درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 63926
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




8- بازمانده روز
داستان از همان عنوان کتاب شروع می‌شود؛ «بازمانده روز».  غروب و چند مدتی که از روز مانده، هم حسرت روز رفته را با خودش دارد و هم امید به استفاده از مدت باقیمانده را. این دقیقا حال و روز آقای استیونز- پیشخدمت با وفای لرد دارلینگتن- است که عمری به خاطر کارش از همه چیز حتی عشقش گذشته  و حالا که اربابش مرده و دارد با آقای فارادی – یک آمریکایی شوخ طبع- کار می‌کند فرصتی پیدا کرده تا سفری شش روزه به غرب انگلیس برود تا ضمن دیدار از مناظر مطبوع بتواند عشق قدیمش را هم بعد از 30 سال ببیند و از او خبری بگیرد. داستان در واقع یادداشت‌های استیونز در طول همین سفر است. او در طول سفر به یاد گذشته‌هایی می‌افتد که آن‌ها را نابود کرده؛ چیزهایی که از دست داده و به خصوص آدم‌هایی که گم کرده است. در دل داستان البته نکات زیاد دیگری هم مطرح می‌شوند؛ مثل ماجراهایی از اوضاع و احوال سیاسی بریتانیا به خصوص در زمان جنگ جهانی که استیونز از طریق پذیرایی  در مجالس اربابش شاهد آن‌ها بوده، اما اصل داستان همین غم منتشر است.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi
 
9- سلاخ خانه 
«بیلی پیلگریم در بعد زمان چند پاره شده است.» جمله اول کتاب خلاصه کل داستان است. باورتان می‌شود؟ ونه گات کتابی نوشته است که یک بار داستان را در جمله اول کتاب گفته، بعد در فصل اول کتاب این کار را تکرار کرده و بعد در فصل‌های دوم تا آخر یک بار دیگر داستان را گفته و باور کنید که این کارها را آن قدر هنرمندانه انجام داده که شما درحین خواندن اصلا متوجه این تکرار‌ها نمی‌شوید. از ونه گات در ایران کتاب‌های مختلفی ترجمه و چاپ شده است، با این حال «سلاخ خانه شماره 5» طرفداران بسیار بیشتری دارد. این هم به خاطر تقدم زمانی ترجمه این کتاب است که در واقع باب آشنایی ما را با عمو کورت باز کرد و هم به خاطر تم کتاب که درباره جنگ جهانی دوم و موضوعی ملموس است (باقی کتاب‌های ونه گات چنین موضوعی ندارند، به اضافه این که ونه گات خودش در جنگ جهانی دوم در گیر و در واقع اسیر بوده و همین به ملموس تر شدن داستان کمک کرده) و بالاخره این که انسجام داستان و پیوند عجیب خطوط مختلف داستانی در این کتاب به قدری زیاد و محکم است که شک نکنید، نمی‌توانید کتاب را زمین بگذارید.
 
10- خداحافظ گاری کوپر/ انتشارات نیلوفر
شما می‌دانید مغولستان خارجی کجاست؟ حتما می‌دانید! منتها ممکن است به این ناکجا آباد خودتان یک اسم دیگری داده باشید. این اسم را «لنی» روی ناکجا آباد خودش گذاشته. لنی یک جوان آمریکایی است که برای فرار از جنگ ویتنام به صورت غیر قانونی به سوئیس آمده و آن جا دارد برای خودش اسکی بازی می‌کند و عاشق تنهایی است. او دوست دارد کمتر کسی زبان انگلیسی بلد باشد و فکر می‌کند که عشق کار آدم‌ها را تمام می‌کند و از وابستگی بدش می‌آید و از پلیس بدش می‌آید. از خیلی چیزهای دیگر هم بدش می‌آید؛ فقط اسکی کردن را دوست دارد و عکس گاری کوپر را توی جیبش دارد و هر از چند گاهی آن را در می‌آورد و نگاه می‌کند و می‌گوید که مرگ گاری کوپر، مرگ معصومیت و مردانگی و خیلی چیزهای دیگر بوده. خودش هم برای فرار از دردسر همیشه دروغ می‌گوید و یک پا هولدن کالفیلد است، منتها بیشتر از هولدن جمله قصار توی چنته اش دارد و هنوز نمی‌داند روزگار چه بازی ای قرار است به سرش بیاورد و آشنایی با جس کارش را تمام می‌کند. عشق از همه چیز محکم تر است و جس را که می‌خواسته سر لنی کلاه بگذارد دوباره پیش او می‌کشاند و آن وقت دیگر لنی به مغولستان خارجی هم فکر نمی‌کند و خیلی چیز‌های دیگر و خیلی حرف‌های دیگر و...


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi
6- ارباب حلقه‌ها
سه گانه استاد تالکین را باید پدر جد همه داستان‌های فانتزی و آثاری مثل هری پاتر و نیروی اهریمنی‌اش و دیوید گمل و دران شان و کریستوفر پائولینی و دلتورا و بقیه به حساب آورد. داستان کلی کتاب را احتمالا همه از طریق نمایش فیلم‌های اقتباسی پیتر جکسون  از روی کتاب می‌دانید: «یک مبارزه خیر و شر دیگر». اما نکته مهم در جزئیات کتاب است که این مبارزه ازلی و ابدی را با چنان جزئیات حیرت آوری تعریف کرده است که شما نمی‌توانید نمونه و مشابه دیگری برای آن پیدا کنید. فقط خواندن فصل اول داستان (فصل اول از جلد اول: یاران حلقه) برای پی بردن به این نکته کافی است. این فصل که معمولا خیلی‌ها به خاطر عجله شان برای زودتر شروع کردن داستان، آن را نمی‌خوانند اسناد خیالی داستان را در کتابخانه‌های مختلف معرفی می‌کند. لا به لای همین‌ها می‌توانید نظرات تالکین درباره کتاب و کتابخانه و داستان را هم بخوانید و مطمئن شوید که لقب «استاد» بیشتر از هر کس دیگری برازنده اوست.
 
7- رگتایم/  انتشارات خوارزمی
داستان «رگتایم» داستان آمریکای قبل از جنگ جهانی است، داستان این که چطور یک وقتی امید و آرمانی وجود داشت و بعد همه چیز تباه و تمام شد. این کتاب از همان دسته آثاری است که به آن‌ها می‌گویند «سهل و ممتنع». یعنی وقتی می‌خوانیش فکر می‌کنی خودت هم می‌توانی عینش را بنویسی و وقتی به نوشتن می‌رسی، می‌بینی نمی‌شود. داستان در نیویورک می‌گذرد. از سال 1900 شروع می‌شود و با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول- یعنی سال 1917- تمام می‌شود. کل داستان از ماجراهای تاریخی واقعی و تو در تویی می‌گذرد که سه خانواده از سه نژاد مختلف (سفید پوست، سیاه پوست و زرد پوست یعنی چینی مهاجر) هستند و یک جوری کل جامعه آمریکا را نمایندگی می‌کنند. داستان‌های این سه خانواده از هم جداست و در واقع کتاب چند بار شروع و تمام می‌شود. اما در عین حال داستان‌ها به هم ربط پیدا می‌کنند و در فصل آخر هم همه به هم می‌رسند، جایی که داستان تمام می‌شود و این سوال برای خواننده پیش می‌آید که تاریخ ما را می‌سازد یا ما تاریخ را؟


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi
4- گتسبی بزرگ
این رمان بر خلاف باقی کتاب‌های این فهرست که از همان اول کار میخکوبتان می‌کند، یک مشکل کوچک دارد، آن هم این که «گتسبی بزرگ» را شما اگر به عنوان یک داستان معمولی مثل هزاران داستان دیگر بخوانید اذیتتان نمی‌کند ولی وقتی آن را به چشم یک شاهکار دست می‌گیرید و مدام توقع یک چیز فوق العاده را دارید، متاسفانه رمان همین طور هی ناامیدتان می‌کند و ناامیدتان می‌کند تا وقتی که به فصل آخر برسید و آن جاست که یک باره مات و مبهوت شکوه این داستان خواهید شد. برای این که نمک آن غافلگیری از بین نرود، انتهای داستان را تعریف نمی‌کنیم و همین قدر می‌گوییم که جی گتسبی با اسم واقعی جیمز گست، پسر جوان جاه‌طلب، بی دانش، رمانتیک و ماجراجویی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول توانسته با درجه افسری برای خودش میان اشراف نیویورک جایی دست و پا بکند اما هنوز هم از درون غمگین است و نمادی به حساب می‌آید از نسل جوان‌هایی که از طرف بقیه درک نمی‌شوند و به قول نویسنده کتاب متعلق به «نسل از دست رفته» ( یک چیزی معادل همان «نسل سوخته خودمان») است. کافی است دل به دل کتاب بدهید و با آن جلو بروید و خودتان را توی شخصیت گتسبی ببینید و الی آخر.
 
5- ناتور دشت/ انتشارات نیلا
«ناتور» یعنی نگهبان، یعنی مواظب. اسم داستان هم از این جا آمده که هولدن کالفید- قهرمان داستان- آرزو دارد یک روزی بتواند خواهر نه ساله اش فیبی و باقی بچه‌ها را ببرد در یک دشت وسیع و بگذارد آن‌ها هر چقدر می‌خواهند بازی کنند و خودش هم نگهبانی باشد در کناره دشت که نگذارد بچه‌ها توی دره بیفتند. احتمالا از همین آرزو می‌توانید بفهمید هولدن 17 ساله - پسر بچه ای که از مدرسه اش در رفته و از همه چیز‌های گند جامعه آمریکا بدش می‌آید- دقیقا چه جور موجودی است و داستانی که تک گویی بلند همچین آدمی ‌باشد، چه جور داستانی است. بله، ناتور دشت کتاب تلخی است، اما این تلخی از آن نوعی است که برای همه ما آشناست، تلخی تاسف خوردن و معصومیت از دست رفته کودکی. هولدن برای این آن قدر افسرده است که دارد از دنیای کودکی فاصله می‌گیرد و آن دره ای که هولدن نمی‌خواهد بچه‌ها تویش سقوط کنند دره خطرناک و کثیف دنیای آدم بزرگ‌هاست. شک نکنید که ناتور دشت یک شاهکار است، شاهکاری که سالینجر خواسته با آن نبوغش را به رخ بقیه بکشاند.


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi

2- وداع با اسلحه
باید این کتاب را بخوانید تا بفهمید چرا همینگوی داستان نویس بزرگی است. هنر او در این کتاب، در این نکته است که همینگوی چیزی رمانتیک را به شکلی غیر رمانتیک روایت می‌کند.
ماجرای این کتاب که در اصل ماجرایی است که بر خود نویسنده رفته، داستان یک راننده آمبولانس جوان به اسم هنری است که جنگ جهانی اول را در شمال ایتالیا تماشا می‌کند. در آغاز کتاب او به عشق اعتقادی ندارد و جنگ برایش چیزی سرگرم کننده و بی خطر به حساب می‌آید که معلوم نیست  روزنامه‌ها چرا آن قدر بزرگش می‌کنند اما درست در پایان یک سال (سال 1917، زمان وقوع داستان)  هنری کاملا عوض شده است. پرستاری که موقع بستری شدن او در بیمارستان دلش را برده بود، کشته شده است و حالا هنری به جهان طور دیگری نگاه می‌کند. اما این اتفاقات پی در پی چنان نرم و روان و عادی روایت شده اند که این کار فقط از همینگوی بر می‌آید، توصیف‌های ساده، جملات کوتاه، بدون هیچ تجزیه و تحلیل خاصی.
دقیقا همان صفت «نرم» برای نوع روایت کتاب مناسب است که در ترجمه دریابندری هم به طرز حیرت انگیزی فوق العاده از آب در آمده (این اولین ترجمه دریابندری بوده). باید خودتان کتاب را بخوانید تا بفهمید چه می‌گویم.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : Hadi
3- خداحافظی طولانی
چندلر این خاصیت را دارد که هیچ وقت شما را نا امید نمی‌کند، یعنی تمام انتظاراتی را که می‌شود از یک رمان پلیسی خوب داشت، او یکجا به شما می‌دهد، معما، جنایت، سرنخ‌هایی برای حدس زدن، کاراگاه، نکات ریزی که بعدا موقع بازگشایی معما یادت بیاید که آن‌ها را جا انداخته ای و بالاخره مسابقه بین نویسنده و خواننده. چندلر و کارآگاهش فیلیپ مارلو همه این‌ها را دارند. این کارآگاه بارانی پوش، حاضر جواب، شوخ و البته تنها، انگ کارآگاهی است. درواقع تصور کردن داستان با هر کارآگاه دیگری ( مثلا مایک‌هامر با آن اخلاق کینه ای و انتقام گیرش یا هرکول پو آروی مبادی آداب) بسیار دشوار است. فقط مارلوست که حاضر می‌شود به کسانی که قبلا به او ضربه زده اند هم کمک بکند. هر چند این تلخی در آخر کتاب به جا می‌ماند که امید و تلاش مارلو برای این که دنیا جای بهتری شود، در برابر عمق تباهی انسان‌ها حاصل چندانی نداشته و مارلو دوباره همان مرد تنهایی است که باید خیابان‌های نیویورک را به تنهایی و با تاسف طی بکند.
 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : Hadi

1- مرشد و مارگریتا
کتاب با صفحه مکالمه دو شاعر روس در پارکی در مسکو شروع می‌شود که دارند به عادت کمونیست‌های آن زمان به باور‌های خدا پرستانه ایراد می‌گیرند.
شیطان که دست بر قضا در آن روز در مسکوست به میان حرف‌های آن‌ها می‌رود و می‌گوید بالاتر از همه دلیل‌های اثبات وجود خدا که آن دو ردشان می‌کنند، یک دلیل ساده تر وجود دارد و آن این که «خدا هست». دوشاعر روس به شیطان می‌خندند و ماجراها شروع می‌شود.
شاعران روس کشته می‌شوند، پلیس و کاگ ب سرگردان می‌شود. مارگریتا حاضر به فداکاری می‌شود، تئاتر مسکو حادثه آفرین می‌شود، عده زیادی دیوانه می‌شوند... 
درس اصلی این کتاب در واقع همین است که «به شیطان نباید خندید.»
داستان با سه خط داستانی پیش می‌رود و در انتها هر سه خط به طرز حیرت انگیزی به هم می‌رسند.
داستان در دل ماجرای خودش، خیلی آرام و زیر پوستی فضای پلیسی حکومت استالین فوق العاده از داستان تصلیب مسیح پیامبر (ع) – که البته با روایت کتاب مقدس تفاوت دارد و به روایت اسلامی ‌ماجرا شبیه است – را هم می‌توانید بخوانید. پونتوس پیلاطس این کتاب، همواره منتظر است تا مسیح او را ببخشد.



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20:5 ::  نويسنده : Hadi

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشامگفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه

گفت:موافقم…فردا می ریم

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه

توی دادگاه منتظرتم…امضامهناز

 



یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:52 ::  نويسنده : hamedasadi

سر کلاس درس معلم پرسید: هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید ، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم ، عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت: عشق...

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد: خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت: بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

من شخصی رو دوست داشتم و دارم ، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم

من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن ، عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشقه من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت

پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدیدبیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو می زنه.

رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره

بعد بهش اشاره کردم که برو ، اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست

عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی

بعد از این موضوع عشقه من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

 

لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم ، من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم ، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم

خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو(ب.ش)

 

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت: خوب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت: آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

 

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟   خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟    آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

 

بدترین شرایط زندگی ما آرزوی خیلی های دیگه است...

 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:51 ::  نويسنده : hamedasadi

 داستان گریه دار من و شادی (دختر)


پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :
یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ........... مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند : ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!! مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و .... درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود : عهد من این بود که هرجا یار و همتای تو باشم توی شبهای انتظارت مرد شبهای تو باشم چه کنم خودت نخواستی شب پر سوز تو باشم تو همه شبهای سردت آتش افروز تو باشم عهد من این بود همیشه یار و غمخوار تو باشم با همه بی مهری تو من وفا دار تو باشم چه کنم خودت نخواستی شب پر سوز تو باشم به همه شبهای سردت آتش افروز تو باشم رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.cryingcryingp336p336
 


یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 19:45 ::  نويسنده : hamedasadi

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد