میدونی ینی هیچی از این اراجیفی که گفتی نمیفهمم
هنوز نگام نمیکرد
--نگام کن رها نگام کن ! این چیزایی که میگی به یه ادم عاشق نمیخوره...اینا برای من تهمته ..نامردیه...حرفات برام سنگینه ...برای منی که به عشق تو تا اینجا اومدم ..تا اخرشم میرم ...
مامان--رها تو اتاقی؟ دخترم دلم برات تنگ شده بیا بیرون ببینم
دوباره نگاهی به در کردم از جام بلند شدم از رومیز یه دستمال برداشتم سریع نشستم رو زمین واشکای رهارو پاک کردم
--خوب نیست اینطوری بری استقبال مادرت
دستمالو از دستم گرفت وخودش اشکاشو پاک کرد نفسمو دادم بیرون
چی فکر میکردی امیرعلی چی شد!!! کتمو از تنم دراوردم وانداختم رو تخت
نگاهم به شیرینی و گل افتاد اهی کشیدمو در اتاقو باز کردم
نگاهم به صورت پیر و خسته ولی نورانی مادر رها خیره موند
اومد جلو ومنو در اغوش گرفت ..خیلی سنگین.. مثل یه مادر ..صورتمو توی دستاش گرفت وگفت
--سلام پسرم خوبی؟
رنگ نگاهش پر از محبت بود پر از عشق ...میدونستم خیلی دوستم داره اندازه ی پویا شایدم بیشتر
دستاشو توی دستام گرفتم وبوسیدمو گفتم
--سلام مامان جان خوبم دلم براتون خیلی تنگ شده بود
با چشماش دنبال رها میگشت سریع از کنار در رفتم کنار وگفتم
--مامان جان رها تو...بفرمایید
رفت داخل ...نگاهی به اتاق کردم رها ویلچرشو چرخوند وبه سمت مادرش اومدهمونطور نشسته دستاشو برای به اغوش کشیدن گشود ..مادر چادر از سرش افتاد و سریع رهارو در اغوش گرفت
--به به مرد زن ذلیل روزگار چطوره؟
سرمو چرخوندم وپویارو دیدم که روبروم وایساده دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت
--سلام به برادر زن عزیز والبته پروی خودم
دستمو کشید ومنو در اغوش گرفتو گفت
--امیر علی چقدر شکسته شدی چقدر پیر شدی
--ااااااااا... پویا داشتیم؟؟؟؟؟؟
صداش جدی شدو گفت
--نه عزیزم تو مردترین مرد روزگاری
رها
همه توی هال نشستیم مامان کنار من داشت چاییشو میخورد وپویا و امیرعلی روبرو ی من
نگاهم روی امیرعلی ثابت موند ...گرفته بود.. توی صورتش خستگی موج میزد در ظاهر به حرفای پویا گوش میکرد اما در باطن میدونستم نه..سرشو انداخته بود پایین وبا لبخند حرفای پویا رو تایید میکرد اما ..میدونم الکیه..داره حرفای توی مغزشو تایید میکنه....اه رها مغز دیگه چیه امیرعلی که مغز نداره...اوه خندم گرفته به خودم میگم اگه مغز نداشت دکتر نمیشد...نه نه...اگه مغز نداشت که منو نمیگرفت...وای دوباره پوچی..بازم اون احساس...نه رها اگه مغز داشته باشه به پای تو وای نمیسته...آه
یکدفعه سرشو اورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد ...از دلم گذشت حرفی
عزیزم نگاهم نکن من از نگاه عاشق تو شرمنده ام....
متاسفم من مجبورم که از خودم بگذرم....
سرمو انداختم پایین که مامان باحرفش منو به خودم اورد
--جانم
--دختر چرا حواست نیست میگم پدرت خیلی دوست داشت که الان همراه ما میومد خونه ولی نشد براش کاری پیش اومد الانا دیگه پیداش میشه
--اتفاقا مامان منم دلم براش تنگ شده ..
مامان دستی رو صورتم کشید ونگاه مهربونشو دوخت بهم
شب بابا اومد بعد از یک ماه خیلی بهم خوش گذشت خیلی ....ولی از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون نبودم...
اخر شب بود همه در انتظار خواب ...مخصوصا مامان بابا که خیلی خسته بودن ...قبل ازینکه کسی از جاش بلندشه امیرعلی بلند شد و رفت توی اتاق... بعد با یه دسته گل رز ابی ویه جعبه شیرینی برگشت...همه متعجب نگاهش میکردن که رفت رو به جمع ودقیقا روبروی من ایستاد ...چشام که به رزای ابی توی دستش افتاد برق زد ..نگاهم به تیشرت خوشرنگ ابیش که یه جمله ی انگلیسی روش بود بازم باعث شد که نه با حس اینکه قراره از خودم متنفرش کنم بلکه با حس قدیم مثل اون روزا..روزایی که پراز عشق و دوست داشتن بود پر از رهایی..انگار دنیات همین بود یه دنیای شیرین که فقط منم و اون ...نه اتفاقای بد نه پر از حادثه...نگاهش کنم لبخند بزنم
امیرعلی--ببخشید که خسته این ومن وقت شمارو گرفتم
بابا--این حرفا چیه پسرم حرفتو بزن
--راستش قبل از اینکه بیام خونه پیش دکتر رها بودم قبل از اینکه چیزی بگم میخوام در مقابل شما بگم که
رو به من کرد وجلو اومد دسته گل ابی رو روی دستام گذاشت وگفت
--رها در همه ی لحظه ها کنارتم حتی اگر منو نخوای
حتی اگر تورو نخوام؟! چقدر من خل باشم که تو رونخوام...پسر به این با کمالاتی ...عاشق....دکتر!!!!!...پوفففففف... پسرتو اخه چرا انقده جنتلمنی...هرچی بیشتر غرقش میشم بیشتر ابهتش منو میگیره....خیر سرم میخوام این اتو بده دست من....ولی هیچ بخاری ازش بلند نمیشه...اینم شوهر بود؟؟؟..بابام وقتی بچه بودم فرستادم کنگفو...اییییییی یووووو هههییییی بزنم همین الان که جلومه نفله بشه!!!!!!
نگاهی به لبخند جکوندش کردم یه نگاهم به سقف خونمون ...اهکی
امیرعلی--دکتر گفته رها میتونه عمل کنه ....توی این عمل 20درصد احتمال خوب شدنش هست
مغزم هنگید....چی گفت؟؟؟؟
فک کنم دیگه به طرز نوشتن من عادت کردید الان این گذشته است (فلج شدن رها)
امیرعلی--رها پاشو پاشو تنبل....میخوام ببرمت شهربازی کوچولو
چی چی میشنوم من ؟ خودمو یکم روتخت زیر پتو چرخوندم سرمو بیشتر کردم تو بالشم.... اصلا حواسم نبود که میگه کوچولو ...همون که بهش الرژی دارم ...
حس کردم دستی روی سرم گذاشته شد بعدم ...خواست پتورو بکشه که...آی آی من خودم تو این امر حرفه ایم ..سفت کشیدم روسرم
--بزن کنار داداش پتو رو عمرا بهت بدم
ساکت شد سرمو اروم از رو بالشم بلند کردم یه نگاه اینور یه نگاه اونور...نیست
نفس راحتی کشیدم کمی خودمو کشیدم بالا ..خواستم بشینم که یه پتو مثل گونی افتاد روسرم....
--امیرعلی پتو رو بردار خفه شدم
امیرعلی--چرا وقتی صدات میکنم جواب نمیدی هان؟هان؟
اقا الان چون میخواد ببرتم شهربازی باید یه جوری باهاش کنار بیام
--امیر جونم همسرم شرمنده اخلاق ورزشیت این بنده ی
امیرعلی--بگو کوچولو
اییییی خاک بر سرت
--بله این بنده ی کوچک را عفو بفرمایید
امیرعلی--اخرشم نگفتی کوچولوااااا
درد ...مرض..حناق...
پتورو از روم برداشت برگشتم نگاهی بهش کردم واز قیافه اش بلند زدم زیر خنده...اخه با اون موهای ژولیده پولیده اش که رو هواس وتیشرت و شلوارک میگه بیا بریم شهربازی ... خدایی این کوچولو یا من؟
بالشتشو پرت کرد سمتم و گفت
--ببند....چرا میخندی تو
بعدم از تخت پریدپایین رفت سمت دستشویی و گفت حاضرشو
شیرجه رفتم تو کمد....چی بپوشم ؟؟چی بپوشم؟؟
امیرعلی --منو بپوش
--هه هه هه واقعا جالب بود
امیرعلی--چی جالبه؟
شروع کردم سوت زدن که منو از تو کمد که تقریبا تو لباساش غرق شده بودم کشید بیرون ...منتها چون سریع کشید خودشم افتاد منم افتادم
امیرعلی--اوف رها پاشو ببینم اینکه کمد تو نیس رفتی توش ...کمد منم هست
همینطور نشسته رو زمین بالشمو برداشتم از رو تخت وزدم تو سرش وشمرده گفتم
--این جا !!! ......تو این خونه !!!....... زن سالاریه ...شیفهم شدی؟؟؟
بعد بالشو گرفتم اونور..نگاهی به چهره ی اخمو ودست به سینه اش کردم وبا یه لبخند .. ازونا که میگه ضایع شدی خواستم بلندشم که دستامو کشید افتادم بغلش...دستامو از پشت گرفتو گفت
--خب تو این خونه کی سالاره؟
--من
امیرعلی--من
--نه نه نه نه نه
امیرعلی--اره اره اره اره....
خب این بحث و دعوای هر روزه ی ما .....
لباس پوشیده جلو در حاضر بودم یه مانتوی مشکی با شلوار لی ابی شال قرمز
امیرم حاضر از اتاقش اومد بیرون...یه تیشرت مشکی با یه شلوار لی ابی وکت اسپورت مشکی
اینکه مجبور کنی یه نفر بیشتر اوقات باهات لباس ست بپوشه خیلی خوش میگذره....
امیرعلی--رها چرا موهات بیرونه ؟؟
--وا ؟ کجا بیرونه؟ همین الان من موهامو کردم تو
یکدفعه دستشو کرد تو جیبش ودنبال چیزی گشت ...با تعجب نگاش میکردم که دستشو اورد بیرونو گفت --اینهاش!!!!
به سنجاق توی دستش بود...اومد نزدیک شالمو داد عقب اون تیکه از موهامو که ریخته بود بیرونو با سنجاق زد به سرم ..بعد شالمو مرتب کرد...
همینطور نگاش میکردم که خندیدو گفت
--بریم
بله دیگه ما الکی دلمون به زن سالاری خوشه!!...
تو ماشین که نشستیم اخم کردم ودست به سینه به روبرو خیره شدم..امیرعلی ماشینو روشن کرد بعد دستشو برد سمت ضبط یه اهنگ اورد وصداشو زیاد کرد وشروع کرد با خواننده خوندن
--درست وقتی که لبخندتو دیدم...
همون لحظه به ارزوم رسیدم...
بزار دنیامو پای تو بریزم .....
بزار حس کنم اینجایی عزییییییییزم
با اینکه تازه بر دلم نشستی..
یه حسی میگه خیلی وقته هستییییییی
تو تصویر یه دنیای غریبی .....عزیزم تو تموم زندگیمی!!!!
برگشتم وبا لبخند بهش خیره شدم ...اخه چرا نمیزاره یه خورده ماهم جذبه از خودمون نشون بدیم
برگشت سمتمو گفت
--رهایی؟
گفتم بله
گفت-- خیلی نیشت بازه ! لطفا ببند
ایییییییییییییییییی دوباره غلافش از دستمان در رفت ..
--پرو... نامرد... پرو ..بی مزه ... پروووووووووووووووو.....
دستشو به عقب دراز کرد باتعجب نگاش میکردم که یه گل رز قرمز تودستش دیدم...
در حین رانندگی سرشو بر گردوند سمتم و در حالی که گلو بو میکرد گفت
--این گل مال کیه؟
ای خدا منو از دست این بکش خلاصم کن
--مال عمه ی خدابیامرزم...امیرعلی چقدر تو داماد با فکری هستی چطور یادت مونده بود امروز سالگردشه؟؟؟
امیرعلی--د نه د..دختر خیلی فیلمیا!!!
--ترسناک..اکشن..یا پلیسی؟؟؟؟
گلو گرفت جلو صورتم وگفت
--تقدیم به تو ای همسر...همسر..
گلو از دستش قاپیدمو گفتم
--اوم فداکار
--نه
--مهربان
--نه
--نه و درد ! پس چه کوفتی؟؟
--همسر کوچولوم
گل تو دستام ثابت موند ..... امیرعلی -- حرص نخور بیخیال رها ..من که نمیتونم دروغ بگم خانمی
--باشه باشه من به حساب تو میرسم
گل گرفتم جلوی بینیش وشروع کردم قلقلک دادنش
امیرعلی-- رها اذیت نکن..دخترجان باشه بابا ...تقدیم به عشق زندگیم.. بسه
امیرعلی
سرمو همینطور کجو راست میکردم که گلو از رو صورتم برداره اما....نمیدونم چیشد.... فقط یه لحظه..یه لحظه نتونستم ببینم ..
تصادف ... خوردن دو ماشین بهم ...یکی شخصی و دیگری کامیون ...کج شدن ماشین شخصی به بیراهه....تمام... ایست
یه لحظه بیخیالی ..یه لحظه شیطنت...یه لحظه بازی..بازی که باعث از دست رفتن پاهای عزیزترین کست بشه....باعث رفتن عشقت به کما بشه
وحسرت ته دلت خونه کنه.....آخ کاش باهاش شوخی نمیکردم....کاش اون ادامه نمیداد....کاش یکم بزرگتر رفتار میکرد...
بعد یه سال زندگی.. ینی سهم من ازین عشق یه سال بود؟؟؟
بعد افسردگی.. رنج ... توهین... زمزمه ی جدایی شنیدن...
تحمل میکنم ..نگهش میدارم... نمیزارم احساس تنهایی کنه
مگه عشق امید نیست.؟...مگه نباید کمکش کنی ....اصلا مگه نه اینکه نباشه میمیرم؟.. مگه تو هوایی که نباشه دوس دارم نفس بکشم؟....
رها
توی کتابخونه مشغول خوندن یه رمان بودم
سرور--خانم تلفن با شما کار داره
--کیه سرورجان؟
صدای سرور از اشپزخونه میومد
--نمیدونم خانوم فک کنم همون اقاییه که چندروز پیش تماس گرفتن
--باشه
کتابو گذاشتم سرجاش ورفتم سمت تلفن...
--بله؟
--سلام رها
--سلام شما؟
--یه دوست قدیمی..
اخمام رفت توهم
--لطفا مزاحم نشید
خواستم گوشیو قطع کنم که...
--نه نه صبر کن باهات کار مهمی دارم
گوشیو نگه داشتم
--ببین نمیدونم باید اول چی بگم....ینی روزی که دیدمت اونم اینجوری..اصلا نمیتونستم باور کنم...
--شما دارید منو گیج میکنید خواهش میکنم درست توضیح بدین
--راستش رفتم تحقیق کردم راجع به مشکلی که داری دکترت حرفای تقریبا امیدوارکننده ای میزد...
من باید ببینمت...میخوام کمکت کنم ...حتما فقط بگو کی میتونم بیام دیدنت
--صبر کن چی واسه خودت داری میگی..من اصلا شمارو نمیشناسم...شما؟
--من...احسان
گوشیو محکم تو دستام فشار دادم
--ببین رها قطع نکن باید باهم صحبت کنیم من کاری به امیرعلی ندارم ... ینی خیلی وقته تونستم به خودم بقبولونم که تو ...بی خیال!..فقط بزار بهت کمک کنم...
بهم شک وارد شده بود ... باید حرفی میزدم...صداش تو گوشم زنگ میزد...اره رها؟ترحم...یاد تلفن دیروز افتادم....همون دختره...خیلی وقت بود زبانم تلخ شده بود...گفتم
--بس کن ...من نیازی به کمک تو ندارم
تلفنو قطع کردم بعد تند ویلچرو چرخوندم سمت پریز وکلیدو دراوردم...
دلم گرفت...نگاهی به رمان روی میز کردم دستمو بردم سمتش گرفتمش اسمشو چندبار زیر لب اروم تکرار کردم...طلوعی دیگر..طلوعی دیگر..
دستی رو صورتم کشیدم خیس بود....بعد کتابو پرت کردم سمت دیوار....
نگاهم به دوتا کفش خیره موند... سرمو اروم اوردم بالا..بعد به دوتا چشم خیره شد...داد زدم
--برو بیرون...........
اما از جاش تکون نخورد...رفتم سمتش...حواسم به پاهام نبود...بازم یادم رفت...اینکه منم مقصرم...
رسیدم بهش بامشت زدم به پاهاش وگریه کردموگفتم
--تقصیر تو امیرعلی.. تقصیرتو....لعنتی...
اروم مشتمو گرفت...نتونستم دستامو از دستش بیارم بیرون ...دستای کوچک وظریف من کجا؟دستای بزرگ وقدرتمند اون کجا؟
سرخورد نشست رو زمین وبه دیوار تکیه داد...خیره نگاهم میکرد ...
اروم گفت
--چت شده؟ منظورت ازین کارا چیه؟ کی پشت تلفن بود؟
سرمو انداختم پایین...دستامو رها کرد...وبلند گفت
--بسه دیونه...حالا موقع این حرفاست؟...کی مقصره؟؟؟؟؟ اره؟ تقصیر منه؟
سرمو بلند کردم موهام جلوی صورتمو گرفته بود ..زدمشون کنار...توچشماشو نگاه کردم...از خودم بدم اومد...دستمو بردم جلو ...یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود ...دستمو اروم کشیدم رو چشمش....دستم خیس شد...انگار چند قطره دیگه از اشکاش بادست من پاک شدن..
رومو کردم اونور ....
گفته بودم که تو غصه ها دلم کم میاره...
از نگاه اشکی تو دلم اروم نداره...
صورتمو برگردوند سمت خودش نگاهش میکردم...نگاهش به من بود...سرشو اورد جلو نزدیک به صورتم واروم کنار گوشم گفت
--تو خوب میشی رها مطمعنم...منو ببخش...منو..
دستمو گرفتم جلو لبش واروم گفتم
--هیس... متاسفم
دیگه وقت رفتن بود...ینی خیلی وقت بود که باید میرفتیم تو این مدت بارها احسان بامن تماس گرفت خوب میدونست چکار میکنم..اینهمه اطلاعاتو از کجا اورده بود؟...میترسیدم ازینکه بیاد دنبالم..ازینکه امیرعلی بفهمه...
دیگه نایی واسه جنگیدن نداشتم این چندوقت انقدر حرفا شنییده بودم که دلم ارومو قرار نداشت...نمیدونم چرا هر چی از امیرعلی دورتر میشدم بیشتر بهم نزدیک میشد..بیشتر توجه میکرد..بیشتر کنارم میموند...
یه دلم به حرفای پشت تلفن دانشجوهاش که زنگ میزدن و اراجیفی بهم میگفتن که گاه توان پاسخ دادن بهشون رو نداشتم ..خون بود
یه دلم به این همه محبت..عشق...پاک..بیی الایشی امیرعلی نگاه میکرد..
هیچ وقت بهش نگفتم که دانشجوهات مزاحمم میشن...اما اینبار دیگه فرق داشت ...
ایناس که الان صبرمو بریده...دم رفتنی سازمخالف میزنم..اصلا میخووام به امیرعلی بگم...بگم که اگه خوب نشدم باید ازهم جداشیم...بره خوشبخت بشه اصلا یکی از شرطای عملم جداییه
میدونم اگه بره...دیگه من نیستم...دیگه منی وجود نداره...شاید دیونه شدم..شاید افسردگی گرفتم...اما ته قلبم امیده...اخه وقتی امیرعلی صادقانه بهم گفت خوب میشی..دلم غرق شادی شد...انگار اون ستاره های خاموش اسمون دلم چن تاشون روشن شدن..بهم چشمک زدن
--به چی فکر میکنی؟
یه لحظه ترسیدم که دستی روی چشمامو گرفت واومد پایینو دور گردنم حلقه شد
--رهای خوبم خیلی وقته دارم نگات میکنم وتوخیره به این پنجره ای
اروم شدم..دلم اروم گرفت از حضورش..لبخندزدم که امیرعلی برگشت اومد روبه روم نشست ودماغمو گرفتو گفت
--ای شیطون به چی میخندی؟
نگاهی بهش کردم چقدر امروز خوشگل شده بود شاید تیپ رسمی بهش میومد اما با تیپ اسپرت شبیه پسربچه ها میشد...گاهی به اینکه دانشجواش بخوان منو اذیت کنن حق میدم
--موافقی بریم باهم چمدونارو ببندیم؟
نگاهمو به دیوار روبه رو دوختمو گفتم
--مییخوام باهات حرف بزنم
نشست روی صندلی ..صندلیشو کشید جلو و اومد مقابلمو گفت
--خب میشنوم
نگاهمو از دیوار گرفتمو دوختم به چشماش ..نفسمو دادم بیرون
--برای رفتن چندتا شرط دارم گوش کن بعدا جواب بده
--خواهش میکنم بینش چیزی نگو همینطور بعدش
--میدونی امیرعلی خیلی فکر کردم خیلی...این دوسال مدت زمان خوبی بود که تنهایی به همه چیز فکر کنم ... به خودم ..به تو..به این مشکلی که تو زندگیمونه...متاسفم بودن من کنارت با این شرایط غیرممکنه
خواست حرفی بزنه که سریع دستمو جلوش گرفتمو گفتم
--هیس چیزی نگو میدونم .... امیرعلی من برای رفتن وعمل کردن شرط دارم به خدا که تو میدونی اگر قسم بخورم هیچی جلودارم نیست اگر شرایطمو قبول نکنی نمیرم .... این عمل فقط توش 20 درصد احتمال بهبودی منه ..فقط بیست درصد ناقابل....امیرعلی تو جوونی ... تو یه شوهر ایده عالی..تومیتونی پدرشی...یه بابای مهربون ...
بغض توی گلومو دادم پایین ودوباره شروع کردم
--یه پدر نمونه... مادرت دوست داره نوه اشو دراغوش بگیره ...خواهرت دوست داره یکی بهش بگه عمه ... اگر خوب نشم ...آه هیچ کدوم ازینا در کنار من امکان پذیر نیست...حتی اگرتوام بخوای من نمیتونم...میفهمی نمیتونم شاهد بدبختی تو باشم..شاهد براورده نشدن ارزوهات خواسته هات...
اشکی که ناخوداگاه ازچشمم افتاد پایینو بادست گرفتم
--متاسفم من شرط عملم اینکه باید قبل از عمل از هم جداشیم اگر خوب نشدم که خداحافظ اگرم خوب شدم
بالبخند خیره شدم به چشماش
--دوباره شروع میکنیم..اینبار نمیزارم هیچ چیزی باعث جداییمون بشه ..مطمعن باش...
دستشو مشت کرد ...نگاهشو از چشمام گرفت ازجاش بلندشدو از اتاق رفت بیرون محکمم درو بست ...بارفتنش خم شدم روی میز سرمو گذاشتم بین دستام و بغضی که از اول حرفام تو گلوم خونه کرده بودو رها کردم وبلند گریه کردم...صدای رعدوبرق اسمون بلند شد..سرمو بلند کردم وبه پنجره ی اتاق دوختم ..ینی اسمونم با من دلش هوای گریه کرده؟؟
ازشب گذشته بود اما از امیرعلی خبری نبود نگران چشمام بین ساعت ودر خونه ردوبدل میشد
سرور --خانم جان انقدر نگران نباشید اقا که بچه نیستن پیداشون میشه..
--سرورجان اخه سابقه نداشت انقدر دیر بیاد خونه ..
سرور--اقا عبدالله رو فرستادم دنبالشون نگران نباشید پیداشون میشه...
صدای رعدوبرق دوباره بلندشد
--وای سرور بارون هنوز قطع نشده ...میترسم میترسم یه وقت بلایی سرش اومده باشه
سرور اومد نزدیکم نشست دستامو گرفت تو دستاشو گفت
--خانم جان انقدر حرص نخورین براتون بده...من مطمئنم اقا الانا پیداشون میشه
صدای زنگ در اومد سرور سریع بلند شد وجواب داد بعد با خوشحالی برگشت سمتمو گفت
--دیدی گفتم خانم جان پیداشون میشه..
در باز شد ... امیرعلی درقاب در ظاهر شد نگاهم بهش موند خیس خیس شده بود ... لباساش از خیسی چسبیده بود به تنش...ازموهاش اب میچکید...
دلم براش پر زد... بازم نگاهش ..حالتش ... لباسای خیسش ..بازم خواستنی شده بود
هردو بهم خیره بودیم که سرور گفت
--من برم به اقا عبداله بگم اقا پیداشون شده
وسریع از اتاق رفت بیرون با نگاه سرورو دنبال میکردم که حضور امیرعلیو روبروم حس کردم..نگاهی بهش کردم روبروم نشسته بود.. موهامو زد پشت گوشم ...بهش گفتم
--چرا خیس شدی؟؟ چرا بی خبر میری بی خبر میای؟ نمیگی دلم هزار راه میره!
از جاش بلند شد ومحکم منو دراغوش گرفت از رو ویلچر بلندم کرد وگفت
--دوست دارم دیونه..اخه این شرطا چیه میزاری؟؟
نمیدیدمش اما از صدای بغض دارش فهمیدم ...فهمیدم چقدر براش سخته ..دوباره گذاشتم رو ویلچر...دستاشو گذاشت رو پاهام ووسرشو اورد نزدیکترو گفت
--رها بازم با شرط گذاشتنت منو خلع صلاح کردی!!! یادته ؟ یادته بار اول ازم چی خواستی؟؟ اینکه برای ازدواج باید جام یه روز سر کلاس استاد بشی؟؟چقدر اذیتم کردی اونروز ؟...به خاطر تو حاضر شدم از غرورم برای یه روزم که شده بگذرم....حالام دوباره تویی شرط گذاشتنات.... شرطی که اینبار خیلی قبولش برام سخته ..سختر از زیرپا گذاشتن غرورم .. سختر از زندگی کردن ..اما برای اینکه عمل کنی ..پا روی دلم میزارم .. اما اینم بدون بدون تو زندگی هرگز حتی اگر خوب نشی....
نظرات شما عزیزان: