درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 66197
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




پسري جوان از شهري دور به دهکده شيوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روي زمين مودبانه نشست و گفت: «از راهي دور به دنبال يافتن جوابي چندين ماه است که راه مي روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در اين ديار استاد بزرگي هستي برايم بگو چگونه مي توانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد کنم که فقر و نداري و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟»

 

شيوانا نگاهي به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زماني خواهم داد که آرام بگيري و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کني. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آي!»

روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوي رودخانه اي بزرگ در چند فرسنگي دهکده به راه افتاد. نزديک رودخانه که رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور کنيد و از آن سوي رودخانه تکه اي کوچک از سنگ هاي سياه کنار صخره برايم باوريد. حرکت کنيد!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد که هر کدام از آنها براي رفتن به آن سوي رودخانه يک روش را انتخاب کردند. بعضي خود را بي پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختي خود را به آن سوي رودخانه رساندند. بعضي با همکاري يکديگر با چوب هاي درختان اطراف رودخانه کلک کوچکي درست کردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوي رودخانه سر در آورند. بعضي از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلي که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: «اين ديگر چه تکليف مسخره اي است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين کار پلي بسازيد و به بچه ها بگوييد از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟»

شيوانا تبسمي کرد و گفت: «نکته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازي! روي اين رودخانه دهها پل است. اين جا که ما ايستاده ايم پلي نيست! اما تکليف امروز براي اين است که ياد بگيري در زندگي بايد براي عبور از رودخانه هاي خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوي خودت پل خودت را بسازي و روي آن قدم بزني! تو اين همه راه آمدي تا جواب سوالي را پيدا کني و من اکنون مي گويم که جواب تو همين يک جمله است: اگر مي خواهي چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانه هاي سر راهت نشوي، دچار فقر و فلاکت نشوي و زندگي سعادتمندي پيدا کني، بايد يک بار براي هميشه به خودت بگويي که از اين به بعد پل هاي زندگي خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزي و به طور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلي براي قدم گذاشتن روي آن و عبور از رودخانه باشي. منتظر ديگران ماندن دردي از تو دوا نمي کند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازي!»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : Hadi