درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
رمان کسری--امیرعلی نگفته بودی عجب دانشجوهای خوشتیپ وباحالی داری من که رفتم بااجازه! --خانم شایان علت اومدنتون چی بود ؟ چرا گوشیتونو نبردین؟ اخمالو برگشت چند تیکه ازون موهای لختش از شال ریخته بود بیرون وتقریبا کج پیشونیشو گرفته بود ولی سعی نکرد جمشون کنه لباشو جمع کرد با یه حالت کینه توزانه گفت --اقای محترم بنده به دلایل خاص خودم اومدم اینجا وفک کنم به خودم مربوطه! بعد دستشو به حالت تهدید تکون دادوگفت --درضمن من بچه نیستم به یه خانم محترم نمیگن بچه! همینطور که حرف میزد داشت عقب عقب میرفت ازین حالت بچه گونش خندم گرفته بوداصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط یه لنگه ابرومو برای مسخره بودن حرفاش داده بودم بالا از ذهنم گذشت چقدر ازین دختر کوچولو خوشم میاد از اون نوری که لحظه به لحظه تو شاخه ها گم میشد وروی صورت رها پیدا میشدو چهره اشو رویایی نشون میداد حس خوبی داشتم میخواستم برم جولو موهاشو که میدونستم تاب و تحمل وایسادن زیر شالشو نداره بهم بریزم همینطور که داشتم نگاش میکردم تو کمتر از صدم ثانیه ازجولو چشمم ناپدید شد افتاد به سرعت رفتم طرفش پاش به یه تیکه سنگ گیر کرده بود واونم چون عقبی اومده بود افتاده بود سریع نشستم کنارشو گفتم --چیزیت نشد ؟ در حالی که پاشو میمالید وصورتش از درد جمع شده بود نگاه اشک الودشو دوخت بهمو گفت --فک کنم پام پیچ خورده --متاسفم چشمای اشکیش چقدر قشنگ بود معصومانه وکودکانه --نه نه اشکال نداره من کمکتون میکنم تا بلند شید دستمو به سمتش گرفتم گرفت تا بلندشه اما دوباره ناله ای کردو نشست رو زمین وسرشو انداخت پایین شالش به علت افتادنش از سرش افتاده بود وموهای دم اسبی که بسته بود کج افتاده بود نشستم روزمین روبروش نگاهمو دوختم بهش فک کنم گریه میکرد که سرش پایین بود --نمیتونی بلندشی؟ سرشو تکون دادبهش گفتم --میشه نگام کنی سرشو بلند کرد ومن نگاه اشکیشو دیدم --ببین خب میتونم کولت کنم تا برسیم موافقی نگاهش شرمنده شدوگفت --نه مرسی اخه ... فک کنم اذیت بشین شما برین کمک بیارین با مهربونی گفتم --نه نه اصلا شما که وزنی ندارین واز پشت نشستم روبروشو گفتم --حالا دستتو حلقه کن دور گردنم ومحکم منو بگیر بریم رها مردد بهش نگاه کردم نه وجدانمان قبول نمیکنه بریم رو کول این مرد اونم کی استاد خبیث! اصلا نمیخوام خودم میرم استاد--پس چرا نمیای؟ --نمیخوام خودم سعیمو میکنم برگشت وباتعجب نگام کرد کم کم اونم گارد گرفت --خب هرجور میلته !من از رو حسن نیتم خواستم کمکت کنم! بعدم بلند شد وایساد --پس چرا معطلی پاشو بریم دیگه ناخوداگاه دستی به سرم کشیدم ای وای کوش؟ شالم کوش؟دستپاچه دنبال شالم رو زمین میگشتم که دیدم استادبه زانو نشست اومد نزدیکم دستشو اورد سمتم که سریع به خودم اومدمو سرمو کشیدم عقب وگیج نگاش کردم پوفی کردوگفت --شالت دور گردنته حواس پرت! بدون توجه به حرفش شالمو از گردنم باز کردم وانداختم روسرم موهامم که چون جولوش کوتاهو لخت بود دوباره اومد بیرون که با عصبانیت دستمو محکم کردم تو موهامو دادمشون عقب دوباره اومد بیرون با چشام بالای موهامو نگاه میکردم میخواستم مطمعنشم که نمیاد دیگه ولی!یه تار دو تار ...چندتار ریخت بیرون اخمی کردم --اهکیییییییییی برو تو دیگه لعنتی کورشدم باخودم درگیر شده بودم اصلا حواسم به استاد نبود ! صدای خنده ی بلندش منو به خودم اورد نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد خودمم خندم گرفت استاد--خب حالا بریم خانم محترم نامرد داشت تیکه مینداخت منظورش به حرف قبلم بود دستمو به سنگ بزرگی که جولوم بود گرفتم بلندشم که دادم رفت هوا ودوباره نشستم مچ پام کلا در رفته بود نمیشد اصلا بیخیال شدمو نشستم استاد--ببین بیا لجبازیو بزار کنار من کولت میکنم میریم دیگه وبعد دستی به صورتش کشید کلافه بود --نمیخوام --چرا --چون چون --چون لوسی لجبازی --نه اصلا --پس کی منو اورد اینجا ؟کی حواسش نبود افتاد؟ ساکت شدم تا اخر عمرم که نمیخواستم بشینم اینجا دستامو به سمتش دراز کردم با تعجب ونیشخند نگام کرد تودلم گفتم مسخره!سواستفاده گر پرو... خودم--چرا اینطوری نگام میکنی نمیخوام بغلت کنم که ! خب بیا بشین من بهت تکیه میکنم و اون پام که سالمه رو رو زمین میکشم اون یکیم روهوا اروم خندید واومد نزدیکم شالشو دراورد باتعجب نگاش میکردم اونم پامو که پیچ خورده بود بلند کرد وشالشو دورش بستوسفت کرد با محکم کردن شالش دور مچ پام دادم رفت هوا که دیدم اس تادو گفت --هیچی نیست نگران نباش دوباره اشکم درومده بود با پشت دست اشکامو پاک کردم --گریه میکنی اوو بچه بیا باهم حرف بزنیم حواست پرتشه در عین حال به من تکیه کن چپی چپی نگاش کردم که گفت --خب فهمیدم خانم جوان بهتره؟ چشامو ریز کردم وسرمو تکون دادم شونشو اورد نزدیکتر وگفت --حالا به من تکیه کن بلندشیم دستامو دور شونش حلقه کردم اونم کمکم کرد که بایستیم به سختی وکلی اه وناله ایستادم نگاهی بهش کردم که لبخندی زدو گفت --حالا اروم اروم قدماتو بردار بریم اهسته اهسته سعی کردم قدمام باهاش یکی بشه و به اینصورت را افتادیم خیلی اروم حرکت میکردیم بهش نگاهی کردم خیلی بهم نزدیک بود بنابرین رومو کردم سمت دیگه ساکت بود حوصلم داشت سر میرفت --استاد مگه نگفتین بیا باهم حرف بزنیم حوصله ات سر نره پس چیشد؟ با تعجب برگشت نگام کرد خجالت کشیدم بنابر این گفتم --چرا اینطوری نگاه میکنید خب میخواین حرف نزنیم --نه اصلا خب میدونین برای شروع تو بگو یه سوال کن خندم گرفت الان تنها سوالی که درگیرش بودم این بود که چرا این کلاش تو چشمشه --چرا میخندی ؟ بعد فک کنم شیطنتش گل کرد چون صورتشو برگردوند سمت من منم برگشتم سمتش با علامت سوال نگاش کردم نگاش شیطون شدو گفت --هر سوالی بخوای میتونی بپرسی اعم از خصوصی غیر خصوصی.... ای بچه پرو معلوم نیست تو مغزش چی چی داره میبافه جدی نگاش کردم ورومو برگردوندم اصلا تو این فاصله ی کم چطور روش میشه نگام کنه --نخیر تنها سوالی که برام پیش اومده اینکه چرا کلاهتونو انقدر پایین کشیدین طوری که من چشاتونم به سختی میبینم تعجب کرد بعد با لحن مرموزی گفت --خب میدونی قبل ازینکه جوابتو بدم اول کلاهمو بکش بالاتر مرسی دست ازادمو اروم بردم سمت کلاش وکشیدمش عقب ینی یکم بیش از حد معمول در این حد که قیافه اش باموهای تخت زیر کلاش شبیه کلاه قرمزی بشه --خیلی نبردی عقب؟ --نه --راستش وقتی داشتم میومدم تو کلبه چوبیه حس پلیسیم گل کرد همین بیشتر از این توضیح نمیدم خنده ام گرفت ترسو ! اروم سرمو برگردوندم سمتش و از دهنم در رفت --ترسو! چپ چپ نگام کرد جدی شدو گفت --بهتره تا اونجا حرفی نزنیم میدونین قیافه اش شد همون استاد جدی که میاد سر کلاس و ادم از این جذبه اش جدی میشه وحرفشو گوش میده ناراحت گفتم --خب شما پیشنهاد دادید حرف بزنیم خب نزنیم! روشو کرد اونور فک کنم دوباره از حرفم ولحن بچگانه ام خندش گرفت استاد--چند سالته دانشجو ترم اولی یا دوم؟ فک کنم حس بزرگ بینیش بد جوری گل کرده دیگه علنی میخواست ازم اعتراف بگیره سنم کمه با غرور گفتم --19 ینی سن جوانی !بعدم ترم 2 چیه مگه؟ بالبخند گفت --هیچی --چرا یه چیزی هست بگو --نیست --هست --الان شما داشتی مسخره میکردی باتعجب برگشتو گفت --من؟؟؟اصلا اینطور نیست --هست پس چرا گفتی چند سالمه --بی غرض بود --نبود --چرا بود کلافه برگشت سمتم دست ازادشو گرفت دور دهنم وتو چشام زل زدو گفت --وایی رها دیونه ام کردی دختر خوبه من یه سوال پرسیدما!!! شو ( walk by me) | نرجس خاتون کاربر انجمن | معرفی و نقد کتاب سرمو تکون دادم تادستشو ببره کنار . اروم دستشو برداشت و روشو کرد اونور دوباره راه افتادیم فک کنم رو اعصابش را رفتم اروم گفتم --استاد چیزی نگفت به روبرو نگاه میکرد واقعا من چه رویی داشتم دوباره سر کلاسای این ظاهر بشم دوباره گفتم --استاد استاد استاد!!! --میشه الان به من نگی استاد بگو چمیدونم .. تا خواست دهن باز کنه گفتم --کشاورز پوزخندی زدو گفت --نه اینم نگو چون تو دلت یه چیز دیگه میگی فعلا تا برسیم میتونی بگی امیرعلی اروم زمزمه کردم --امیرعلی امیرعلی چه اسم قشنگی نگاش کردم لبخند زد --استاد اسمتون خیلی قشنگه ها ! جدی گفت --ممنون ولی دوباره گفتی استاد که --شرمنده روم به دیوار ولی دیگه چون اصرار کردین میگم .راستی امیرعلی از کجا فهمیدی من اینجام یه ابروشو داد بالا فک کنم تودلش گفت پسرخاله عمه خاله دوغی نوشابه ای چیزی بیارم خدمتتون --خب از روحیاتت --امیرعلی روحیات من مگه چشه؟ یدفعه برگشت سمتمو گفت --مثل الان --امیرعلی مگه الان چه جوریه؟ --الان.... تا برسیم هرچی دلم خواست پرسیدم وتقریبا تخلیه اطلاعاتیش کردم به جز یه سوال که اونم تا اومد تک زبونم بچه هارو دیدم که از دور برامون دست تکون میدن منم حواس پرت یادم رفت پام مشکل داره دستی که رو شونه ی استاد گذاشته بودمو بردم بالا وبراشون خواستم تکون بدم که شتلق افتادم اما قبل از اینکه بخورم زمین سریع استاد منو گرفت بین زمینو هوا رو دستاش با عصبانیت همینطور که کج منو نگه داشته بود گفت --رها چرا حواست نیست؟؟؟؟؟ بعدم کمکم کرد تا وایسم میخواستم بهش بگم حواسم تو حلقت گیر کرده بودپسره ی از خودراضی رسیدیم به بچه ها سپیده سریع اومد جولو نگران نگام کردوگفت --چیشدی تو؟ --نمیدونم افتادم پام پیچ خورد قبل از اینکه کسی چیزی بگه استاد یا بهتره بگم امیرعلی گفت -- فک کنم باید بره دکتر کلا نمیتونه راه بره احسان اومد جولو وگفت --من با سپیده رهارو میبریم شما با بچه ها میخواین ادامه ی راهو برین کمکم کرد بشینم روی تخت رستورانی که توش صبحانه خوردیم وبعد گفت --نه مشکلی نیست باهاتون میام احسان وبچه ها شروع کردن تشکر کردن وبعد منو باخودشون بردن بعداز خداحافظی وکلی متلک دوستو اشنا شنیدن وقتی دیگه داشتیم دور میشدیم درحالی که به سپیده تکیه کرده بودم سپیده رو مجبور کردم برگرده سمت گروه استاد که هر لحظه دورتر میشدن تودلم گفتم به هرحال زحمت کشیده بود ما که نمکدون نمیشکنیم در حالی که دستمو برای امیرعلی تکون میدادم از دوربلند گفتم -- استاد برگشت وازون دور دستمو براش تکون دادمو گفتم --مرسی بابت همه چیز کلاشو به نشونه ی ادب کشید پایین ودستشو نزدیک سرش برد وبعد اورد پایین بعد برگشت سمت دوستاش باصدای سپیده به خودم اومدم --چه جنتلمن بود برگشتم سمتش که داشت رو به رو رو نگاه میکردو گفتم --هی بریم دیگه دیر شد من چلاق شدم --تو چلاق بودی عزیز همینطور که داشتیم میرفتیم یکی سپیده میگفت یکی من اخر سر احسان گفت --رها بسه نکنه توماشینم اوضاعتون همینه؟ توماشین که نشستیم احسان بازجوییشو شروع کرد وسپیده ام نمکاشو ریخت روسرم منم هرچی جواب سربالا بلد بودم زدم توسرشون اخرم احسان از روعصبانیت سکوت کرد وسپیده از رو لجش پامو نیشگون گرفت تا یه هفته نتونستم برم دانشگاه فقط تو خونه نشسته بودم وبه درددلهایی که خیلی وقت بود تو دل مامانم تلنبار شده بود گوش میکردم کلا امار فامیل اومد تو دستم. هی دل غافل چقدر من ازین فامیل دور بودما ینی من این هفته از دست مامانم کلا هنگیدم از دست پویام که تلافی تمام کارامو سرم دراورد قاطی کردم فقط بابا شبا که میومد خونه بهم خوش میگذشت چون مامان دیگه درددلاشو با بابام میکرد پویا سربه زیر تر میشد واز همه بهتر یکی پیدا میشد ینی بابام که به حرفای من گوش کنه موقع امتحانا رسیده همه چیز مثل قبله:مامان تو اشپزخونه ...بابا جلو تلوزیون...پویا با دوستاش بیرون ومن هم توی اتاقم بین زمینو هوا در حال درس خوندن بعضی اوقات که دقیق فکر کنی میبینی تو زندگیت هر کسی داره نقشیو ایفا میکنه یا هر کسی یه رنگه مثلا بابا برای من رنگ ابیه چون همیشه مایه ی ارامشمه یا هرکسی یه شکلیه مثلا... از روتخت بلند شدم ورفتم سمت میز کامپیوترم عروسک عزیزم ینی اقای سیاه پوستو با قیافه ی مسخره وکجوکولش برمیدارم ونگاش میکنم یه چیزی کمه سریع میدوام وعینک مطالعمه امو برمیدارم برمیگردم سمت میز وعینکو میزارم رو صورت اقای سیاه پوست دقیق که نگاش میکنم بله خودش شد کسی که شخص مقابل من در بازیه مثل شطرنج مثلا اقای سیاه پوست شبیه استادمونه مخصوصا اخماش که جزو همیشگی صورت استاده.... پله های دانشگاه رو دوتا یکی داشتم میرفتم پایین که یکی صدام زد --هی رها وایسا دختر چقدر تند میری سریع وایسادم طوری که میخواستم پرتشم ولی دستمو به نرده فشار دادم نیافتم رسید بهم --داشتی میافتادی که ! خوبه حالا تازه پات خوب شده نگاهی به صورت شادو خندون احسان کردمو گفتم --چیه کبکت خروس میخونه امتحانو خوب دادی؟؟ سرشو کج کرد مرموز نگاش کردم --ینی نمیدونی؟؟ --حالا نه اینکه شما بد دادی خانوم مهندس منم سرمو کج کردمو گفتم --حالا اقا مهندس یه بستنی مهمونمون کن ببینم چقده ولخرجی کیفشو رو شونش صاف کردو گفت --من همیشه دستو دلبازم دخترجون بیا بریم که ناهارم مهمون من بعد سرشو اروم اورد جلو گفت --فقط بچه ها نفهمن چشمکی زدو گفت --اکی خندیدم خیر سرش میگه دست ودلباز منم اروم بهش گفتم --احسان سپیده که دیگه جزو بچه ها نیس سرشو تکون دادو دوباره اومد جلو گفت --باشه فقط سپیده اونم به خاطر تو خندیدم اما با صدای سرفه ای هردو برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم به به چشمم به جمالت روشن سریع احسان گفت --سلام استاد خسته نباشید استاد اخم غلیظی رو چهرش بود خیلی سریع گفت --دانشگاه محل علم ودانشه اقا حواستونو جمع کنین لطفا بعد رو کرد به منو گفت --ازشما بعیده خانم شایان سریع گفتم --وا استاد ایشون راجع به امتحان سوال کردن --از این به بعد هر سوالی دارید از من بپرسین بعدم خشن راشو کشیدو رفت پشت سرش برگشتمو گفتم --دیونه دیونه دیونه احسان گفت --بیا رها بسه اخرین امتحانمو که دادم همه بچه هارو دعوت کردم به بستنی ...علتشم رفتنم بود به علت شغل پدرم کلا ماتابستانهارو ایران نبودیم درطول سال که بیشتر اوقات بابا تنهایی سفر میکرد ودر تابستان مارو باخودش می برد جلوی در دانشگاه باسپیده وفریبا منتظربقیه ی بچه هاوایساده بودیم تقریبا همه ی کلاس بودن به جز چندنفر که ترجیح میدادم کلا نبینمشون ازون دور دیدم احسانو دوستاش اومدن امروز حتی این بچه خرخونای کلاسم میومدن در کل من رابطه ام با بچه ها خیلی خوب بود چون غیر از اینکه شیطون بودم وبیشتر اوقات کلاسو منو شایان بهم میریختیم وکلا استادارو پیر میکردیم درسمم خوب بود رسیدن... همشون مودبانه سلامو احوالپرسی کردن احسان اما پکر بود ینی چون من داشتم میرفتم پکر بود ؟ یا امتحانشو بد داده بود؟ ازش پرسیدم --احسان امتحانو خوب دادی نگاهی بهم کردو گفت --اره بد نبود سرمو تکون دادمو گفتم اهان ...البته سپیده ام ناراحت بود اینو از چرتو پرتایی که بارم میکرد میفهمیدم کم کم بقیه ام اومدن وکلی مسخره بازی دراوردن بردمشون کافی شاپ کنار دانشگاه ..کل کافی شاپ مابودیم هرکسی از هر میزی یه چیزی میگفت اصلا به فکر جیب من نبودن که! شایان که رفته بود میز روبه رویی !هرچی بهش میگفتیم بابا تو پاشو بیا اینجا ابروهاشو میداد بالا...تازه بعداز چند دقیقه فهمیدم این مارموز کلکش چیه جاتون خالی هرچی دم دستش بود روسر بنده هوار کرد درلحظات اخر همه بلند شدن اومدن سرمیزما منم بلند شدم هرکسی با شوخی یا جدی داشت تشکر میکرد تا خواستم جواب شون بدم دیدم یکی دست بستنی شو زد تو صورتم وشلیک خنده دستمو رو صورتم کشیدم وبا عصبانیت برگشتم سمت کسی که اینکارو کرده که ازم عکس گرفت سپیده ی نامرد بود بلند گفتم --سپیده وایسا که من اومدم وشروع کردیم دور میز چرخیدن دیگه کل کافی شاپ منفجر شد از خنده دراخر از همه با یه وضعی خداحافظی کردم داشتم میرفتم سوار ماشینشم که یه نفر صدام کرد برگشتم دیدم احسانه ...باتعجب نگاش کردم که اومد جلو ویه پلاستیکی دستش بود گرفت سمتم وگفت --رهاجان یادم رفت اینو بهت بدم باتعجب نگاش کردمو گفتم --این چیه دیگه؟ --یه کتاب...راستش اونروز که رفته بودیم نمایشگاه کتاب تو نبودی سپیده به من گفت که تو این کتابو خیلی دوست داری منم خریدم ولی یادم رفت بهت بدم امیدوارم توی تابستون بدردت بخوره بعد درحالیکه دستاشو تو جیبش میکرد با نیشخند گفت --کلا کتاب خوبیه موفق باشی رها وبعد رفت باتعجب نگاش میکردم که درحین رفتن دوباره برگشت یکی از دستاشو از تو جیبش دراورد وبرام تکون داد به خودم اومدم ودستمو براش تکون دادم اونم برگشت ورفت همینطور که به پلاستیک تو دستم نگاه میکردم سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم سرموبلندکردم ونگاهم توی نگاه عصبی استاد افتاد تکیه داده بود به ماشینش وداشت نگام میکرد ابروهامو دادم بالا ...این دیگه چشه ؟ چرا هرجام اینم اونجا سبز میشه؟ حتما هویجه دیگه! شاید اگر اینطور نگام نمیکرد میرفتم جلو وازش خداحافظی میکردم ناسلامتی یه ترم زده بودم ناکارش کرده بودما!!! با این فکر خندیدم وبدون توجه بهش سوار ماشینم شدم که تازه بابا برام خریده بود اول از تو پلاستیک کتابو دراوردم ببینم این چی بوده که سپیده گفته من دوسش دارم ....وقتی نگام افتاد به جلد کتاب خندیدم اونم با صدای بلند زیر لب گفتم دیونه ...دیونه کتاب بابالنگ دراز بود همونی که همیشه به شوخی با سپیده راجع به علاقه ام بهش میگفتم صفحه ی اولشو باز کردم یه شعر نوشته بود باکنجکاوی خوندمش پس از لحظه های دراز....بردرخت خاکستری پنجره ام برگی رویید...ونسیم سبزی تاروپود خفته ی مرا لرزاند....وهنوز من ...ریشه های نتم رادرشن رویاها فرو نبرده بودم...که براه افتادم...پس از لحظه های دراز..سایه ی دستی روی وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.. نظرات شما عزیزان: شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : Hadi
|