درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت ، سرش را بلند کرد و در دل گفت : پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم !
لحظاتی صبر کرد و سرش را به زیر انداخت و چهره اش در آب افتاد ؛ ناگهان باران گرفت و او با شور و مستی فریاد کشید وای باران و دستانش را بلند کرد تا باران آن ها را بشوید. هنگامی که باران تمام شد مرد گفت خداوندا برای این باران از تو متشکرم اما نه من تو را دیدم نه صدایت را شنیدم و نه تو را لمس کردم !
و آن مرد هرگز نفهمید …

�ید�3 ��P>, �. از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندى زد و گفت : دخترم ، نگران نباش ؛ آن معجونى که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.

 

�؇} ���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : Hadi

مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
“تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران” اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند ، پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟

برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه ! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.”
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به نفع خود تغییر داد :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادرزاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط.هیچ برای فقیران.”
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند :
“تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم ؟ نه. برای برادر زاده‌ام ؟ هرگز. به خیاط ؟ هیچ. برای فقیران”
نکته اخلاقی :
خدا نسخه ای از هستی و زندگی به ما میدهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را علامت گذاری کنیم ؛ از زمان تولد تا مرگ این خود ما هستیم که زندگی را میسازیم !!!



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید.

پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید.
مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت :
“دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.

دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟
مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.

ا�j� ���&, ��ش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

 



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان،  رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت …
وقتی به ایستگاه رسیدند ، پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت : می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو ؛ گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد !

.
.
شخصی نزد حلاج آمد و گفت : من سالها ثروتم را جمع کردم که به عربستان بروم و خدا را زیارت کنم ، در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود ، مردم زخمی بودند و سر پناهی نداشتند ؛ مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، کودکان یتیم و گرسنه را دیدم و با باقیمانده ثروتم برای آنها غذا تهیه کردم …
به روستای دیگری رسیدم ، جوانی را دیدم تنها و غمگین که زیر درختی نشسته بود ؛ پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
و حلاج به او گفت :
تو خدا را زیارت کردی …
خدا سرپناهی نداشت ، تو برای خدا سرپناه ساختی !
خدا زخمی بود ، تو خدا را درمان کردی !
خدا گرسنه بود ، تو خدا را سیر کردی !
خدا تنها و غمگین بود ، تو خدا را از تنهایی درآوردی !
و حلاج در پایان گفت : خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زبانی زندانی نیست …
خدا ، یاری رساندن به انسانهاست !!!



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : Hadi

وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.

پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در حدقه چشمش لق لق میزد گفت : متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …
بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi

مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟
دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت : وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟

.
.
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
.
.
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 ::  نويسنده : Hadi

تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که شب های پاریس زیباترین شب های دنیاست.

در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!»
شیدا می گوید: « و گفتید که خبرنگار هم نیستید!»
« نیستم!»
مرد دست بردار نیست، قیمت را بالا می برد:« صد و بیست هزار فرانک!»
شیدا باور نمی کند، لب هایش را روی هم می فشرد، مرد می گوید: « صدو پنجاه هزار فرانک!»
شیدا برای اینکه خودش را از مزایده ی فرانک نجات بدهد، می گوید: « به پول احتیاج ندارم!» و چون در واقع به چنین پولی خیلی محتاج است، کمی ملایم می شود. مرد می گوید: « می دانم!»
« می دانید؟»
« بله مادموازل! خیلی چیزها درباره ی شما می دانم، اما به صحت و درستی آن ها اطمینان ندارم!»
« یعنی شما برای این منظور چنین مبلغی می پردازید؟»
« بله! برای اینکه اطمینان پیدا کنم شایعاتی که درباره ی شما شنیده ام دروغ است!»
شیدا نگاهی به چشمان بسیار سیاه مرد می اندازد و به زبان مادری اش می گوید: « آه خدا جون! این نوع دیوونگی رو برای اولین بار می بینم!»
مرد وانمود می کند که از حرف های او هیچ نمی فهمد، می گوید:« مطمئن باشید که زندگی نامه ی شما را نه جایی چاپ می کنم و نه به کسی بازگو می کنم!»
« به اندازه ی حس کنجکاوی شما روزنامه های پاریس هرچه دلشان خواسته درباره ی من نوشته اند، می توانید آن ها را بخوانید!»
و بالاخره مترو در ایستگاه « لویز میشل» توقف می کند. شیدا بی اعتنا به مرد سمج پیاده می شود و به طرف پله های خروج راه می افتاد. اما مرد همچنان تعقیبش می کند و در حالی که با عجله پله ها را پشت سر او بالا می رود، می گوید: « همه را خوانده ام! می دانید که آن نوشته ها حقیقت ندارد!»
شیدا می ایستد، رویش را به طرف مرد برمی گرداند و می گوید: «من درباره ی خودم هیچ حرفی ندارم که بگویم، درباره ی آن نقاش عاشق هم می توانید از خودش بپرسید!»
« من می خواهم از زبان شما بشنوم، به علاوه نشانی او را نمی دانم، اگر به من بدهید حتما این کار را می کنم!»

شیدا از اینکه نشانی آن نقاش را ندارد غمگین می شود، اشک در چشمانش می لرزید، لبش را زیر دندان های قشنگ ش می فشرد، ناگهان سرش را پایین می اندازد و به طرف خانه اش می دود. مرد هم تر و فرز به دنبال او می دودو میگوید: حتی نمی خواهید آن تابلو را ببینید؟
- نه هیچ اشتیاقی برای این کار ندارم!
اما مرد میداند که مشتاقتر از او کسی وجود ندارد، میگوید: پس شما عاشق آن مرد نقاش نبوده اید!
شیدا در حالی که نفس نفس می زند، کلیدش را روی ر آپارتمانش می اندازد و میگوید: شب خوش موسیو! و در را می بندد. مرد میگوید: خدا کند عاشق آن نقاش نباشید!
اما شیدا نمی شوند. مرد بعد از لحظه ای سکوت دست هایش را با نا امیدی به هم می کوبد و آرام و شکست خورده، از پله ها پایین می رود. 
***
روز بعد مرد دوباره شیدا را تعقیب می کن. آنطور که پیداست خیال ندارد دست از سر او بردارد. شیدا همچنان بی توجه به او دوان دوان به طرف مترو می رود. و خوش را لا به لای آدئم های ایستادده از نظر پنهان می کند. اما موقع پیاده شدن دوباره او را می بیند که میگوید: لطفا صبر کنید! خواهش می کنم!
شیدا بی اعتنا وارد مزون لباس می شود، مرد هم به دنبالش. نگهبانِ در ، جلو اورا میگرد، مرد کارت شناسایی اش را نشان می دهد، نگهبان به او تعظیمی میکند و شیدا می فهمد که او مرد معروف و با نفوذی است.، چون هیچ کس بدون کارت ورود نمیتواند وارد شود. ازکنال تلویزیون"فشن" آمده اند که فیلمبرداری کنند. خانم پری یز، طراح لباس، حسابی خوشحال است و در حالی که دستورالعمل های لازم را جدی تر از همیشه می گوید، لبخند هم می زند. شیدا طبق معمول لباس عروس می پوشد، وقت نیست موهای انبوهش را آرایش بدهند، یک تور بلند روی سرش می اندازند . شیدا برای اولین بار دست و پایش می لرز. آن مرد سمج بین تماشاچیان است و او نگران است که نتواند عصبانیت خودش را کنترل کند. آخر از همه شیدا روی سن می رود. نور پروژکتورها زیادتر از حد معمول است ، انگار همه راز درون او را زیر آن نورها به نمایش گذاشته اند.و مرد پشم سیاه براحتی می تواند آنچه را که حاضر بود برای دانستنش صد و پنجاه هزار فرانک بدهد، می بیند و می فهمد. در میان انبوه جمعیت شیدا چشمان ظلمانی او را می بیند، جایی که باید لبخند بزند، هول می شود، اما فلاش دوربین های عکاسی بیشتر از همیشه نور پرتاب می کنندو شیدا می فهمد که چهره اش جذابتر شده است. لبخند خانم پری برز حاکی از همین است. نگرانی شیدا برای به موقع لبخند نزدن رفع می شود وقتی که همه مانکن ها پشت سر طراح روی سن می آیند، شیدا در بین آنها نیست. به محض اینکه مرد متوجه غیبت او میشود، هراسان از جابر می خیزد و به طرف در می رود، خوشحال است که نشانی خانه او را میداند، یکراست به آنجامی رود و درست جلوی در ورودی اورا غافلگیر می کند: سلام مادموازل! امیدوارم از دستم ناراحت نشوی، اگر جای من باشید...
شیدا حرف اورا قطع میکند: موسیو! من به زبان فرانسه آنقدر تسلط ندارم که بتوانم آنچه را که شما می خواهید تعریف کنم! ناگهان مرد به زبان و فارسی و لحن محاوره ای اصیل 
می گوید:«مهم نیست خانوم!من زبون فارسی رو بهتر از شما بلدم!»

شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : Hadi

ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟
- بیا بشین جانم.. مقابل او نشستم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.

نیرنگ


- خانوم رسام من خیلی شرمنده ام دلم میخواد بدونی چقدر از رفتارتینا دلگیر شدم،خصوصا در مورد یادگاری پدرت. وقتی فربد موضوع را برام تعریف کرد اونقدر خجالت زده شدم که نمی تونستم بیام و تو چشات نگاه کنم. 
مطمئن باش که من دیشب تینا رو تنبیه کردم و قدغن کردم که دیگه پا به شرکت بذاره. حالا فرض کن من پدرتم که دارم ازت عذر خواهی میکنم منو ببخشی.
- نیازی نیست اینقدر خودتون رو ناراحت کنید من رفتار تینا رو به بزرگی و خوبی شما می بخشم. 
- مرسی دخترم واقا که دختر با شعور و با گذشتی هستی. من از اینکه توی این شرکت کار میکنی خیلی خوشحالم.
- ممنون اقای فرهنگ و برخاستم وگفتم: امری نیست
- عرضی نیست جانم. بفرمایید.از اتاق که خارج شدم اقای فرهنگ وارد شد.
- سلام
-سلام دیروز چی شد؟
- به لطف شما مشکل برطرف شد.
- به مامانتون گفتید سر ساعتی که میایید جلوی مجتمع منتظرتون باشه؟
- فکر نمی کنم اینقدر بیکار باشن که هر روز منتظر من بمونند.
- خب کار خیلی اشتباهی کردید چرا به حرف من گوش نکردید ؟ چرا موضوع رو جدی نگرفتید؟
- برای اینکه فکر نمی کنم اینقدر جدی باشه.
- حتما باید اتفاقی بیافته تا بهتون ثابت شه موضوع جدیه؟ اگه امروز باز منتظرتون باشن چی؟
- اگر امروزمنتظر بودن یه فکر اساسی میکنم.
در همین حین اقای انتظامی وارد اتاق شد و گفت: خانم رسام پرونده....
نگذاشتم حرفش را تکمیل کند و گفتم: ببخشید فراموش کردم آقای انتظامی الان براتون میارم. پرونده را برداشتم ومیخواستم به اتاق اقای انتظامی بروم که تلفن به صدا در آمد. خواستم برگردم که اقای انتظامی گفت: من جواب میدم. پرونده را به اتاق اقای انتظامی رساندم و به اتاقم برگشتم. اقای فرهنگ گوشی تلفن را روی دستگاه گذاشت و گفت: اقایی با خانم گلچین کار داشت. 
حدس زدم که این اقا کسی جز منصور نیست. در دلم گفتم: بیچاره این بار هم که میخواست جواب بگیره من گوشی را برنداشتم. یک ساعت بعد اقای فرهنگ همراه اقای انتظامی از شرکت خارج شد تازه ساعت دو بود و الناز هنوز به شرکت برگشته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود که ضربه ای به در خودر و مردی وارد شد و سلام کرد. نگاهش کردم و او را به خاطر اوردم منصور بود. برخاستم و گفتم: سلام بفرمایید و با دستم به صندلی کنار میز اشاره کردم . درحالیکه برمی نشست گفت: متشکر معذرت میخوام که دوباره مزاحم شدم. خانم گلچین هستن؟
- متاسفانه نه
سری تکان داد و گفت: مطمئن باشم
- بله یه پیغام از طرف ایشون دارم.
- هر چند حدس میزنم ولی بفرمایید
- چرا اینقدر ناراحتید؟ یعنی از شنیدن جواب مثبت الناز زیاد خوشحال نیستید
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ درست شنیدم؟ و با تصدیق من جعبه ای را از جیب پالتویش بیرون کشید و گفت: زحمت بکشید اینو از طرف من تقدیمش کنید. جعبه را از دستش گرفتم و در حالیکه ان را نگاه می کردم گفتم: مسلما الناز با دیدن این دوتا غنچه گل سرخ که نوید بخش خوشبخیته خوشحال میشه.
- ممنون خانم از دیدنتون خوشحال شدم.. خدانگهدار
- خداحافظ
نشستم و دوباره به جعبه نگاه کردم. دو غنچه کوچک روی پارچه سفید براقی که ته جعبه را پوشانده بود کنار هم قرار داشتند و برگهای سبز کوچکشان ساقه شکننده و ظریفشان را از دید مخفی کرده بود: وای چقدربا احساس
ناگهان صدای اقای فرهنگ را شنیدم که گفت: درسته هدیه قشنگی بهتون داده
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: وا این کی اومد که من نفهمیدم و گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم
- بله سرگرم بودید. جلسه عمو تموم شد؟
-نه یک ربع دیگه مونده.
نشست گفت : شماره همراه اقای محمدی را بگیرید و یه قرار برای فردا ساعت ده سر ساختمون بذارید. شماره را گرفتم وبه محض شنیدن بوق ازاد گوشی را به سمتش گرفتم. درحالیکه با دستش گوشی را به طرف خودم برمیگرداند گفت: خواهش میکنم . با حرص گوشی را به گوشم نزدیک کردم و در همان لحظه صدای خشن اقای محمدی را شنیدم که میگفت: الو الو
- ناچار گفتم: الو سلام اقای محمدی
- سلام خانوم رسام.. درست گفتم؟
- بله.. اقای فرهنگ یه قرار ملاقات برای فردا ساعت ده سر ساختمون میخواستن.
- اقای فرهنگ یا فربد؟
- فربد
- پس بهش بگید اگه یه دقیقه هم دیر کنه نمی پذیرمش
- حتما فرمایشی نیست؟
- خدانگهدار
- خداحافظ و در حالیکه نفس عمیقی می کشیدم گفتم: گفت اگر یک دقیقه هم دیر کنید شما رو نمی پذیره
- پس من فردا ساعت ده و پنج دقیقه میرم ببینم منو میپذیره یا نه؟
- پس مطمئن باشید که اقای محمدی رو نمی بینید.
سرش را تکان داد و گفت: چرا دوست ندارید با مهیار همکلام شید؟
- من؟؟ اشتباه میکنید
- من اشتباه میکنم. مهیار که اشتباه نمی کنه. میگه من فکر میکنم خانم رسام با عزائیل راحت تر از من باشه.
درحالیکه از تعبر او خنده ام گرفته بود گفتم: منم فکر میکنم عزرائیل جرات نداره سراغ اقای محمدی بره برای اینکه ایشون خیلی خشن و بد اخلاق هستند.
درحالیکه میخندید گفت: تا حالا نشنیدم کسی به مهیار بگه خشن. بیچاره قیافه و صداش خشن و عبوس به نظر میاد نمیدونید چه روح لطیفی داره .. و خندید
در همین موقع تلفن به صدا در اومد گوشی را برداشتم و گفتم: بله
- الو... رمینا؟
- بله مامان سلام.
- سلام کی میای خونه؟
- پنج دقیقه دیگه از شرکت میام بیرون. برای چی؟
- یعنی کی میرسی خونه؟
- نهایت چهل و پنج دقیقه دیگه خونه ام. برای چی؟
- نمیخوام تا پنج و نیم بیای خونه
- اتفاقی افتاده؟
- نه امروز میخوام یک ساعت بیشتر تنها بمونم 
- این درست، ولی من این یک ساعت رو کجا سرگردون بشم؟
- رمینا با من بحث نکن . برو پارک برو توی خیابون توی شرکت بمون.. یه کاری بکن.
- چشم چشم شما عصبانی نشید
-پس فهمیدی چی گفتم؟
- بله فهمیدم
- پس خیالم راحت باشه
- بله راحت باشه
با قطع شدن تماس به فکر فرو رفتم: یعی چی شده؟ حتما باز عمو اومده اون طرفا و مامان نمیخواد که ما همدیگر رو ببینیم. من نمی فهمم دلیل مامان چیه، ای کاش برام توضیح میداد شاید منم دیگه اینقدر مشتاق دیدن عمو نبودم. حالا کجا برم خسته و مونده.
با صدای اقای فرهنگ که گفت: اتفاقی افتاده به خودم اومدم.: نه چیز مهمی نیست
- مطمئنید که چیز مهمی نیست؟
- البته.... فقط و با یاد اوردن اینکه اقای رستمی چند دقیقه قبل به خاطر کار مهمی زودتر از هروز رفت، ساکت شدم.
- به من بگید شاید بتونم کمک کنم.
- میخواستم امروز یه کم دیرتر از شرکت برم ولی یادم اومد که اقای رستمی زودتر رفته.
- حالا میخواید چیکار کنید؟
- بالاخر یه کاری میکنم 
- من یه پیشنهاد دارم که بهتون توصیه میکنم قبول کنید... ببینید الان عمو با اقای عظیمی قراره برن سر ساختمون . منم اومدم یه امانتی از عمو بگیرم و برم. به نظر من بهتره شما همراه من بیاید چون تقریبا مسیرمون یکیه چون من این امانتی رو باید به یکی از دوستام بدم . اون امانتی رو به ارش میدم و بعد از همون طرف شما رو میرسونم و خودم برمیگردم موافقید؟
- من نمیخوام مزاحم شما بشم.
- ببینید من باید اون مسیر رو طی کنم چه شما باشید چه نباشید. پس تعارف نکنید باشه؟ با تکان دادن سرم موافقت کردم. چند دقیقه بعد اقای فرهنگ امانتی را تحویل گرفت و گفت : حاضرید؟
پالتو و کیفم را برداشتم و گفتم: بله
فربد درحالیکه در اتاق اقای فرهنگ را قفل میکرد گفت: اینو یادتون رفت بردارید. و به جعبه گل الناز اشاره کرد.
- نه یادم نرفته. لازم نیست ببرمش خونه.
ابروهاش رو بالا برد و حرفی نزد. ده دقیقه ای سکوت بینمان حکمفرما شد و در اخر اقای فرهنگ سکوت را شکست و گفت:
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
- بپرسید..
- یه کم خصوصیه اشکالی که نداره؟؟
- به نظر من پرسیدن هیچ سوالی اشکالی نداره مخاطب اگر نخواست می تونه جواب سوال رو نده.
درحالیکه به خیابان خیره شده بود گفت: ولی شما لطف کنید جواب سوالام روبدید
- پس چندتا سواله نه یکی!
- سوال که زیاده ولی امروز به سه چهارتاشون جواب بدید کافیه.
- باشه شروع کنیم
- فکر نمیکنید بایست هدیه اون اقا رو با خودتون میاوردید یا واضحتر بگم برای چی اونو برنداشتید؟
- خب چون لازم نبود با خودم بیارمش . سوال بعدی؟
- شما قصد دارید با ایشون ازدواج کنید؟
- نه چطور همچین فکری کردید؟
- پس چرا اون هدیه رو ازش قبول کردید شما میدونید وقتی یه دختر از یه مرد گل قبول کنه با توجه به این که اون مرد ازش خواستگاری کرده باشه چه معنی میده
- قبل از اینکه جواب سوالتون رو بدم یه سوال دارم. شما اون کاغذ رو خوندید. درست میگم؟
- بله اما عمدی نبود. شما کاغذ رو روی میز من جا گذاشتید ولی من نمی دونستم این همون کاغذیه که روز قبل از اون اقا گرفتید. فکر کردم مربوط به شرکته. خط اول رو که خوندم فهمیدم همون کاغذه و دیگه کنجکاوی بهم اجازه ندادبقیه اش رو نخونم. می دونم کارم دوراز ادب بوده ولی منم مثل شما کنجکاو شده بودم. حالا دیگه نمی دونم شمام تا حالا نامه کسی رو خوندید یا نه. به هر حال ازتون معذرت میخوام. حالا که جواب سوالتون رو گرفتید جواب سوال منو بدید. - اون اقا قصد نداره با من ازدواج کنه و اون نامه مال دختر مورد علاقه اش بود که به من داد تا به اون برسونم و اون جعبه گل به خاطر جواب مثبت دختر به پیشنهادش بود.
- خیلی کنجکاو شدم بدونم اون دختر کیه؟
- کنجکاوید یا میخواید مطمئن شید من راست میگم؟
- از خداکه پنهون نیست از شما چه پنهون.. هردوش
از اینکه اینقدر راحت اعتراف میکرد خنده ام گرفت و گفتم: الناز..در حالیکه متعجب شده بود گفت: خانم گلچین؟!
- بله درست شنیدید.
- پس یعنی دیگه جواب قطعی رو داد؟
- با اجازه شما بله
- حیف شد دختر خیلی خوبی بود.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی اون الناز رو میخواسته ولی فرصت نکرده ازش خواستگاری کنه؟ و با تاسف گفتم: خب الناز سه ساله که توی شرکت شما بوده نمی تونستید یه طوری بهش بفهمونید که بهش علاقه دارید؟ این همه سستی و اهمال کفر ادمو بالا میاره.
- فکر می کنم سوتفاهم شده. یکی از دوستان بهش علاقه مند بود. واقعا براش متاسف شدم.شما چطور؟



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : Hadi


فنجان قهوه اش را بر می دارد و به خانه همسایه اش می رود.او دارد اپرا می خواند.شیدا می ایستد تا آوازش قطع شود.فنی،زن مهربانی است که از همه زندگی شیدا باخبر است و شاهد ماجراهای تلخ و شیرین زندگی او بوده است. از این گذشته،فنی دوست و هم صحبت خوب و کاردانی برایش است،هر وقت او احتیاج به کمک یا راهنمایی دارد،بی دریغ کمکش می کند،از بس اپرا خوانده است،صدایش صاف و کلفت شده است و آرام حرف زدن را از یاد برده است.شیدا حوصله ندارد تا پایان آواز او صبر کند،زنگ را فشار می دهد.فنی با نگرانی در را باز می کند و می گوید:«این وقت شب؟!باز کابوس دیده ای؟یا از صدای من نمی توانی بخوابی؟»

در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذارم تو گالریم؟»
«خودتون گفتین!»
«آره گفتم،ولی سالی یه بار می ذارم!اون هم اگه نمایشگاه سالانه داشته باشم!»
«شما خیلی ضد و نقیض حرف می زنین و این باعث شده که با شما همکاری نکنم!»
«همکاری؟!»
«معامله!»
لویی می خندد و با خونسردی می گوید:«اینقدر زود قضاوت نکنین،شما می تونین تشریف بیارین خونه من و اگه تابلو رو با امضای اصلی دیدین،اونوقت هرچی شما گفتین درست!»
«کی دعوتم می کنین؟»
«از همین لحظه هر وقت که شما آماده باشین!»
شیدا عصبانی می شود:«درست حرف بزنین آقای محترم!الان نصفه شبه!»
لویی سر به سر او می گذارد و می گوید:«اِه؟می دونین نصفه شبه و تلفن کردین؟«و بلافاصله می گوید:«ساعت هشت بعد از ظهر خوبه؟»
«آره خوبه!»
لویی سن خودش را به خاطر می آورد.سی و پنج سال!با این سن و سال احساس می کند سخت عاشق شیدا شده است.سه چهار سال به طور مداوم به تابلوی بی جان او خیره شده است و حالا با دیدن خودش کاملا آماده پذیرفتن عشق او است.با اینکه هنرمند نیست،اما خوب بلد است که از قبال هنر نان بخورد و پول بسازد،با خرید و فروش تابلوهای با ارزش میلیون ها فرانک روانه جیب هایش می کند.پدرش از تاجران سرشناس عربستان است،اما لویی چشم داشتی به ثروت پدرش ندارد و نمی تواند در برابر حس معامله گری قوی ای که از اجدادش به ارث برده است ساکت بماند.تا حالا با تکیه بر پول به هر خواسته ای رسیده است و فکر می کند دستیابی به شیدا هم از این راه ممکن است.ازدواج نکرده است،اما معشوقه های رنگارنگی دارد که عاشق هیچ کدام نیست.از مستخدمش می پرسد:«ماریان!همه چیز رو به راه است؟»
ماریان می گوید:«من که سر در نمی آورم!»
«از چی؟!»
«از تغییر غیرمنتظره شما!مگر مهمان شما کیست؟»
«یک پرنسس!»
«پرنسس؟»
«بله!»اشاره به تابلو می کند و می گوید:«او!جاندار و واقعی به خانه من می اید!»
ماریان نگاهی به تابلو می کند و می گوید:«از کی تا حالا یک مانکن پرنسس شده است؟»
«می خواهی بگویی مهمان من ارزش این همه پذیرایی را ندارد؟»
«نه موسیو!می خواهم بگویم او فقط زیباست،هیچ وقت هم زیبایی ملاک ارزش نبوده است!»
«تو حق نداری درباره او این طور حرف بزنی،او با مادر من هموطن است!»
«باشد!اما این دلیل نمی شود که شما خشمگین شوید و صدایتان را بالا ببرید!»
ماریان از بدرفتاری لویی قهر می کند و می خواهد خانه او را ترک کند،ولی صدای زنگ هم بلند می شود،لویی با دستپاچگی می گوید:«ماریان!قهرت را بگذار برای فردا!اگر بروی من نمی توانم پذیرایی کنم،چون می خواهم فقط روبه روی او بنشینم و تماشایش کنم!»
ماریان لبخند آشتی پذیری می زند و به آشپزخانه می رود.لویی در را باز می کند،با فنی و شیدا دست می دهد و به زبان فارسی و با لحن طعنه آمیزی می گوید:«از من ترسیدی که با خودت محافظ آوردی؟»
شیدا وارد اتاق پذیرایی می شود و می گوید:«فنی دوست بسیار نزدیک منه!»
شیدا به طرف تابلوی چشمان سرمه ای می رود،رو به رویش می ایستد.امضای نقاش را که می بیند،نمی تواند اشکش را مهار کند.فنی کنارش می آید و می گوید:«آرام باش عزیزم!»
شیدا با لحن دردآلودی می گوید:«او همه آرامش مرا با خود برده است فنی!»
لویی به خود اجازه می دهد که بازوی شیدا را برای دلداری بگیرد،او را به طرف مبل هدایت می کند و به زبان فارسی و لحن اندوهگینی می گوید:«لطفا گریه نکنین شیدا خانوم!من قصد رنجش شما رو نداشتم!»
کنجکاوی بیش از حد لویی دارد خفه اش می کند،حسادت خفیفی هم باعث درد قلبش می شود،می گوید:«اگه نفهمم چی به چیه دیوونه می شم!»و به طرف اتاقش می رود،با دسته چکش برمی گردد و می گوید:«هر وقت پول رو وصول کردین ممکنه به من اطمینان کنین؟»
شیدا نگاهش را از تابلو برنمی دارد،می گوید:«موضوع این حرف ها نیست،من در مقابل این همه پول حرفی ندارم که بزنم،زندگی من دو سه خط بیشتر نیست!»
لویی می گوید:«خب از زندگی اون بگین!»
«در این باره واقعا عاجزم!»
«من می دونم چطور ناگفته ها رو از زبونتون بیرون بکشم،این بهترین راه بازگشت آرامش شماست،باور کنین!»
فنی که از گفتگوی فارسی آن دو چیزی نمی فهمد،چک را از دست لویی می گیرد و می گوید:«در ملاقات بعدی شیدا داستانش را می گوید!»ماریان چای معطر انگلیسی را در فنجان های کریستال می ریزد و در حالی که چشم از روی شیدا برنمی دارد،به مهمانان تعارف می کند.شیدا درمیان اشک،لبخند بغض آلودی به کار فنی می زند.اما فنی دارد جزء به جزء دکوراسیون شیک خانه لویی را از زیر نظر می گذراند و بعد به چهره خودش خیره می شود.چشمان بسیار سیاه با بالاترین درجه سیاهی،لب های درشت،ابروهای مشکی و موهایی شفاف درست رنگ چشمانش.فنی هرگز در عمرش مردی به این زیبایی ندیده است.لهجه غلیظ پاریسی لویی فنی را به شک می اندازد که او واقعا عرب باشد.
مهمانان خانه لویی را ترک می کنند،فنی می گوید:«چه مرد زیبایی!با محبت و صمیمی هم بود!نمی دانستم هموطن تو است!»
«فقط پنجاه درصد!»
«همین مقدار هم خیلی مهم و باارزش است!»
«فنی!تو چرا آن چک را گرفتی؟او انتظار دارد من به اندازه این پول برایش حرف بزنم!»
«حرف بزن!تنها چیزی که برای خانم ها آسان است حرف زدن است و من مطمئنم که تو از عهده اش برمی آیی!در ضمن اگر به فرانسه بگویی من هم کمکت می کنم!»
شیدا روبه روی لویی در آپارتمان خودش نشسته است.فنی هم کنار دستش روی مبلی لم داده است و به اشک های روان شیدا خیره شده است.با خود فکر می کند که من حوصله گفتگوی فارسی را ندارم،باید بهانه ای برای رفتن پیدا کنم.دست لویی روی
دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فشار بدهد،برای شیدا قسم خورده است که ضبط صوت را به دلیل حافظۀ ضعیفش همراه خود آورده است و هیچ قصد سوئی ندارد.اما شیدا به خاطر ضبط صوت نیست که حرف نمی زند،بلکه گریه اش بند نمی آید.
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و سوپر مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ آخرش بود و چون صف جلو آسانسور زیاد بود،پله ها را با شتاب بالا رفتم و در حالی که نفسم بند آمده بود زنگ را فشار دادم.در با صدای تق آرامی باز شد و من بدون تأمل وارد شدم.یک هال کوچک بود که یک میز تحریر آهنی قدیمی گوشه اش بود و سه اتاق که درِ انها بسته بود و هیچ صدایی از داخل آنها به گوش نمی رسید.کسی نبود که من در بین نفس نفس هایم با او احوالپرسی کنم،بنابراین با خیال راحت صبر کردم تا نفسم جا آمد،بعد صدایم را صاف کردم تا اعلام موجودیت کنم،ولی خبری از کسی نشد،یکی از صندلی های آخر کلاس را روی زمین کشیدم تا با صدایش حضورم را به عرض یکی برسانم،اما باز خبری از کسی نشد.ناگهان در ورودی با کلید باز شد و مرد غول پیکری داخل آمد.لبخندی به رویم زد و گفت:"بفرما بنشینین خانم!" و به من خیره شد.در دلم گفتم:"عجب استاد ماکانی!"فکر کردم او معلم نقاشی است،چون در را با کلید باز کرد.روی صندلی نشست.ناله ای از پایه های نازک صندلی بلند شد و من از ترس اینکه پایه های ظریف صندلی تحمل آن همه گوشت را نداشته باشد و بالاخره بشکند و سقف طبقۀ زیرین فرو بریزد،یک قدم عقب رفتم و در حال اماده باشی برای فرار به طرف در چرخیدم.مرد چاق دوباره لبخندی زد و به من خیره شد،یک آن فکر کردم تبدیل به یک شاهکار هنری شده ام که او اینطور شگفت زده مرا می نگرد!خیلی چشم های او برایم آشنا بود و جالب اینکه من همیشه چنین چشمانی را نقاشی می کردم،چشمانم قهوه ای درشت با نگاهی مهربان و ملایم.به نظرم آمد این چشم ها را قبلاً در خواب هم دیده ام،شاید باز داشتم خواب می دیدم که قادر نبودم هیچ چیز دیگر را ببینم،حتی هیکل چاق او از نظرم محو شده بود و من فقط به چشمان او خیره می شدم،به چشمانی که مرا تا اوج آسمانها بالا برد و دنیای دیگری را نشانم داد.نمی دانم چند دقیقه ساکت و صامت ماتم برده بود!وقتی به خودم آمدم،سرم را با شرمساری پایین انداختم،اما طاقت نیاوردم و دوباره زیر چشمی نگاهش کردم.
بعد از چند دقیقه یکی از درهای اتاق باز شد و مرد جذابی از آن بیرون آمد و بی توجه به ما به آشپزخانه رفت،مرد چاق هم دنبال سرش رفت.یکی از انها گفت:"چطوری خان داداش؟"
دیگری با لحن شعر مانندی گفت:"آنقدر خسته گشته ام که مپرس!"
ان اولی گفت:"تقصیر خودته که بیخود و بی جهت خودتو خسته می کنی!این خانم های تی تیش مامانی بالای شهری و پسرهای ژیگولی که نمی خوان نقاش و هنرمند بشن!اومده ن اینجا برای رفع بیکاری و دلشون می خواد با کمک تو فوری یه تابلوی هزار رنگ شهر فرنگ بکشن و بزنن به دیوارشون،هی مهمونی بگیرن و برای این و اون پز استعداد درخشانشون رو بدن!تو هم عوض کمک،خونِ دل می خوری که از یه مشت آدم مفتخور نقاش بسازی!دنیا صد سالی یه پیکاسو می خواد که از سرش هم زیاده!"
نطق طولانی ناامید کننده ای بود که نفهمیدم توسط کدامیک از آن مردها ایراد شد،هرچه بود تکرار حرفهای پدرم بود.به خود گفتم:"ای داد بی داد از این دل غافل که باز هم اشتباه اومدم!اینجا دیگه اصلاً جای من نیست،به خصوص که اون گندهه بخواد به من نقاشی یاد بده! صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیرم! این هم که از استقبالشون، یک کلمه نپرسیدن کی هستم و برای چه اینجا اومده م!» داشتم به طرف در خروجی می رفتم که بی سر و صدا آنجا را ترک کنم که هر دو مرد از آشپزخانه بیرون آمدند.
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!»
انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!»
هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!»
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!»
مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟»
می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!»
مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!»
خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!»
بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!»
« شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!»
زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!»
مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟»
دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!»
با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش پاریسی تحصیل کرده و تو کاره چهره خوب ماهره!»
فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگش می شد، به خصوص چشمانش که انگار پنجره ای بودند که روح بلندش را به نمایش می گذاشت. آنقدر محو تماشایش شده بودم که متوجه نگاه های خیره من شد و با لحن آرامی گفت: « غلط نکنم می خوای چهره ی من رو هم نقاشی کنی!»
لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی بالا بردم. رو کرد به برادرش – که هنوز سرگرم تماشای نقاشی های من بود ــ و گفت: « داداش! شما که دخترای خوشگل پاریسی مدل نقاشیت بودن و عجایب خلقت زیاد دیدی تا حالا رنگ چشم سرمه ای دیده بودی؟»
با تعجب پرسیدم: « منظورتون رنگ چشم های منه؟ »
همانطور که به چشمان من زل زده بود، گفت: « آره ! سرمه ای مایل به بنفش! »
با اعتراض گفتم : « جای شکرش باقی یه که نگفتین آبی راه راهه یا سیاه خال خال پشمی! »
ناگهان شلیک خنده اش بلند شد. معلم با خشم فروخورده ای به من گفت : « خانوم محترم! شما برای ثبت نام اومدین اینجا یا برای تعیین رنگ چشم هاتون؟ »
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: « برای ثبت نام! البته اگه با پریدن من روی پله آخر موافق باشین! »
مرد چاق قهقهه ای سر داد، معلم بد اخلاق با لحنی جدی خنده ی برادرش را سرکوب کرد و گفت : « در این صورت شهریه تون دو برابر می شه! »
گفتم : «اشکال نداره! »
گفت : « تعیین وقت هم به عهده ی آموزشگاهه! »
گفتم : «اون هم اشکال نداره ! »
دفترش را ورق زد و گفت : « روزهای زوج از ساعت چهار تا پنج ! »
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : « امروز روز زوجه و فقط یه ربع از چهار گذشته ، می تونم از امروز شروع کنم؟ »
از داخل کشوی میزش یک طرح سیاه قلم به من داد و گفت: « اتاق طراحی اونه! بفرما اونجا و از روی این بکش! »
از جا بلند شدم و به اتاقی که گفته بود، رفتم. پسران و دختران دور تا دور اتاق نشسته بودند و در حالی که با همدیگر خوش و بش می کردند، از روی مدل هایی که به دیوار چسبانده بودند، نقاشی می کشیدند، عجب ژستی گرفته بودند! گویی دارند به آنچه که با مداد می کشند نعوذ بالله جان می بخشند. بعضی از این دختر ها حجاب نداشتند و آرایش مفصلی هم کرده بودند. این اولین جایی بود که کلاس هایش را به صورت مختلط بر گزار می کرد، حالا با چه ترفندی، آخرش هم نفهمیدم ، ولی دلیل وفور هنر جوهای رنگارنگ و پر بودن ساعت های آموزش را فهمیدم که به خاطر کلاس های مختلط بود، نه استاد ماهری که هنرجوها داشتند از او برایم تعریف می کردند.
هرچه انتظار کشیدم که معلم برای آموزش های اولیه کنارم بیاید، نیامد و همچنان با برادرش از این در و ان در حرف می زد، طوری آرام و پچ پچ وار حرف می زدند که هر چه قدرت شنوایی ام را بالا بردم نتوانستم ذره ای از حرف هایشان را بفهمم.چند دقیقه ای سردرگم به اطرافم نگاه کردم،عاقبت با تکیه بر تمرین هایی که نزد خودم آموخته بودم،طرح را کشیدم.انگار هنرجوهای دیگر هم به بی توجهی معلم عادت داشتند که او را برای سرکشی و رفع اشکالات خود صدا نمیزدند.ولی من چنان اعصابم به هم ریخته بود که هرآن میخواستم فریاد بزنم:«من تو خونه هم میتونم یه مدل بزارم جلوم و از روی اون بکشم،دیگه احتیاجی به این جا اومدن و دوبرابر شهریه دادن نبود!»اما انگار نیرویی قوی و مافوق اراده زبان مرا برای هرگونه اعتراضی قفل کرده بود.شاید آخرین توقفم آنجا بود ودیدن لبخند های زیبای آن مرد عظیمالجثه ـ البته اگر او هم همه روز های زوج ساعت چهار تا پنج بعدازظهر آنجا بیاید ـ در غیر این صورت تحمل کردن آن معلم بد اخلاق و از خودراضی کار من نازک نارنجی نبود.
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!»
بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟»
یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی»
سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟»
با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟»
خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!»
و پرسید:«میرین میدونه ونک؟»
«شما از کجا میدونین؟»
«چون من هم میرم ونک!»
«چه ربطی به من داره؟»
«ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!»
با تعجب پرسیدم:« پیاده؟»
گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!»
بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت:
«برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم
پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میكنم چاق تر میشم!»
«یعنی تا میدون ونك پیاده میرین؟»
«نه با خط یازده!»
از تكرار حرف بی مره و دمده ای كه زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م كه روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!»
با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!»
خندید و گفت: «نه! جای دوری كه مجبوری برم خیابون انقلابه كه اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!»
تازه یادم امد كه او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟»
سرش را به علامت مثبت تكان داد، انگار كه این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیك ملاقات كنم!»
«وحالا از این ارزو پشیمون شدین!»
«اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید كتاب هاتون!»
«لطف میكنین! اما میدونین كه كتاب خریدن تا كتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!»
«اصلا فاصله نداره! چون همه كتاب رو به قصد خوندن میخرن!»
«ولی بعضیا هم برای دكور خونه شون كتاب میخرن!»
«من از اون بعضی ها نیستم!»
«خوشحالم»
«ممكنه بپزسم چند تا كتاب نوشتین؟»
«پونزده تا!»
جیغ تعجب امیزی كشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟»
به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن كه كتاب نبودن!»
«پس چی بودن؟»
«نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یكی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افكار ادم ها خیلی به هم نزدیكه!»
«همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی كه نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!»
«حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!»
«ممكنه اسم چندتا كتاباتونو بپرسم؟»
«البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال كتاب هام، می بینین چه دوره زمونه ای شده؟ نویسنده ی بدبخت باید با التماس كتاب هاش رو به اطرافی های خودش بفروشه وگرنه رو دست نشرها می مونن و مردم ناشناس هم اون ها رو نمی خونن!»
لحظه ای مكث كرد و ادامه داد: «امین مهرزاد هستم!»
اسم و فامیل خودم را در فرم ثبت نام نوشه بودم و مطمئن نبودم كه او فرم ثبت نام را خوانده باشد، گفتم: «از اشنایی با شما واقعا خوش بختم! منم نیمه شب افشار هستم.»
با تعجب گفت: «چی؟ نیمه شب؟!»
از این ابروریزی مشتی به پیشانی ام زدم و گفتم: «اوه ببخشید اسمم سحره ولی خواهرم برای مسخره بازی من رو نیمه شب یا نصفه شب صدا میكنه! یه اسم مستعار هم دارم، شیدا!»نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که اینطور !
دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد 
با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم: 
زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟ 
متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه ! 
با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟ 
سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت 
انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت 
بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین ! 
همین طوره! 
باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه ! 
کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است. 
وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند! 
خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها! 
بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم 
واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من! 
رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم . 
وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟ 
فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟ 
شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم! 
باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن! 
باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟ 
سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟ 
لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی! 
لیسانس کیلویی! 
اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها! 
اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟ 
نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده ! 
پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین! 
در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟ 
فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده ! 
من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه! 
مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن 
خب عیب از فرهنگ ماست! 
از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد! 
فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!.... 
مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن! 
منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن... 
کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم 
در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم. 
وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟ 
بااعتراض گفتم:از شما بعیده همچین حرفی بزنید مگه چیز بدی خریدم؟ 
نه ولی اگه یه کتاب به درد بخور میخریدی حرفی نداشتم این رمان های بازاری مغزتو خراب می کنه! 
کتاب را به پدرم دادم و گفتم: رمان نیست !بچه های اموزشگاه خیلی ازش تعریف کردن منم کنجکاو شدم! 
کتاب را ورقی زدوپرسید:راستی اموزشگاه چطور بود؟ 
خواستم بگویم به مفت هم نمی ارزد با اون معلم بداخلاق بی توجهی که وجدان کاری نداره ولی یاد نگاه های امین مهرزاددر ذهنم جا گرفت وگفتم عالی بود !استادمون پاریس اموزش دیده وحسابی ماهره قبول کرد من فقط چهره کار کنم ومن رو از کشیدن گل و بوته معاف کرد.فقط یکم عبوس و بداخلاق بود! 
پرسیدم :این دو سه صفحه ای که خوندین چطور بود؟


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : Hadi

اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده.
خودم از روز اول جنگ با یک سکته ی مغزی بستری بوده ام. و حالا اگرچه از بخش آی. سی. یو. بیرون آمده و هنوز در بخش عمومی تحت مراقبت هستم، اما روزها بلند می شوم، تحرک دارم و بد نیست. هنوز حال و حوصله ی تهران رفتن هم ندارم ... اگر هم می خواستم، با تحت محاصره ی زمینی بودن آبادان کار ساده ای نبود ... در بیمارستان شلوغ و جنگ زده، و مدام در حال اورژانس هم می توانستم اگر می شد کمک بکنم. مثل امروز که آمدم بانک خون بیمارستان، این دست کنار ساختمان بخش بیماران سرپائی.
نزدیک ظهر است که وقتی دارم به بخش برمی گردم، باز او را می بینم. هنوز همان گوشه ی سالن بزرگ انتظار، سینه ی دیوار، توی صندلی چرخی گنده، تنها نشسته. سرش پایین است. انگار دارد گریه می کند. یا دعا می کند. یا شاید هم خوابش برده.
ریزه میزه است، و انگار مفقودالاثر. لباس مریض ها تنش نیست. اما جفت پاهاش از زانو به پایین باندپیچی شده. انگار گذاشته اندش اینجا و یادشان رفته که او اصولاً وجود دارد. یا رفته اند چیزی برایش بیاورند که وجود ندارد. یا منتظر دکتری است که وقت دیدنش را ندارد.
پشت سرش به دیوار مقابل، دست بر قضا، یکی از این پوسترها و شعارهای تازه به دیوار است که کم هم وصف حال نیست: «برادر رزمنده خسته نباشی»
ناآگاهانه، و کنجکاوانه، می روم طرفش ... ببینم چرا در این وضعیت تنها مانده؛ می شد او را به جایی ببرم. اما او توی خودش است و وقتی می پرسم: «حالت چطوره جوون؟» جواب نمی دهد. فقط سرش را بلند می کند، نگاهی به هیکل لاغر و دراز و موهای سفید می اندازد، و بعد سرش را دوباره می اندازد پایین، شانه هایش را تکان می دهد. چشمهایش هم خشک و خسته است.
دوستانه جلوش خم می شوم، یک «لام علیک» می گویم. «چطوری جوون»
وضع و قیافه اش می خورد بچه ی یک کارگر باشد.
شانه هایش را بفهمی نفهمی تکان می دهد. نمی فهمم چرا دلم نمی آید ولش کنم. می گیرم سر یک نیمکت خالی کنارش می نشینم. هنوز خیلی تا ظهر وقت است که برگردم به بخش برای دوا و غذا. دل خودم هم گرفته است و کمی سرگرمی بد نیست. شاید هم «آقا معلم» درون یک نفر است.
می گویم: «منم مثل خودت یک جنگ زده ی مریضم. مریض ها باید حال و «قدر یکدیگر» بدانند.»
باز فقط شانه هایش را بالا و پایین می اندازد.
از بیرون پنچره، از طرف لب شط صدای تیر و خمپاره و خمسه خمسه ی شدید می آید.
می گویم: «من می تونم تو رو ببرم هر جا بخواهی- یا باید بری؟ یا کسی رو صدا کنم؟ موشک و خمپاره ها نزدیک اند»
جواب نمی دهد. سرش را هم بلند نمی کند. نمی توانست کر و لال باشد. 
دفعه ی اول که صدایم را شنید، سرش را بلند کرد. یک سوسک هم حالا باید پای دیوار از زیر صندلیش پیدا شود و آنتن های دماغش را تکان تکان بدهد ... بعد راه می افتد طرف آبخوری. می خواهم آن را به پسرک ده دوازده ساله ی مجروح نشان بدهم بگویم می دونستی سوسک ها از آدمها خوشبخت ترند؟ ... نه مریض می شوند، نه پاهاشان را باندپیچی می کنند، نه مدرسه دارند، نه صف شیر و نون تافتون دارند، نه برای عروسی باید «آقا» از محضر بیاورند، نه پول خرج خونه بدهند، و نه برای مرده هاشان مراسم ... ولش می کنم. گرچه زباد هم چاخان و لوس نیست.
«حالا چرا غمگین و ناراحتی، پسرم؟»
این دفعه سرش را ناگهان تندی بلند می کند. شاید کلمه ی راز و رمزی را گفته بودم.
«چیه پسرم؟»
به طرف من نگاه نگاه می کند. می گوید: «نمی ذارن ...»
«نمی ذارن؟ چی رو نمی گذارند؟»
«نمی ذارن ...» حالا چشمهایش واقعاً غمگین و بی نور است و خشک.
«چی رو نمی ذارن، پسرم؟ من اینجاها شناس و آشنا دارم و شاید بتونم هر کاری رو برات جور کنم ... چی رو نمی ذارن؟»
مدتی به چشمهای من نگاه می کند. آهی می کشد.
«نمی ذارن از مادرم پرستاری بکنم»
«نمی ذارن شما از مادرت پرستاری کنی؟»
سرش را محکم به پایین تکان تکان می دهد: «نمی ذارن»
«دِ ... این چه کار بی انصافیه. متأسفم. بیا بریم من از «باجه پذیرش» بپرسم قضیه چیه؟ انصاف نیست»
اما او فقط سرش را می اندازد پایین. و دیگر تکان نمی خورد.
«مادرت اینجاها بستریه؟»
یک چیزی توی سینه ی خودم هم به درد افتاده، که PVC دریچه ی متیرال قلب هم نیست «بستریه؟»
«همین جاهاست ...» اما سرش را بلند نمی کند.
نفسی از ته سینه می کشم: «بیا ... من جورش می کنم. هر پسری باید از مادرش پرستاری کنه. خواسته ی خداونده. میای؟ ببرمت؟»
هنوز سرش پایین است.
«مریضه؟ یا خدا نکرده مجروحی چیزی شده؟»
نفس بلندی می کشد و از ته دل می گوید: «از من گرفتن ...»
«از شما گرفتن؟» به سر و صورت غم زده ی پایینش نگاه می کنم: «چی رو از شما گرفتند؟»
جواب نمی دهد.
«مادرت رو از شما گرفتن؟ این جدیه ...»
«نمی ذارن ...»
وضع زبان و حال روحی اش هم البته نرمال نیست. در این هفته ها معمول روحی جنگی زیاد دیده ام. اما این انگار 99٪ رفته.
به فکرم می رسد یکی از پرستارها را صدا کنم ببینم برای این طفلک این گوشه ی تنها و ناامن چه می شود کرد. ببرند پیش مادرش که پرستاریش کند.
در حقیقت در همین موقع است که خانم پرستاری را می بینم که از جلوی ما رد می شود. بلند می شوم، او را صدا می کنم.

و خانم پرستار را که می ایستد و سرش را برمی گرداند از جلو می بینم در واقع کمک پرستار خواهر فاطمی مال همان بخش بستری بودن خودم است. خسته و مضطرب ... ولی مثل همیشه وقت حرف زدن هم دارد.
وقتی موضوع پسر بچه ی دوازده ساله این گوشه را می پرسم که دیده ام حدود یک ساعت اینجا ول شده، می گوید: «اوه ... اون بنده خدا کوچولو ...»
«چی شده؟»
می گوید: «شوک مغزی دیده ... همه چی یادش رفته ... اسمش و همه چی ... قراره عصر برش گردونن رازی»
«معلول جنگیه؟»
«چه جورم ...»
«مادرش اینجاهاست؟»
«نه، مادری در کار نیست. من باید برم اتاق پانسمان، اوضاع بده، می تونید وضع اون بنده خدا کوچولو رو از سید نجف بپرسید. درباره ش بیشتر می دونه»
«سید نجف کیه؟ب
«اون ...» به کارگر ریزه و لاغری اشاره می کند که آن طرف مشغول شست و شوی یک گوشه سالن است، که خون ریخته.
بعد می گوید: «من کار دارم ... کاری از دست ما هم براش برنمیاد»
قبل از اینکه برود، سر برمی گرداند و به پسرک نگاهی مادرانه و پرافسوس می اندازد. می گوید: «نه حرف می فهمه، نه گوش می کنه ... پسر اون سید نجف قراره بیاد برگردونش به کلینیک درمانگاه رازی که برای معلول های جورواجور بخش دارند ...»
«بسیار خوب ... شما بفرمایید، خیر پیش ...»
ولی او حرکت نمی کند، و نگاهی به خود من می اندازد: «شما اینجا چه کار می کنید، استاد؟ شما اون ور بستری هستید ...»
«بله ... آمده بودم بانک خون ... پونصد سی سی پس انداز کردم، برای آینده» به ساختمان پشت سالان اشاره می کنم: «ضمناً خود شما اینجاها چه کار می کنید؟»
«ساعتهای استراحت میام اینجاها کمک ...»
«دست مریزاد. انگار شما هم دارید برای بهشت قدس برین جان و دل نثار می کنید»
«شاید، اما مریم عذرا نیستم ... شما هم بفرمایید برگردید سر جاتون توی بخش اونور، آقای مددکار برای جبهه ها» لبخندی دارد. گرچه مطمئنم فکر نمی کند به تیپ من می خورد.
«چشم ... ضمناً این طفلک بنده خدا کوچولو دو کلمه را تکرار می کرد ... گرفته ن ... نمی ذارن ... مقصودش چیه؟ شما خبر دارید؟»
«اوه ... اون رو هم از سید نجف بپرسید ... بهتر می دونه. اما اون بچه الحمدلله جسماً هیچیش نیست ... آوردنش دکتر مغز و اعصاب دیده ش ... ظاهراً شوک مغزی داشته، کمی خل شده، طفلک، خوب می شه»
«گفت نمی ذارن از مادرش پرستاری کنه ...»
«همه ش حرفه بیچاره ... مادرش کجا بود؟ اگر بود می اومد این طفلک رو پیدا می کرد. وای! ... وای! ... باز زد پدرسگ!»
صدای اصابت خمپاره یا یک موشک نه چندان دور، احتمالاً همین سمت پالایشگاه تکانش می دهد: «از دیروز تا حالا چه خبره! ... من باید برم ...»
می گویم: «شما بفرمایید، خانم فاطمی»
قبل از اینکه برود می گوید: «شما هم بفرمایید اون ور که آروم تر و دورتر از لب آبه، آقای مهندس! و می دونم وضع و شکل و قیافه ی این خوزستانی بنده خدای کوچولو، در این سالن، شما رو یاد چه کسی یا کسانی انداخته!»
با حرکت دست اشاره می کنم برود دنبال کارش ... و خودم می آیم سراغ سید نجف تا ببینم برای این «بنده خدا کوچولو» چه می شود کرد تا از این سالن خون آلود و پر سر و صدای نزدیک لب شط به جای دیگری برده شود.

اما سید نجف هم بنده خدایی شصت هفتاد ساله است، تکیده و سبزه رو، با سبیل و موهای پر پشت جوگندمی که می توانست مال هر کجای خوزستان یا عراق باشد. با سطل پلاستیک پر از آب و کف صابون وجاروی زمین شوری که دسته ی آن هم قد خود سید است، خون کف هال را پاک می کند. سر و صداهای خمپاره و خمسه خمسه و تیراندازی های بیرون براش غارغار کلاغ است.
وقتی کنارش رسیده ام و یک «خسته نباشی، برادر» می گویم، برمی گردد نگاهم می کند. کارت شناسایی شماره دار روی سینه اش او را سید نجف حجازی نسب اعلام می کند. و از جلو، سرخی کاسه ی چشمهای ریز و رنگ شکلاتی دندانها هم او را سیگاری معتاد اعلام می کند. 
«سید ... خانم پرستار فاطمی گفتند شما و آقا زاده تون اون بچه ی معلول و مجروح رو بهتر می شناسید. نمی شه اون طفلک رو از اینجا به جای امن تری ببرید ... تا یه جا دراز بکشه استراحت بکنه؟ ... ول کردن طفلک معصوم اون گوشه گناه داره ...»
«ها ... آخای مهندس. جاسم عصر میاد برمی گردونش رازی»
«خانواده ش معلوم نیست؟»
«نه آخا هنوز. از طرف جبهه ی میدون تیر آبادان آوردنش- که حالا بیشتر دست عراقیاس»
«جبهه بوده؟!»
«نمی دونُم ... از اون طرفها میاوردندش. همراه یه مجروح بدحال و بال. خودش هم پاهاش خون آلوده بوده ... زخم و زیلی. پسُرم آورده ش ... با وضع شلوغ پلوغ بیمارستان ها و اوضاع سخت هنوز نمی دونن کسی رو اونجا لب جسر ایستگاه دوازده و اینجاها تو آبادان داره یا نه ... پسرُم خیلی سرش مشغول پشغوله»
«کجا کار می کنه؟ پسر شما ... توی شرکت؟»
«نه بابا، تو بسیجه. تعاون بسیج. عصری میاد»
با جاروی زمین شوری کف سالن را می مالد.
«به هر حال بیشتر مواظب اون کوچولو باشید- تو این اوضاع سخت. قبل از خداحافظی، ضمناً پرستار می گفت کوچولو یه ضربه ی شوک مغزی داشته، همه چی رو یادش رفته ... اسمش رو هم یادش رفته؟»
«خودش آره ... خودش اسم خودشه یادش رفته. اما بچه های تعاون بسیج از جیبش چیزهایی پیدا کرده ن. اسمش احمد عدنان مونسی یه. اما آدرس پادرس هیچی. ما چیز زیادی نمی دونیم»
«مادرش چی؟ ... می گفت نمی ذارن از مادرم پرستاری کنم»
«آخا، مادری وجود نداره. شاید توی بمبارون ها کشته شده، رفته، نیست ... اگه بود خو می اومد بسیج، کمیته ... می اومد پرس و جو می کرد ... گم شدن یا مفقود شدن بچه رو اعلام می کرد، خو نَه؟!»
«البته ...»
«خو شایدم خونه و همه چی شون خمپاره خورده ... خونه های اون دست بهمنشیر که عراقیا آمده ن و شب و روز پاتک می زنن چی که نخورده»
سر جارو را توی سطل آب و کف صابون فرو می کند و چرکی خون لخته شده را می گیرد.
«اینجا چی شده؟ ...» به کف سالن اشاره می کنم.
«یه زخمی از پالایشگاه ... آوردند ببرندش تو زخمش بدتر وا شد» بعد به من نگاه می کند: «این سند جنایت آمریکاست ...» لبخند هم ندارد.
«این سند کثافت صدام هاست»
«نه بابا اون بیچاره فقط یه سگه- کیشش کرده ن»
برمی گردم و به احمد عدنان مونسی که هنوز توی صندلی چرخدار ماتش برده نگاه می کنم. سرش انگار توی گردن و سینه اش فرو رفته. زائر نجب هم با جاروی زمین شوری توی سطل تقلا یم کند. می گویم:
«می گفت یه چیزی رو از او گرفته ن ... یا نمی ذارن ... موضوع چیه؟»
«اوه، اون ... بله آخای مهندس. اون موضوع تلخ و گریه دار بچه ست ...»
«موضوع چیه؟»
«یه عکس ...»
«یه عکس؟»
«یه عکس مادرش و خودش- با دوربین دستی ... که وقتی آوردندش عکس توی جیبش بوده ... بعد از اون هم تمام شب و روز به اون عکس نگاه می کرده و زار زار گریه می کرده. گاهی هم دعا می کرده. یعنی تمام دقیقه های شب و روز» دوباره به شستن کف سالن ادامه می دهد. 
«فقط نگاه می کرده و گریه می کرده؟»
«ها»
«تو درمانگاه رازی؟ ...»
«ها، آخا»
«چند وقت تا حالا؟ ...»
یک هفته ای می شه ... جاسم ازش بهتر می دونه. همه ش تو دنیای خودشه. عکس و نگاه می کرده، دعا می کرده، گریه می کرده، ناز می کرده ... فقط هم می گفته باید از مادرم پرستاری کنم، زنده بمونه»
«عجیبه ... شاید دیده یه جا مادرش مجروح شده ... شوکه شده»
«ها آخا ... شورکه که شده ... وقتی هم توی درمانگاه عکس رو از دستش میگرفتند و قایم می کردند تا گریه نکنه و آروم بگیره، اونوقت مات و بغمه زده لال مونی می گرفته و لب به آب و غذا و هیچی نمی زده، تا عکس رو بهش پس بدن ... برای همین جاسم آوردش اینجا تا این دکتر عباسی خوب که دکتر مخ و اعصابه او رو ویزیتی بکنه، دوائی بده، شاید عکس رو بذاره کنار، و گریه نکنه ... اما باز رفته تو عالم بغمه ... تکون نمی خوره ... لب به هیچی نمی زنه»
«صبح تا حالا؟»
«دیروز تا حالا. دیروز عصر جاسم آورده گذاشتش و رفت. دکتر عباسی عصر کارن. صبح ها می رن هلال احمر. جاسم هم هنوز نرسیده وقت کنه بیاد. منم دیشب شیف بودم و همین جا پیش خودم این گوشه ها نگهش داشتم ... هیچی م که لب نمی زنه. قرص هایی هم که دکتر داده می گذاریم دهانش تف می کنه ... آبم نمی خوره»
«پس این بدبخت دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده؟ ... لب نزده؟»
«نه والله ... دکتر هم که امروز هنوز نیامده ن. مام راستش خداوکیلی پشیمونیم که دکتر اون عکس کذائی رو از این طفلک گرفتن»
«عکس کذائی حالا کجاست؟ ... همین جاست؟»
«ها آخا، مظنه پیش دکتره. یعنی توی دفتر دکتره ... درش هم قفله، اگه ننداخه باشه دور!»
«دور؟! انداخته ن دور؟»
«چُمدونُم والله. تجویز کرده بود بچه باید تو این دنیا بدون ترس و گریه به زندگی ادامه بده. اما این طفلک دنیا نداره»
«سید نجف جان، تو این شرایط ... دکترهای جبهه به این موضوع های روانی اهمیت نمیدن. بهتره عکسو بهش بدن، تا طفلک گریه شو بکنه»
زائر سید نجف نگاهم نمی کند. سرش را تکان تکان می دهد: «دکتر گفته ...»
سرم را برمی گردانم و باز به پسرک مات و بغمه زده و معلول روحی عکس مادر نگاه می کنم. به ساعت دستم هم نگاه می کنم. نزدیک ظهر است. باید برگردم بخش. اما این بنده خدای کوچولو در این دنیای جنگ و وانفسا بیشتر از خودم احتیاج به دوا و «پرستاری» دارد. و حالا می دانم دقیقا چه دوائی هم لازم دارد. آدم بهتر است با گریه ی لازم زندگی کند و بماند تا با منع عشق پرستاری از گرسنگی بمیرد.
با زائر نجف حجازی نسب هم فعلاً کاری ندارم. می گذارم با سطل آب و کف صابون خونی و جاروی زمین شوری خدمت کند. برای دست یافتن به داوری لازم برای احمد عدنان مونسی بنده خدای کوچولو می آیم سراغ یک نفر که پشت جبهه را با لطافت و زیبایی بهتری گرم و تمیز نگه می دارد.
خواهر کمک پرستار زهرا فاطمی، که می دانم دل رحم است و تمام جاها و سوراخ سمبه های بیمارستان را هم می شناسد، و دسترسی دارد. فقط امیدوارم یک حکیم دکتر عباسی لاکردار یک عکسی را گوشه ی میز خودش یا توی کشوی لامسبش نگه داشته باشد- دور نیانداخته باشد. با زائر نجف خداحافظی می کنم و می روم طرف اتاق کلینیکی که دیدم کمک پرستار فاطمی رفته بود.

و به هر حال، قال قضیه ی برخورد اول من با احمد عدنان مونسی- آن روز در طی آن چند دقیقه پیش از ظهر- به خوبی ختم می شود. شاید هم با معجزه.
بعد از اینکه من خواهر زهرا فاطمی را می بینم و به او می گویم که دیروز طی ملاقاتی در مطب دکتر عباسی من خودم یک عکس را که خیلی مهم و حساس است جا گذاشته ام- و مربوط به یک دانشجوی خیلی خیلی عزیز است- همت می کند. می آید و با کلیدی که گیر می آورد، در مطب را باز می کند ...
و با فاصله ی چند ثانیه عکس را زیر زیرسیگاری بلور دکتر پیدا می کنیم ... ولی خواهر فاطمی با نگاهی به عکس دستمالی و تقریباً چماله شده- فوری می فهمد عکس مال کیست و منظور مرا هم می فهمد.
سرش را بلند می کند و با خنده ای خوش و مهربان غش غش می زند ... می گوید: «باشه، فکر خوبیه، ثواب داره ... بهش بدید ... کی به کیه ...»
«مرسی ...»
«بگذارید ببینه. دستش بگیره. لذت ببره گریه کنه ... گریه ی عشق لذت داره ... من فکر می کنم می دونه مادرش یک جا همین جاهاست، و هر جا هست او را دوست داره عاشقانه ... بهش بدین!»
عکس یک زن ساده ی چادر چاقچوری عربی سنتی است، که کنار یک درخت نخل زینتی، بچه ی شش هفت ساله ای را بغل گرفته ... و به دوربین لبخند می زند. صورتش کشیده و سبزه است. اما فوق العاده زیبا و حوری وش. با دماغ ریز و لب و دهان زیبای جمع و جور، و چشم و ابروی سیاه. گرچه با سر و وضع تیپ همان زن های تره بار فروشی گوشه ی خیابان های احمدآبا و جمشیدآباد آبادان.
و هیچ گونه شکی نیست که پسربچه ی بغل او کیست. او هم به دوربین نگاه می کند. یک انگشت دست راستش را وسط لبهاش گرفته، و مهبوت. پشت عکس آن بالام با خودکار نوشته شده «احمد عدنان مونسی و مادر رعنا»
وقتی می آیم دستی به سر و صورت احمد عدنان مونسی دوازده ساله می کشم و عکس را جلوی چشمش می گیرم، و بعد آن را توی یک دستش می گذارم، لابد لحظه ی معجزه است.
ناگهان چنان آه و نفسی از ته حلقوم و سینه اش بالا می آید که من وسط تمام صداهای خمپاره و موشک و شلیک های کاتیوشا و خمسه خمسه از سواحل اروند رود، سکوت خوشنوای عشق یک مسیحا نفس- به اسم عیسی ابن مریم عذرای ناصری- را هم از کرانه های بیت لحم می شنوم.
احمد عدنان مونسی واقعاً جان تازه گرفته ... البته با اشک.
قبل از اینکه او را ترک کنم، یک حلقه انگشتر طلا را هم که هفته هاست به انگشت کوچک دست چپ خودم فشار و دلتنگی عشق مرگ یا مرگ عشق داشته از انگشتم درمی آورم و در انگشت وسط دست راست احمد عدنان مونسی قرار می دهم، و می گویم: «این را برای مادر جان خوب و محکم نگه دار ... وقتی دیدیش به او بده ... یادگار ... یک خانم خوب خوزستانی ...»
نمی فهمد- ولی قبول می کند.
می آیم با سید نجف حجازی نسب هم خداحافظی می کنم. اسم محل کار و محل بستری بودنم در بیمارستان شماره 1 را به او می دهم که اگر کمکی می خواستند- که احیاناً از دست من برنمی آمد، تماس بگیرند. و می گویم به پسرش جاسم که در تعاون کار می کند بگوید که اگر معلوم شد آن بچه کسی را ندارد حاضرم او را با خودم به تهران ببرم و نگه دارم. 
«ها آخا ... چشم ...» اسم و محل کار و محل اقامت فعلی ام را تکرار می کند. انگاری که ما اقلا هفده سالی هست که همدیگر را می شناسیم، روزها گاهی می نشینیم با هم یک کوپ چای می خوریم، و چاق سلامتی داریم.

حدود ساعت چهار بعدازظهر، دکتر بدیع زاده تازه «چک آپ» روزانه ی مرا تمام کرده و رفته، که کمک پرستار خواهر فاطمی می آید و با لبخندی ملیح می گوید: «حالا شما یک «ویزیتور همدل و مهربان» دارید، آقای مهندس. یعنی به بنده اینطور گفتند ...»
«مرسی، بگویید بفرمایند ...» و خودم توی دل به خودم می گویم که این حالا واقعاً باید مریم عذرای ناصری باشد که با دسته گل آمده، و برای یک نفر سلامت و- شاید هم شفاعت- از درگاه خدا مسئلت کند، که لازم هم دارم. صدای تبادل آتش هم بر عکس این موقع های آخرهای بعدازظهر کم نشده، و وضع ساکت و تقریباً آرام نیست.
اما «ویزیتور همدل و مهربان» امروز من یک رزمنده ی بسیجی هفده ساله است- با لباس شبه نظامی خاک و خلی، با شال گردن پیچازی مندرس، بدون کلاه، ولی با یک قبضه ژ-3، و بازوبند قرمز «یاحسین». او را قبلاً ندیده ام. فکر نمی کنم. صورت کشیده و سبزه ی بچه های خوزستان را دارد، سبیل نازک و تازه شباب، موهای سیاه و پرپشت که از بالای پیشانی تمام جمجمه را مثل مکعب مستطیل مجعد فرا گرفته.
«استاد آریان؟ ....» لبخند دارد.
«بیا تو ببینم چی می خوای؟»
فکر نمی کنم از دانشجوهایی باشد که برای دفاع و مبارزه مانده بودند. صدای شلیک توپ تبادل آتش و اصابت خمسه خمسه ها و ترکش ها حالا بدتر است.
«آقا بنده جاسم حجازی نسب هستم. ارادت دارم»
«محبت دارید»
«بابا نام و نشان و احوال شما رو به بنده داد، و ذکر ملاقات و الطاف شما با اون احمد عدنان مونسی کوچولو بیچاره ... زنده باشید»
«اوه ... بفرمایید ... شما باید پسر زائر نجف خودمان اینجا در بیمارستان باشید ... بیا تو، تا ترکش نخوردی ...»
«سلام و علیک، استاد. چطورید آقا؟ حالتون خوبه؟ احوالتون سلامته؟»
برای او هم صدای توپ و شلیک و حرف ترکش خوردن علی السویه است.
می گویم:
«پنجاه پنجاه»
«پنجاه پنجاه؟»
«پنجاه بد، پنجاه افتضاح ... سکته ی مغزی بوده، اما متأسفانه داره رد می شه»
می خندد: «به حق امام زمان زنده باشید، آقا. داشتم من احمد عدنان مونسی رو برمی گردوندم درمانگاه ته جمشیدآباد، گفتم یه سری هم به جنابعالی بزنم. از گرمی و محبت شما تشکر بشود. امام زمان خودش شما را ارج بدهد و سلامتی بدهد ... زنده باشید»
بلند می شوم با او دست می دهم. ظاهراً «زنده باشید» جمله ی رمز این روزهای جنگ جزیره ی آبادان است. می پرسم:
«کوچولو بیچاره الان کجاست؟ ... زود برش گردونین یه جای امن تر ... از وقتی امروز صبح دیدمش، با اون وضع، گوشه ی اون سالن، دلم یک جوری شده. ببریدش یک جای امن. مادرش رو هم پیدا کنین بیچاره رو»
«کوچولو الان توی لندروور پشت ساختمون های خیابون شاپوره، زیر طاقنماها ... جاش محفوظه ... یکی از برادرها پهلوه. گفتم بیام سلام و تشکری از شما بکنم. محبت شما بزرگی شما رو می رسونه»
«این حرفا رو بریز دور. هنوز داره به عشق مادرش گریه می کنه؟»
«ها ... عکس مادرشه ناز می کنه ... میگه دارم از تو نگهداری می کنم، پرستاری می کنم. تنهاست بیچاره. چه می شه کرد»
«پس هیچکس رو نداره؟ ...»
«نه خو، اگه داشت پیدا می شد ... خودش هم چیزی یادش نمیاد ... تو خودشه. نه شوکه شده؟ طرفای جسر بهمنشیر و ایستگاه دوازدهم اوضاع خیلی خیلی خرابه. عراقیا تمام شمال آبادان رو دست آب رو الان تقریباً محاصره دارن، جبهه دارن. تا بیست کیلومتری جاده ی ماهشهر هم رفتن. میرن میان. بچه هام از این دست مدام پاتک می زنن ... اما به حق امام حسین پدرشون درمیاریم ... خرمشهر آزاد می کنیم ...»
«خیر پیش ... برو اون بچه رو ببر یه جای راحت ...» برمی گردم لب تختخواب می نشینم. او هنوز کنار در تکیه به دیوار ایستاده. می گوید:
«شما از دقیقه ی اول براش یه احساساتی داشتید، آخا. فرمودید ... این محبت و بزرگی شما رو می رسونه. اون انگشتر آخا حیفه. می خواید برم بیارم؟»
خیال کرده در یک لحظه ی احساساتی انگشتر را به بچه ی گمشده داده ام.
می گویم: «بگذار دستش باشه تا به مادرش برسه. یادگار یه انسان نازنینی در زندگی من بود که او هم در این جنگ خونین رفت ... فعلا حرفش نباشه»
دستم را می آورم بالا.
مدتی خیره نگاهم می کند: «از دست ما کاری برای شما برمیاد؟»
«نه ... اینجا یه دوره ی نقاهت رو زیر نظر دکترها می گذرونم ... بعد اگر شد میرم تهران. اون کوچولو رو هم اگر هنوز تنها بود با خودم می برم تهران ... پیش خواهرم. تا سرنوشتش معلوم شه ...»
«شما خیر و محبت دارید، آخا. و احساس»
«کی احساس غم نداره توی این حملات عراق ... و سفاکی؟»
«ها- والله»
کمی نگاهش می کنم. خودش هم مرا یاد یکی از کارکنان جوان دانشکده نفت می اندازد که اوایل جنگ در خرمشهر اسیر شد. می گویم: 
«پدر گفت بچه رو همراه یک نفر توی جاده که به «میدان تیر» آبادان منتهی می شده پیدا کردن. اون یک نفر کی بوده؟ ... می شه از اون چیزهایی پرسید؟»
«نه- آخا. او حالا توی درمانگاه تو بیهوشیه»
«کی هست؟ فامیلشه؟»
«نه، آخا. یه جوونه. توی کتابخونه ی شهرداری کار می کرده ... شاعرم بوده. بچه ی آبادان. اسمش بهمن محرابی یه. پدرش هست. اما پدره چیزی درباره ی این بچه نمی دونه. محرابی یه پاش بدجوری خورده. دو تا گلوله هم از دل و روده هاش درآوردن ... به حرف نیومده ...»
«شما خودت پیداشون کردی؟»
«آخا ما توی تعاون بسیج ایستگاه دوازده هستیم. ستاد تخلیه ی شهدا و مجروحین. یعنی کار ما جمع و جور کردن و ترتیب انتقال مجروحین و شهداست که از اون دست بهمنشیر آورده می شوند. اونجام که شبانه روز صحنه ی مقابله با عراقیسا. وقتی می آورند، چه شهید شده باشند و چه مجروح بیهوش باشند، ما لباس و جیبهاشون رو می گردیم، شناسایی می کنیم، و همه چی رو توی یه کیسه پلاستیک می گذاریم با یک لیست، و باهاشون می فرستیم به هر جا که لازم بود. اون روز که اینها رو آوردند احمد کوچولو به هوش بود، اما چشمهاش پر اشک و خون بود و حرف نمی زد ... همراهش هم این بهمن محرابی بود- که نزدیک به مرگ بود ...»
«دقیقاً از کجا آورده بودندنشون؟»
«از نزدیکی های جسر. اون دست که میره طرف میدون تیر و پل و جاده ماهشهر ... معلوم نبود این اون رو کشونده آورده طرف جسر یا اون این بچه رو ... رد خون بوده. به هر حال قواشون تحلیل رفته بوده و دیده بان های خودمون می بیننند، گزارش می کنند و بچه های سپاه هم ضربتی رفته اند آوردندشون ...»

«توی جیبهای احمد چی بوده؟»
«یه قرآن جیبی کوچولو ... یه خورده نون خشک ... و یه عکس از خودش و مادرش»
«دیدم ...»
«بله کمی چماله ... انگار تپانده بودند توی جیبش ... یعنی یه نفر به زور گذاشته بوده توی جیبش، یا توی دستش ... اما خودش مواظبه»
نفس بلندی می کشم: «اون دست آب ما هنوز قوا و ستاد داریم؟ ...»
«تا هشت روز پیش که داشتیم ... اما حالا بیشتر درگیر پاتک و برخورد با حمله های شدید عراقه. اما بیست و چهار ساعت اخیر بچه های ما محاصره ی اون دست پل بهمنشیر و منطقه ی فیاضیه و کوی ذوالفقاری رو شکسته ن ... ما پیروزیم آخا ...»
آهی می کشم و بلند می شوم تا با او دست بدهم و روانه اش کنم، برود دنبال مددکاری های تعاون بسیج و فعالیت هایش.
«به هر حال ممنونم که آمدی ... خدا قوت. اگر شد مرا هم در مورد اون بچه در جریان قرار بده»
«چشم ... آخا این برادر بهمن محرابی اینها رو می شناسه. بچه ها می گن با دایی این بچه که اسمش رو هم بلد بوده آشنا بوده و همرزم بودن ... اگه به هوش بیاد شاید چیزهایی بفهمیم. آخرین پست شون هم همون دیو یا پست «لشکر ده نفره» بوده ... نزدیک یک کیلومتری اونطرف جسر بهمنشیر بود- که عاقبتم خیلی بدجوری به دست عراقیا افتاد ... نه تا شهید دادیم»
«لشکر ده نفره؟»
«بله آخا ... برای خودشون اسمی داشتند»
«صحیح»
«اون دست سر تا سر لب شط موشک خورده و بیشترش دست عراقیاس و خطرناکه. نیم کیلومتری پل طرف چپ، اونجا که عرض رودخونه کم میشه، بچه ها دپو داشتند وسط یک نخلستان به ساختمان خوب و محکم بود که تا اون هفته دست بچه ها بود. ده تا از بچه های سپاه و بسیج ایستگاه پنج. با همه ی کسری عده و عُدّه از دهانه ی پل محافظت می کردن و دپو داشتن ... تا دشمن نیاد برسه به پل، یا از کم عرضی آب استفاده کنه و یک پل معلق بندازن ... و به داخل جزیره آبادان رسوخ کنن. بچه ها پرچم و بیرق و پوسترهای گنده ی زیاد با وسایل دفاعی چشمگیر داشتند و نشون می دادن تا دشمن تصور کنه یه لشکر اینجاست. موضوع گیری و آتش کردن سر دشمن- که از طرف خرمشهر می آمدند و می رفتند- جوری بود که دشمن مدتها همین تصور استراتژیکی رو داشت. نمی اومد جلو ...»
«این به احمد عدنان کوچولو چه جوری مربوط میشه؟»
«ظاهراً سرپرستی دپو «لشکر ده نفره» دست دایی این احمد کوچولو بوده ...»
«پس احمد هم جزء «لشکر ده نفره» بوده؟!»
«احتمالاً یکی دو روز آخر دایی او رو هم برده بوده اونجا برای کمک یا هر چی. برای همینه که با بهمن محرابی که اونجا بوده و مجروح شده برگشته»
«یا علی! اسم این دایی که شهید شده معلوم شده؟ شاید از این طریق بتونید پیگیری کنید ...»
«بله، اسمش توی واحد سپاه سده هست ... ناصر یاربند ... اما خانواده ش ماهشهرند ... خودش از شروع جنگ اومده بوده اینجا ... داوطلب بوده ... فکر می کنم اومده بوده خواهرش و بچه اش رو ببره ... که می مونه و درگیر مبارزات می شه»
«پس دایی یه احمد رو برده بوده دپو اون دست پل بهمنشیر؟ ...»
«اینها رو من از یکی از برادرها شنیدم. مطمئن نیستم. این برادر بهمن محرابی، که زنده مونده و هنوز در بیهوشیه باید بهتر بدونه»
«از بقیه ی رزمندگان «لشکر ده نفره» غیر از این بهمن محرابی خبری نیست؟ ...»
«نه- متأسفانه ... هر نه تا رفته ن ... جنازه ها رو آوردند و ما تعاون و اقدامات لازم رو کردیم. اون دپو هم حالا تسخیر و تخریب شده ... گرچه برادرها بعد باز عراقی ها رو از محوطه بیرون کردن ... اسم اون دپو را هم بچه ها حالا گذوشتند «سنگر خونین» ...»
«خوبه ... پس مرا اگر خبری شد- و اگر مزاحمت نبود- در جریان وضع این بچه قرار بده ... می خوام اگه بشه کمک کنم. از بقیه ی خانواده ش چی؟ هیچ خبری نیست؟»
«نه بطور مطمئن ... یکی از بچه ها گفت شنیده مادر احمد که- خواهر اون ناصر یاربندر بوده- خونه شون اون دست آب جسر بهمنشیر بوده و شوهرش دستفروش بوده. انگار کپر چوبی حصیری داشتند که هفته ی دوم سوم جنگ بمب می خوره و ظاهراً دو سه تا شهید دادن»
«ولی ظاهراً نه مادرش ... اینطور که در فکر و خیال احمد کوچولو هست انگار مادرش یه جا زخمیه. احتیاج به پرستاری داره ...»
«ممکنه ... توی درمانگاه های سرتاسر آبادان خیلی مجروح وخیم و شهید هست که شناسایی هویت نشدن. به شهر عاشقان شهادت خوش آمدید، آخا» دستش را برای خداحافظی دراز می کند. دستش را می گیرم، با گرمی می فشارم.
«شمار هم برو، عاشق. من هفده ساله اینجا در این شهر عاشقانم. برو مواظب اون عاشق کوچولو هم باش. پاهاش که طوری نشده؟»
«نه ... زخم و زیلی سطحی ... ساعتها توی خاک و خل و خار اون دست آب پیاده اومده بوده ...»
«مواظبش باش»
«چشم. الان تمام آبادان سنگره»
«سنگر خونین؟»
صدای تک و توک اصابت خمپاره و شلیک متقابل می آید.
«ها والله»
دستش را دو دستی نوازش می کنم: «خداحافظه، جاسم. توی یکی از پوسترهای شعار دیوار نزدیک فلکه ی ته بولوار شاپور طرف لب آب دیدم نوشته که سنگر تنها خانه ای است که اجاره ی آن خون است. سعی کن زیاد اجاره خونه ندی. و در تماس باش»
دستش را روی پیشانی اش می گذارد و لبخند خوبی دارد: «هر چه خدا بخواد»
«خدا نگهدار ...»
«و خدانگهدار شما»
تا توی کریدور با او می آیم. و محل دقیق اسکان و بستری بودن احمد عدنان مونسی و بهمن محرابی را در بیمارستان رازی شرق احمدآباد و ناحیه ی کارون و جمشیدآباد را از او می گیرم، تا اگر روزی بیرون رفتم و گذرم توی احمدآباد و آنجاها افتاد- که بالای ساختمان دانشکده است- سری به بازماندگان «لشکر ده نفره» و حالا «سنگر خونین» بزنم.

روز بعد برای خودم یک روز ناجور از آب درمی آید. تلفنی از تهران به دانشکده می شود- خبر بدی از تهران برای من آمده که اول هم ابعادش را در این پاییز و زمستان افسانه ای اول جنگ دست نمی فهمم.
دکتر امامزاده خودش که از معدود اساتید و مردانی است که هنوز باقی مانده، تلفن را جواب می دهد، پیغام دریافت می کند، و بعد بلافاصله این مقصودیان همیشه فعال و پرجرأت را با موتور پیش من به بیمارستان می فرستد تا پیام تلفنی واصله از تهران و تلگرافی را هم که در همین مورد برایم رسیده، به من برساند.
تلفن های لعنتی بیمارستان جنگ زده وضع و حال درستی ندارد. و پیغام: خواهرم، خانم دکتر تقوی- دکتر تقوی مرحوم- از تهران تلفن کرده اند تا خبر بدهند در آنجا احتیاج به کمک دارند، و علت ناراحتی هم اینست که «دخترشان ثریا خانم دچار سانحه ای» شده اند، و خانم دکتر خودشان در این مورد کاری از دستشان برنمی آید. احتیاج به کمک کلی دارند. 
مقصودیان پیغام و خبر را با کمی غم و تأسف به من می دهد، ولی با امیدواری زیاد ... چون بچه ی خواهرم ثریا در یک بیمارستان در پاریس است.
حدود ساعت ده است که مجبورم بلند شوم و با اجازه ی دکتر و پرستارها، شال و کلاه کنم و به دانشکده و هر طور شده از خط مستقیم دفتر دکتر با خواهرم تماس بگیرم ... و بدبختانه واقعیتی است: ثریا که- پس از کشته شدن شوهرش و در جریان تظاهرات انقلاب اسلامی، به اصرار مادرش به خارج رفته و در پاریس دوره ی فوق لیسانس جامعه شناسی اش را می گذراند، در یک روز غروب بارانی که با دوچرخه به خانه می آمده به زمین افتاده و به علت ضربه ی مغزی به اغما رفته ... و در یک بیمارستان بستری است.
وقتی خودم دارم با سرگیجه گوشی را می گذارم، از پنجره به باغ و فضای سوت و کور بیرون دانشکده نگاه می کنم. صدای موشک و خمپاره تمام «تانک فارم» به آتش کشیده شده و باوارده ی جنوبی و خسروآباد را می لرزاند.
در یک لحظه احساس می کنم انگار کل جزیره ی آبادان دل انگیز هم- که روزگاری محل تولد خود ثریا بود- در اغما رفته. یا دارد می رود.
به هر حال، امروز من مراحل یک مرخصی استعلاجی سه ماهه را هم با دکتر برای خودم ترتیب می دهم و قرار می شود مقصودیان مرا در ترتیب دادن مراحل خروج از آبادان و سفر به ماهشهر کمک کند. اما چون خودم هم در مورد سر و سامان دادن به وضع خانه ی شرکتی و باغبانم مطرود و خانواده اش که هنوز در آنجا ساکن هستند و چیزهای دیگر، کارهایی دارم، قرار می شود یکی دو روزی صبر کنیم تا من آماده شوم.
قبل از بازگشت به بیمارستان هم، چون حالا نزدیکی های احمدآباد و ناحیه ی کارون هستم، نمی دانم چرا به دل یک نفر برات می شود باید سری هم به بیمارستان رازی بزند. یک بچه ی ضربه ی شوک دیده ی دیگر هم توجه لازم داشت.
شاید ببینم که حالش جا آمده و گریه اش بند آمده و راحت است. یا به مادرش رسیده است. یا شاید برادر همرزمش بهمن محرابی به هوش آمده و به او گفته است که فک و فامیل آن طفلک کجا هستند، و می شد او را به کمک مقصودیان به آنها رساند.
نمی خواستم تصویر خاطره ی احمد عدنان مونسی گمشده حک شده در مغزم را- در حال گریه و «پرستاری» مادرش- با خودم به تهران و شاید به پاریس ببرم.
با نیسان پاترول مقصودیان از پشت خوابگاه های دانشکده می اندازیم طرف خیابان «لین بک» و بالاخره ناحیه ی کارون و بیمارستان رازی.

اما باغ جلوی ساختمان منظره ی قشنگ باغ های شهر آبادان را ندارد که در اوایل آبان، با اولین بارش های پس از تابستان گرم و طولانی معمولاً بهترین حال و وضع خود را داشتند.
علاوه بر نخل های سوخته و شمشادهای لک و پیس گرفته، با اثار ترکش و آتش سوزی ها اینجا و آنجا، حتی محوطه ی جلوی ساختمان پر از تختخواب مجروحین و مریض هاست. یا تشک و پتو و صندلی چرخدار همه جا ولو. 
مقصودیان پاترول را یک گوشه پارک می کند و می آییم طرف ورودی اصلی.
با آشنایی مقصودیان از اوضاع، و پرس و جو و صحبت های او با افراد مسئول اینجا، ما به زودی ته کریدور اصلی به اتاق نه چندان بزرگی می آییم که چیزی شبیه هشت تختخواب مجروحین جنگی بستری دارد، با وسایل تزریق توی رگ، سرم و لوله و مخلفات- و با آه و ناله و دعا و لعنت. یا در اغما.
در یک گوشه هم من به راستی دوست و مبارز کوچولومان را می بینم که کنار یک تخت، روی صندلی چرخدار خودش نشسته- و مثل دیروز آخرین لحظه هایی که دیدمش عکس مادر توی دستش است و چشمهایش اشک آلود.
یکی از پزشکیارهای مددکار وابسته به بسیج ما را یکی دو دقیقه ای راهنمایی می کند.
می پرسم: «وضع این مریض کوچولومون چطوره؟»
جوان ریزه قدی است حدود سی ساله، با کمی ته ریش، ولی شسته رفته، که می تواند از کنارکنان یک آزمایشگاه باشد. یا یک تکنسین. می گوید: «شوک مغزی داشته، استاد. نوعی فراموشی آمنه زیا. تو خودشه. دکتر گفت اینجا كنار همرزمش که باهاش آوردنش نگهش داریم، تا وقتی او به هوش آمد ببینیم چی به چیه»
«چند وقته اینجاست؟»
«شش روزی می شه ... بعد از اینکه عراقی های لامسب دیوشون رو اون دست آب گرفتند و ...»
«بله- بقیه ی همرزمهای اون دیو هم شنیده م همه شهید شدند ... و جنازه هاشون رو آوردند ...»
«خدا شاهده ...» سرش را تکان می دهد: «این برادر مجروح رو هم دو تا گلوله از درون معده اش درآوردند. یک دست و یک پاش هم جراحت داره»
به طرف احمد کوچولو نگاه می کنم که حالا مقصودیان دارد سعی می کند او را با لبخند و آب نبات و شکلات به حرف بیاورد، که بیهوده است. پزشکیار حالا مشغول رسیدگی به وضع سرم و آنزکسیون بازوی جانباز بهمن محرابی شده است.
محلول 6 درصد دکستروز که فقط زنده نگه می دارد. خودم به صورت و به تمام تن و بدن نوار پیچ شده ولی هنوز کمی خون آلود محرابی نگاه می کنم- که لابد به علت کمبود تدارکات پزشکی و درمانی آن را عوض نکرده اند.
می گویم: «بسیار خوب، بیایید امیدوار باشیم که این جوانمرد خوب- آقای بهمن محرابی- به هوش بیایند و چیزی درباره ی این کوچولو احمد عدنان مونسی به همه کمک کنند»
اسمها را با صدای بلندتری ادا می کنم تا شاید به گوش یک نفر برسد، هوش و حواسش را کمی سر جا بیاورد. اما حرکت و اثری نیست. برای جوان کارمند شهرداری آبادان (که به گفته ی جاسم اهل کتاب و شعر و شاهنامه خوان بوده) وضعش زیاد چنائی و پراسیمه است.
پزشکیار آهی می کشد: «خدا کنه ...» و بعد ما را با معذرت و «خیر پیش» ترک می کند، چون حالا کمک پرستار آمده و به او اطلاع می دهد یک مجروح در اتاق آن بخش انگار دیگر نفس نمی کشد.
به مقصودیان و احمد عدنان مونسی که نگاه می کنم، هنوز مشغول اند- یعنی مقصودیان مشغول است. دست آخر سرش را بلند می کند و تکان تکان می دهد: «هر چه می پرسم چه کس و کسان و فامیل ما میل در اینجا داری همه ش میگه فقط همین»



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:41 ::  نويسنده : Hadi