درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
رمان دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟ هنوز معلوم نیست؟؟؟ چطور هنوز معلوم نیست...آه بازم صبر ...
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن... نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره... سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم --صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟ از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی.... خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین... --پخ از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش --این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟ وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟ بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت --همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر.... --ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن.... امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی... بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم --این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!! سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت --امیرعلی اینجا چه خبره؟؟ امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش.... بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟ اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود... --سرورجان! سرور--جانم عزیزم --میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟ --برای چی عزیزم ؟؟؟ --خواهش میکنم سرورجان سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه.... توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل..... --سلام رهاجان خوبی --سلام اقای دکتر مرسی --خب مثل اینکه منو کار داشتی --بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی... باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟ دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟ ته دلم یه چیزی فرو ریخت --بله دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید..... دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟ از یه بازی بچه گانه.... از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه.... قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟ از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف.... نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها.... دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد.... سرور--رهاجان نگام کن ببینمت! --سلامممممممم صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت --این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟ سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم --نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟ --شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟ خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا..... دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد.... سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف --چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟ --دروغه... امیرعلی--چی دروغه؟؟؟ از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟ --امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن.. --اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت.... صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه... --معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه.... دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم --اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا... دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت... --میشه بس کنی؟ بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز..... دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس چرا نگاهش پر از گلایه است.... رومو کردم اونور ...طاقت نداشتم موقع حرف زدن بهش نگاه کنم....حرفایی که سنگینه --امیرعلی قصه ی منوتو خیلی وقته که تموم شده....بزار برو ...برو پی خوشبختیت ...من که طلاقمم گرفتم ..ددیگه حرفی باقی نمیمونه.... خواست دستمو بگیره که با خشم نگاش کردم ودستشو پس زدم --به من دست نزن ...دیگه چیزی بین ما نیست...تموم شد برو.... برو پی زندگیت..الان با من علافی.... میفهمی برو... امیرعلی--بسه رها ...بسه این چرتو پرتا دستمو عصبانی تو هوا تکون دادمو گفتم--اینا چرتو پرت نیست ...واقعیته که تو...تو داری ازش فرار میکنی...تو ترسویی!!..امیرعلی....اره تو ترسویی...من ازتو شجاع ترم...حداقل اش اینکه دارم با واقعیت کنار میام .... ازت بدم میاد نمیخوام فعلا جلوی چشمم باشی... صداش اروم بود...امیرعلی-- تو از من بدت نمیاد...چرا صبر نمیکنی ؟؟؟...دکترت که نگفت کلا بی نتیجه است ... پس --بازم فرار ..بازم فرار از موقعیت.... دیگه دست خودم نبود ... نمیدونستم دارم چی میگم.... مغزم قفل کرده بود....چی بهتر ازینکه با این حرفا امیرعلی رو از خودم دور کنم...پس من عاشقترم.. دیونه ترم.... --همش تقصیرتوا ...اون تصادف لعنتی....همش تقصیرتو بود...اگر اون گلو دستم نمیدادی ..اگر سربه سرم نمیزاشتی؟...الان این زندگی من نبود... امیرعلی--رها خودتم میدونی که اون اتفاق تقصیر هر دومون بود...این فقط من نبودم... دستی رو گونه ی خیسم کشیدم...کی اشکام جاری شده بود؟؟... --چرا بود ...مگه نمیدونستی من دیونه ام ..مگه نمیدونستی لجبازم ..پس چرا اون بازیو راه انداختی؟؟؟؟ بهم بگو مگه نمیدونستی؟؟ --ازت متنفرم ... امیرعلی تنهام بزار...نمیتونم یه عمر با کسی که باعث بدختیام شده زندگی کنم... این حرفای من نیست....اما مجبورم که بگم....این صدای من نیست...اما میخوام که باشه... امیرعلی--تو نمیتونی ازم متنفر بشی رها!!! من میدونم که اینا از روی عصبانیت...تو الان نمیفهمی داری چی میگی؟ توی چشماش زل زدم ...این چشای من بد دردیه ....همش عشق ازش فریاد میزنه ...اما سنگش میکنم..اما یخش میکنم --دیگه نمیخوام حتی برای لحظه ای ببینمت....میخوام برای خودم زندگی کنم ...میخوام خودم باشم....پس برووو... زندگی من بدون دیدن تو که دردمی...... قشنگ تره!!الان از هر لحظه ای بیشتر میفهمم...عاقلترم...چشام بازه ...با دیده ی باز انتخاب میکنم....انتخاب تو از اولم اشتباه بود.... صداش بلندشدپر ازغم--حرف اخرت همینه لعنتی ؟؟اره؟؟؟ رها سنگ شو...بدشو...ای دلم بی تابی نکن.... مصمم نگاهش کردمو گفتم --اره..دیگه حرفی نیست گل از توی دستش افتاد...از رو تخت بلند شد....پشتشو کرد بهم...دستی توی موهاش کردو گفت --خیلی دوست دارم ....عاشق چشماتم میدونی؟...دلم برای لحظه لحظه باتوبودن خوشه...دلم هواییه....شاید بارها قصد کردم از کنارت ردشم..نتونستم رها....کسی نبود که جاتو بگیره..ینی کسی نمیتونست جاتو توی قلبم بگیره.... اون اتفاق تقصیر من نبود....تقصیر توام نبود...اون فقط یه اتفاق بود...یه اتفاق ...میخواستم تا همیشه کنارت بمونم...ولی...یه عاشق نمیتونه ببینه که معشوقش کنارش زجر میکشه...نمیتونه ببینه با دیدن اون حس تنفر به جای دوست داشتن توی قلبش زنده میشه....متاسفم بهت دروغ گفتم ..من ازت جدا نشدم....طلاقی درکار نیست.... مطمئن باش که هیچ وقت مهر طلاق روی شناسنامه ات نمیخوره.... چندوقتی میرم که فکر کنی....میرم تا به خودت بیای...نگران نباش تا خودت نخوای جلوت افتابی نمیشم... سرور پیشت هست تا سامان کارای برگشتتون به ایرانو انجام بده.... خداحافظ رها... بالشتمو از روتخت برداشتم .... صورتمو فرو کردم توش ...باید جیغ میزدم باید الان این حس بد لعنتی رو از بین میبردم... صدای فریادم توی بالشت ....صدای گریه های بلندم... دستی منو به عقب کشید...سرور بود ....محکم در اغوشم گرفت....سرمو به سینه اش فشرد...گریه کردم .... گریه ی بی صدا ....اما پر از بغض.... سرور سرمو نوازش کرد سرور--اخه این همه غصه رو چرا تو دلت میریزی دخترم....اروم باش عزیزم...اروم باش گل من...اروم باش عزیزکم.... چند روزی هست که رفته....چند روزی هست که خبری ازش نیست....مسخ شدم....زندگی برام بی معنی....باخودم درگیرم....باتنهاییام .... همش تو خواب میبینمش .... توی بیداری خاطره هاش اذیتم میکنه....صدای عاشقش دیونه ام میکنه... سرور شده همدمم....سرور شده مونسم....دکترجعفریم تقریبا از اوضاع خبر داره...مامانم بیشتر از صدبار بهم زنگ زده ولی جوابشو ندادم...هربار سرور داده...ازش خواهش کردم راجع به وضعیتم فعلا چیزی نگه....هیچی....دوست ندارم به ایران برگردم میخوام چند وقتی باخودم تنها باشم....اما سرورو چیکارکنم؟ هنوز بیمارستان بودم دیگه تا فردا مرخص میشدم....در اتاق زده شد...وکسی داخل اومد....سرم پایین بود که اومد جلوم وایساد --سلام .... اول کفشای تمیزو برق زده اش ...بعد لباس اتو کشیده اش....درنهایت به دوتا چشم قهوه ای خیره شدم....چرا هر چی من از خاطره هام دورتر میشم اونا بهم نزدیکتر میشن..... --نمیخوای جوابمو بدی؟ اروم گفتم--سلام احسان--خوبی؟ پوزخندی زدم...که از چشماش دور نبود ...خیره نگاهم میکرد که سرفه ای کردمو گفتم --میشه بدونم اینجا چیکار میکنی؟؟ به خودش اومدو گفت--خب راستش..من اومدم بهت کمک کنم... خندیدم ...نه یه خندیدن عادی...یه خنده ی تلخ... --نمیدونم چرا اینجا همه میخوان به من کمک کنن ...ببین اقای محترم هیچ کمکی ازت برنمیاد پس دستمو به سمت در گرفتمو گفتم--بفرما بیرون احسان--قبلا من برات یه اقای محترم نبودم...فکر کنم این واژه ی درستی نیست!... نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم ...تو ذهنم یه چیز بود اینم اینکه اینجا چی میخواد؟ --اون مال قبل بود نه الان که ازدواج کردم سرشو کج کردو گفت--ولی من تا اون جاییکه شنیدم جدا شدی! چشمامو ریز کردمو گفتم--از کجا شنیدی؟ کدوم احمقی بهت اینو گفته؟ احسان -- مهم نیست .... --چه کمکی از دستت بر میاد؟ احسان--مگه نمیخوای اینجا بمونی؟....مگه نمیخوای از خونوادت دور باشی؟..من کمکت میکنم چشمام از تعجب گرد شد....این از کجا میدونه؟ --من به کمک تو احتیاجی ندارم.. احسان--میل خودته به پیشنهادم فکر کن --میشه بدونم علت این به قول خودت کمک چیه؟ رفت...درو هنوز نبسته بود که گفت--دوباره برمیگردم به پیشنهادم فکر کن خیره به عکس توی کیف پولم بودم....دلم براش تنگ شده بود ..نمیدونستم کجاست اما شنیدم امروز پرواز داره...میخواد برگرده...حرفایی از من به گوشش رسیده...راجع به موندنم واینکه حالا حالاها نمیخوام برگردم....سامان زیاد راجع بهش صحبت نمیکنه....سوال میکنم اما جواب سوالام بی جواب میمونه...
سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم....چقدر احمقانه...چقدر مسخره....زندگی از همین چیزای کوچیکه که بزرگ میشه.... چقدر زیباست لحظه ی رسیدن لحظه ی شروعی دوباره لحظه ای که منو تو میدونیم این همه نادیدنی این بینه *******************
--امیرعلی کجایی تو بیا این بچه اتو بگیر!!!! امیرعلی اومد تو اشپزخونه در حالی که دستاشو باز کرده بود که بچه رو از بقلم بگیره امیرعلی--رها! بده این جیگر بابارو ببینمش ... نفسو غرغر کنان گذاشتم تو دستش .... موهامو که ریخته بود تو صورتم زدم بالا و به امیرعلی که با خنده داشت برای نفس شکلک درمیاورد خیره شدمو گفتم--همینه دیگه....همینه...شما برو با بچه صفا کن من اینجا اشپزی... بعد ملاقه رو ازروی میز برداشتم وشروع کردم به هم زدن سوپ... دستی دستمو گرفت...ملاقه رو از تو دستم دراوردو گفت--حالا مثلا این! ملاقه رو بادستش تکون داد امیر--چیه؟ الان خیلی خسته شذی؟ بچه رو گرفت سمتمو گفت--بیا بچه مال تو ..ملاقه مال من نیشخندی زدمو گفتم--فکر خوبیه فقط مواظب باش کباب نشی!!! بچه رو گرفتم ...رفت سمت قابلمه وشروع کرد هم زدن .... نفسو بردم بیرون وتوی رورواکش گذاشتم....وباخنده ازین که امیرعلی سرکاره رفتم طبقه ی بالا تا اماده بشم....سریع لباسایی که از قبل حاضر کرده بودم رو پوشیدم...رفتم جلو اینه ..یه لباس سبز ماکسی بلند بود بایه شال سبز... موهای بلندمو رها کردم روی شونه هام ...بایه ارایش سبز ملایم کارم تموم شده بود....اهسته وپاورچین رفتم سمت در ورودی و دروباز کردم که دیدم همه پشت درند...دستمو جلو دهنم گرفتم که بلند نخندم...اروم سلام کردم که همشون با سر وخنده جواب دادن ..از جلودر رفتم کنار تا بیان تو.. مامان پری.. پویا.. بابام... مامانش..الناز.... همه اومده بودن .. هدایتشون کردم به سمت مبل وچراغارو خاموش کردم.... امیرعلی--رها کجایی تو؟ بیا بابا من از اولشم اشپز نبودم تو بردی! تا از اشپزخونه اومد بیرون چراغارو روشن کردم ...امیرعلی همینطور شکه نگاه میکرد که کادوی هشتمین سال ازدواجمونو گرفتم جلوشو تند تند گفتم --هرسال خواستم غافلگیرت کنم نزاشتی..این دفعه نوبت من بود تقدیم به تنها عشق زندگیم باخنده کادورو زد کنار... دستشو تو جیبش کرد ویه جعبه ی کوچولوی کادو پیچ شده رو گرفت جولوم... که...باقیافه ی اویزون من مواجه شد امیرعلی--متاسفم رها من همیشه کادوتو از یه هفته قبل میگیرم همه پشت سرم خندیدن....برگشتم پشتمو نگاه کردم که پویا از خنده ولو شده بود...که امرعلی دستمو گرفت منو به سمت خودش برگردوندو گفت --همیشه اینکه من بیشتر دوست دارم رو بهت گفته بودم نگفته بودم رهایی؟؟؟رهاخانوم!!!! نظرات شما عزیزان: شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Hadi
![]() ![]() |