درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
رمان روزی مردی به کنار رودخانه ای رفت ، سرش را بلند کرد و در دل گفت : پروردگارا تو به من چشم داده ای و من تو را به خاطر این که می توانم گل ها را ببینم شاکرم. تو به من گوش داده ای و من تو را از این که می توانم آواز مرغکان را بشنوم شاکرم. تو به من دست داده ای و من از این که می توانم نسیم ملایم را با آن ها لمس کنم شاکرم و اکنون از تو سه خواسته دارم : تو را ببینم ، صدایت را بشنوم . لمست کنم ! �ید�3��P>, �. از بدنش خارج کند.
�؇}���. �W, پرسیدم چرا ناراحتی ؟ گفت : پدر دختری که دوستش دارم گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد ! من اسبم را به او دادم ولی ناگهان به خود آمدم و دیدم دیگر هیچ چیز ندارم … از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم … و با نارحتی به حلاج گفت : من بعد از این همه سال انتظار ، نتوانستم خدا را زیارت کنم !!!
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : Hadi
مرد ثروتمند بدون فرزندی که به پایان زندگی اش رسیده بود کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد : برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد : شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید. دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟ ا�j����&, ��ش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال برای اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد که ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت : اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
یرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود ؛ دختری جوان، رو به روی او ، چشم از گل ها بر نمی داشت … . شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:10 :: نويسنده : Hadi
وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس هایی کهنه و در عین حال تمیز پوشیده بودند دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند صحبت می کردند ؛ مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره برنامه های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید. شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : Hadi
مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت : وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردند ، ما کجا بودیم ؟؟؟ . شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : Hadi
تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که شب های پاریس زیباترین شب های دنیاست. در میان این هیاهو شیدا هر بعدازظهر از آموزشگاه نقاشی «پائولو کالیاری» بیرون می آید و با شتاب به طرف ایستگاه مترو می رود تا خود را سر موقع به مزون لباس «کریستینا» برساند. از آن جا نیز هرشب ساعت دوازده، دوان دوان به طرف ایستگاه مترو می رود تا بتواند با آخرین مترو به خانه برود. تقریبا بیشتر مردم پاریس این دختر ایرانی را می شناسند. تابلوی چهره ی او در همه ی گالری های نقاشی پاریس به دیوار نصب است و هنرجوهای بسیاری از او تابلوهای زیبایی کشیده اند. در بورداهای لباس، عکس او در صفحات اول و گاهی روی جلد چاپ می شود، اما این دختر همیشه خموش و غمین است و هیچ کس علت افسردگی او را نمی داند. نه با کسی درددل می کند، نه با روزنامه ها مصاحبه می کند، نه با کسی دوست است و نه حاضر است ازدواج کند، حتی با خواستگاران پولدار و تحصیلکرده ای که دارد. بین مردم شایعاتی از عشق او نسبت به یک نقاش زبر دست پخش است که نه کسی راز این عشق را می داند و نه کسی این نقاش را دیده است. می گویند او دو اثر هنری از شیدا کشیده است، اما هیچ کس این دو اثر را هم ندیده است.
شیدا طبق معمول هر شب از مزون لباس کریستینا بیرون می آید و در حالی که سنجاق های موهایش را یکی یکی باز می کند، به طرف ایستگاه مترو می دود، در ضمن در کیف به هم ریخته اش هم دنبال بلیط می گردد و نگاهی به ساعتش می اندازد. اگر عجله کند به موقع می رسد.
مردی ساعت ها انتظارش را کشیده است، به محض اینکه او را می بیند، به طرفش می دود، اما همین که شیدا سایه ی او را روی سرش احساس می کند، به سرعت قدم هایش می افزاید. خوشبختانه، وقتی که او از آخرین پله ی ایستگاه پایین می رود، مترو هم از راه می رسد و با اینکه خلاف قانون اخلاق است، او منتظر نمی ماند تا آخرین نفر پیاده شود و بعد او سوار شود، خودش را از لابه لای کسانی که پیاده می شوند، داخل مترو جا می کند و روی تنها صندلی خالی می نشیند. همینکه متوجه حضور مرد تعقیب کننده می شود، سرش را به طرف شیشه برمی گرداند. مرد با لحن محترمانه و دوستانه ای می گوید: «مادموازل! من نه خبرنگارم و نه نقاش، لطفا از من فرار نکنید!»
شیدا اگرچه هنوز به زبان فرانسه خوب مسلط نیست، اما از عهده ی مکالمات روزمره بر می آید. می خواهد بگوید که من مادوازل نیستم، اما می گوید: «چرا مرا تعقیب می کنید موسیو؟»
مرد می گوید: «من شما را بعد از سالها یافته ام! نمی توانم به سادگی از این یافته بگذرم! من شما را می شناسم، سالهاست که با شما زندگی کرده ام، به شما صبح بخیر و شب بخیر گفته ام!»
شیدا فریاد تعجب آمیزی می کشد و می پرسد:«با من؟!» اما فوری متوجه می شود که سرو کارش با یک دیوانه افتاده است، دعا می کند که هرچه زودتر به مقصد برسد. اما مرد دست بردار نیست. با ذوق و اشتیاق می گوید: «من با تابلوی شما زندگی کرده ام!»
از وقتی که شیدا برای نقاشان تازه کار مدل می نشیند، تابلوهای گوناگونی از او به بازار عرضه شده است و چون قیمت آن تابلوها مقرون به صرفه بوده است، خانواده های بسیاری توانسته اند تابلوهای او را خریداری کنند. شیدا دقیقا نمی داند نقاشان تا حالا جند تصویر از او کشیده اند، اما می داند که روی دیوار بیشتر خانه های پاریس چهره ی او نصب است. ای موضوع برایش کاملا عادی است، اما وقتی مرد می گوید:« با تابلوی چشمان سرمه ای زندگی کرده ام!» شیدا هاج و واج مرد را نگاه می کند. مرد برای اثبات حرفش می گوید: «باور نمی کنید؟ تابلو را در جشنواره ی نقاشی سوئد از یک نقاش ایرانی خریدم. به نظر نمی آمد که چنین شخص چاق و پیری بتواند عاضق دختر زیبایی مثل شما باشد!»
شیدا بی محابا جیغ می کشید: «آن تابلو کجاست؟ من حاضرم آن را به هر قیمتی بخرم!»
مرد که به هدفش نزدیک می شود، به طول و تفصیلش می افزاید:« در گالری من! به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم آن را بفروشم! مشتری های زیادی دارد با قیمت میلیونی! اما من نفروختم.» حتی حاضر نشدم آن را برای مدل ببرند که ارزشش کم شود، اطمینان می دهم که هیچ کپی ای از روی آن برداشته نشده است!»
صندلی کنار دست شیدا خالی می شود، مرد بی معطلی روی آن می نشیند. خوب که حس طمع شیدا را بالا می برد، لبخند زیبایی می زند و می گوید: « ولی من حاضرم یک معامله با شما بکنم! صد هزار فرانک و آن تابلو را به شما می دهم که...» مرد حرفش را قطع می کند تا عکس العمل شیدا را ببیند، شیدا می گوشد: « که برایتان مدل بنشینم؟ ولی شما گفتید که نقاش نیستید!»
« بله نیستم!»
شیدا مطمئن است که یک مرد فرانسوی برای به دست آوردن هیچ دختری چنین پولی خرج نمی کند، با وجود این خودش را آماده می کند که اگر پیشنهاد نابجایی بشنود جیغ بکشد. اما مرد می گوید: « می خواهم که زندگی عاشقانه تان را با نقاش تابلوی چشمان سرمه ای برایم تعریف کنید!»
شیدا می گوید: « و گفتید که خبرنگار هم نیستید!»
« نیستم!»
مرد دست بردار نیست، قیمت را بالا می برد:« صد و بیست هزار فرانک!»
شیدا باور نمی کند، لب هایش را روی هم می فشرد، مرد می گوید: « صدو پنجاه هزار فرانک!»
شیدا برای اینکه خودش را از مزایده ی فرانک نجات بدهد، می گوید: « به پول احتیاج ندارم!» و چون در واقع به چنین پولی خیلی محتاج است، کمی ملایم می شود. مرد می گوید: « می دانم!»
« می دانید؟»
« بله مادموازل! خیلی چیزها درباره ی شما می دانم، اما به صحت و درستی آن ها اطمینان ندارم!»
« یعنی شما برای این منظور چنین مبلغی می پردازید؟»
« بله! برای اینکه اطمینان پیدا کنم شایعاتی که درباره ی شما شنیده ام دروغ است!»
شیدا نگاهی به چشمان بسیار سیاه مرد می اندازد و به زبان مادری اش می گوید: « آه خدا جون! این نوع دیوونگی رو برای اولین بار می بینم!»
مرد وانمود می کند که از حرف های او هیچ نمی فهمد، می گوید:« مطمئن باشید که زندگی نامه ی شما را نه جایی چاپ می کنم و نه به کسی بازگو می کنم!»
« به اندازه ی حس کنجکاوی شما روزنامه های پاریس هرچه دلشان خواسته درباره ی من نوشته اند، می توانید آن ها را بخوانید!»
و بالاخره مترو در ایستگاه « لویز میشل» توقف می کند. شیدا بی اعتنا به مرد سمج پیاده می شود و به طرف پله های خروج راه می افتاد. اما مرد همچنان تعقیبش می کند و در حالی که با عجله پله ها را پشت سر او بالا می رود، می گوید: « همه را خوانده ام! می دانید که آن نوشته ها حقیقت ندارد!»
شیدا می ایستد، رویش را به طرف مرد برمی گرداند و می گوید: «من درباره ی خودم هیچ حرفی ندارم که بگویم، درباره ی آن نقاش عاشق هم می توانید از خودش بپرسید!»
« من می خواهم از زبان شما بشنوم، به علاوه نشانی او را نمی دانم، اگر به من بدهید حتما این کار را می کنم!»
شیدا از اینکه نشانی آن نقاش را ندارد غمگین می شود، اشک در چشمانش می لرزید، لبش را زیر دندان های قشنگ ش می فشرد، ناگهان سرش را پایین می اندازد و به طرف خانه اش می دود. مرد هم تر و فرز به دنبال او می دودو میگوید: حتی نمی خواهید آن تابلو را ببینید؟ شیدا خشکش می زند.پس او ایرانی است،از چشمان سیاه و سماجتش باید می شناختش.اما مرد می گوید:«تعجب نکنین!مادرم ایرانیه و پدرم عرب!»می خندد و میگوید:«خودم هم فرانسوی ام!»ادامه می دهد:«اسمم لویی جوفرینه که البته به زبان فرانسه می شه جوفغین!...»می گوید:«اسم عربی هم دارم ،بصیر احمد سعود،اسم فارسی ام اشکانه!»
شیدا هنوز متعجب او را نگاه می کند،لویی می گوید:«می دونم که اسم شما سحره،سحر افشار و به خاطر اینکه این ها به «ر» می گن «غ» شما یه اسم مستعار برای خودتون انتخاب کردین!»
شیدا همچنان ساکت است، لویی می گوید:«این ها که نمی تونن حرف «ر» رو تلفظ کنن بیشتر از همه جای دنیا از این حرف استفاده می کنن،حتی اسم شهر و کشورشون هم «ر» داره!»و قهقهه می زند و می گوید:«شما نمی خواین یک کلمه حرف بزنین؟»
شیدا آرام می گوید:«نه !دارم از شنیدن فارسی لذت می برم!»
لویی بر می گردد سراصل مطلب و می گوید:«من تابلوی چشمان سرمه ای رو به خاطر اینکه نقاشش ایرانی بود خریدم،اونجا شنیدم که اون مرد عاشق شما بوده!این عشق باید شگفتی هایی داشته باشه که رازش تو اون چشم های نقاشی شده مدفونه،من هر طور شده باید از این سر آگاه بشم!»
لویی کارت گالری اش را به او می دهد و می گوید:« امیدوارم به خواهش من جواب مثبت بدین!»
شیدا مثل شب قبل می گوید:« شب خوش!»و وارد آپارتمانش می شود.لویی هم برای دومین بار ناامید و شکست خورده به خانه اش بر می گردد.
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : Hadi
ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟ ![]()
شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : Hadi
در آن مجموعه چهار آپارتمان است که همیشه دو تا از آن ها خالی است و فنی می تواند با خیال راحت آواز بخواند،می پرسد:«چه شده؟چرا رنگت پریده است!»
شیدا آهی می کشد و می گوید:«خیلی چیزها!اول اینکه جای تابلوی چشمان سرمه ای پیدا شده!دوم اینکه...»
فنی وسط حرف او می آید و می پرسد:«کجا؟»
«گالری پیکاسو!»
«دروغ است،من چندین مرتبه از آنجا دیدن کرده ام و چنین تابلویی ندیده ام!»
شیدا لبه مبل می نشیند و با تعجب می پرسد:«ندیدی؟!»
«نه!»
«پس لویی به من دروغ گفته؟چه قصدی دارد؟چه حیله ای در کار است؟»
«لویی؟!لویی دیگر کیست؟»
«صاحب گالری پیکاسو!به من پیشنهاد داد که اگر زندگی عاشقانه ام را با امین برای او تعریف کنم،صد و پنجاه هزار فرانک به اضافه تابلوی چشمان سرمه ای را به من بدهد!»
«تو که این پیشنهاد را رد نکردی؟»
«هنوز نه!اما می ترسم!»
«از چه می ترسی؟»
«از چشمان سیاهش!»
«شما شرقی ها آدم های عجیبی هستید!آدم که از چشم سیاه نمی ترسد!اگر می گفتی از حیله های او ترسیدی منطقی به نظر می رسید!»
«چه حیله ای؟»
«مثلا روزنامه نگار باشد و بخواهد زندگی تو را...»
«نیست!»
«از کجا می دانی؟»
«خودش گفت.»
«تو هم باور کردی!»
«مهم نیست!من به پول احتیاج دارم!من باید امین را پیدا کنم!»
«اگر او پیدا می شد که تا حالا شده بود،تو همه زندگی ات را فروختی و خرج این کار کردی!»
«علاوه بر پول من تابلو را می خواهم!امین خیلی دلش می خواست این تابلو را پیدا کند و بخرد!ما هر دو از این تابلو خاطره های بسیار شیرینی داریم!عشق ما با آن تابلو شبیه عشق داوینچی و مونالیزا شد!»
«باید فکر دیگری برای باز پس گرفتن تابلو کرد!»
«چه فکری؟مثلا برویم آن را بدزدیم؟»
«هرگز!»
«از رویش کپیه ای برداریم و جای اصل و کپیه را عوض کنیم؟»
«چنین امکانی دست نمی دهد!از این گذشته اول تو باید به لویی تلفن کنی و مطمئن شوی که تابلو پیش اوست!»
با اینکه نیمه شب است،شیدا به طرف تلفن می رود،لویی خواب آلود گوشی را برمی دارد،وقتی صدای شیدا را می شنود به فارسی می گوید:«تو هم نمی تونی بخوابی؟»
شیدا می گوید:«من دست شما رو خوندم!»
لویی با تعجب در میان خمیازه می پرسد:«خوندی؟چی نوشته بود؟»
«تابلوی چشمان سرمه ای پیش شما نیست!»
«چطور این اطمینان رو پیدا کردی؟»
«دوستم رو به گالری شما فرستادم!»
«شما فکر کردین همچین تابلویی رو می ذارم تو گالریم؟»
«خودتون گفتین!»
«آره گفتم،ولی سالی یه بار می ذارم!اون هم اگه نمایشگاه سالانه داشته باشم!»
«شما خیلی ضد و نقیض حرف می زنین و این باعث شده که با شما همکاری نکنم!»
«همکاری؟!»
«معامله!»
لویی می خندد و با خونسردی می گوید:«اینقدر زود قضاوت نکنین،شما می تونین تشریف بیارین خونه من و اگه تابلو رو با امضای اصلی دیدین،اونوقت هرچی شما گفتین درست!»
«کی دعوتم می کنین؟»
«از همین لحظه هر وقت که شما آماده باشین!»
شیدا عصبانی می شود:«درست حرف بزنین آقای محترم!الان نصفه شبه!»
لویی سر به سر او می گذارد و می گوید:«اِه؟می دونین نصفه شبه و تلفن کردین؟«و بلافاصله می گوید:«ساعت هشت بعد از ظهر خوبه؟»
«آره خوبه!»
لویی سن خودش را به خاطر می آورد.سی و پنج سال!با این سن و سال احساس می کند سخت عاشق شیدا شده است.سه چهار سال به طور مداوم به تابلوی بی جان او خیره شده است و حالا با دیدن خودش کاملا آماده پذیرفتن عشق او است.با اینکه هنرمند نیست،اما خوب بلد است که از قبال هنر نان بخورد و پول بسازد،با خرید و فروش تابلوهای با ارزش میلیون ها فرانک روانه جیب هایش می کند.پدرش از تاجران سرشناس عربستان است،اما لویی چشم داشتی به ثروت پدرش ندارد و نمی تواند در برابر حس معامله گری قوی ای که از اجدادش به ارث برده است ساکت بماند.تا حالا با تکیه بر پول به هر خواسته ای رسیده است و فکر می کند دستیابی به شیدا هم از این راه ممکن است.ازدواج نکرده است،اما معشوقه های رنگارنگی دارد که عاشق هیچ کدام نیست.از مستخدمش می پرسد:«ماریان!همه چیز رو به راه است؟»
ماریان می گوید:«من که سر در نمی آورم!»
«از چی؟!»
«از تغییر غیرمنتظره شما!مگر مهمان شما کیست؟»
«یک پرنسس!»
«پرنسس؟»
«بله!»اشاره به تابلو می کند و می گوید:«او!جاندار و واقعی به خانه من می اید!»
ماریان نگاهی به تابلو می کند و می گوید:«از کی تا حالا یک مانکن پرنسس شده است؟»
«می خواهی بگویی مهمان من ارزش این همه پذیرایی را ندارد؟»
«نه موسیو!می خواهم بگویم او فقط زیباست،هیچ وقت هم زیبایی ملاک ارزش نبوده است!»
«تو حق نداری درباره او این طور حرف بزنی،او با مادر من هموطن است!»
«باشد!اما این دلیل نمی شود که شما خشمگین شوید و صدایتان را بالا ببرید!»
ماریان از بدرفتاری لویی قهر می کند و می خواهد خانه او را ترک کند،ولی صدای زنگ هم بلند می شود،لویی با دستپاچگی می گوید:«ماریان!قهرت را بگذار برای فردا!اگر بروی من نمی توانم پذیرایی کنم،چون می خواهم فقط روبه روی او بنشینم و تماشایش کنم!»
ماریان لبخند آشتی پذیری می زند و به آشپزخانه می رود.لویی در را باز می کند،با فنی و شیدا دست می دهد و به زبان فارسی و با لحن طعنه آمیزی می گوید:«از من ترسیدی که با خودت محافظ آوردی؟»
شیدا وارد اتاق پذیرایی می شود و می گوید:«فنی دوست بسیار نزدیک منه!»
شیدا به طرف تابلوی چشمان سرمه ای می رود،رو به رویش می ایستد.امضای نقاش را که می بیند،نمی تواند اشکش را مهار کند.فنی کنارش می آید و می گوید:«آرام باش عزیزم!»
شیدا با لحن دردآلودی می گوید:«او همه آرامش مرا با خود برده است فنی!»
لویی به خود اجازه می دهد که بازوی شیدا را برای دلداری بگیرد،او را به طرف مبل هدایت می کند و به زبان فارسی و لحن اندوهگینی می گوید:«لطفا گریه نکنین شیدا خانوم!من قصد رنجش شما رو نداشتم!»
کنجکاوی بیش از حد لویی دارد خفه اش می کند،حسادت خفیفی هم باعث درد قلبش می شود،می گوید:«اگه نفهمم چی به چیه دیوونه می شم!»و به طرف اتاقش می رود،با دسته چکش برمی گردد و می گوید:«هر وقت پول رو وصول کردین ممکنه به من اطمینان کنین؟»
شیدا نگاهش را از تابلو برنمی دارد،می گوید:«موضوع این حرف ها نیست،من در مقابل این همه پول حرفی ندارم که بزنم،زندگی من دو سه خط بیشتر نیست!»
لویی می گوید:«خب از زندگی اون بگین!»
«در این باره واقعا عاجزم!»
«من می دونم چطور ناگفته ها رو از زبونتون بیرون بکشم،این بهترین راه بازگشت آرامش شماست،باور کنین!»
فنی که از گفتگوی فارسی آن دو چیزی نمی فهمد،چک را از دست لویی می گیرد و می گوید:«در ملاقات بعدی شیدا داستانش را می گوید!»ماریان چای معطر انگلیسی را در فنجان های کریستال می ریزد و در حالی که چشم از روی شیدا برنمی دارد،به مهمانان تعارف می کند.شیدا درمیان اشک،لبخند بغض آلودی به کار فنی می زند.اما فنی دارد جزء به جزء دکوراسیون شیک خانه لویی را از زیر نظر می گذراند و بعد به چهره خودش خیره می شود.چشمان بسیار سیاه با بالاترین درجه سیاهی،لب های درشت،ابروهای مشکی و موهایی شفاف درست رنگ چشمانش.فنی هرگز در عمرش مردی به این زیبایی ندیده است.لهجه غلیظ پاریسی لویی فنی را به شک می اندازد که او واقعا عرب باشد.
مهمانان خانه لویی را ترک می کنند،فنی می گوید:«چه مرد زیبایی!با محبت و صمیمی هم بود!نمی دانستم هموطن تو است!»
«فقط پنجاه درصد!»
«همین مقدار هم خیلی مهم و باارزش است!»
«فنی!تو چرا آن چک را گرفتی؟او انتظار دارد من به اندازه این پول برایش حرف بزنم!»
«حرف بزن!تنها چیزی که برای خانم ها آسان است حرف زدن است و من مطمئنم که تو از عهده اش برمی آیی!در ضمن اگر به فرانسه بگویی من هم کمکت می کنم!»
شیدا روبه روی لویی در آپارتمان خودش نشسته است.فنی هم کنار دستش روی مبلی لم داده است و به اشک های روان شیدا خیره شده است.با خود فکر می کند که من حوصله گفتگوی فارسی را ندارم،باید بهانه ای برای رفتن پیدا کنم.دست لویی روی
دکمۀ ضبط صوتش است که به موقع آن را فشار بدهد،برای شیدا قسم خورده است که ضبط صوت را به دلیل حافظۀ ضعیفش همراه خود آورده است و هیچ قصد سوئی ندارد.اما شیدا به خاطر ضبط صوت نیست که حرف نمی زند،بلکه گریه اش بند نمی آید.
لویی خیره به شیدا،دلش می خواهد او را بغل بگیرد و آنقدر نازش کند تا آرام شود.اما در حال حاضر چاره ای جز صبر کردن ندارد.فنی از جا بلند می شود و می گوید:"من تمرین آواز دارم!برای اینکه صدایم مزاحم شما نباشد به پشت بام می روم!"
شیدا نگاهی اشک آلود به او می کند.فنی می رود.لویی وسوسه می شود که کنار شیدا بنشیند،اما می ترسد او را عصبانی کند.بالاخره شیدا می تواند بر اعصابش و بر بغض های پی در پی اش مسلط شود.صدایش را صاف می کند،لویی دکمۀ ضبط صوت را فشار می دهد.شیدا اشک هایش را پاک می کند ومی گوید:"همه به من می گفتند که چشمانت به طرز عجیبی آدم را جادو می کند،ولی هیچکس نمی فهمید چرا!حتی خودم که بارها به آینه خیره می شدم،نفهمیدم.فقط یک نفر از این راز آگاه شد و جادوی آنها را کشف کرد در همان برخورد اول دریافت که رنگ چشمانم این تأثیر جادویی را روی طرف مقابل می گذارد.می گفت:"رنگ چشمهای تو نه آبی،نه سیاه،و نه بنفشه!بلکه ترکیبی از این رنگ هاس،سرمه ایه!رنگ مانتو های بچه مدرسه ای ها!"و من همیشه به تشخیص اومی خندیدم.
در یک آموزشگاه نقاشی با او آشنا شدم،زمانی من هم به نقاشی علاقه داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم در مقابل او اظهار وجود کنم.
برای پنجمین بار بود که آموزشگاه نقاشی ام را عوض می کردم،دنبال معلمی می گشتم که بتواند آنچه را می خواهم آموزش بدهد،اما پدرم فکر می کرد من به دلایل پوچ و بی معنی هی از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می روم.عاقبت عصبانی شد و گفت:"فکر کنم کتاب چشمهایش(داستانی از زنده یاد بزرگ علوی) روی تو اثر منفی گذاشته شیدا!"
گفتم:"یعنی می خواین بگین من قصد دارم جای استاد ماکان رو بگیرم؟صد سال هم تلاش کنم غیر ممکنه!"
پدرم با کمال پر رویی و لحن طعنه آلودی گفت:"نخیر خانوم!می خوای استاد ماکانی پیدا کنی که عاشق چشمهای خوشگلت بشه و یه تابلوی جنجال برانگیز از تو بکشه!غافل از اینکه این مهملات ساخته و پرداختۀ ذهن نویسنده س و نمی تونه حقیقت پیدا کنه!"
مات و مبهوت به چهرۀ پدرم خیره ماندم.عقیده داشتم"هرچه به زبان آید همان شود"وقتی به خود آمدم،گفتم:"بابا جان،دست وردارین!شما که خوب من رو می شناسین!"
پدرم نقاشی و کارهای هنری را نوعی بازی و سرگرمی می دانست و من خیلی تلاش کردم و این و آن را واسطه قرار دادم تا اجازه داد که به آموزشگاه بروم،اما او هر وقت نقاشی های مرا می دید، می گفت:"این ها همه ش بازیه!مثل یه قل دو قل!همۀ آدمها هم تو هر سنی که باشن بازی رو دوست دارن تا از گیر کار فرار کنن،با چهارتا چشم و ابرو کشیدم که نمی تونی داوینچی بشی!"
و من به هیچ زبانی نمی توانستم فرق هنری و بازی را برای پدرم شرح بدهم.
برای پنجمین بار بود به تنهایی از خانه بیرون می رفتم،پدرم گفت:"صبر کن تا سام برسوندت!"سام،پسر عمویم،همیشه با ما زندگی می کرد،دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم:"بابا جانم!دارین نوشداروی بعد از مرگ سهراب رو میدین به خورد آدمهای سالم!من مثل آناهیتا سوار ماشین های شخصی نمی شم و به شما قول داده ام و هر روز هم قولم رو محکمتر می کنم که هیچ وقت عاشق نشم!حالا هی من رو به چهار میخ ببندین و نذارین یه نفس راحت بکشم!"
پدرم با عصبانیت فروخورده ای گفت:"پس تاکسی تلفنی خبر کن!"
گفتم اطاعت و تاکسی خبر کردم.مثل همیشه هم تا مقصد زیر لبم به آناهیتا،خواهرم،ناسزا گفتم.اگر او از آزادی اش سوء استفاده نکرده بود که پدرم هی به اسارت من نمی افزود!اصلاً پدرم از آن موقع شد یک پدر سخت گیر،متعصب و شکاک.قبلاً بسیار مهربان و صمیمی بود،به خصوص که مادر نداشتیم و او هم پدر و مادرمان بود.اما اتفاقات غیر منتظرۀ زندگی او را پاک عوض کرد.از یک طرف دختر بزرگش،آناهیتا،بدبخت شد،از طرف دیگر با انقلاب فرهنگی او را از سمت استادی دانشگاه پاکسازی کردند،به شغل آزاد روی آورد و سوپر مارکتی در طبقۀ همکف خانه مان بنا کرد،اما ناگهان جنگ وتحریم اقتصادی ایران و جیره بندی و کوپن بازی،کاسه کوزه اش را چنان بر سرش شکست که برای ما شد برج زهرماری که در حضورش باید دست به عصا راه می رفتیم.خواهرم که این وضع را نتوانست تحمل کند به آلمان پیش دایی ام رفت.من هم حق نداشتم به تنهایی هیچ جا بروم و این پنج باری که برای کلاس نقاشی از خانه بیرون رفته بودم پدرم حساب دقیقه ها و ثانیه هایش را هم کرده بود و طوری به من مرخصی می داد که اگر دیر تاکسی گیرم می آمد مورد بازخواست قرار می گرفتم.
تاکسی تلفنی مرا جلو آزمایشگاه پیاده کرد،یک مجموعۀ ساختمانی هفت طبقه که آموزشگاه "توانا" در طبقۀ آخرش بود و چون صف جلو آسانسور زیاد بود،پله ها را با شتاب بالا رفتم و در حالی که نفسم بند آمده بود زنگ را فشار دادم.در با صدای تق آرامی باز شد و من بدون تأمل وارد شدم.یک هال کوچک بود که یک میز تحریر آهنی قدیمی گوشه اش بود و سه اتاق که درِ انها بسته بود و هیچ صدایی از داخل آنها به گوش نمی رسید.کسی نبود که من در بین نفس نفس هایم با او احوالپرسی کنم،بنابراین با خیال راحت صبر کردم تا نفسم جا آمد،بعد صدایم را صاف کردم تا اعلام موجودیت کنم،ولی خبری از کسی نشد،یکی از صندلی های آخر کلاس را روی زمین کشیدم تا با صدایش حضورم را به عرض یکی برسانم،اما باز خبری از کسی نشد.ناگهان در ورودی با کلید باز شد و مرد غول پیکری داخل آمد.لبخندی به رویم زد و گفت:"بفرما بنشینین خانم!" و به من خیره شد.در دلم گفتم:"عجب استاد ماکانی!"فکر کردم او معلم نقاشی است،چون در را با کلید باز کرد.روی صندلی نشست.ناله ای از پایه های نازک صندلی بلند شد و من از ترس اینکه پایه های ظریف صندلی تحمل آن همه گوشت را نداشته باشد و بالاخره بشکند و سقف طبقۀ زیرین فرو بریزد،یک قدم عقب رفتم و در حال اماده باشی برای فرار به طرف در چرخیدم.مرد چاق دوباره لبخندی زد و به من خیره شد،یک آن فکر کردم تبدیل به یک شاهکار هنری شده ام که او اینطور شگفت زده مرا می نگرد!خیلی چشم های او برایم آشنا بود و جالب اینکه من همیشه چنین چشمانی را نقاشی می کردم،چشمانم قهوه ای درشت با نگاهی مهربان و ملایم.به نظرم آمد این چشم ها را قبلاً در خواب هم دیده ام،شاید باز داشتم خواب می دیدم که قادر نبودم هیچ چیز دیگر را ببینم،حتی هیکل چاق او از نظرم محو شده بود و من فقط به چشمان او خیره می شدم،به چشمانی که مرا تا اوج آسمانها بالا برد و دنیای دیگری را نشانم داد.نمی دانم چند دقیقه ساکت و صامت ماتم برده بود!وقتی به خودم آمدم،سرم را با شرمساری پایین انداختم،اما طاقت نیاوردم و دوباره زیر چشمی نگاهش کردم.
بعد از چند دقیقه یکی از درهای اتاق باز شد و مرد جذابی از آن بیرون آمد و بی توجه به ما به آشپزخانه رفت،مرد چاق هم دنبال سرش رفت.یکی از انها گفت:"چطوری خان داداش؟"
دیگری با لحن شعر مانندی گفت:"آنقدر خسته گشته ام که مپرس!"
ان اولی گفت:"تقصیر خودته که بیخود و بی جهت خودتو خسته می کنی!این خانم های تی تیش مامانی بالای شهری و پسرهای ژیگولی که نمی خوان نقاش و هنرمند بشن!اومده ن اینجا برای رفع بیکاری و دلشون می خواد با کمک تو فوری یه تابلوی هزار رنگ شهر فرنگ بکشن و بزنن به دیوارشون،هی مهمونی بگیرن و برای این و اون پز استعداد درخشانشون رو بدن!تو هم عوض کمک،خونِ دل می خوری که از یه مشت آدم مفتخور نقاش بسازی!دنیا صد سالی یه پیکاسو می خواد که از سرش هم زیاده!"
نطق طولانی ناامید کننده ای بود که نفهمیدم توسط کدامیک از آن مردها ایراد شد،هرچه بود تکرار حرفهای پدرم بود.به خود گفتم:"ای داد بی داد از این دل غافل که باز هم اشتباه اومدم!اینجا دیگه اصلاً جای من نیست،به خصوص که اون گندهه بخواد به من نقاشی یاد بده! صد سال سیاه نمی خوام از همچین کسی نقاشی یاد بگیرم! این هم که از استقبالشون، یک کلمه نپرسیدن کی هستم و برای چه اینجا اومده م!» داشتم به طرف در خروجی می رفتم که بی سر و صدا آنجا را ترک کنم که هر دو مرد از آشپزخانه بیرون آمدند.
مرد پاق با لیوان چای اش روی صندلی نالان قبلی اش نشست و آیکی پشت میز کارش، و از من پرسید:« برای ثبت نام تشریف آوردین؟» مرد پاق همچنان با نگاه خیره اش در دل من آشوب به پا کرده بود، فت:« بفرما ینشین خانوم!» انگار غیر از جملۀ «بفرما بنشینین» چیز دیگری بلد نبود که بگوید. نشستم. درست رو به روی او. گویی از نگاه ها و لبخندهای زیبایش خوشم آمده بود. مرد دیگر- که از زیبایی و جذابی مثل استاد ماکان واقعی بود- خودش را معرفی کرد و گفت:« مهرزاد هستم و معلم این آموزشگاه! معرف شما کی بوده؟» با وجود اینکه بسیار جذاب بود، اما من تمایلی نداشتم به او نگاه کنم. به شدت جذب نگاه های قهوه ای مرد چاق شده بودم، گفتم:« هیچ کس نبوده، تبلوی تو خیابون رو دیدم!» هر دو نیشخندی زدند، مهرزاد گفت:« پس براوت مهم نیست که نقاشی رو پیش کی یاد بگیرین!» شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:« البته که مهم نیست! ولی نحوۀ آموزش معلم برام خیلی مهمه و به خاطر این موضوع تا حالا پنج تا آموزشگاه عوض کرده م!» مرد چاق که همچنان لبخند زیبایش را روی لب های با طراوتش نگه داشته بود، پرسید:« چرا؟» می دانستم که با این سؤال می خواهد مخاطب من قرار گیرد و به این بهانه به چشمانم زل بزند، سرم را پایین انداختم و جواب دادن:« چون من دوست دارم چهرۀ آدم ها رو نقاشی کنم و هیچ معلمی تو این کار ماهر نیست!» مرد چاق گفت:« مثل من دوست ندارم و کتاب هام از گل و گیاه، آب و خاک، آسمون و ریسمون حرف بزنم و فقط دربارۀ آدم ها می نویسم!» خواستم فریاد بزنم« شما نویسنده این؟» که معلم نقاشی مهلت نداد و بااعتراض و خشم فرو خورده ای گفت:« همۀ معلم ها ماهرن وگرنه به خودشون اجازه نمی دادن که آموزشگاه دایر کنن!» بدون ملاحظه و رعایت هیچ اصولی گفتم:« تو این وره زمونه معلم های کاسبی پیدا می شن که متخصص استعدادکشی ان و همچین علاقه و استعداد آدم رو نابود می کنن که آدم پاک واپس زده و متنفر از هنر!» « شما می خواین از پلۀ اول بپرین رو پلۀ آخر! برای همین هم از هنر متنفر می شین! کشیدن چهره آخرین مرحلۀ آموزش نقاشی یه، تا الف رو یاد نگیرین نمی تونین ه و نون رو یاد بگیرین!» زیر لب غرولند کردم:« من از کشیدن گل و بوته و کوه و دشت و دریا متنفرم!» مرد چاق شنید و گفت:« چرا؟» دیگر سرم را پایین نینداختم و در حالی که به چشمان قهوه ای او نگاه می کردم، گفتم:« طبیعت زیبا همه جا هست و آدم ها می تونن مدل زندۀ اون رو ببینن، ولی بعضی از حالت های چهرۀ آدم ها دیگه تکرار نمی شه و باید اون ها رو آورد روی کاغذ تا مردم ببینن چهرۀ آدم ها فراتر از چشم و ابرو و دماغ و دهنه!» با لحن نوید دهنده ای گفت:« اتفاقا خوب جایی اومدی! داداش پاریسی تحصیل کرده و تو کاره چهره خوب ماهره!» فهمیدم که نام خانوادگی او هم مهرزاد است، کنجکاو دانستن اسمش بودم، مهرزاد که نمی خواست به این راحتی با درخواست من موافقت کند، چشم غرّه ای به برادرش رفت و خطاب به من گفت: « نمونه کار دارین؟»
دفترچه نقاشی ام را به او دادم که پر بود از چهره های متفاوت زن و مرد و بچه. از همسایه گرفته تا قوم و خویش، رفتگر کوچه، بقال و قصاب محل که البته هیچ شباهتی به خودشان نداشتند. هر دو با دقت یکی یکی نقاشی ها را نگاه می کردند، مرد چاق با لبخندهایش آن ها را تأیید می کرد و مهرزاد هیچ عکس العملی بروز نمی داد. بالاخره مرد چاق پیشدستی کرد و گفت:« داداش! کارش عالیه! نور پردازیش ببین چقدر دقیقه! گمونم پیکاسوی قرن از تو آموزشگاه تو پا بگیره و در آینده تابلوهای میلیونی بفرسته برای معلمش!»
مهرزاد بی اتنا به حرف برادرش، همانطور خشک و رسمی دفترچه را ورق می زد و من بدون مژه زدن به مرد چاق خیره شده بودم، انگار چهره ی زیبایش اشتباهی روی هیکل هرکولی اش قرار گرفته بود، در خلقت آدم ها همه نوع نقایصی وجود دارد و من عین او را فقط در برنامه تلویزیونی مبارزه با چاقی دیده بودم و هرگز در باورم جا نگرفته بود که ممکن است یک نفر بیشتر از صد کیلو گوشت و چربی اضافه داشته باشد و فکر می کردم برای جذابیت برنامه هایشان از دوربین هایی استفاده می کنند که چند برابر به عرض یک آدم اضافه کند. با وجود این، چشمان درشت قهوه ای، ابروهای مرتب قهوهای، موهای مجعد قهوه ای، بینی قلمی، لب های با طراوت و پوست برنزه اش بسیار زیبا بود و با اولین نگاه، آدم فکر می کرد او یک شیرجه ی حسابی در رنگ قهوه ای زده است. از همه این ها دلنشین تر لبخند دایمی و گرم و گیرایی چهره ی بچه گانه اش بود که فرصت به بیننده نمی داد تا هیکل غول آسای او را ببیند و به طور مسلم جذب چهره ی قشنگش می شد، به خصوص چشمانش که انگار پنجره ای بودند که روح بلندش را به نمایش می گذاشت. آنقدر محو تماشایش شده بودم که متوجه نگاه های خیره من شد و با لحن آرامی گفت: « غلط نکنم می خوای چهره ی من رو هم نقاشی کنی!»
لبخندی زدم و سرم را به علامت نفی بالا بردم. رو کرد به برادرش – که هنوز سرگرم تماشای نقاشی های من بود ــ و گفت: « داداش! شما که دخترای خوشگل پاریسی مدل نقاشیت بودن و عجایب خلقت زیاد دیدی تا حالا رنگ چشم سرمه ای دیده بودی؟»
با تعجب پرسیدم: « منظورتون رنگ چشم های منه؟ »
همانطور که به چشمان من زل زده بود، گفت: « آره ! سرمه ای مایل به بنفش! »
با اعتراض گفتم : « جای شکرش باقی یه که نگفتین آبی راه راهه یا سیاه خال خال پشمی! »
ناگهان شلیک خنده اش بلند شد. معلم با خشم فروخورده ای به من گفت : « خانوم محترم! شما برای ثبت نام اومدین اینجا یا برای تعیین رنگ چشم هاتون؟ »
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: « برای ثبت نام! البته اگه با پریدن من روی پله آخر موافق باشین! »
مرد چاق قهقهه ای سر داد، معلم بد اخلاق با لحنی جدی خنده ی برادرش را سرکوب کرد و گفت : « در این صورت شهریه تون دو برابر می شه! »
گفتم : «اشکال نداره! »
گفت : « تعیین وقت هم به عهده ی آموزشگاهه! »
گفتم : «اون هم اشکال نداره ! »
دفترش را ورق زد و گفت : « روزهای زوج از ساعت چهار تا پنج ! »
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم : « امروز روز زوجه و فقط یه ربع از چهار گذشته ، می تونم از امروز شروع کنم؟ »
از داخل کشوی میزش یک طرح سیاه قلم به من داد و گفت: « اتاق طراحی اونه! بفرما اونجا و از روی این بکش! »
از جا بلند شدم و به اتاقی که گفته بود، رفتم. پسران و دختران دور تا دور اتاق نشسته بودند و در حالی که با همدیگر خوش و بش می کردند، از روی مدل هایی که به دیوار چسبانده بودند، نقاشی می کشیدند، عجب ژستی گرفته بودند! گویی دارند به آنچه که با مداد می کشند نعوذ بالله جان می بخشند. بعضی از این دختر ها حجاب نداشتند و آرایش مفصلی هم کرده بودند. این اولین جایی بود که کلاس هایش را به صورت مختلط بر گزار می کرد، حالا با چه ترفندی، آخرش هم نفهمیدم ، ولی دلیل وفور هنر جوهای رنگارنگ و پر بودن ساعت های آموزش را فهمیدم که به خاطر کلاس های مختلط بود، نه استاد ماهری که هنرجوها داشتند از او برایم تعریف می کردند.
بالاخره به هر جان کندنی که بود نقاشی ام را تمام کردم،از جا بلند شدم و به طرف معلم رفتم،بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،نقاشی و طرح اصلی را روی میزش گذاشتم،او هم بدون ایکه حرفی بزند،مداد را برداشت و افتاد به جان نقاشیم،خوب که خط مالی اش کرد و جای همه ی اعضای چهره را عوض کرد،آن را به من داد و گفت:«اینطوری!» بی توجه به نگاه ها و لبخند های مرد چاق،کوله بارم را برداشتم و رفتم. امیدم از این آموزشگاه دیگر به کلی قطع شد.صدرحمت به چهار تا آموزشگاه قبلی که علاوه بر محیط آموزشی بزرگ و تابلو های جورواجور،معلم هایش هم زبانشان را کرایه نداده بودند و چهار کلمه حرف با من زده بودند.مثل پدرم زیر لب شکوه و شکایت کردم که اصلا متخصص های خوب در هر رشته از ایران رفته اند،استادان نقاشی که دیگر جای خود دارند و بازارشان این روزها حسابی سرد است.آخر چه کسی در این دوره زمانه پولش را بابت تابلو های نقاشی می دهد؟آن ها هم که به تابلوی اصل اهمیت میدادند رفته اند،بقیه هم دیوار هایشان خالی است یا با پوستر و عکس بچه هایشان تزئین شده است.یادم آمد به حرف پدرم که هر وقت ما میخواستیم خرج اضافه بر سازمان بکنیم،میگفت:مردم نان ندارند بخورند،شما پول را بابت چیز ها غیر ضروری میدهید.این جمله را آنقدر تکرار کرده بود که ورد زبان ما هم شده بود.با صدای بلند گفتم:«مردم نون ندارن بخورن،تابلو نقاشی خریدنشان چه مععنی دارد؟» یکی جوابم را داد که:«واقعا همینطوره! گل گفتی» سرم را بطرف صدا برگرداندم و یک جفت چشم قهوه ای زیبا دیدم،به خودم لرزیدم،و سرم را پایین انداختم،مهرزاد چاق بود،پرسید:«اینجا برای تاکسی ایستادین؟» با تعجب پرسیدم :«مگه ایجا چه عیبی داره؟» خندید و گفت:«هیچ عیبی! فقط تاکسی اینجا نمی آد!» و پرسید:«میرین میدونه ونک؟» «شما از کجا میدونین؟» «چون من هم میرم ونک!» «چه ربطی به من داره؟» «ربطش به بیربطی یه! حالا همراه من بیاین تا یه راه میون بر بهتون نشون بدم که برسین به خیابون ولیعصر پر از تاکسی!» با تعجب پرسیدم:« پیاده؟» گفت:«نه! با خط یازده! دو قدم بیشتر نیست بیاین!» بی اراده همراهش رفتم.نگاهی به هیکلش انداخت و گفت: «برای من که هیچ تاکسی یا ماشینی ترمز نمیکنه! ترجیح میدم پیاده برم، هر چی هم پیاده روی میكنم چاق تر میشم!» «یعنی تا میدون ونك پیاده میرین؟» «نه با خط یازده!» از تكرار حرف بی مره و دمده ای كه زد خنده اش گرفت، ادامه داد: «تا خونه م كه روبروی جام جمه پیاده می رم و تا هرجای تهران!» با تعجب فریاد زدم: «جدا؟!» خندید و گفت: «نه! جای دوری كه مجبوری برم خیابون انقلابه كه اصلا نمیرم و ناشرم می اد پیشم!» تازه یادم امد كه او نویسنده است، با لحن حیرت انگیزی پرسیدم: «راستی راستی شما نویسنده این؟» سرش را به علامت مثبت تكان داد، انگار كه این هنر برایش عادی بود. گفتم: «همیشه ارزو داشتم یه نویسنده رو از نزدیك ملاقات كنم!» «وحالا از این ارزو پشیمون شدین!» «اوه! نه! به هیچ وجه، اشنایی با شما باعث افتخاره، همین امروز میرم دنبال خرید كتاب هاتون!» «لطف میكنین! اما میدونین كه كتاب خریدن تا كتاب خوندن چقدر فاصله داره؟!» «اصلا فاصله نداره! چون همه كتاب رو به قصد خوندن میخرن!» «ولی بعضیا هم برای دكور خونه شون كتاب میخرن!» «من از اون بعضی ها نیستم!» «خوشحالم» «ممكنه بپزسم چند تا كتاب نوشتین؟» «پونزده تا!» جیغ تعجب امیزی كشیدم و گفتم: «اوه هر پونزده تا چاپ شدن؟» به سوال من خنده اش گرفت و گفت: «اگه چاپ نشده بودن كه كتاب نبودن!» «پس چی بودن؟» «نوشته های بی ارزش! دنیا تصاعدی رو به پیشرفته، دیر بجنبی یكی دیگه پیدا میشه و جای تو رو میگیره، چون افكار ادم ها خیلی به هم نزدیكه!» «همیشه همین طور بوده، ادیسون دیر جنبید، تلفن به اسم گراهام بل ثبت شد، در حالی كه نوع تلفن ادیسون اومد به بازار!» «حالا دیگه درصد این اتفاقات بیشتره!» «ممكنه اسم چندتا كتاباتونو بپرسم؟» «البته! ولی اگه اس خودم رو بدونین بهتره، چون میرین دنبال كتاب هام، می بینین چه دوره زمونه ای شده؟ نویسنده ی بدبخت باید با التماس كتاب هاش رو به اطرافی های خودش بفروشه وگرنه رو دست نشرها می مونن و مردم ناشناس هم اون ها رو نمی خونن!» لحظه ای مكث كرد و ادامه داد: «امین مهرزاد هستم!» اسم و فامیل خودم را در فرم ثبت نام نوشه بودم و مطمئن نبودم كه او فرم ثبت نام را خوانده باشد، گفتم: «از اشنایی با شما واقعا خوش بختم! منم نیمه شب افشار هستم.» با تعجب گفت: «چی؟ نیمه شب؟!» از این ابروریزی مشتی به پیشانی ام زدم و گفتم: «اوه ببخشید اسمم سحره ولی خواهرم برای مسخره بازی من رو نیمه شب یا نصفه شب صدا میكنه! یه اسم مستعار هم دارم، شیدا!»نگاه خیره و موشکافانه ای به من دوخت وگفت : که اینطور ! دلم می خواست از متاهل بودن اوباخبر شوم اما نمی دانستم چطور از او بپرسم به نظرم سنش زیاد بود ونمی توانست مجرد باشد با دلواپسی پنهانی غیر مستقیم پرسیدم: زندگی خونوادگی با کار نوشتن خیلی مشکله !چطور می تونین فکر ازاد واوقات فراغت لازم رو برای خودتون جور کنین؟ متوجه منظور اصلی ام شددرحالی که چشم از روی من برنمی داشت با لحن ارام و پرترنمی گفت:من مجردم حتی با مادرم هم زندگی نمی کنم بنابراین تمام اوقات زندگی ام مال خودمه ! با خوشحالی شگفت انگیزی تقریبا جیغ کشیدم وناخوداگاه گفتم یعنی اصلا ازدواج نکردین ؟ سرش را به علامت نفی بالا بردومن بی اراده لبخند زدم اوهم خندید به خیابان ولی عصر رسیدیم ولی اوتوجهی به خیابان نداشت انگار همه ی حواسش به کشف رنگ چشمان من بودوهروقت به او نگاهه می کردم می دیدم که متوجه من است ووقتی هم که سرم را پایین می انداختم سنگینی نگاه موشکافانه اش رااحساس می کردم عاقبت نفس من از شدت پیاده روی بند امد ولی او عین خیالش نبود وارام و خستگی ناپذیر راه می رفت بالاخره حس از پاهایم برید وایستادم.اوهم ایستادو گفت:انگار عادت به راهپیمایی ندارین ! همین طوره! باید عادت کنین چون روزهای زوج این راه جلوی پاهاتونه ! کلمه ی زوج را طوری بیان کرد که به من تفهیم کند ساعت کلاس هایم در خاطرش مانده است. وقتی تاکسی برایم ایستاداوبعد از یک نگاه طولانی گفت :ولی رنگ چشم هاتون سرمایه اند! خندیدم گفت:رنگ مانتوهای بچه مدرسه ای ها! بدون خداحافظی روی صندلی عقب تاکسی نشستم واو همچنان به من خیره مانده بود تاکسی راه افتاد ناخوداگاه سرم را برگرداندم واز شیشه ی عقب به اونگاه کردم دستش را به علامت خداحافظی بالا برد ولبخند غمگینی زد.بلافاصله اینه ی کوچکی از کیفم بیرون اوردم جلو چشمان گرفتم وزیر لب گفتم :اه خدای من! رنگ چشمانم ابی خیلی تیره بود با رگه هایی از بنفش وزرد اما مزه های پرپشت و کوتاهم روی رنگ چشمانم سایه ای مشکی انداخته بود ومن تاحالا متوجه رنگ ان ها نشده بودم اصلا به طور کلی نسبت به قیافه ام بی توجه بودم وهیچ انگیزه ای برای درک زیبایی یا زشتی نداشتم . وقتی رسیدم تجریش یکراست رفتم به کتابفروشی سرپل واز فروشنده پرسیدم:از اقای امین مهرزاد چی دارین؟ فروشنده که سرش خلوت بود پرسید :کدوم کتابشو میخواین؟ شانه هایم رابالا انداختم و گفتم:تاحالا از اثار ایشون نخوندم! باتمسخرگفت:چیز مهمی را ازدست ندادین!اثار ایشون همش جمع اوریه!از بیست سی تا کتاب ایرانی و خارجی یه چکیده درمی اره واسم خودشو به عنوان مولف می نویسه رو کتاب...فقط به درد دانشجوهاش می خورن! باتعجب پرسیدم :مگه ایشون استاد دانشگاه هم هستن؟ سرش را به علامت تایید تکان داد.وقتی دیدم بیکار است وپر حرف پرسیدم:استاد چی؟ لب هایش را روی هم فشرد و گفت:از این لیسانس های کیلویی! لیسانس کیلویی! اره همین هایی که خوندنش وقت تلف کردنه ....لیسانس کویر شناسی.....مدیریت مغازه داری لیسانس جارو کشی و از این چرت و پرت ها! اراجیف گویی اش که گل کردچهره ام را در هم کشیدم و گفتم :امین مهرزاد رمان هم نوشته؟ نه یه مجموعه داستان داره که روی دست ما باد کرده ! پس لطفا همون مجموعه داستان رو بیارین! در همین حال مردی به کتابفروشی امد نگاهی به قفسه ی انبوه کتاب انداخت سوت ظریفی کشید و گفت:چقدر کتاب تو مملکتی که هیچ کس کتاب نمی خونه چرا اینقدر چاپ می کنن؟؟ فروشنده گفت:دست رو دلمون نذار که هزاردرده ! من برای اینکه خودی نشان بدهم گفتم:بعضی ها بدون شام سر می ذارن رو بالش ولی بدون کتاب نه! مرد با تمسخر گفت:اون بعضی ها هزار تا بیش تر نیستن که این ها هم خودشون نویسنده ن و کتاب های همدیگه رو می خونن خب عیب از فرهنگ ماست! از هر چی که هست نباید اینقدر کتاب چاپ کرد! فروشنده ی کتاب امین مهرزاد را اورد و گفت:خرید کتاب سه چیز لازم دارد درامد کافی فراغت خاطر ووقت ازاد!.... مرد حرف او را قطع کردوگفت:چی می گین اقا؟!افرادی می شناسم که پولشون باپارو جمع میشه ولی هیچ وقت توی عمرشون لای کتابی رو واز نکردن !اتفاقا پولدار ها کمتر کتاب می خونن! منظور من طبقه ی متوسط که باید پولی اضافه بر سازمان داشته باشن... کتاب امین مهرزاد را برداشتم پول ان را پرداختم ورفتم اگر دیرم نشده بود در بحث داغ کتابخوانی ان ها شرکت می کردم در تاکسی اسم کتاب را خواندم :وای به روزی که بگندد نمک !از این اسم طولانی خنده ام گرفت.صفحه ی اول را باز کردم که ان را بخوانم اما به جای کلمات چهره ی امین مهرزاد را روی کاغذ می دیدم صفحه را ورق زدم باز هم چهره ی خندان او و چشمان قهوه ای درشتش جلوی چشمانم ظاهر شد کتاب را بستم و به خیابان خیره شدم. وقت پدرم کتاب را دست من دیدگفت:تو باز کتاب خریدی ؟ بااعتراض گفتم:از شما بعیده همچین حرفی بزنید مگه چیز بدی خریدم؟ نه ولی اگه یه کتاب به درد بخور میخریدی حرفی نداشتم این رمان های بازاری مغزتو خراب می کنه! کتاب را به پدرم دادم و گفتم: رمان نیست !بچه های اموزشگاه خیلی ازش تعریف کردن منم کنجکاو شدم! کتاب را ورقی زدوپرسید:راستی اموزشگاه چطور بود؟ خواستم بگویم به مفت هم نمی ارزد با اون معلم بداخلاق بی توجهی که وجدان کاری نداره ولی یاد نگاه های امین مهرزاددر ذهنم جا گرفت وگفتم عالی بود !استادمون پاریس اموزش دیده وحسابی ماهره قبول کرد من فقط چهره کار کنم ومن رو از کشیدن گل و بوته معاف کرد.فقط یکم عبوس و بداخلاق بود! پرسیدم :این دو سه صفحه ای که خوندین چطور بود؟ شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : Hadi
اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده. و خانم پرستار را که می ایستد و سرش را برمی گرداند از جلو می بینم در واقع کمک پرستار خواهر فاطمی مال همان بخش بستری بودن خودم است. خسته و مضطرب ... ولی مثل همیشه وقت حرف زدن هم دارد. اما سید نجف هم بنده خدایی شصت هفتاد ساله است، تکیده و سبزه رو، با سبیل و موهای پر پشت جوگندمی که می توانست مال هر کجای خوزستان یا عراق باشد. با سطل پلاستیک پر از آب و کف صابون وجاروی زمین شوری که دسته ی آن هم قد خود سید است، خون کف هال را پاک می کند. سر و صداهای خمپاره و خمسه خمسه و تیراندازی های بیرون براش غارغار کلاغ است. و به هر حال، قال قضیه ی برخورد اول من با احمد عدنان مونسی- آن روز در طی آن چند دقیقه پیش از ظهر- به خوبی ختم می شود. شاید هم با معجزه. حدود ساعت چهار بعدازظهر، دکتر بدیع زاده تازه «چک آپ» روزانه ی مرا تمام کرده و رفته، که کمک پرستار خواهر فاطمی می آید و با لبخندی ملیح می گوید: «حالا شما یک «ویزیتور همدل و مهربان» دارید، آقای مهندس. یعنی به بنده اینطور گفتند ...» «توی جیبهای احمد چی بوده؟» روز بعد برای خودم یک روز ناجور از آب درمی آید. تلفنی از تهران به دانشکده می شود- خبر بدی از تهران برای من آمده که اول هم ابعادش را در این پاییز و زمستان افسانه ای اول جنگ دست نمی فهمم. اما باغ جلوی ساختمان منظره ی قشنگ باغ های شهر آبادان را ندارد که در اوایل آبان، با اولین بارش های پس از تابستان گرم و طولانی معمولاً بهترین حال و وضع خود را داشتند. شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : Hadi
![]() ![]() |