چایی رو ریختم و به سمت هال اومدم که بهزاد هم پیداش شد. لبخندی زدم چایی ها رو گذاشتم روی میز و به سمتش رفتم بهنام نگاهی به من کرد و به سمت بهارک رفت. بهزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
به سمتم اومد و باهاش دست دادم و گفتم: سلام، کرایه هم می کرد که بری؟
- راست میگی پیش تو بودم بیشتر سود داشت.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام همون طور که بهارک رو بغل کرده بود به منو بهزاد نگاه می کرد. نگاه منو که دید روش رو به سمت بهارک چرخوند. کنار بهزاد روی مبل نشستم. داشتیم چایی می خوردیم که یه دفعه گفتم: بهزاد بریم دنبال خانوم جون؟
بهزاد- خانوم جون؟
- آره بریم اونم با خودمون ببریم.
بهنام- انگار نه انگار که ما نوه هاشیم تو بیشتر به فکرشی.
بهزاد همون طور که به گوشیش ور می رفت گفت: بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم میاد.
بهارک که نزدیک بهزاد نشسته بود گفت: به کی زنگ میزنی؟
بهزاد- به خانوم جون عزیزم.
بهارک- خانوم جون کیه؟
بهزاد- مامان بزرگ منو بابا بهنام.
بهنام همون طور که دست بهارک رو گرفته بود و به سمت خودش می کشید گفت: بابایی بهارک بذار عمو زنگشو بزنه، بیا اینجا.
بهارک کنار بهنام نشست و گفت: پس کی میریم مسافرت؟
بهنام- ناهار بخوریم یکم استراحت کنیم بعد میریم.
بهارک- خب الان بریم.
بهنام لبخندی زد و بهارک رو بوسید بهزاد مشغول حرف زدن شد. بعد از قربون صدقه های همیشگیش تلفن رو قطع کرد و گفت: خانوم جون هم میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ناهارو بکشم؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آره بکش من اینا رو جمع می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول گرم کردن خورشت شدم که بهزاد با سینی چایی وارد شد لیوان ها رو تو سینک گذاشت و گفت: کاری داری بگو من انجام بدم.
همون طور که لیوانا رو می شستم گفتم: خودم انجام میدم تو برو پیش بهنام.
بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: زنم اینجاس برم اونجا چکار؟
تا موقع صدای بهنام بلند شد: کاری دارین بگین منم انجام بدم.
بهزاد دستاشو از دور کمر من برداشت و گفت: نه کاری نیست برو بشین منم الان میام.
لیوان ها رو آب کشیدم و به سمت بهنام برگشتم که خیره به ما نگاه می کرد. لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون.
غذا رو کشیدم و با بهزاد به سمت میز رفتیم. بهنام داشت بهارک رو می نشوند. پکر بود. دلم براش سوخت. نشستم. بهزاد غذا رو ظرف کرد و مشغول خوردن شدیم. منو بهنام ساکت بودیم ولی بهزاد و بهارک مشغول حرف زدن بودن. من تو فکر بهنام بودم دلم براش می سوخت واسه تنها بودنش. دلم نمی خواست هیچ وقت به جای اون باشم. بعد از ناهار ظرفها رو جمع کردم بهنام گفت: من ظرفا رو می شورم شما وسایلتونو بذارید تو ماشین.
- نه من خودم ظرفا رو می شورم. شما برین وسایل رو جا به جا کنید.
بهنام گفت: من اصلا نمی خوام برم وسایل جا به جا کنم از این کار فراریم.
- خب باشه برو پیش بهارک بشین من خودم ظرفا رو میشورم.
بهنام همون طور که دستکش ها رو دستش می کرد گفت: عمرا اگه بذارم. بهزاد پیش بهارک هست.
- خب آخه این طوری که درست نیست.
بهنام لبخندی زد و گفت: چطور تو میای خونه من ظرف می شوری درسته من خونه تو بشورم درست نیست؟
لبخندی زدم یاد شب تولد بهارک افتادم، حس کردم صورتم داغ شد، لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون. بهزاد مشغول بازی با بهارک بود نگاهش کردم و گفتم: بهزاد بیا همین وسایل رو بذاریم تو ماشین.
بهزاد بهارک رو از روی پاش گذاشت روی مبل سوئیچ رو از روی اپن برداشت و به سمت من اومد. وسایل رو با هم گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم. بهنام داشت دستاشو خشک می کرد نگاهی بهش کردم و گفتم: خسته نباشی.
- شما هم خسته نباشین.
بهزاد همون طور که به سمت بهارک می رفت گفت: ظرف شستن سخت ترین و زجرآورترین کار دنیاست.
بهنام- به این بدی ها هم که تو میگی نیست!
بهزاد بهارک رو بغل کرد و بوسید. بهارک گفت: عمو مسافرت نمیریم؟
- چرا عمو جون الان میریم.
نگاهی به بهنام کردم و گفتم: دستت درد نکنه.
بهنام لبخندی زد. نگاهمو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ظرفا رو جا به جا کردم و برگشتم توی هال بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بریم؟
- بریم من کار ندارم.
بهزاد بهارک رو بوسید و گفت: بدو بریم عمو جون.
بهارک با خوشحالی به سمت در دویید. حاضر شدم. نگاهی به اتاقا انداختم و دوباره همه چیزو چک کردم. در آپارتمان رو قفل کردم و رفتم پایین. بهنام پشت فرمون نشسته بود بهزاد هم بهارک رو روی پاش گذاشته بود و صندلی جلو نشسته بود.
در رو بستم و عقب نشستم. بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید.
لبخندی زدم و بهنام به سمت خونه خانوم جون به راه افتاد. نیم ساعت بعد جلو خونه خانم جون بودیم. ماشین که توقف کرد بهارک گفت: بابا اینجا مسافرته؟!
بهنام لبخندی زد و گفت: نه بهارک بابا، اومدیم دنبال خانوم جون.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه خانوم جون رفتم زنگ رو زدم. چیزی نگذشت که در باز شد. از در رفتم تو و خانوم جون رو صدا زدم. محو حیاط و درخت انارش شده بودم که خانوم جون گفت: سلام مادر.
برگشتم و به سمت خانوم جون رفتم و گفتم: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون صورتمو بوسید و گفت: خوبم مادر، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- خوبیم خانوم جون. ممنون.
- پس بهزاد کجاس مادر؟
- تو ماشینه خانوم جون. کاری ندارین؟ وسایلتون آمادس؟
- کارمو کردم مادر. همین ساک وسایلمه.
به ساکی که روی پله ها بود اشاره کرد. ساک رو برداشتم و دست خانوم جون رو گرفتم. آروم از پله ها پایین میومد که بهزاد از در اومد تو و گفت: سلام خانوم جون خوشگل خودم.
خانوم جون سرش رو بالا گرفت و لبخند زد و گفت: سلام پسرم. خوبی؟
بهزاد جلو اومد و روی خانوم جون رو بوسید و گفت: خوبِ خوب خانوم جون. کاراتونو کردین ؟ بریم؟
- آره مادر همین ساک بود دیگه. بریم.
بهزاد ساک رو از دست من گرفت و به سمت در رفت. منو خانوم جون هم پشت سرش رفتیم. دم در حیاط بهنام از ماشین پیاده شد و به سمت خانوم جون اومد. با خانوم جون روبوسی و احوال پرسی کرد. خانوم جون کلیدش رو از جیب مانتوش در آورد و به دست بهزاد داد. بهزاد در رو قفل کرد و همگی سوار ماشین شدیم. خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: سلام دختر گلم.
بهارک با تعجب به خانوم جون نگاه می کرد که بهنام گفت: بابا بهارک به خانوم جون سلام کردی؟
بهارک با خجالت گفت: سلام.
خانوم جون دستشو به سمت بهارک دراز کرد و گفت: بیا مادر بوسم بده ببینم.
بهارک نگاهی به بهنام کرد. بهنام هم گفت: بابا برو خانوم جون رو بوس کن. بدو دختر قشنگم.
بهارک صورتش رو به خانوم جون نزدیک کرد و خانوم جون بهارک رو بوسید و روی پاش نشوند و از جیبش بهش شکلاتی داد. بهنام به راه افتاد. خیلی زود از شهر خارج شدیم. بهارک تو بغل خانوم جون به خواب رفت. رو به خانوم جون گفتم: خانوم جون بهارکو بدین من، پاتون درد میگیره.
خانوم جون- نه مادر فرقی نداره، رو پای تو هم باشه پای تو درد میگیره.
- نه خانوم جون بدینش من.
بهارک رو از خانوم جون گرفتم و سرش رو روی پام گذاشتم و پاهاشو بین خودم و خانوم جون دراز کردم. خانوم جون خیره به بیرون بود که خوابش برد. کتابی رو از کیفم در آوردم و مشغول کتاب خوندن شدم. یک ساعتی گذشت که بهزاد دستش رو به سمت من آورد و روی کتاب رو گرفت. سرم رو بالا آوردم لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- هیچی دلم تنگ شد، حسودیم کرد داری کتاب می خونی به من محل نمیدی.
لبخندی زدم و نگاش کردم که ادامه داد: تو هم بخواب من بیدارم نمیذارم بهنام بکشمون.
- خوابم نمیاد. تو بخواب.
بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: هر دوتون بخوابید کمتر حرف بزنید. حواسمو پرت می کنید.
بهزاد- از خداتم باشه صداهایی به این زیبایی بشنوی.
بهنام دوباره نگاهی به من کرد و حرفی نزد. بهزاد برگشت و چشاشو بست. منم دوباره مشغول کتاب خوندن شدم. سرم رو که بالا آوردم چشای بهنام رو خیره به صورتم دیدم. لبخندی زد و دوباره به جلو نگاه کرد. یک ساعت دیگه هم با سکوت گذشت. نزدیک های عصر بود که تو یه شهر توقف کردیم. بهنام از ماشین پیاده شد. تا موقع بهزاد چشاشو باز کرد. برگشت، نگاهی به من انداخت و گفت: تو نخوابیدی؟
- نه.
تا موقع خانوم جون هم چشاشو باز کرد و گفت: کجاییم مادر؟
بهزاد- نمی دونم خانوم جون منم تازه بیدار شدم.
- بابا امانیم خانوم جون.
خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: این دختر هنوز خوابه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم: آره، اینقدر مسافرت مسافرت کرد حالا هم خوابیده.
تا موقع بهنام اومد و سوار ماشین شد نگاهی به ما کرد و گفت: ساعت خواب. چه عجب!
بعد چندتا آبمیوه رو به سمت خانوم جون گرفت. خانوم جون نگاهی کرد و برداشت. بعد رو به من تعارف کرد آبمیوه رو برداشتم پلاستیک آبمیوه ها به صورت بهارک کشیده شد و چشاشو باز کرد. بهارک نگاهی به اطراف کرد و زد زیر گریه. بهنام از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و بهارک رو برداشت. بهارک تو بغل بهنام آروم گرفت. نگاهی به بهزاد کردم که مشغول خوردن آبمیوه بود. بهنام سوار شد و بهارک رو روی پاش گذاشت و گفت: بهزاد تو بشین. من الان بشینم بهارک اذیت می کنه.
بهزاد سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد. بهنام هم اومد و سمت بهزاد نشست. خانوم جون نگاهی به بهنام کرد و گفت: تا کی می خوای اینطوری باشی؟ بلاخره این بچه هم مادر می خواد.
بهنام سرش رو تکون داد و همون طور که موهای بهارک رو نوازش می کرد به حرف های خانوم جون گوش می داد. خانوم جون ادامه داد: الان این بچه کوچیکه می تونه راحت با یکی دیگه کنار بیاد بزرگتر بشه نه هرکی هرکی زن تو میشه، نه هم بهارک با هرکی هرکی کنار میاد.
بهنام گفت: خانوم جون من نمی خوام ازدواج کنم.
خانوم جون- یعنی چی مادر؟ بلاخره که چی؟
بهنام- هیچی خانوم جون. بچمو بزرگ می کنم بعدم پیر میشم می میرم دیگه.
خانوم جون- این شد حرف؟
بهزاد- خانوم جون این الان نمی فهمه چی میگه بعدا خودش پشیمون میشه.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و حرفی نزد. بهزاد راه افتاد و دیگه کسی حرفی نزد. باز سکوت حکم فرما شد. تا موقع شام بهزاد رانندگی کرد. بین جاده یه جا واستاد همگی پیاده شدیم و تو یه رستوران بین راهی شام خوردیم. بعد از شام بهزاد گفت: کی اهل چاییه؟ خانوم جون شما که می خورین؟
خانوم جون- آره مادر اگه بریزی من می خورم.
بهزاد- بهنام می خوری؟
بهنام- نه.
- منم می خورم بهزاد.
بهزاد- تو نمی خوردی هم به زور به خوردت می دادم.
بهنام- تا موقع من بهارک رو می برم دستشویی.
خانوم جون- پس واستا منم بیام مادر.
به ماشین تکیه دادم. بهزاد هم کنارم ایستاد و گفت: خسته که نشدی؟
- نه هنوز.
- پس قصد داری خسته بشی؟
- قصد ندارم ولی خسته میشم.
بهزاد نگاهی به جاده انداخت و گفت: سرد شد نه؟
- آره یکم سرد شده.
بهزاد به سمت صندوق عقب رفت و گفت: لباس گرما تو کدومه؟
- تو چمدون مشکیه.
بهزاد چندتا لباس گرم در آورد. تا موقع بهنام و خانوم جون هم اومدن و راه افتادیم. یکی دو ساعت دیگه هم رفتیم. به اولین شهری که رسیدیم. یه خونه کرایه کردیم و خوابیدیم.
***
صبح با صدای بهزاد بیدار شدم. نگاهی بهش کردم. گفت: پاشو صبحونه رو آماده کنیم الان بقیه هم بیدار میشن.
از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: هنوز خیلی زوده من برم یه دوش بگیرم بعد.
- پس منم میرم نون بگیرم.
- گم نشی!
- اگه گم شدم خودمو به پلیس معرفی می کنم.
به سمتش رفتم و صورتشو بوسیدم. بهزاد بینیشو به بینی من فشار داد و گفت: من رفتم.
بهزاد که رفت، برگشتم تا به حمام برم بهنام داشت موهای بهارک رو نوازش می کرد کمی نگام کرد و با لبخند گفت: صبح بخیر.
- صبح بخیر.
لبخندی زدم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب گرم گرفتم. موهامو با حوله بستم و از حمام اومدم بیرون. بهنام داشت صورتش رو می شست. نگاهی به من کرد و روشو برگردوند. خانوم جون بیدار شده بود و داشت پتوش رو تا می کرد. نزدیکش رفتم و گفتم: سلام خانوم جون. صبحتون بخیر.
- سلام مادر. صبح تو هم بخیر. بهزاد کجاس؟
- رفته نون بگیره، الان دیگه میاد.
چند دقیقه بعد بهزاد اومد صبحونه رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. نزدیکای ظهر بود که لب دریا رسیدیم. بهارک بالا پایین می پرید و شیطونی می کرد. یه فرش پهن کردم خانوم جون و بهنام نشستن. من هم با بهزاد دنبال بهارک بودیم. بهارک کنار آب بازی می کرد منو بهزاد هم از دور نگاش می کردیم. رو یه تخته سنگ نشستیم. بهزاد دست منو بین دستاش گرفت و گفت: دلت باز شد؟
- مسخره می کنی؟
- نه به جون بهزاد!
- لوس.
بهارک به ما نزدیک شد و گفت: عمو بهزاد شلوارم خیس شد.
- اشکال نداره عمو جون. برو بازی کن.
بهارک- تو نمیای؟
- نه عمو تو برو.
بهارک دوباره به سمت آب دویید. داشتم نگاهش می کردم که بهزاد صورتمو بوسید برگشتم و گفتم: سواستفاده گر.
- کی من؟
- پس نه من؟
- خب زنمی!
- خوب شد من زن تو شدم.
- آره خیلی خوب شد.
و دوباره صورتمو بوسید. نگاهش کردم و گفتم: اِ، بهزاد زشته.
- میرم به خانوم جون میگما!
داشتم می خندیدم که بهارک به سمت ما اومد سر تا پاش خیس شده بود. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: عمو خیس شدم.
بهزاد زد زیر خنده. از خنده بهزاد و قیافه متعجب بهارک من هم به خنده افتادم. بهزاد صورت بهارک رو بوسید و گفت: اشکال نداره عمو بیا بریم جای بابا بهنام.
با بهارک به سمت خانوم جون و بهنام رفتیم. بهنام از دیدن بهارک تعجب کرد و گفت: بچمو غرق کردین؟ بابا، بهارک؟ چکار کردی؟
بهارک لبخندی زد و گفت: من نشسته بودم کنار دریا، آبا خودشون خوردن به من.
بهنام خندید و بهارک رو بغل کرد از تو ماشین براش یه حوله آورد و دورش پیچید. یک ساعتی نشستیم و بعد برای ناهار به سمت شهر رفتیم. بعد از ناهار یه ویلا کنار دریا گرفتیم. خانوم جون و بهارک به خواب رفتن. منو بهزاد از جامون بلند شدیم تا بریم لب دریا. نگاهی به بهنام کردم و گفتم: ما داریم میریم لب دریا تو نمیای؟
بهنام نگاهی به ما کرد و گفت: میرین شنا؟
- نه بابا میریم بشینیم.
- خب، آخه بهارک تنهاس.
- خانوم جون پیششه.
بهنام نگاهی به بهارک کرد و گفت: خب بریم.
هر سه تامون به لب دریا رفتیم. اول کنار آب ایستاده بودیم. چند دقیقه ای گذشت بهزاد گفت: بیاین پامون رو که به آب بزنیم.
بهنام نگاهی به من کرد من دمپای شلوارمو تا دادم و به سمت آب رفتم. بهنام هم دنبال منو بهزاد اومد. بهزاد یواش یواش جلو می رفت و منم دنبالش می رفتم. تا زانو تو آب بودیم. دستمو داخل آب بردم و یه مشت آب روی بهزاد پاشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و اونم یه مشت آب روم ریخت. بهنام از آب رفت بیرون و کنار دریا نشست. ولی منو بهزاد اینقدر آب بازی کردیم که سر تا پا خیس شدیم. احساس سرما می کردم. رو به بهزاد گفتم: بریم من یخ کردم.
بهنام نگاهی به منو بهزاد کرد و گفت: بابا شما زدین رو دست بهارک.
بهزاد خندید و گفت: پاشو فردا نوبت خودته چی فکر کردی؟ پاشو خدا وکیلی خیلی سرده.
بهنام خندیدو سرشو تکون داد به سمت ویلا به راه افتادیم.
عصر هممون پای تلویزیون نشسته بودیم که بهزاد گفت: بهنام پاشو بریم یکم ماهی بخریم شب ماهی بخوریم.
خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: آدم شمال که میاد نمی شه ماهی نخوره. خدا بیامرز آقا جونتونم هر وقت منو میاورد شمال برام ماهی درست می کرد.
بهزاد- خانوم جون باز هوایی شدیا! رو چشمم خودم میرم برات می خرم.
بهنام لبخندی زد و گفت: پاشو بریم پسر زبون باز.
بهزاد و بهنام رفتن تا از بازار ماهی بگیرن بهارک رو هم بردن. یک چایی ریختم و کنار خانوم جون نشستم. خانوم جون دستمو بین دستاش گرفت و گفت: بهزاد خوب سرحال شده.
- کی سرحال نیست، خانوم جون؟
خانوم جون خنده ریزی کرد و دستمو فشار داد و گفت: واسه بچه چه کار کردین؟
- فعلا که هیچی.
- همیشه مردا از بچه دار شدن فرارین، این بار تو.
- من که فراری نیستم خانوم جون.
خانوم جون سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد انگار به فکر گذشته هاش افتاده بود. در سکوت چاییمو خوردم گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی کردم مامان بود. خانوم جون که انگار از فکر اومده بود بیرون نگاهی به من کرد و گفت: کیه مادر؟
- مامانمه خانوم جون.
گوشی رو جواب دادم: الو؟
صدای مامان پشت گوشی بلند شد: سلام، خوبی؟
- سلام مامان خودم ممنون. شما خوبین؟ آقاجون خوبه؟
- آره مادر همه خوبن. کجایین؟
- رسیدیم شمالیم.
- به سلامتی، هوا چطوره؟
- خوبه عصرا یکم سرد میشه ولی روزا خیلی خوبه، جای شما خالی. چه خبر از ندا؟
- هیچی صبحی اینجا بود. سروش باهاش حرف زده، راضی شده بچه رو نگه داره. ولی خیلی بی حوصلس، واسه همین نکیسا و درسا رو گذاشت اینجا.
- می بینم سر و صدا میاد.
- آره دارن با بابات شوخی می کنن.
- دلم براشون تنگ شده.
- حالا کی برمی گردین؟
- یه هفته هستیم، بعد میایم.
- باشه مادر، به بقیه سلام برسون. کار نداری؟
- نه شما هم به بابا سلام برسون.
- باشه خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و گفتم: مامان سلام رسوند خانوم جون.
- سلامت باشن.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم. بهنام و بهزاد بودن. بهزاد با سر و صدا وارد شد و گفت: سلام، ما اومدیم. اینم از ماهی. نگار زغال خریده بودم کجا گذاشتی؟
- تو آشپزخونس.
- بیار که درست کنیم. خانوم جون بیاین بیرون البته باد سردی میاد یه چیز گرمی هم برای خودتون بردارین.
بهنام وارد آشپزخونه شد و سلام کرد. سرمو برگردوندم و گفتم: سلام.
زغال ها رو برداشتم. بهنام گفت: بده من می برم.
زغال ها رو به دستش دادم. داشت می رفت بیرون که گفت: بی زحمت یه لباس گرم هم برای بهارک از تو چمدون بردار سرما نخوره.
بهنام و خانوم جون رفتن بیرون من هم چندتا لباس گرم برای خودم و بهزاد و بهارک برداشتم و پشت سرشون رفتم. بهنام و بهزاد آتیش روشن کرده بودن و داشتن ماهی ها رو می شستن. بهارک رو صدا کردم: بهارک، زن عمو بیا لباستو تنت کنم سرما می خوری.
بهارک که حالا کمتر از من خجالت می کشید گفت: نه سرما نمی خورم.
- چرا عزیز دلم هوا سرد میشه بعد سرما می خوری، بعد بابا بهنام بهت آمپول میزنه. تو دوست داری آمپول بزنی.
بهارک به من نزدیک شد و گفت: بابا بهنام بهم آمپول نمی زنه.
- اگه سرما بخوری چون دوست داره زود خوب بشی بهت آمپول میزنه.
بهارک گفت: خب الان که سرد نیست.
تا موقع خانوم جون که یک گوشه نشسته بود گفت: ای دختر بد، خب بپوش دیگه سرما می خوری. به حرف گوش کن.
بهارک بغض کرد و تو چشاش اشک جمع شد. بغلش کردم و گفتم: نه خانوم جون بهارک دختر خوبیه. دعواش نکنید. خودش داشت لباسشو می پوشید.
اشک های بهارک به آرومی سرازیر شد. اشکاشو پاک کردم و گفتم: اگه گریه نکنی، لباستم بپوشی، می برمت لب دریا. باشه بهارکم؟
بهارک سرشو تکون داد و گفت: باشه.
لباسشو تنش کردم داشتم موهاشو که بهم ریخته بود درست می کردم. که چشمم به بهنام افتاد که خیره به منو بهارک بود. تا نگاه منو دید روش رو به سمت بهزاد چرخوند. دست بهارک رو محکم گرفتم و گفتم: بریم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که بهنام گفت: کجا میرین؟
- می خوام بهارک رو ببرم لب دریا، زود میایم.
بهنام لبخندی زد و سرشو تکون داد. دست بهارک رو محکم گرفته بودم. نزدیک آب شدیم. هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود. بهارک به سمت آب می رفت و از موج ها فرار می کرد. من هم هر بار که فرار می کرد بغلش می کردم و می چرخوندمش. بهارک با صدای بلند می خندید. مشغول بازی کردن بودیم که بهزاد گفت: غذا حاضره بیاین.
به سمت ویلا رفتیم.بهارک می دویید و جلوتر رفت. من هم پشت سرش می رفتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و بهارک داشت همه اتفاقات رو تعریف می کرد. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: حسابی خستت کرد آره؟
- نه، خودش بیشتر خسته شد.
بهارک با صدای بلند گفت: نه من خسته نشدم.
- پس بازم میریم بازی می کنیم.
بهارک- آره بریم.
- اول باید شام بخوریم بعدا، باشه؟
بهارک- باشه. بابا تو هم میای؟
بهنام دستی به سر بهارک کشید و گفت: آره بابایی میام، بیا بریم ماهی بخوریم.
به سمت خانوم جون رفتم از کنارش لباس گرم بهزاد رو برداشتم و به سمتش رفتم. لباس رو روی شونه هاش انداختم. سرش رو برگردوند و نگاهی به من کرد. لبخندی زد و گفت: سردم نیست. کنار آتیش گرمه بیا بشین.
کنارش نشستم. دستمو گرفت و به آتیش نگاه می کرد که گفت: خوب با بهارک سرت گرم بود!
- آره خیلی شیطونه.
- یکی نیست بگه تو که اینقدر بچه دوست داری چرا خودت بچه دار نمیشی.
- بهارک دختر خوبیه برای همین دوستش دارم.
- مگه قراره بچه ما بد باشه.
- آره دیگه من که شانس ندارم به تو میره، نمیشه تحملش کرد.
- پس چه صبری داری تو که سه ساله منو تحمل کردی.
-آره پس چی؟!
- ای پررو.
این رو گفت و مشغول قلقلک دادن من شد. خندیدم و به تلافیش اون رو قلقلک دادم. تا موقع صدای زنگ موبایلی بلند شد سرم رو بلند کردم. بهنام نگاهش رو از بهزاد گرفت و گوشیش رو جواب داد، احوال پرسی گرمی کرد و یواش یواش از ما دور شد. منو بهزاد چند سیخ ماهی برداشتیم و به سمت خانوم جون رفتیم گرم صحبت با خانوم جون بودیم که بهنام هم اومد. اخماش تو هم بود یه گوشه نشست. بهزاد یه سیخ ماهی به سمتش گرفت و گفت: بیا.
بهنام با بی حوصلگی گفت: نمی خوام.
بهزاد- موقع درست کردنش که داشتی خط و نشون می کشیدی که مبادا من سهمتو بخورم حالا چی شد؟
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و از جاش بلند شد و به داخل ویلا رفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: این چیش بود؟
- من از کجا بدونم. بهارک جون بیا اینجا زن عمو.
بهارک کنار ما نشست. چند ساعتی بیرون بودیم. آخرای شب خسته به داخل ویلا اومدیم. بهنام روی مبل خوابیده بود. بهارک رو که خوابیده بود تو اتاق خانوم جون گذاشتم و منو بهزاد هم به سمت اتاقمون رفتیم و خیلی زود از خستگی خوابمون برد.
صبح با صدای جیغ بهارک از خواب پریدم بهزاد هم مثل من هراسون بیدار شد و نگاهی به من کرد. از اتاق بیرون اومدم. بهارک یه گوشه از هال نشسته بود و گریه می کرد و بهنام سرش رو بین دستهاش گرفته بود. به سمت بهارک رفتم و بغلش کردم. بهارک جیغ می کشید و گریه می کرد. بهزاد بهم نزدیک شد و گفت: چی شده؟
- نمی دونم.
- عمو بهارک چی شده؟ بیا بغل من.
بهارک رو به بغل بهزاد دادم. با هم به بیرون ویلا رفتن. نگاهی به بهنام کردم که بی تفاوت به گریه های بهارک نشسته بود. نزدیکش شدم و گفتم: چی شده؟ بهارک چرا گریه می کرد؟
قبل از اینگه بهنام بخواد حرفی بزنه. خانوم جون از اتاقش بیرون اومد و گفت: مادر چی شده؟
- هیچی خانوم جون بهارک بود داشت گریه می کرد.
خانوم جون- چرا؟ مگه چی شده بود؟
- نمی دونم.
بهنام از جاش بلند شد و به بیرون ویلا رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم. به سمت بهارک رفت و بغلش کرد و بوسیدش. بهزاد با بهنام حرف می زد. بهنام بدون هیچ جوابی دست بهارک رو گرفت و از بهزاد دور شدو بهزاد به ویلا برگشت و گفت: چی شده بود؟
- من از کجا بدونم؟! به تو چیزی نگفت؟
- نه. ولش کن کاراتونو بکنید بریم سمت جنگل. بهنامم الان برمی گرده.
آب رو گذاشتم تا جوش بیاد رفتم و دست و صورتم رو شستم. فلاکس رو از آب جوش پر کردم. کلمن رو به دست بهزاد دادم و گفتم: سر راه یکم یخ هم بگیر.
بهزاد سرش رو تکون داد. خانوم جون آماده شد و روی مبل نشست. چیزی نگذشت که بهنام و بهارک هم اومدن. بهارک مشغول خوردن بستنی بود. بهزاد رو به بهنام گفت: حاضر شو بریم طرف جنگل.
بهنام- من نمیام، شما برین.
بهزاد- چرا نمیای؟
بهنام- حال و حوصلشو ندارم.
بهزاد- تو چت شده امروز؟
بهنام- بهزاد ول کن تورو خدا. تو هرجا دوست داری برو.
بهزاد حرفی نزد و به سمت من اومد و گفت: ولش کن باز معلوم نیست چیش شده. بردار بریم.
- بدون بهنام؟
خانوم جون- مادر بهنام نمیاد؟
بهزاد- نه خانوم جون امروز حالش خوب نیست. بذار یکم تنها باشه.
- این طوری که درست نیست.
بهزاد- نگار تو دیگه گیر نده. بچه که نیست بخواد میاد. نخواد هم نمیاد. نمی تونم که به زور ببرمش. این همه راه رو هم نیومدم که بشینم تو خونه. پس وسایلو بردار بیا بریم.
حرفی نزدم. دست خانوم جون رو گرفتم و با هم از ویلا اومدیم بیرون. تا نزدیک های عصر جنگل بودیم. بهزاد ناهار رو گرفت و همون جا خوردیم. طرف عصر برگشتیم ویلا بهارک و بهنام نزدیک دریا نشسته بودن. بهارک بازی می کرد و بهنام بی تفاوت بهش نگاه می کرد. منو خانوم جون به ویلا رفتیم و بهزاد به طرف بهنام رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم، مشغول حرف زد با بهنام بود. سرم رو به شستن وسایل گرم کردم. خانوم جون یه گوشه دراز کشید و خوابش برد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بهنام بهارک وارد شدن. بهنام نگاهی به من کرد و به سمت اتاقش رفت. پشت سرش بهزاد وارد شد. معلوم بود اعصابش حسابی خورده به سمتش رفتم و گفتم: چی شده؟
بهزاد به من خیره شد. حالا می شد چشای قرمزش رو دید. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: گریه کردی؟
- نه.
- معلومه گریه کردی. چی شده؟ تو رو خدا به منم بگو، برای باباجون اتفاقی افتاده؟ آرام جون کاریش شده؟
- گفتم هیچی نشده. برو کاراتو بکن. یه غذا درست کن خودتو خانوم جون بخورید. وسایلتم جمع کن فردا برمی گردیم.
- برمی گردیم؟!
بهزاد بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و من با تعجب بهش نگاه می کردم. به طرف اتاق رفتم. بهزاد روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. روی تخت نشستم و گفتم: بهزاد چی شده؟ چرا به من نمیگی؟
- نگار حوصلتو ندارم خواهشا برو بیرون.
- شما دوتا چِتون شده؟ خب اگه اتفاقی افتاده به منم بگین. با بهنام جر و بحث کردی؟
بهزاد چشاش رو باز کرد و با عصبانیت گفت: نه. پاشو برو می خوام بخوابم.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون. یه غذاش حاضری درست کردم. بهنام و بهزاد خوابیده بودن. خودم و خانوم جون شام خوردیم و خوابیدیم. صبح وقتی چشامو باز کردم، بهزاد داشت وسایل رو می برد بیرون از جام بلند شدم. نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. دست و صورتم رو آبی زدم. خانوم جون هم بیدار شده بود. بهارک رو روی پاش گذاشته بود و به بهنام و بهزاد که وسایل رو میذاشتن تو ماشین نگاه می کرد. نزدیک خانوم جون شدم و گفتم: صبح بخیر خانوم جون.
- صبح بخیر مادر. وسایلو برمی دارن می خوایم کجا بریم؟
- بهزاد گفت برمی گردیم.
- برمی گردیم مشهد؟
- آره خانوم جون.
- اینا که گفتن یه هفته ای می مونن! حتما براشون کاری چیزی پیش اومده، آره؟
- نمی دونم خانوم جون چیزی به من نگفتن.
از جام بلند شدم و از ویلا رفتم بیرون. بهزاد داشت وسایل رو جا به جا می کرد. بهنام نگاهی به من کرد، لبخندی زد و رفت داخل ویلا. نزدیک بهزاد شدم و گفتم: صبح بخیر.
بهزاد نگاهی به من کرد سرش رو تکون داد و حرفی نزد. گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
بهزاد نگاهی به من کرد و دوباره مشغول جا به جا کردن وسایل شد. دوباره گفتم: با توام چرا اینطوری می کنی؟
- برو نمی خوام باهات جر و بحث کنم.
- جر و بحث کنی؟! چی میگی؟
بهزاد نفسی کشید و گفت: بهنام یه چیزایی بهم گفته که به موقع باید در موردش جواب بدی. الانم خانوم جون هست نمی خوام اعصابشو خورد کنم. برو بی سر و صدا کاراتو بکن بریم مشهد.
- مگه بهنام چی گفته؟
- گفتم برو کاراتو بکن رسیدیم مشهد می فهمی. برو.
به سمت ویلا رفتم، اعصابم خورد شده بود، یعنی بهنام بهش چی گفته بود؟ فکرم حسابی درگیر بود. سرم رو بالا آوردم بهنام که داشت از در خارج می شد نگاهی به من کرد. با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم. وارد ویلا شدم وسایلی که مونده بود رو جمع و جور کردم و با خانوم جون از ویلا خارج شدیم. سوار ماشین شدیم. بهنام رانندگی می کرد. همه سکوت کرده بودیم. سر راه بهزاد پول ویلا رو به صاحبش داد و دوباره به راه افتادیم. نگاهش به بیرون بود. فکرم جای دیگه ای بود. تمام مدت به این فکر بودم که بهنام چه چیزی رو به بهزاد گفته. دلم می لرزید نکنه از شب تولد گفته باشه... ولی اون که تقصیر من نبود... نکنه از روزی که اومده بود خونمون گفته باشه... آخه اون موقع هم خودش منو بغل کرد... نمی دونستم چه کاری کردم. ماشن توقف کرد. بهزاد و بهنام پیاده شدن. ما هم به دنبالشون. به طرف مسجد کنار رستوران رفتم و آبی به صورتم زدم. انگار هیچ کس جز بهارک اشتها نداشت. غذاها رو نیمه رها کردیم و دوباره راه افتادیم. تا شب فقط سکوت بود. انگار همه کلی سوال داشتن، کلی فکر بی سر و ته مثل من. سر شب دوباره ماشین متوقف شد. بهنام پیاده شد و چندتا ساندویچ گرفت و برگشت. همه مشغول خوردن شدن و من فقط بهش نگاه کردم. دوباره راه افتادیم. نیمه های شب بود که رسیدیم. خانوم جون رو رسوندیم. بهنام ما رو هم پیاده کرد. بهزاد جلوتر رفت تا در رو باز کنه. بهنام چکدون ها رو به دست من داد. نگاهش کردم و از روی اجبار گفتم: دستت درد نکنه و به سمت خونه رفتم. بهزاد برگشت و با بهنام خداحافظی کرد. چمدون ها رو داخل خونه بردم و به اتاق رفتم اینقدر خسته بودم که فقط لباس هامو در آوردم و خوابیدم. نزدیکهای ظهر از خواب بیدار شدم. بهزاد خونه نبود. چمدون ها هنوز همون وسط بود. وسایل رو جا به جا کردم. غذا رو درست کردم و مشغول شستن لباس ها بودم که بهزاد اومد. نگاهی بهش کردم. به آرومی سلام کرد و به طرف اتاق رفت. چند دقیقه بعد برگشت و رو به روی تلویزیون نشست. همون طور که مشغول کارام بودم گفتم: غذا که می خوری؟
- نه.
- هنوز ساعت یکه کی ناهار خوردی؟
- ناهار نخوردم. بیا بشین کارِت دارم.
- بذار لباسا تموم بشه میام.
- نمی خواد تمومشون کنی بهت میگم بیا بشین.
به سمت بهزاد رفتم و روبه روس نشستم و گفتم: بگو.
بهزاد سکوتی کرد. چشاش به سمت زمین بود. سرش رو بالا آورد تو چشاش اشک جمع شده بود. برگه هایی که توی دستش بود رو به سمت من پرت کرد. نگاهی به برگه ها کردم. برگه ها آزمایشم بود. ولی چیزی ازش نمی فهمیدم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینا چیه؟
- آزمایشات.
خب می دونم آزمایشامن یعنی چی؟
- نمی دونی توش چی نوشته نه؟
- من از کجا بدونم؟! چی نوشته؟
- خودت رو نزن به اون راه.
از جام بلند شدم و گفتم: تو حالت خوب نیست، منو مسخره کردی؟ 4تا برگه رو انداختی جلو من که چی؟
- یعنی تو نمی دونی سرطان داری نه؟
- مسخره، این چه جور شوخیه که با من می کنی؟
- نگار خودت رو نزن به اون راه، این مرضی که تو داری مال چند سال پیشه مال وقتیه که منو تو ازدواج نکرده بودیم.
- بهزاد داری منو می ترسونی. شوخیت اصلا قشنگ نیست.
اشک های بهزاد سرازیر شد و با صدای بلند گفت: من با تو شوخی نمی کنم.
بغضم ترکید، اشکام آروم گونه هامو خیس کرد. نگاهم به بهزاد بود. بهزاد گفت: اینقدر خودخواه بودی و من نمی دونستم؟ تو که می دونستی چه مرگته چرا منو قاطی کردی؟
- چی داری میگی؟
- خودت رو نزن به اون راه، می دونم خبر داشتی، می دونم چند ساله می دونی که سرطان داری، ولی چرا بهم نگفتی؟ من حق نداشتم که بدونم.
- من هیچی نمی دونستم.
بهزاد فریاد زد: به من دروغ نگو.
از جام بلند شدم و به اتاق رفتم. هنوز نمی دونستم بهزاد چی میگه. گیج بودم. به یاد بهنام افتادم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون تلفن رو برداشتم و شماره بهنام رو گرفتم.
صدای بهزاد بلند شد: به کی زنگ میزنی؟
حرفی نزدم. آروم اشک می ریختم تا خود بهنام بهم نمی گفت نمی تونستم باور کنم. صدای بهنام از اون طرف خط به گوشم رسید: الو؟
هنوز حرفی نزده بودم که بهزاد گوشی رو از دستم چنگ زد و تلفن رو قطع کرد. و گفت: واسه همین بچه نمی خواستی نه؟ می دونستی داری می میری.
روی زمین نشستم و همون طور که گریه می کردم گفتم: من هیچی نمی دونستم. نمی دونستم می فهمی؟
بهزاد سرش رو تکون داد و از خونه رفت بیرون. گوشی رو برداشتم وشماره بهنام رو گرفتم چند تا بوق خورد که گوشی رو برداشت.
- الو بهنام، سلام.
- سلام خوبی؟
- این حرفا چیه که بهزاد میزنه؟
- کدوم حرفا؟
- خودتو نزن به اون راه، همه چیزو بهم گفت.
دوباره بغضم شکست و گفتم: راسته که میگه سرطان دارم؟
- هنوز هیچی معلوم نیست نگار.
- معلوم نیست و بهزاد اینطوری می کنه؟
- ببین دکتر رحیمی نژاد به من زنگ زد گفت مشکوک به سرطان لوزالمعدست همین.
- همین؟ به همین راحتیه؟
- ببین نگار هنوز هیچی مشخص نیست. شاید اصلا سرطان نباشه. اگه هم باشه میشه درمانش کرد.
تلفن رو قطع کردم دیگه نمی خواستم صداشو بشنوم. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.
صبح وقتی بیدار شدم بهزاد داشت لباساشو می پوشید. نگاهی به من کرد، چشای پف کردش نشون می داد که دیشب حسابی گریه کرده. همون طور که دکمه های پیرهنشو می بست گفت: پاشو حاضر شو.
- حاضر شم؟
- آره پاشو.
- کجا؟
- بریم طلاقت بدم.
وا رفتم همون طور که بهش خیره بودم. گفتم: بهزاد....
با همون حالت جدی گفت: پاشو بهنام بیمارستان منتظره.
- بیمارستان؟
- نگار خنگ شدی؟ پاشو می خوایم بریم ازت نمونه برداری کنن.
خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. دست و صورتم رو آب زدم. صورتم ورم کرده بود. اشک تو چشام جمع شد. کاش همه چیز خواب باشه. دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی اومدم بیرون. بهزاد روی مبل نشسته بود سرش رو بین دستاش گرفته بود. نگاهی بهش کردم. دلم برای زندگیمون می سوخت. به اتاق رفتم و همین طور که حاضر می شدم به خودم امیدواری می دادم که شاید چیزی نشده باشه. هنوز که چیزی معلوم نیست. از اتاق اومدم بیرون و گفتم: من حاضرم.
بهزاد از جاش بلند شد روش رو از من برگردوند و همون طور که دستش رو به صورتش می کشید با صدای گرفته ای گفت: بریم.
پشت سرش راه افتادم. تو ماشین نشستم. بهزاد بدون هیچ حرفی راه افتاد. تو فکر و خیالات خودم بودم که ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم رو به روی بیمارستان بودیم. بهزاد صورتش رو به سمت من چرخوند و گفت: قبل از اینکه بریم تو می خوام اگه هرچیزی بوده همین الان خودت بهم بگی. نگار الان از خودت بشنوم خیلی بهتره تا اینکه دکتر بگه.
- من چیزیم نیست، حداقل تا روزی که با تو ازدواج کردم چیزیم نبود. من بهت دروغ نگفتم.
اشک تو چشای بهزاد جمع شده بود. نفسی کشید و آب دهنش رو قورت داد، معلوم بود بغضش رو می خوره، به چشام نگاه کرد و گفت: امیدوارم هیچی نباشه. میدونی که چقدر از دروغ بدم میاد.
نگاهش رو ازم گرفت و پیاده شد. پاهام سست بود. می ترسیدم. همه زندگیم به یه آزمایش بستگی داشت. در ماشین رو بستم و کنار بهزاد به سمت بیمارستان به راه افتادم. وارد بیمارستان که شدم انگار قلبم ایستاد. بغض گلومو فشار می داد. دلم می خواست بهزاد بغلم کنه مثل همیشه بهم دلگرمی بده و بگه هیچی نیست. بگه هرچی بشه کنارمه. بگه... وای که چقدر احمق بودم. صدای بهنام باعث شد که از فکر و خیال بیام بیرون. سرمو بالا آوردم بهنام نگاهی به صورت من کرد و گفت: سلام، خوبی؟
نمی دونم چرا ولی حس می کردم باعث همه این مشکلات بهنام. خیلی جدی گفتم: سلام، خوبم.
بهنام لبخندی زد و روش رو به سمت بهزاد چرخوند و گفت: آزمایشگاه ته سالنه نگار بلده. شما برین منم الان میام.
منتظر بهزاد نشدم و به راه افتادم. وارد آزمایشگاه که شدم همون خانوم قبلی روی صندلی نشسته بود. از جاش بلند شد و با من احوالپرسی کرد. چیزی نگذشت که بهنام اومد. همراهش یه زن همسن و سال خودش بود. بهنام دکتر رسولی رو معرفی کرد بهنام داشت از افتخارات دکتر رسولی می گفت و من بی توجه به اون تو افکار خودم می چرخیدم که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بیا.
دنبالش به راه افتادم وارد اتاقی شدم دکتر رسولی به من گفت: لباستو در بیار و روی تخت دراز بکش. رو تخت دراز کشیدم نمی دونستم می خواد چکار بکنه. تا موقع یک مرد و زن جوون وارد اتاق شدن. بهنام، دست بهزاد رو گرفت و از اتاق برد بیرون. دختر جوون پارچه سبزی رو روی شکمم انداخت. اول یه آمپول بی حسی به شکمم زد. بعد هم طوری ایستاد که من نمی تونستم ببینم دکتر رسولی چکار می کنه. هیچی حس نمی کردم بعد از چند دقیقه دختر جوون ظرفی رو به دکتر رسولی داد اون هم تکه گوشت مانندی رو توی ظرف گذاشت. مرد جوون نخ بخیه رو به دست دکتر رسولی داد سرم رو بلند کردم تا ببینم ولی دختر جوون به سمتم اومد و گفت: یکم دیگه صبر کن الان تموم میشه.
چند دقیقه بعد دکتر رسولی گفت: تموم شد می تونی بلند بشی. از جام بلند شدم. قسمتی از شکمم باندپیچی شده بود. داشتم به شکمم نگاه می کردم که دکتر رسولی گفت: قسمتی از شکمت رو اندازه یه سوراخ یک سانتی باز کردم. همین، چند روز دیگه هم می تونی بیای و بخیه هاتو بکشی. حرفی نزدم لباس هامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.چیزی حس نمی کردم. به سمت در خروجی رفتم بهزاد و بهنام گوشه سالن نشسته بودند. بهنام با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم. بهزاد گفت: بهنام دیگه کاری نداره؟
بهنام نگاهش رو از در آزمایشگاه گرفت و گفت: نه ببرش خونه. بذار استراحت کنه. یکی دو روز دیگه نتیجشو میدن.
بهزاد سرش و تکون داد و گفت: فعلا خدافظ.
بهنام- خدافظ، نگار جان مواظب خودت باش هر وقت موقعش شد خودم میام بخیه هاتو میکشم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خدافظ.
با بهزاد به راه افتادیم. تا خونه هیچ حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، بهزاد گوشه ای روی مبل نشست و من به اتاق رفتم. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، مامان بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
صدای مامان پشت خط پیچید: سلام نگار جان، خوبی مامان؟
- سلام ممنون، شما خوبین؟
- آره همگی خوبیم، کجایین؟
چند لحظه سکوت کردم مکثی کردم و گفتم: رامسریم، تو ویلا.
- هوا که خوبه، آره؟
- آره خیلی خوبه.
- اخبار می گفت بارون اومده آره.
- آره بارون اومد.
- حواست باشه، یه وقت سرما نخوری! مراقب شوهرتم باش.
- چشم مراقبیم.
- کی بر می گردین؟
- احتمالا فردا میایم برای بهزاد کار پیش اومده زودتر بر می گردیم.
- آهان باشه، مواظب خودت باش. کاری نداری؟
- نه.
- خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم، احساس ضعف می کردم. به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد سرش رو روی مبل گذاشته بود و چشاشو بسته بود. از توی یخچال کمی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم. نگاهم به بهزاد بود، تو دلم می گفتم حالا چی میشه...!! انگار همه چیز بستگی به جواب اون نمونه برداری لعنتی داشت. به اتاقم برگشتم و سعی کردم بخوابم تا از این همه فکر خودمو خلاص کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد. با صدای سلام و احوال پرسی بهزاد بیدار شدم. حواسم رو جمع کردم. صدای بهنام بود، صدای باباجون. از جام بلند شدم. موهامو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون. باباجون روی مبل نشسته بود به سمتش رفتم و سلام واحوالپرسی کردم. بابا جون لبخند تلخی زد. نگاهی به بهزاد کردم که بی تفاوت نشسته بود. گفتم: باباجون، چرا آوا و آرام جون رو نیاوردین؟
باباجون لبخندی زد و گفت: دیگه اونا نیومدن.
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم بهنام توی آشپزخونه مشغول درست کردن چایی بود. گفتم: سلام.
برگشت و لخندی زد و گفت: سلام. ببخشید من فضولی می کنم. دیدم بهزاد که بلند نمیشه به ما یه چیزی بده بخوریم گفتم خودم بلند بشم.
- برو بشین من خودم همه چیز میارم.
- نه تو برو خیالت راحت هیچ چیز رو نمی شکنم.
- تو برو پیش باباجون. بهزاد که انگار با همه دعوا داره.
- به تو چیزی گفته؟
سکوتی کردم و گفتم: نه.
- راستشو میگی دیگه آره؟
به سمت یخچال رفتم، کمی میوه توی ظرف گذاشتم و به سمت بهنام برگشتم. میز رو روی اپن گذاشتم. سوزشی رو روی شکمم حس کردم. کمی خم شدم و دلم رو گرفتم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی. فکر کنم اثر بی حسی از بین رفته. جای بخیه هام درد گرفت.
بهنام دستمو گرفت و گفت: بیا برو بشین. من خودم همه کارارو می کنم.
- خب آخه....
- آخه بی آخه، برو بشین.
از آشپزخونه بیرون اومدم. و کنار باباجون نشستم. باباجون نگاهی به من کرد و گفت: خب بابا، جواب نمونه برداری رو کی میدن؟
با تعجب به باباجون خیره شدم و حرفی نزدم. بهنام با یک سینی چایی رو به روی من نشست و گفت: بابا خبر داره.
سرم رو پایین انداختم. باباجون دستش رو روی شونم گذاشت. حرفی نزدم. آروم اشکهام جاری شد. سرم رو بالا نیاوردم. باباجون به سرم بوسه ای زد و گفت: هنوز که چیزی معلوم نیست دخترم.
با دست اشکم رو پاک کردم. ترسم از سرطان نبود. از تنهایی بود. از اینکه بهزاد فکر کنه بهش دروغ گفتم، از اینکه تنهام بذاره. دستی به پشتم کشید و چاییشو برداشت. هنوز چاییش تموم نشده بود که گفت: بهنام بریم؟
بهنام نگاهی به باباجون کرد و گفت: بریم من شما رو می رسونم برمی گردم.
باباجون- پس نمی خواد باشه خودم میرم.
بهنام- نه خب شما رو میذارم برمی گردم. عجله ای نیست که!
بهزاد از جاش بلند شد و گفت: بابا بریم من می رسونمتون، خودمم بیرون کار دارم. بهنام تو پیش نگار هستی؟
بهنام- آره.
بهزاد و باباجون رفتن و منو بهنام تنها موندیم نگاهم به سمت بهارک افتاد که آروم روی مبل خوابیده بود. به بی خیالیش حسودیم می شد.
بهنام کنارم نشست و گفت: گریه نکن نگار جان، هنوز که چیزی معلوم نیست. اصلا معلوم هم بشه اتفاقی نیفتاده که راحت درمان میشی.
نگاهی بهش کردمو گفتم: چرا فکر می کنی ناراحتی من برای این بیماریه؟
- پس واسه چیه؟
- من بهزاد رو دوست دارم، در مورد طور دیگه ای فکر می کردم. نمی دونستم تو سخت ترین شرایط تنهام میذاره.
- منظورت چیه؟!
خیره به بهارک شدم و گفتم: هیچی ولش کن.
بهنام دستشو روی صورتم گذاشت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت: بهم بگو نگار، بگو چی شده؟ تا حالا هرچی رو به من گفتی بد دیدی؟
حس می کردم باید با یکی درد و دل کنم. بهنام رو مثل برادر بزرگتری می دونستم که همیشه هوامو داشته و داره. به چشاش خیره شدم و گفتم: بهزاد فکر می کنه بهش دروغ گفتم. فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. من هیچی از مریضیم نمی دونستم. توقع نداشتم بهزاد همچین چیزی رو بگه. الان من به دلگرمیش احتیاج دارم ولی فقط ته دلمو خالی می کنه. بهنام می فهمی چقدر سخته؟
بهنام با تعجب به من نگاه می کرد، حرفی نزد فقط اخم کرد و روش رو برگردوند. بعد گفت: برم یه چایی دیگه بیارم بخوری.
این بار من بودم که با تعجب به بهنام نگاه می کردم. چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت و کنارم نشست. نفسی کشید و گفت: برای بهزاد سخته که این موضوع رو قبول کنه، با این حرفش می خواد از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه. نگار بهزاد واقعا نگرانته من می دونم چه حالی داره.
- به این میگن نگران بودن؟! میگن دوست داشتن؟!
اشکامو پاک کردمو گفتم: کاش همین طوری که تو میگی باشه.
بهنام دیگه حرفی نزد، نیم ساعت بعد بهزاد اومد. بهنام چند دقیقه ای موند و بعد رفت. گرسنم شده بود. بهزاد از بیرون کباب گرفته بود. روی میز نشستم و گفتم: بهزاد بیا من اینقدر گرسنمو الان همشو می خورم.
بهزاد بی توجه به من به تلویزیون خیره شده بود. رفتم بالای سرش و شونشو تکون دادم. نگاهی به من کرد. گفتم: کجایی؟! گفتم بیا ناهار بخوریم.
- من نمی خوام سیرم.
به آشپزخونه برگشتم و مشغول خوردن شدم. بغض گلومو گرفته بود. به سختی لقمه ها رو قورت می دادم. بعد از غذا به اتاق رفتم. روی تخت نشستم. چیزی نگذشت که بغضم شکست. کمی گریه کردم تا آروم شدم. تا موقع در باز شد. بهزاد به تخت نزدیک شد و یه لیوان آب کنار تخت گذاشت و رفت بیرون. به لیوان آب نگاه کردم. حرصم گرفت. لیوان رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون رفتم رو به روش ایستام و گفتم: فکر کردی من به لیوان آب احتیاج دارم؟ فکر کردی اگه یه لیوان آب بدی دستم من میگم بهزاد مرد خیلی خوبیه؟ به این میگی دلسوزی؟ به این میگی دوست داشتن؟
لیوان آب رو محکم کوبیدم روی میز و گفتم: اگه دوست داشتنت اینه باشه واسه خودت.
به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و پشت در نشستم. نمی دونستم چرا زندگیم از این رو به اون رو شده بود. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. چشم که باز کردم هوا تاریک بود. گردنم بدجور درد می کرد. جای بخیه هام می سوخت. حس می کردم حالت تهوع دارم. انگار همه اتفاقات به ذهنم هجوم آوردن. بغض گلوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم. حالم بهم خورد دست و صورتم رو آب زدم. از دستشویی که بیرون اومدم بهزاد با چشای قرمز به من نگاه می کرد. بی توجه بهش به اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: قرصاتو خوردی؟
با پرخاش بهش گفتم: به تو ربطی نداره.
بهزاد اخم کرد و با عصب
نظرات شما عزیزان: