درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




صدای در میاد ومتعاقب با ان صدای سرور
--رهاجان تلفن با شما کار داره
نگاهمو از پنجره ی اتاق میگیرم 
--سرورجان کیه؟
در اتاقو باز میکنه میادتو ومیگه 
--نمیدونم رهاجان یه اقایین هرچیم میپرسم شما میگن خود خانم میدونن شما گوشیو به ایشون بدین
باتعجب نگاش میکنم که سریع میاد جلو واروم میگه
--خانم جان اگه میخواین دست به سرش کنم
دستمو میارم بالا ومیگم
--نه نه عزیزم بزار میرم شاید کار واجبی داره
دسته های ویلچرو میگیره و منو میبره سمت در ...
توی حال امیرعلیو میبینم که روی کاناپه دراز شده وداره فوتبال میبینه منوکه میبینه باسرمیپرسه کیه؟ به علامت اینکه نمیدونم شونه هامو میدم بالا
گوشیو برمیدارم
--بله؟
صدای هیچی نمیاد 
--بله ؟بفرمایید
دوباره سکوت فقط صدای نفسهای شخص پشت گوشی میومد یه جورایی هول کردم 
--خواهش میکنم صحبت کنید شما صدای منو ندارید؟؟اقا؟
صدای بوق ممتد وپایان
برمیگردم سمت سرور که کنار وایساده وبا یه علامت سوال داره نگام میکنه
--سرورجان صحبت نکرد قطع شد
سرور--چرا خانوم ؟وا! مردمم مارو گذاشتن سرکار 
به علامت تاسف سرمو تکون میدم دسته های ویلچرو میگیرم قبل از اینکه حرکت کنم یکی منو با ویلچر میچرخونه سمت خودش 
نگاه که میکنم امیر علیه جلوی پام به زانو میشینه مثل همیشه دستاشو میزاره رو چشمام وبا یه صدای خشدار که دوست دارم میگه 
--این اقا کی بود که فقط خانوم مارو کار داشت؟
اروم دستاشو میارم پایین ویادم میره مثل همیشه.....یادم میره که میخوام از خودم جداش کنم ...ازم دل بکنه بره دنبال زندگیش....بازم صداش...لحن مهربونش..نشستنش جلو ویلچرم ...خاکی بودنش... گولم میزنه 
بازم گول خوردم
دستاشو اروم میارم پایین وموهاشو بهم میریزم توچشماش نگاه میکنم میگم
--اقای غیرتی من چرا خودش جواب نداد؟ 
لبخند شیرینی میزنه و میگه
--خب چیکار کنیم خانوم فوتباله دیگه حواس نمیزاره واسه ادم!!
--شما این فوتبالو نداشتی ...دیگه چه بهونه ای بود؟
شیطون میشه وبلند میشه و ویلچرمو میچرخونه سمت پذیرایی 
برمیگردم نگاش میکنم یه تیشرت لیمویی تنشه بایه شلوار ورزشی لیمویی که پوست سبزه اشو روشن کرده
لبخند میزنم منم یه تیشرت لیمویی ولی دخترونه تنمه بایه شلوار گرمکن لیمویی دخترونه ....بلند میگه
--سرورخانوم اون ظرفه تخمه رو پر میکنی رهام با من میخواد فوتبال ببینه!!!

امروز مادر پدرم باپویا تازه از سفرکاری بابا برگشتن یک ماهی میشه ندیدمشون کلی دلم براشون تنگ شده قراره تا رسیدن بیان خونه ی ما....ینی میدونین بعد اون اتفاق مامان یا پویا بیشتر اوقات خونه ی ما بودن...این سفرم دیگه من مامانو مجبور کردم حاضر نمیشد ...میدونستم عاشق باباس وقتی نیست پکره برای همین انقده تو گوشش خوندم که رفت... دلشون خوشه دیگه فکر میکنن با اینکارا میشه همه چیو درس کرد ولی هیچی درست نمیشه...
امیرعلی
--اقای دکتر میشه واضح تر حرف بزنین!
--ببین پسرم همونطور که گفتم یه زمانی نیاز بود که فیزیوتراپی ها روی رها اثر بگزاره ومن بتونم جواب نهایی رو بدم میتونم با اطمینان بگم که بیست درصد احتمال خوب شدن رها هست فقط باید این ازمایشاتو انجام بدی تا برای بردنش به خارج جواب قطعی رو بدم
بدون هیچ معطلی رفتم جلو وبرگه هارو از دکتر گرفتم فک کنم حدود ده بار ازش پرسیدم واون جواب داد اصلا یادم رفت از دکتر خداحافی کنم
فقط میخواستم برسم خونه واین خبرو به رها بدم به رهای شیطونی که الان فقط ازش یه ادم ساکت ومظلوم مونده 
به رهایی که یه زمانی دنیای من بود وحالا میخواد دیگه نباشه...ازم دورشه
چقدر تلاش برای ساختنش
وچقدر تلاش اون برای ویرانی....به این فکر نمیکردم که فقط بیست درصده...
سر راه اول رفتم گل فروشی یه دسته گل رز ابی گرفتم چون رها عاشق رنگ ابیه ....بعدم رفتم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی شکلاتی گرفتم بازم چون رها عاشق شکلات ...انقدر عجله و ذوق داشتم که وقتی مرد فروشنده بهم گفت اقابقیش با خنده گفتم مال تو
رسیدم خونه ...ماشینو پارک کردم وسریع رفتم بالا
همینطور که وارد میشدم بلند رهارو صدا میکردم توی هال نبود جعبه وگل رو برداشتم وبه سرعت رفتم توی اتاق 
رها پشت به من داشت روی کاغذ چیزی رو یاداشت میکردگلو شیرینی رو گذاشتم رو ی تخت... رفتم سمتش وبی توجه به اینکه حتی نگامم نمیکنه ویلچرشو چرخوندم سمت خودم وگفتم
--سلام رها
سرش پایین بودنشستم جلوش وموهاشو که ریخته بود دورش وصورتشو پوشونده بود زدم پشت گوشش واروم گفتم
--میشه نگام کنی خبرای دسته اول دارم که با هیچی قابل قیاس نیست فقط یه نگاه اشنا میخواد بایه لبخند اشنا 
دستشو روی صورتش کشید احساسم میگفت این حرکت ینی گریه ینی من گریه کردم دستشو از روی صورتش برداشتم وسرشو بلند کردم به چشمای گریونش خیره شدمو گفتم
--چرا گریه میکنی؟
دستمو زد کنارو گفت
--برو بیرون امیرعلی همین الان ....نمیخوام ببینمت
با تعجب وکمی غیظ که ناشی از عجله ام برای هرچه زودتر گفتن خبر بود گفتم 
--برای چی؟؟؟؟؟
--اوف ازت بدم اومد ازینکه یه نفر بازیم بده متنفرم! ازینکه احمق فرض بشم بیزارم...
نمیفهمیدم چی داره میگه اصلا یادم رفت برای چی خونه اومدم یادم رفت قراره چی بشه ..تنها چیزی که داشت اذیتم میکرد حرفایی بود که میشنیدم

مامان--رهاجان ..مامانی ..عزیز دلم کجایی؟؟؟؟
پویا--اه مامان! این چه طرز صداکردنه؟؟...رها گیس بریده کجایی؟ دختر چموش !
سرمو بی اختیار به سمت در اتاق چرخوندم بعد دوباره به رها نگاه کردم که روشو کرده بود اونور ونگام نمیکرد....چونه اشو گرفتم وسرشو چرخوندم سمت خودم 
--حرفاتو نمیفهمم ...میدونی ینی هیچی از این اراجیفی که گفتی نمیفهمم
هنوز نگام نمیکرد
--نگام کن رها نگام کن ! این چیزایی که میگی به یه ادم عاشق نمیخوره...اینا برای من تهمته ..نامردیه...حرفات برام سنگینه ...برای منی که به عشق تو تا اینجا اومدم ..تا اخرشم میرم ...
مامان--رها تو اتاقی؟ دخترم دلم برات تنگ شده بیا بیرون ببینم
دوباره نگاهی به در کردم از جام بلند شدم از رومیز یه دستمال برداشتم سریع نشستم رو زمین واشکای رهارو پاک کردم
--خوب نیست اینطوری بری استقبال مادرت
دستمالو از دستم گرفت وخودش اشکاشو پاک کرد نفسمو دادم بیرون
چی فکر میکردی امیرعلی چی شد!!! کتمو از تنم دراوردم وانداختم رو تخت 
نگاهم به شیرینی و گل افتاد اهی کشیدمو در اتاقو باز کردم
نگاهم به صورت پیر و خسته ولی نورانی مادر رها خیره موند 
اومد جلو ومنو در اغوش گرفت ..خیلی سنگین.. مثل یه مادر ..صورتمو توی دستاش گرفت وگفت
--سلام پسرم خوبی؟
رنگ نگاهش پر از محبت بود پر از عشق ...میدونستم خیلی دوستم داره اندازه ی پویا شایدم بیشتر
دستاشو توی دستام گرفتم وبوسیدمو گفتم 
--سلام مامان جان خوبم دلم براتون خیلی تنگ شده بود
با چشماش دنبال رها میگشت سریع از کنار در رفتم کنار وگفتم 
--مامان جان رها تو...بفرمایید 
رفت داخل ...نگاهی به اتاق کردم رها ویلچرشو چرخوند وبه سمت مادرش اومدهمونطور نشسته دستاشو برای به اغوش کشیدن گشود ..مادر چادر از سرش افتاد و سریع رهارو در اغوش گرفت 
--به به مرد زن ذلیل روزگار چطوره؟
سرمو چرخوندم وپویارو دیدم که روبروم وایساده دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت
--سلام به برادر زن عزیز والبته پروی خودم 
دستمو کشید ومنو در اغوش گرفتو گفت
--امیر علی چقدر شکسته شدی چقدر پیر شدی
--ااااااااا... پویا داشتیم؟؟؟؟؟؟
صداش جدی شدو گفت
--نه عزیزم تو مردترین مرد روزگاری

رها
همه توی هال نشستیم مامان کنار من داشت چاییشو میخورد وپویا و امیرعلی روبرو ی من
نگاهم روی امیرعلی ثابت موند ...گرفته بود.. توی صورتش خستگی موج میزد در ظاهر به حرفای پویا گوش میکرد اما در باطن میدونستم نه..سرشو انداخته بود پایین وبا لبخند حرفای پویا رو تایید میکرد اما ..میدونم الکیه..داره حرفای توی مغزشو تایید میکنه....اه رها مغز دیگه چیه امیرعلی که مغز نداره...اوه خندم گرفته به خودم میگم اگه مغز نداشت دکتر نمیشد...نه نه...اگه مغز نداشت که منو نمیگرفت...وای دوباره پوچی..بازم اون احساس...نه رها اگه مغز داشته باشه به پای تو وای نمیسته...آه
یکدفعه سرشو اورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد ...از دلم گذشت حرفی
عزیزم نگاهم نکن من از نگاه عاشق تو شرمنده ام....
متاسفم من مجبورم که از خودم بگذرم....
سرمو انداختم پایین که مامان باحرفش منو به خودم اورد
--جانم
--دختر چرا حواست نیست میگم پدرت خیلی دوست داشت که الان همراه ما میومد خونه ولی نشد براش کاری پیش اومد الانا دیگه پیداش میشه 
--اتفاقا مامان منم دلم براش تنگ شده ..
مامان دستی رو صورتم کشید ونگاه مهربونشو دوخت بهم
شب بابا اومد بعد از یک ماه خیلی بهم خوش گذشت خیلی ....ولی از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون نبودم...

اخر شب بود همه در انتظار خواب ...مخصوصا مامان بابا که خیلی خسته بودن ...قبل ازینکه کسی از جاش بلندشه امیرعلی بلند شد و رفت توی اتاق... بعد با یه دسته گل رز ابی ویه جعبه شیرینی برگشت...همه متعجب نگاهش میکردن که رفت رو به جمع ودقیقا روبروی من ایستاد ...چشام که به رزای ابی توی دستش افتاد برق زد ..نگاهم به تیشرت خوشرنگ ابیش که یه جمله ی انگلیسی روش بود بازم باعث شد که نه با حس اینکه قراره از خودم متنفرش کنم بلکه با حس قدیم مثل اون روزا..روزایی که پراز عشق و دوست داشتن بود پر از رهایی..انگار دنیات همین بود یه دنیای شیرین که فقط منم و اون ...نه اتفاقای بد نه پر از حادثه...نگاهش کنم لبخند بزنم
امیرعلی--ببخشید که خسته این ومن وقت شمارو گرفتم
بابا--این حرفا چیه پسرم حرفتو بزن
--راستش قبل از اینکه بیام خونه پیش دکتر رها بودم قبل از اینکه چیزی بگم میخوام در مقابل شما بگم که 
رو به من کرد وجلو اومد دسته گل ابی رو روی دستام گذاشت وگفت
--رها در همه ی لحظه ها کنارتم حتی اگر منو نخوای 
حتی اگر تورو نخوام؟! چقدر من خل باشم که تو رونخوام...پسر به این با کمالاتی ...عاشق....دکتر!!!!!...پوفففففف... پسرتو اخه چرا انقده جنتلمنی...هرچی بیشتر غرقش میشم بیشتر ابهتش منو میگیره....خیر سرم میخوام این اتو بده دست من....ولی هیچ بخاری ازش بلند نمیشه...اینم شوهر بود؟؟؟..بابام وقتی بچه بودم فرستادم کنگفو...اییییییی یووووو هههییییی بزنم همین الان که جلومه نفله بشه!!!!!!
نگاهی به لبخند جکوندش کردم یه نگاهم به سقف خونمون ...اهکی
امیرعلی--دکتر گفته رها میتونه عمل کنه ....توی این عمل 20درصد احتمال خوب شدنش هست
مغزم هنگید....چی گفت؟؟؟؟
فک کنم دیگه به طرز نوشتن من عادت کردید الان این گذشته است (فلج شدن رها)
امیرعلی--رها پاشو پاشو تنبل....میخوام ببرمت شهربازی کوچولو
چی چی میشنوم من ؟ خودمو یکم روتخت زیر پتو چرخوندم سرمو بیشتر کردم تو بالشم.... اصلا حواسم نبود که میگه کوچولو ...همون که بهش الرژی دارم ...
حس کردم دستی روی سرم گذاشته شد بعدم ...خواست پتورو بکشه که...آی آی من خودم تو این امر حرفه ایم ..سفت کشیدم روسرم
--بزن کنار داداش پتو رو عمرا بهت بدم 
ساکت شد سرمو اروم از رو بالشم بلند کردم یه نگاه اینور یه نگاه اونور...نیست
نفس راحتی کشیدم کمی خودمو کشیدم بالا ..خواستم بشینم که یه پتو مثل گونی افتاد روسرم....
--امیرعلی پتو رو بردار خفه شدم
امیرعلی--چرا وقتی صدات میکنم جواب نمیدی هان؟هان؟
اقا الان چون میخواد ببرتم شهربازی باید یه جوری باهاش کنار بیام
--امیر جونم همسرم شرمنده اخلاق ورزشیت این بنده ی
امیرعلی--بگو کوچولو
اییییی خاک بر سرت
--بله این بنده ی کوچک را عفو بفرمایید
امیرعلی--اخرشم نگفتی کوچولوااااا
درد ...مرض..حناق...
پتورو از روم برداشت برگشتم نگاهی بهش کردم واز قیافه اش بلند زدم زیر خنده...اخه با اون موهای ژولیده پولیده اش که رو هواس وتیشرت و شلوارک میگه بیا بریم شهربازی ... خدایی این کوچولو یا من؟
بالشتشو پرت کرد سمتم و گفت
--ببند....چرا میخندی تو 
بعدم از تخت پریدپایین رفت سمت دستشویی و گفت حاضرشو

شیرجه رفتم تو کمد....چی بپوشم ؟؟چی بپوشم؟؟
امیرعلی --منو بپوش
--هه هه هه واقعا جالب بود
امیرعلی--چی جالبه؟
شروع کردم سوت زدن که منو از تو کمد که تقریبا تو لباساش غرق شده بودم کشید بیرون ...منتها چون سریع کشید خودشم افتاد منم افتادم
امیرعلی--اوف رها پاشو ببینم اینکه کمد تو نیس رفتی توش ...کمد منم هست
همینطور نشسته رو زمین بالشمو برداشتم از رو تخت وزدم تو سرش وشمرده گفتم
--این جا !!! ......تو این خونه !!!....... زن سالاریه ...شیفهم شدی؟؟؟
بعد بالشو گرفتم اونور..نگاهی به چهره ی اخمو ودست به سینه اش کردم وبا یه لبخند .. ازونا که میگه ضایع شدی خواستم بلندشم که دستامو کشید افتادم بغلش...دستامو از پشت گرفتو گفت
--خب تو این خونه کی سالاره؟
--من
امیرعلی--من
--نه نه نه نه نه
امیرعلی--اره اره اره اره....
خب این بحث و دعوای هر روزه ی ما .....
لباس پوشیده جلو در حاضر بودم یه مانتوی مشکی با شلوار لی ابی شال قرمز 
امیرم حاضر از اتاقش اومد بیرون...یه تیشرت مشکی با یه شلوار لی ابی وکت اسپورت مشکی
اینکه مجبور کنی یه نفر بیشتر اوقات باهات لباس ست بپوشه خیلی خوش میگذره....
امیرعلی--رها چرا موهات بیرونه ؟؟ 
--وا ؟ کجا بیرونه؟ همین الان من موهامو کردم تو
یکدفعه دستشو کرد تو جیبش ودنبال چیزی گشت ...با تعجب نگاش میکردم که دستشو اورد بیرونو گفت --اینهاش!!!!
به سنجاق توی دستش بود...اومد نزدیک شالمو داد عقب اون تیکه از موهامو که ریخته بود بیرونو با سنجاق زد به سرم ..بعد شالمو مرتب کرد...
همینطور نگاش میکردم که خندیدو گفت
--بریم
بله دیگه ما الکی دلمون به زن سالاری خوشه!!...
تو ماشین که نشستیم اخم کردم ودست به سینه به روبرو خیره شدم..امیرعلی ماشینو روشن کرد بعد دستشو برد سمت ضبط یه اهنگ اورد وصداشو زیاد کرد وشروع کرد با خواننده خوندن
--
درست وقتی که لبخندتو دیدم...
همون لحظه به ارزوم رسیدم...
بزار دنیامو پای تو بریزم .....
بزار حس کنم اینجایی عزییییییییزم
با اینکه تازه بر دلم نشستی..
یه حسی میگه خیلی وقته هستییییییی
تو تصویر یه دنیای غریبی .....عزیزم تو تموم زندگیمی!!!!

برگشتم وبا لبخند بهش خیره شدم ...اخه چرا نمیزاره یه خورده ماهم جذبه از خودمون نشون بدیم
برگشت سمتمو گفت
--رهایی؟
گفتم بله
گفت-- خیلی نیشت بازه ! لطفا ببند
ایییییییییییییییییی دوباره غلافش از دستمان در رفت ..
--پرو... نامرد... پرو ..بی مزه ... پروووووووووووووووو
.....

دستشو به عقب دراز کرد باتعجب نگاش میکردم که یه گل رز قرمز تودستش دیدم...
در حین رانندگی سرشو بر گردوند سمتم و در حالی که گلو بو میکرد گفت 
--این گل مال کیه؟
ای خدا منو از دست این بکش خلاصم کن
--مال عمه ی خدابیامرزم...امیرعلی چقدر تو داماد با فکری هستی چطور یادت مونده بود امروز سالگردشه؟؟؟
امیرعلی--د نه د..دختر خیلی فیلمیا!!!
--ترسناک..اکشن..یا پلیسی؟؟؟؟
گلو گرفت جلو صورتم وگفت
--تقدیم به تو ای همسر...همسر..
گلو از دستش قاپیدمو گفتم
--اوم فداکار
--نه
--مهربان
--نه
--نه و درد ! پس چه کوفتی؟؟
--همسر کوچولوم 
گل تو دستام ثابت موند ..... امیرعلی -- حرص نخور بیخیال رها ..من که نمیتونم دروغ بگم خانمی 
--باشه باشه من به حساب تو میرسم
گل گرفتم جلوی بینیش وشروع کردم قلقلک دادنش
امیرعلی-- رها اذیت نکن..دخترجان باشه بابا ...تقدیم به عشق زندگیم.. بسه
امیرعلی
سرمو همینطور کجو راست میکردم که گلو از رو صورتم برداره اما....نمیدونم چیشد.... فقط یه لحظه..یه لحظه نتونستم ببینم ..
تصادف ... خوردن دو ماشین بهم ...یکی شخصی و دیگری کامیون ...کج شدن ماشین شخصی به بیراهه....تمام... ایست
یه لحظه بیخیالی ..یه لحظه شیطنت...یه لحظه بازی..بازی که باعث از دست رفتن پاهای عزیزترین کست بشه....باعث رفتن عشقت به کما بشه
وحسرت ته دلت خونه کنه.....آخ کاش باهاش شوخی نمیکردم....کاش اون ادامه نمیداد....کاش یکم بزرگتر رفتار میکرد...
بعد یه سال زندگی.. ینی سهم من ازین عشق یه سال بود؟؟؟
بعد افسردگی.. رنج ... توهین... زمزمه ی جدایی شنیدن...
تحمل میکنم ..نگهش میدارم... نمیزارم احساس تنهایی کنه 
مگه عشق امید نیست.؟...مگه نباید کمکش کنی ....اصلا مگه نه اینکه نباشه میمیرم؟.. مگه تو هوایی که نباشه دوس دارم نفس بکشم؟....

رها
توی کتابخونه مشغول خوندن یه رمان بودم
سرور--خانم تلفن با شما کار داره
--کیه سرورجان؟
صدای سرور از اشپزخونه میومد
--نمیدونم خانوم فک کنم همون اقاییه که چندروز پیش تماس گرفتن
--باشه
کتابو گذاشتم سرجاش ورفتم سمت تلفن...
--بله؟
--سلام رها
--سلام شما؟
--یه دوست قدیمی..
اخمام رفت توهم
--لطفا مزاحم نشید
خواستم گوشیو قطع کنم که...
--نه نه صبر کن باهات کار مهمی دارم
گوشیو نگه داشتم
--ببین نمیدونم باید اول چی بگم....ینی روزی که دیدمت اونم اینجوری..اصلا نمیتونستم باور کنم...
--شما دارید منو گیج میکنید خواهش میکنم درست توضیح بدین
--راستش رفتم تحقیق کردم راجع به مشکلی که داری دکترت حرفای تقریبا امیدوارکننده ای میزد...
من باید ببینمت...میخوام کمکت کنم ...حتما فقط بگو کی میتونم بیام دیدنت
--صبر کن چی واسه خودت داری میگی..من اصلا شمارو نمیشناسم...شما؟
--من...احسان
گوشیو محکم تو دستام فشار دادم
--ببین رها قطع نکن باید باهم صحبت کنیم من کاری به امیرعلی ندارم ... ینی خیلی وقته تونستم به خودم بقبولونم که تو ...بی خیال!..فقط بزار بهت کمک کنم...
بهم شک وارد شده بود ... باید حرفی میزدم...صداش تو گوشم زنگ میزد...اره رها؟ترحم...یاد تلفن دیروز افتادم....همون دختره...خیلی وقت بود زبانم تلخ شده بود...گفتم
--بس کن ...من نیازی به کمک تو ندارم
تلفنو قطع کردم بعد تند ویلچرو چرخوندم سمت پریز وکلیدو دراوردم...
دلم گرفت...نگاهی به رمان روی میز کردم دستمو بردم سمتش گرفتمش اسمشو چندبار زیر لب اروم تکرار کردم...طلوعی دیگر..طلوعی دیگر..
دستی رو صورتم کشیدم خیس بود....بعد کتابو پرت کردم سمت دیوار....
نگاهم به دوتا کفش خیره موند... سرمو اروم اوردم بالا..بعد به دوتا چشم خیره شد...داد زدم
--برو بیرون...........
اما از جاش تکون نخورد...رفتم سمتش...حواسم به پاهام نبود...بازم یادم رفت...اینکه منم مقصرم...
رسیدم بهش بامشت زدم به پاهاش وگریه کردموگفتم
--تقصیر تو امیرعلی.. تقصیرتو....لعنتی...
اروم مشتمو گرفت...نتونستم دستامو از دستش بیارم بیرون ...دستای کوچک وظریف من کجا؟دستای بزرگ وقدرتمند اون کجا؟
سرخورد نشست رو زمین وبه دیوار تکیه داد...خیره نگاهم میکرد ...
اروم گفت
--چت شده؟ منظورت ازین کارا چیه؟ کی پشت تلفن بود؟
سرمو انداختم پایین...دستامو رها کرد...وبلند گفت
--بسه دیونه...حالا موقع این حرفاست؟...کی مقصره؟؟؟؟؟ اره؟ تقصیر منه؟ 
سرمو بلند کردم موهام جلوی صورتمو گرفته بود ..زدمشون کنار...توچشماشو نگاه کردم...از خودم بدم اومد...دستمو بردم جلو ...یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود ...دستمو اروم کشیدم رو چشمش....دستم خیس شد...انگار چند قطره دیگه از اشکاش بادست من پاک شدن..
رومو کردم اونور ....
گفته بودم که تو غصه ها دلم کم میاره...
از نگاه اشکی تو دلم اروم نداره...
صورتمو برگردوند سمت خودش نگاهش میکردم...نگاهش به من بود...سرشو اورد جلو نزدیک به صورتم واروم کنار گوشم گفت
--تو خوب میشی رها مطمعنم...منو ببخش...منو..
دستمو گرفتم جلو لبش واروم گفتم
--هیس... متاسفم
دیگه وقت رفتن بود...ینی خیلی وقت بود که باید میرفتیم تو این مدت بارها احسان بامن تماس گرفت خوب میدونست چکار میکنم..اینهمه اطلاعاتو از کجا اورده بود؟...میترسیدم ازینکه بیاد دنبالم..ازینکه امیرعلی بفهمه...
دیگه نایی واسه جنگیدن نداشتم این چندوقت انقدر حرفا شنییده بودم که دلم ارومو قرار نداشت...نمیدونم چرا هر چی از امیرعلی دورتر میشدم بیشتر بهم نزدیک میشد..بیشتر توجه میکرد..بیشتر کنارم میموند...
یه دلم به حرفای پشت تلفن دانشجوهاش که زنگ میزدن و اراجیفی بهم میگفتن که گاه توان پاسخ دادن بهشون رو نداشتم ..خون بود
یه دلم به این همه محبت..عشق...پاک..بیی الایشی امیرعلی نگاه میکرد..
هیچ وقت بهش نگفتم که دانشجوهات مزاحمم میشن...اما اینبار دیگه فرق داشت ...
ایناس که الان صبرمو بریده...دم رفتنی سازمخالف میزنم..اصلا میخووام به امیرعلی بگم...بگم که اگه خوب نشدم باید ازهم جداشیم...بره خوشبخت بشه اصلا یکی از شرطای عملم جداییه
میدونم اگه بره...دیگه من نیستم...دیگه منی وجود نداره...شاید دیونه شدم..شاید افسردگی گرفتم...اما ته قلبم امیده...اخه وقتی امیرعلی صادقانه بهم گفت خوب میشی..دلم غرق شادی شد...انگار اون ستاره های خاموش اسمون دلم چن تاشون روشن شدن..بهم چشمک زدن
--به چی فکر میکنی؟
یه لحظه ترسیدم که دستی روی چشمامو گرفت واومد پایینو دور گردنم حلقه شد
--رهای خوبم خیلی وقته دارم نگات میکنم وتوخیره به این پنجره ای
اروم شدم..دلم اروم گرفت از حضورش..لبخندزدم که امیرعلی برگشت اومد روبه روم نشست ودماغمو گرفتو گفت
--ای شیطون به چی میخندی؟
نگاهی بهش کردم چقدر امروز خوشگل شده بود شاید تیپ رسمی بهش میومد اما با تیپ اسپرت شبیه پسربچه ها میشد...گاهی به اینکه دانشجواش بخوان منو اذیت کنن حق میدم
--موافقی بریم باهم چمدونارو ببندیم؟
نگاهمو به دیوار روبه رو دوختمو گفتم
--مییخوام باهات حرف بزنم
نشست روی صندلی ..صندلیشو کشید جلو و اومد مقابلمو گفت
--خب میشنوم
نگاهمو از دیوار گرفتمو دوختم به چشماش ..نفسمو دادم بیرون
--برای رفتن چندتا شرط دارم گوش کن بعدا جواب بده 
--خواهش میکنم بینش چیزی نگو همینطور بعدش
--میدونی امیرعلی خیلی فکر کردم خیلی...این دوسال مدت زمان خوبی بود که تنهایی به همه چیز فکر کنم ... به خودم ..به تو..به این مشکلی که تو زندگیمونه...متاسفم بودن من کنارت با این شرایط غیرممکنه
خواست حرفی بزنه که سریع دستمو جلوش گرفتمو گفتم
--هیس چیزی نگو میدونم .... امیرعلی من برای رفتن وعمل کردن شرط دارم به خدا که تو میدونی اگر قسم بخورم هیچی جلودارم نیست اگر شرایطمو قبول نکنی نمیرم .... این عمل فقط توش 20 درصد احتمال بهبودی منه ..فقط بیست درصد ناقابل....امیرعلی تو جوونی ... تو یه شوهر ایده عالی..تومیتونی پدرشی...یه بابای مهربون ...
بغض توی گلومو دادم پایین ودوباره شروع کردم
--یه پدر نمونه... مادرت دوست داره نوه اشو دراغوش بگیره ...خواهرت دوست داره یکی بهش بگه عمه ... اگر خوب نشم ...آه هیچ کدوم ازینا در کنار من امکان پذیر نیست...حتی اگرتوام بخوای من نمیتونم...میفهمی نمیتونم شاهد بدبختی تو باشم..شاهد براورده نشدن ارزوهات خواسته هات...
اشکی که ناخوداگاه ازچشمم افتاد پایینو بادست گرفتم
--متاسفم من شرط عملم اینکه باید قبل از عمل از هم جداشیم اگر خوب نشدم که خداحافظ اگرم خوب شدم
بالبخند خیره شدم به چشماش
--دوباره شروع میکنیم..اینبار نمیزارم هیچ چیزی باعث جداییمون بشه ..مطمعن باش...
دستشو مشت کرد ...نگاهشو از چشمام گرفت ازجاش بلندشدو از اتاق رفت بیرون محکمم درو بست ...بارفتنش خم شدم روی میز سرمو گذاشتم بین دستام و بغضی که از اول حرفام تو گلوم خونه کرده بودو رها کردم وبلند گریه کردم...صدای رعدوبرق اسمون بلند شد..سرمو بلند کردم وبه پنجره ی اتاق دوختم ..ینی اسمونم با من دلش هوای گریه کرده؟؟
ازشب گذشته بود اما از امیرعلی خبری نبود نگران چشمام بین ساعت ودر خونه ردوبدل میشد
سرور --خانم جان انقدر نگران نباشید اقا که بچه نیستن پیداشون میشه..
--سرورجان اخه سابقه نداشت انقدر دیر بیاد خونه ..
سرور--اقا عبدالله رو فرستادم دنبالشون نگران نباشید پیداشون میشه...
صدای رعدوبرق دوباره بلندشد
--وای سرور بارون هنوز قطع نشده ...میترسم میترسم یه وقت بلایی سرش اومده باشه
سرور اومد نزدیکم نشست دستامو گرفت تو دستاشو گفت
--خانم جان انقدر حرص نخورین براتون بده...من مطمئنم اقا الانا پیداشون میشه
صدای زنگ در اومد سرور سریع بلند شد وجواب داد بعد با خوشحالی برگشت سمتمو گفت
--دیدی گفتم خانم جان پیداشون میشه..
در باز شد ... امیرعلی درقاب در ظاهر شد نگاهم بهش موند خیس خیس شده بود ... لباساش از خیسی چسبیده بود به تنش...ازموهاش اب میچکید...
دلم براش پر زد... بازم نگاهش ..حالتش ... لباسای خیسش ..بازم خواستنی شده بود
هردو بهم خیره بودیم که سرور گفت
--من برم به اقا عبداله بگم اقا پیداشون شده
وسریع از اتاق رفت بیرون با نگاه سرورو دنبال میکردم که حضور امیرعلیو روبروم حس کردم..نگاهی بهش کردم روبروم نشسته بود.. موهامو زد پشت گوشم ...بهش گفتم
--چرا خیس شدی؟؟ چرا بی خبر میری بی خبر میای؟ نمیگی دلم هزار راه میره!
از جاش بلند شد ومحکم منو دراغوش گرفت از رو ویلچر بلندم کرد وگفت 
--دوست دارم دیونه..اخه این شرطا چیه میزاری؟؟
نمیدیدمش اما از صدای بغض دارش فهمیدم ...فهمیدم چقدر براش سخته ..دوباره گذاشتم رو ویلچر...دستاشو گذاشت رو پاهام ووسرشو اورد نزدیکترو گفت
--رها بازم با شرط گذاشتنت منو خلع صلاح کردی!!! یادته ؟ یادته بار اول ازم چی خواستی؟؟ اینکه برای ازدواج باید جام یه روز سر کلاس استاد بشی؟؟چقدر اذیتم کردی اونروز ؟...به خاطر تو حاضر شدم از غرورم برای یه روزم که شده بگذرم....حالام دوباره تویی شرط گذاشتنات.... شرطی که اینبار خیلی قبولش برام سخته ..سختر از زیرپا گذاشتن غرورم .. سختر از زندگی کردن ..اما برای اینکه عمل کنی ..پا روی دلم میزارم .. اما اینم بدون بدون تو زندگی هرگز حتی اگر خوب نشی....



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : Hadi

کسری--امیرعلی نگفته بودی عجب دانشجوهای خوشتیپ وباحالی داری من که رفتم بااجازه!
--گوله نمک بشین سرجات لطفا
امرو من خیلی نمیگم لطفا؟ کسری نشست سرجاشو دست به سینه گفت
--گوله نمک چیه خودنمک عزیزم ! شمام که سرورین ! رییس نمکا
کوله امو برداشتم واوردم نزدیکش که بزنم توسرش جاخالی داد واز روتخت اومد پایین وگفت
--دیونه یکم میریم سربه سرشون میزاریم میخندیم من رفتمممممم
دندونامو فشاردادم بهم پشتش النازو سمیرا ونسرین بالبخند هر کدوم رفتن کوله امو برداشتموزیرلب باگفتن بسم لا رفتم سمت شون تنها جای خالی روبروی رها بود نشستم وبابچه ها سلام کردم هرکدوم با احترام جوابمو دادن ورهام با یه نیشخند نگام میکرد بهش خیره شدم وبا اخمم میگفتم نیشتو ببند اونم با نگاه یه ابروشو داد بالا وبه شایان که داشت نگاش میکرد نگاه کرد بعدم متوجه خنده ی شایان شدم وسری که رها باتاسف تکون داد ینی تو این چندسال استادیم یه دانشجو مسخره ام نکرده بود نمیدونم این جرات اینکارارو از کجا میاره 
ّّصبحانه رو که اوردن هرکسی مشغول خوردن شد در این بین کسی از لودگی کم نمیاورد کسری هم که دیگه هیچی اصلا منو فراموش کرده بود رها ازهمه زودتر صبحانه اشو تموم کرد نمیدونم چرا انقده من از دستش حرص خوردم به خاطر توجه هایی که به احسان داشت؟یا به خاطر بی محلیایی که به من میکرد ؟به خودم گفتم امیرعلی خیرسرت بزرگ شدی چیکار داری به این فسقلی؟ اصلا هرکاری دوست داره بکنه؟
رها با یه اجازه ازجاش بلندشد که بره نگاهی به سینی صبحانه اش کردم چیز زیادی نخورده بود 
احسان--رها همین؟دختر تو این همه سفارش دادی که این یه ذره رو بخوری؟خیلی را مونده بیخیال بشین صبحونه ات رو بخور
رها --مرسی احسان سیر شدم
شایان--وقتی میگم رها لوطی جمعه میگی نه؟
رها براش سرشو تکون داد ورفت سمت در
منم صبحانه ام تموم شده بود بلند شدموگفتم
--خوشحال شدم که صبحانه رو باهم خوردیم
بچه ها تشکر کردن 
منم رفتم سمت درواومدم بیرون
باچشم دنبال رها گشتم ولی پیداش نکردم چند دقیقه گذشت کم کم بچه ها اومدن بیرون وسراغ رهارو گرفتن خیلی منتظر شدیم پیداش نشد سپیده با نگرانی گفت
--این کجا رفت یهو دو دقیقه من ازش چشم برداشتما!
احسانم بایه لحن ناراحتی گفت
--بیاین دنبالش بگردیم ببینیم کجاس؟
سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادمو گفتم
--ولی اول بهتر نیست بهش زنگ بزنید
احسان--گوشیش دست منه
--خب بریم دیگه خانما که بشینن اینجا اقایون هرکدوم از یه سمت بریم من از اینجا میرم
بقیه موافقت کردن میدونین من خیلی تیزم راهی که انتخاب کردم به نظرم به روحیات رها بیشتر جور در میومد ینی فکر میکنم این راه بادل یه دختر شیطون که ورجه وورجه اش زیاده بیشترمیخوره یه حس هیجان داشتم نمیدونم چرا عین پسربچه ها فکر میکردم میخوام برم ویه شاهزاده رو نجات بدم
با این فکر خندیدم همینطور که شاخوبرگارو میزدم کنارو میرفتم جلو تو دلم گفتم امیرعلی توام بچه ایا !دست کمی ازین دختر خل چل نداریا
خودم به خودم جواب دادم معلومه دیگه وقتی باهاش تو جنگ مخفیتون همکاری میکنی اخراجش نمیکنی میخوای ازمیدون به درش کنی!؟ اینا نشونه ی چیه؟
یاد کسری افتادمو گفتم اینا نشونه ی هیجانات بروز نکرده ات در نوجوانیه انقدر رفتی پی درس خوندن که دکتربشی از دل غافل شدی
اوف ینی من اینهمه رویایی بودم خبر نداشتم؟
آی سرم خورد به یه شاخه دستی به پیشونیم کشیدم رد خون تودستام بود نگاهی به اطراف انداختم چقدر جلو رفته بودم دستمالی از تو جیبم دراوردم وبلند طوری که صدا پخش بشه به خودم گفتم
بیخیال امیرعلی تو که اینهمه رفتی دنبال شاهزاده ی قصه هات بازم بفرما برو جلو تا پیداش کنی
وبادست به خودم تعارف کردم در همین حین گوشیم زنگ خورد کسری بود دوست نداشتم وسط ماجرا جوییم کسی مزاحمم بشه ! چی؟ ماجراجویی؟واقعا الان این احساسات جوانیمه که توی درس خوندن مخفی شده بود؟
دیدم ول نمیکنه همینطور که میرفتم جلو جواب دادم
--الو امیرعلی دیونه چرا جواب نمیدی پیداش کردی
--الو نه در ضمن دیونه ام خودتی چه خبر
--هیچی بچه ها پیداش نکردن 
--باشه فعلا که دارم میگردم
گوشی رو قطع کردم دیدم یه کلبه جلومه!بادست چشمامو مالیدم! پسر عقل از سرت پرید! این وسط کلبه ی چوبی کم داشتی که اینم قصه ی شاهزادت برات جور کرد 
اروم اروم رفتم جلو انگار که هر لحظه میخواد اتفاقی بیافته رسیدم به در اول گوشمو چسبوندم بهش ببینم صدایی میاد یه صدای پچ پچ میومد
سرمو از در بردم کنار و متفکر بهش خیره شدم برم تو یانه؟
امیرعلی بیا باخودت روراست باش کنجکاوی که دست از سرت برنمیداره برو تو 
نمیدونم چرا ولی کلاهمو کشیدم پایین تا چشام وشال گردنمو اوردم بالا تاروی بینیم مثل گانگسترا 
من اومدمممممممممممممممم
درو اروم باز کردم اول سرمو کردم ویه دید زدم به به همه چیز چوبی چه با سلیقه همینطور که نگامو میچرخوندم روی کسی ثابت شد وای اینکه رهاست سریع اومدم تو رفتم سمتش باتعجب برگشت سمت من وبا خوشحالی داد زد
--وای استاد شمام اومدین ببینن اینجا چقدر جالبه مثل قصه هاست همه چی چوبیه
بعد دور خودش چرخید یه لحظه وایسادم ونگاه عاقل اندر صفیهی بهش کردم ازخودم پرسیدم این بود شاهزاده ی قصه ات؟ولی از خوشحالیش خوشحال شدم واومدم سمتش دستاشو گرفتم وباخودم چرخوندمشو گفتم
--عالیه رها خیلی جالبه
یه دفعه به خودم اومدمو ایستادم انگار رهام به خودش اومد چون وایساد دستاشو از دستم کشید بیرونو گفت

--استاد شما اینجا چیکار میکنید؟
باخودم گفتم امیرعلی واقعا الان عکس والعملت مثل این فسقلی مسخره نبود؟خجالت نمیکشی تو؟ بزن توگوشش یادش بیاد از این به بعد گوشیشو جانذاره!
--استاد ...اقای کشاورز کجایین؟
دستی جلو چشمام تکون خورد بعد صدای خندشو شنیدم که زیرلب حین خنده میگفت 
--واقعا خنده داره شالوکلاشو!
بعد برگشت سمت من که بایه حالت متفکر نگاش میکردمو گفت
--اتفاقی افتاده؟
منم به حالت جدی وعصبانی گفتم
--شما چی فکر میکنید دوستانتون اون بیرون یه ساعته دنبال شما میگردن اونوقت ...
نفسمو باصدا بیرون دادم ودر حین اینکه میخواستم از در بیرون برم برگشتم سمتش
--بهتون نمیخوره انقدر بچه باشید متاسفم! حالام اگه دوست دارین بهتره بریم چون بچه ها منتظرن
منتظر جوابش نشدمو اومدم بیرون گوشیو دراوردم وبه کسری زنگ زدم
--الو 
--بنال
یه لحظه خشکم زد ادب این پسر منو کشته
-- تو نمیخوای ادم شی این چه طرز حرف زدنه
--اصولا حرف زدن من..
--اه خدای من نمیخواد بقیه اشو بگی من پیداش کردم
یه حالت مسخره ای برای خودم دراوردم من پیداش کردم هرکی ندونه فک میکنه از کوه افتاده که من پیداش کردم!
--همونجا باشید الان میام
--چیشده اتفاقی براش افتاده؟از کوه افتاده؟
--نه
--دستش شکسته؟ پاش شکسته؟ نکنه مرده امیرعلی؟
بعد داد زد
--به من واقعیتو بگو
--کسری کاملا گورتو کندی ینی الان اگه جولوم بودی میزدم با اسفالت یکیت میکردم
--امیر اینجاکه اسفالت نداره! ما الان رو کوهیم 
--من فکر کردم تو هواییم وای من اومدم کاری نداری
--نه فقط یه خورده معطل کن
--چرا؟
--دارم مشاوره میدم
--به کی؟
-- بچه های کلاست 
--میشه مشاوره ندی
--نه
--اوف من اومدم 
--به من چه
گوشیو قطع کردم معلوم نیست الان کجای داستان زندگیمن اولش بچه گیام یا نوجوانیم یا مثلا داره نتیجه واخروعاقبت زندگی منو میگه اینکه یه پیرمرد غرغرو وجدی ودنیا ندیده عقب مونده دوست دختر نداشته بدبخت مفلس خرخون بدبخت بیچاره ی درس خونده ی توهمی ...
اگه بیشتر ازین جلوبرم یه طومار صفتایی میشه که کسری بهم داده
نگاهی به کلبه کردم خیلی وقت بود رها به درش تکیه داده بود گفتم
--بریم
ازجاش کنده شد وقبل از اینکه من حرکت کنم رفت منم دنبالش ناراحت بود قدماشو محکم برمیداشت فک کنم داشت حرص میخورد حرف اخرم روش تاثیر گذاشته 
لبخند زدم یکم بزار حرص بخوره


--خانم شایان علت اومدنتون چی بود ؟ چرا گوشیتونو نبردین؟ 
اخمالو برگشت چند تیکه ازون موهای لختش از شال ریخته بود بیرون وتقریبا کج پیشونیشو گرفته بود ولی سعی نکرد جمشون کنه لباشو جمع کرد با یه حالت کینه توزانه گفت
--اقای محترم بنده به دلایل خاص خودم اومدم اینجا وفک کنم به خودم مربوطه!
بعد دستشو به حالت تهدید تکون دادوگفت
--درضمن من بچه نیستم به یه خانم محترم نمیگن بچه!
همینطور که حرف میزد داشت عقب عقب میرفت ازین حالت بچه گونش خندم گرفته بوداصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط یه لنگه ابرومو برای مسخره بودن حرفاش داده بودم بالا از ذهنم گذشت چقدر ازین دختر کوچولو خوشم میاد از اون نوری که لحظه به لحظه تو شاخه ها گم میشد وروی صورت رها پیدا میشدو چهره اشو رویایی نشون میداد حس خوبی داشتم میخواستم برم جولو موهاشو که میدونستم تاب و تحمل وایسادن زیر شالشو نداره بهم بریزم 
همینطور که داشتم نگاش میکردم تو کمتر از صدم ثانیه ازجولو چشمم ناپدید شد افتاد 
به سرعت رفتم طرفش پاش به یه تیکه سنگ گیر کرده بود واونم چون عقبی اومده بود افتاده بود
سریع نشستم کنارشو گفتم
--چیزیت نشد ؟
در حالی که پاشو میمالید وصورتش از درد جمع شده بود نگاه اشک الودشو دوخت بهمو گفت
--فک کنم پام پیچ خورده
--متاسفم
چشمای اشکیش چقدر قشنگ بود معصومانه وکودکانه 
--نه نه اشکال نداره من کمکتون میکنم تا بلند شید
دستمو به سمتش گرفتم گرفت تا بلندشه اما دوباره ناله ای کردو نشست رو زمین وسرشو انداخت پایین شالش به علت افتادنش از سرش افتاده بود وموهای دم اسبی که بسته بود کج افتاده بود نشستم روزمین روبروش نگاهمو دوختم بهش فک کنم گریه میکرد که سرش پایین بود
--نمیتونی بلندشی؟
سرشو تکون دادبهش گفتم 
--میشه نگام کنی
سرشو بلند کرد ومن نگاه اشکیشو دیدم
--ببین خب میتونم کولت کنم تا برسیم موافقی
نگاهش شرمنده شدوگفت
--نه مرسی اخه ... فک کنم اذیت بشین شما برین کمک بیارین
با مهربونی گفتم
--نه نه اصلا شما که وزنی ندارین 
واز پشت نشستم روبروشو گفتم 
--حالا دستتو حلقه کن دور گردنم ومحکم منو بگیر بریم

رها
مردد بهش نگاه کردم نه وجدانمان قبول نمیکنه بریم رو کول این مرد اونم کی استاد خبیث! اصلا نمیخوام خودم میرم
استاد--پس چرا نمیای؟
--نمیخوام خودم سعیمو میکنم
برگشت وباتعجب نگام کرد کم کم اونم گارد گرفت
--خب هرجور میلته !من از رو حسن نیتم خواستم کمکت کنم!
بعدم بلند شد وایساد 
--پس چرا معطلی پاشو بریم دیگه 
ناخوداگاه دستی به سرم کشیدم ای وای کوش؟ شالم کوش؟دستپاچه دنبال شالم رو زمین میگشتم که دیدم استادبه زانو نشست اومد نزدیکم دستشو اورد سمتم که سریع به خودم اومدمو سرمو کشیدم عقب وگیج نگاش کردم
پوفی کردوگفت
--شالت دور گردنته حواس پرت!
بدون توجه به حرفش شالمو از گردنم باز کردم وانداختم روسرم موهامم که چون جولوش کوتاهو لخت بود دوباره اومد بیرون که با عصبانیت دستمو محکم کردم تو موهامو دادمشون عقب دوباره اومد بیرون با چشام بالای موهامو نگاه میکردم میخواستم مطمعنشم که نمیاد دیگه ولی!یه تار دو تار ...چندتار ریخت بیرون اخمی کردم
--اهکیییییییییی برو تو دیگه لعنتی کورشدم
باخودم درگیر شده بودم اصلا حواسم به استاد نبود ! صدای خنده ی بلندش منو به خودم اورد نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد خودمم خندم گرفت 
استاد--خب حالا بریم خانم محترم
نامرد داشت تیکه مینداخت منظورش به حرف قبلم بود دستمو به سنگ بزرگی که جولوم بود گرفتم بلندشم که دادم رفت هوا ودوباره نشستم مچ پام کلا در رفته بود نمیشد اصلا بیخیال شدمو نشستم
استاد--ببین بیا لجبازیو بزار کنار من کولت میکنم میریم دیگه
وبعد دستی به صورتش کشید کلافه بود
--نمیخوام 
--چرا
--چون چون
--چون لوسی لجبازی 
--نه اصلا
--پس کی منو اورد اینجا ؟کی حواسش نبود افتاد؟ 
ساکت شدم تا اخر عمرم که نمیخواستم بشینم اینجا
دستامو به سمتش دراز کردم با تعجب ونیشخند نگام کرد تودلم گفتم مسخره!سواستفاده گر پرو...
خودم--چرا اینطوری نگام میکنی نمیخوام بغلت کنم که ! خب بیا بشین من بهت تکیه میکنم و اون پام که سالمه رو رو زمین میکشم اون یکیم روهوا
اروم خندید واومد نزدیکم شالشو دراورد باتعجب نگاش میکردم اونم پامو که پیچ خورده بود بلند کرد وشالشو دورش بستوسفت کرد با محکم کردن شالش دور مچ پام دادم رفت هوا که دیدم اس
تادو گفت
--هیچی نیست نگران نباش
دوباره اشکم درومده بود با پشت دست اشکامو پاک کردم 
--گریه میکنی اوو بچه بیا باهم حرف بزنیم حواست پرتشه در عین حال به من تکیه کن 
چپی چپی نگاش کردم که گفت
--خب فهمیدم خانم جوان بهتره؟
چشامو ریز کردم وسرمو تکون دادم
شونشو اورد نزدیکتر وگفت 
--حالا به من تکیه کن بلندشیم
دستامو دور شونش حلقه کردم اونم کمکم کرد که بایستیم به سختی وکلی اه وناله ایستادم نگاهی بهش کردم که لبخندی زدو گفت
--حالا اروم اروم قدماتو بردار بریم 
اهسته اهسته سعی کردم قدمام باهاش یکی بشه و به اینصورت را افتادیم خیلی اروم حرکت میکردیم بهش نگاهی کردم خیلی بهم نزدیک بود بنابرین رومو کردم سمت دیگه 
ساکت بود حوصلم داشت سر میرفت

--استاد مگه نگفتین بیا باهم حرف بزنیم حوصله ات سر نره پس چیشد؟
با تعجب برگشت نگام کرد خجالت کشیدم بنابر این گفتم
--چرا اینطوری نگاه میکنید خب میخواین حرف نزنیم
--نه اصلا خب میدونین برای شروع تو بگو یه سوال کن
خندم گرفت الان تنها سوالی که درگیرش بودم این بود که چرا این کلاش تو چشمشه
--چرا میخندی ؟
بعد فک کنم شیطنتش گل کرد چون صورتشو برگردوند سمت من منم برگشتم سمتش با علامت سوال نگاش کردم
 نگاش شیطون شدو گفت
--هر سوالی بخوای میتونی بپرسی اعم از خصوصی غیر خصوصی....
ای بچه پرو معلوم نیست تو مغزش چی چی داره میبافه
جدی نگاش کردم ورومو برگردوندم اصلا تو این فاصله ی کم چطور روش میشه نگام کنه
--نخیر تنها سوالی که برام پیش اومده اینکه چرا کلاهتونو انقدر پایین کشیدین طوری که من چشاتونم به سختی میبینم
تعجب کرد بعد با لحن مرموزی گفت
--خب میدونی قبل ازینکه جوابتو بدم اول کلاهمو بکش بالاتر مرسی
دست ازادمو اروم بردم سمت کلاش وکشیدمش عقب ینی یکم بیش از حد معمول در این حد که قیافه اش باموهای تخت زیر کلاش شبیه کلاه قرمزی بشه
--خیلی نبردی عقب؟
--نه
--راستش وقتی داشتم میومدم تو کلبه چوبیه حس پلیسیم گل کرد همین بیشتر از این توضیح نمیدم
خنده ام گرفت ترسو ! اروم سرمو برگردوندم سمتش و از دهنم در رفت
--ترسو!
چپ چپ نگام کرد جدی شدو گفت 
--بهتره تا اونجا حرفی نزنیم
میدونین قیافه اش شد همون استاد جدی که میاد سر کلاس و ادم از این جذبه اش جدی میشه وحرفشو گوش میده
ناراحت گفتم
--خب شما پیشنهاد دادید حرف بزنیم خب نزنیم!
روشو کرد اونور فک کنم دوباره از حرفم ولحن بچگانه ام خندش گرفت 
استاد--چند سالته دانشجو ترم اولی یا دوم؟
فک کنم حس بزرگ بینیش بد جوری گل کرده دیگه علنی میخواست ازم اعتراف بگیره سنم کمه
با غرور گفتم
--19 ینی سن جوانی !بعدم ترم 2 چیه مگه؟
بالبخند گفت
--هیچی
--چرا یه چیزی هست بگو
--نیست
--هست
--الان شما داشتی مسخره میکردی
باتعجب برگشتو گفت
--من؟؟؟اصلا اینطور نیست
--هست پس چرا گفتی چند سالمه
--بی غرض بود
--نبود
--چرا بود
کلافه برگشت سمتم دست ازادشو گرفت دور دهنم وتو چشام زل زدو گفت
--وایی رها دیونه ام کردی دختر خوبه من یه سوال پرسیدما!!!
شو ( walk by me) | نرجس خاتون کاربر انجمن | معرفی و نقد کتاب 
سرمو تکون دادم تادستشو ببره کنار . اروم دستشو برداشت و روشو کرد اونور 
دوباره راه افتادیم فک کنم رو اعصابش را رفتم اروم گفتم
--استاد
چیزی نگفت به روبرو نگاه میکرد واقعا من چه رویی داشتم دوباره سر کلاسای این ظاهر بشم دوباره گفتم
--استاد استاد استاد!!!
--میشه الان به من نگی استاد بگو چمیدونم ..
تا خواست دهن باز کنه گفتم
--کشاورز
پوزخندی زدو گفت
--نه اینم نگو چون تو دلت یه چیز دیگه میگی فعلا تا برسیم میتونی بگی امیرعلی
اروم زمزمه کردم 
--امیرعلی امیرعلی چه اسم قشنگی
نگاش کردم لبخند زد
--استاد اسمتون خیلی قشنگه ها !
جدی گفت
--ممنون ولی دوباره گفتی استاد که
--شرمنده روم به دیوار ولی دیگه چون اصرار کردین میگم .راستی امیرعلی از کجا فهمیدی من اینجام
یه ابروشو داد بالا فک کنم تودلش گفت پسرخاله عمه خاله دوغی نوشابه ای چیزی بیارم خدمتتون
--خب از روحیاتت
--امیرعلی روحیات من مگه چشه؟
یدفعه برگشت سمتمو گفت
--مثل الان 
--امیرعلی مگه الان چه جوریه؟
--الان....
تا برسیم هرچی دلم خواست پرسیدم وتقریبا تخلیه اطلاعاتیش کردم به جز یه سوال که اونم تا اومد تک زبونم بچه هارو دیدم که از دور برامون دست تکون میدن منم حواس پرت یادم رفت پام مشکل داره دستی که رو شونه ی استاد گذاشته بودمو بردم بالا وبراشون خواستم تکون بدم که شتلق افتادم اما قبل از اینکه بخورم زمین سریع استاد منو گرفت بین زمینو هوا رو دستاش
با عصبانیت همینطور که کج منو نگه داشته بود گفت
--رها چرا حواست نیست؟؟؟؟؟
بعدم کمکم کرد تا وایسم میخواستم بهش بگم حواسم تو حلقت گیر کرده بودپسره ی از خودراضی 
رسیدیم به بچه ها
سپیده سریع اومد جولو نگران نگام کردوگفت
--چیشدی تو؟
--نمیدونم افتادم پام پیچ خورد
قبل از اینکه کسی چیزی بگه استاد یا بهتره بگم امیرعلی گفت
-- فک کنم باید بره دکتر کلا نمیتونه راه بره
احسان اومد جولو وگفت
--من با سپیده رهارو میبریم شما با بچه ها میخواین ادامه ی راهو برین
کمکم کرد بشینم روی تخت رستورانی که توش صبحانه خوردیم وبعد گفت
--نه مشکلی نیست باهاتون میام
احسان وبچه ها شروع کردن تشکر کردن وبعد منو باخودشون بردن بعداز خداحافظی وکلی متلک دوستو اشنا شنیدن وقتی دیگه داشتیم دور میشدیم درحالی که به سپیده تکیه کرده بودم سپیده رو مجبور کردم برگرده سمت گروه استاد که هر لحظه دورتر میشدن تودلم گفتم به هرحال زحمت کشیده بود ما که نمکدون نمیشکنیم در حالی که دستمو برای امیرعلی تکون میدادم از دوربلند گفتم
-- استاد 
برگشت وازون دور دستمو براش تکون دادمو گفتم
--مرسی بابت همه چیز
کلاشو به نشونه ی ادب کشید پایین ودستشو نزدیک سرش برد وبعد اورد پایین بعد برگشت سمت دوستاش
باصدای سپیده به خودم اومدم 
--چه جنتلمن بود
برگشتم سمتش که داشت رو به رو رو نگاه میکردو گفتم
--هی بریم دیگه دیر شد من چلاق شدم
--تو چلاق بودی عزیز
همینطور که داشتیم میرفتیم یکی سپیده میگفت یکی من اخر سر احسان گفت
--رها بسه نکنه توماشینم اوضاعتون همینه؟
توماشین که نشستیم احسان بازجوییشو شروع کرد
وسپیده ام نمکاشو ریخت روسرم 
منم هرچی جواب سربالا بلد بودم زدم توسرشون
اخرم احسان از روعصبانیت سکوت کرد وسپیده از رو لجش پامو نیشگون گرفت 
تا یه هفته نتونستم برم دانشگاه فقط تو خونه نشسته بودم وبه درددلهایی که خیلی وقت بود تو دل مامانم تلنبار شده بود گوش میکردم کلا امار فامیل اومد تو دستم. هی دل غافل چقدر من ازین فامیل دور بودما
ینی من این هفته از دست مامانم کلا هنگیدم
از دست پویام که تلافی تمام کارامو سرم دراورد قاطی کردم 
فقط بابا شبا که میومد خونه بهم خوش میگذشت چون مامان دیگه درددلاشو با بابام میکرد پویا سربه زیر تر میشد واز همه بهتر یکی پیدا میشد ینی بابام که به حرفای من گوش کنه

موقع امتحانا رسیده همه چیز مثل قبله:مامان تو اشپزخونه ...بابا جلو تلوزیون...پویا با دوستاش بیرون ومن هم توی اتاقم بین زمینو هوا در حال درس خوندن
بعضی اوقات که دقیق فکر کنی میبینی تو زندگیت هر کسی داره نقشیو ایفا میکنه یا هر کسی یه رنگه مثلا بابا برای من رنگ ابیه چون همیشه مایه ی ارامشمه یا هرکسی یه شکلیه مثلا...
از روتخت بلند شدم ورفتم سمت میز کامپیوترم عروسک عزیزم ینی اقای سیاه پوستو با قیافه ی مسخره وکجوکولش برمیدارم ونگاش میکنم یه چیزی کمه سریع میدوام وعینک مطالعمه امو برمیدارم برمیگردم سمت میز وعینکو میزارم رو صورت اقای سیاه پوست دقیق که نگاش میکنم بله خودش شد کسی که شخص مقابل من در بازیه مثل شطرنج
مثلا اقای سیاه پوست شبیه استادمونه مخصوصا اخماش که جزو همیشگی صورت استاده....
پله های دانشگاه رو دوتا یکی داشتم میرفتم پایین که یکی صدام زد
--هی رها وایسا دختر چقدر تند میری
سریع وایسادم طوری که میخواستم پرتشم ولی دستمو به نرده فشار دادم نیافتم رسید بهم
--داشتی میافتادی که ! خوبه حالا تازه پات خوب شده 
نگاهی به صورت شادو خندون احسان کردمو گفتم
--چیه کبکت خروس میخونه امتحانو خوب دادی؟؟
سرشو کج کرد مرموز نگاش کردم
--ینی نمیدونی؟؟
--حالا نه اینکه شما بد دادی خانوم مهندس
منم سرمو کج کردمو گفتم
--حالا اقا مهندس یه بستنی مهمونمون کن ببینم چقده ولخرجی
کیفشو رو شونش صاف کردو گفت
--من همیشه دستو دلبازم دخترجون بیا بریم که ناهارم مهمون من
بعد سرشو اروم اورد جلو گفت
--فقط بچه ها نفهمن 
چشمکی زدو گفت
--اکی
خندیدم خیر سرش میگه دست ودلباز
منم اروم بهش گفتم 
--احسان سپیده که دیگه جزو بچه ها نیس
سرشو تکون دادو دوباره اومد جلو گفت
--باشه فقط سپیده اونم به خاطر تو
خندیدم اما با صدای سرفه ای هردو برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم به به چشمم به جمالت روشن
سریع احسان گفت
--سلام استاد خسته نباشید
استاد اخم غلیظی رو چهرش بود خیلی سریع گفت
--دانشگاه محل علم ودانشه اقا حواستونو جمع کنین لطفا 
بعد رو کرد به منو گفت
--ازشما بعیده خانم شایان
سریع گفتم
--وا استاد ایشون راجع به امتحان سوال کردن
--از این به بعد هر سوالی دارید از من بپرسین
بعدم خشن راشو کشیدو رفت
پشت سرش برگشتمو گفتم
--دیونه دیونه دیونه
احسان گفت
--بیا رها بسه 

اخرین امتحانمو که دادم همه بچه هارو دعوت کردم به بستنی ...علتشم رفتنم بود به علت شغل پدرم کلا ماتابستانهارو ایران نبودیم درطول سال که بیشتر اوقات بابا تنهایی سفر میکرد ودر تابستان مارو باخودش می برد
جلوی در دانشگاه باسپیده وفریبا منتظربقیه ی بچه هاوایساده بودیم تقریبا همه ی کلاس بودن به جز چندنفر که ترجیح میدادم کلا نبینمشون
ازون دور دیدم احسانو دوستاش اومدن امروز حتی این بچه خرخونای کلاسم میومدن در کل من رابطه ام با بچه ها خیلی خوب بود چون غیر از اینکه شیطون بودم وبیشتر اوقات کلاسو منو شایان بهم میریختیم وکلا استادارو پیر میکردیم درسمم خوب بود 
رسیدن... همشون مودبانه سلامو احوالپرسی کردن احسان اما پکر بود ینی چون من داشتم میرفتم پکر بود ؟ یا امتحانشو بد داده بود؟ ازش پرسیدم
--احسان امتحانو خوب دادی
نگاهی بهم کردو گفت
--اره بد نبود
سرمو تکون دادمو گفتم اهان ...البته سپیده ام ناراحت بود اینو از چرتو پرتایی که بارم میکرد میفهمیدم کم کم بقیه ام اومدن وکلی مسخره بازی دراوردن 
بردمشون کافی شاپ کنار دانشگاه ..کل کافی شاپ مابودیم هرکسی از هر میزی یه چیزی میگفت اصلا به فکر جیب من نبودن که!
شایان که رفته بود میز روبه رویی !هرچی بهش میگفتیم بابا تو پاشو بیا اینجا ابروهاشو میداد بالا...تازه بعداز چند دقیقه فهمیدم این مارموز کلکش چیه 
جاتون خالی هرچی دم دستش بود روسر بنده هوار کرد درلحظات اخر همه بلند شدن اومدن سرمیزما منم بلند شدم هرکسی با شوخی یا جدی داشت تشکر میکرد تا خواستم جواب شون بدم دیدم یکی دست بستنی شو زد تو صورتم وشلیک خنده 
دستمو رو صورتم کشیدم وبا عصبانیت برگشتم سمت کسی که اینکارو کرده که ازم عکس گرفت سپیده ی نامرد بود
بلند گفتم 
--سپیده وایسا که من اومدم 
وشروع کردیم دور میز چرخیدن دیگه کل کافی شاپ منفجر شد از خنده دراخر از همه با یه وضعی خداحافظی کردم 
داشتم میرفتم سوار ماشینشم که یه نفر صدام کرد برگشتم دیدم احسانه ...باتعجب نگاش کردم که اومد جلو ویه پلاستیکی دستش بود گرفت سمتم وگفت
--رهاجان یادم رفت اینو بهت بدم 

باتعجب نگاش کردمو گفتم
--این چیه دیگه؟
--یه کتاب...راستش اونروز که رفته بودیم نمایشگاه کتاب تو نبودی سپیده به من گفت که تو این کتابو خیلی دوست داری منم خریدم ولی یادم رفت بهت بدم امیدوارم توی تابستون بدردت بخوره 

بعد درحالیکه دستاشو تو جیبش میکرد با نیشخند گفت 

--کلا کتاب خوبیه موفق باشی رها
وبعد رفت
باتعجب نگاش میکردم که درحین رفتن دوباره برگشت یکی از دستاشو از تو جیبش دراورد وبرام تکون داد به خودم اومدم ودستمو براش تکون دادم اونم برگشت ورفت 

همینطور که به پلاستیک تو دستم نگاه میکردم سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم سرموبلندکردم ونگاهم توی نگاه عصبی استاد افتاد تکیه داده بود به ماشینش وداشت نگام میکرد ابروهامو دادم بالا ...این دیگه چشه ؟ چرا هرجام اینم اونجا سبز میشه؟ حتما هویجه دیگه!
شاید اگر اینطور نگام نمیکرد میرفتم جلو وازش خداحافظی میکردم ناسلامتی یه ترم زده بودم ناکارش کرده بودما!!!
با این فکر خندیدم وبدون توجه بهش سوار ماشینم شدم که تازه بابا برام خریده بود
اول از تو پلاستیک کتابو دراوردم ببینم این چی بوده که سپیده گفته من دوسش دارم ....وقتی نگام افتاد به جلد کتاب خندیدم اونم با صدای بلند
زیر لب گفتم دیونه ...دیونه 

کتاب بابالنگ دراز بود همونی که همیشه به شوخی با سپیده راجع به علاقه ام بهش میگفتم
صفحه ی اولشو باز کردم یه شعر نوشته بود باکنجکاوی خوندمش
پس از لحظه های دراز....بردرخت خاکستری پنجره ام برگی رویید...ونسیم سبزی تاروپود خفته ی مرا لرزاند....وهنوز من ...ریشه های نتم رادرشن رویاها فرو نبرده بودم...که براه افتادم...پس از لحظه های دراز..سایه ی دستی روی وجودم افتاد ولرزش انگشتانش بیدارم کرد..


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:9 ::  نويسنده : Hadi

چایی رو ریختم و به سمت هال اومدم که بهزاد هم پیداش شد. لبخندی زدم چایی ها رو گذاشتم روی میز و به سمتش رفتم بهنام نگاهی به من کرد و به سمت بهارک رفت. بهزاد لبخندی زد و گفت: سلام.
به سمتم اومد و باهاش دست دادم و گفتم: سلام، کرایه هم می کرد که بری؟
- راست میگی پیش تو بودم بیشتر سود داشت.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام همون طور که بهارک رو بغل کرده بود به منو بهزاد نگاه می کرد. نگاه منو که دید روش رو به سمت بهارک چرخوند. کنار بهزاد روی مبل نشستم. داشتیم چایی می خوردیم که یه دفعه گفتم: بهزاد بریم دنبال خانوم جون؟
بهزاد- خانوم جون؟
- آره بریم اونم با خودمون ببریم.
بهنام- انگار نه انگار که ما نوه هاشیم تو بیشتر به فکرشی.
بهزاد همون طور که به گوشیش ور می رفت گفت: بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم میاد.
بهارک که نزدیک بهزاد نشسته بود گفت: به کی زنگ میزنی؟
بهزاد- به خانوم جون عزیزم.
بهارک- خانوم جون کیه؟
بهزاد- مامان بزرگ منو بابا بهنام.
بهنام همون طور که دست بهارک رو گرفته بود و به سمت خودش می کشید گفت: بابایی بهارک بذار عمو زنگشو بزنه، بیا اینجا.
بهارک کنار بهنام نشست و گفت: پس کی میریم مسافرت؟
بهنام- ناهار بخوریم یکم استراحت کنیم بعد میریم.
بهارک- خب الان بریم.
بهنام لبخندی زد و بهارک رو بوسید بهزاد مشغول حرف زدن شد. بعد از قربون صدقه های همیشگیش تلفن رو قطع کرد و گفت: خانوم جون هم میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ناهارو بکشم؟
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آره بکش من اینا رو جمع می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. مشغول گرم کردن خورشت شدم که بهزاد با سینی چایی وارد شد لیوان ها رو تو سینک گذاشت و گفت: کاری داری بگو من انجام بدم.
همون طور که لیوانا رو می شستم گفتم: خودم انجام میدم تو برو پیش بهنام.
بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو شونم و گفت: زنم اینجاس برم اونجا چکار؟
تا موقع صدای بهنام بلند شد: کاری دارین بگین منم انجام بدم.
بهزاد دستاشو از دور کمر من برداشت و گفت: نه کاری نیست برو بشین منم الان میام.
لیوان ها رو آب کشیدم و به سمت بهنام برگشتم که خیره به ما نگاه می کرد. لبخندی زد و از آشپزخونه رفت بیرون.
غذا رو کشیدم و با بهزاد به سمت میز رفتیم. بهنام داشت بهارک رو می نشوند. پکر بود. دلم براش سوخت. نشستم. بهزاد غذا رو ظرف کرد و مشغول خوردن شدیم. منو بهنام ساکت بودیم ولی بهزاد و بهارک مشغول حرف زدن بودن. من تو فکر بهنام بودم دلم براش می سوخت واسه تنها بودنش. دلم نمی خواست هیچ وقت به جای اون باشم. بعد از ناهار ظرفها رو جمع کردم بهنام گفت: من ظرفا رو می شورم شما وسایلتونو بذارید تو ماشین.
- نه من خودم ظرفا رو می شورم. شما برین وسایل رو جا به جا کنید.
بهنام گفت: من اصلا نمی خوام برم وسایل جا به جا کنم از این کار فراریم.
- خب باشه برو پیش بهارک بشین من خودم ظرفا رو میشورم.
بهنام همون طور که دستکش ها رو دستش می کرد گفت: عمرا اگه بذارم. بهزاد پیش بهارک هست.
- خب آخه این طوری که درست نیست.
بهنام لبخندی زد و گفت: چطور تو میای خونه من ظرف می شوری درسته من خونه تو بشورم درست نیست؟
لبخندی زدم یاد شب تولد بهارک افتادم، حس کردم صورتم داغ شد، لبخندی زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون. بهزاد مشغول بازی با بهارک بود نگاهش کردم و گفتم: بهزاد بیا همین وسایل رو بذاریم تو ماشین.
بهزاد بهارک رو از روی پاش گذاشت روی مبل سوئیچ رو از روی اپن برداشت و به سمت من اومد. وسایل رو با هم گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم. بهنام داشت دستاشو خشک می کرد نگاهی بهش کردم و گفتم: خسته نباشی.
- شما هم خسته نباشین.
بهزاد همون طور که به سمت بهارک می رفت گفت: ظرف شستن سخت ترین و زجرآورترین کار دنیاست.
بهنام- به این بدی ها هم که تو میگی نیست!
بهزاد بهارک رو بغل کرد و بوسید. بهارک گفت: عمو مسافرت نمیریم؟
- چرا عمو جون الان میریم.
نگاهی به بهنام کردم و گفتم: دستت درد نکنه.
بهنام لبخندی زد. نگاهمو ازش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتم ظرفا رو جا به جا کردم و برگشتم توی هال بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بریم؟
- بریم من کار ندارم.
بهزاد بهارک رو بوسید و گفت: بدو بریم عمو جون.
بهارک با خوشحالی به سمت در دویید. حاضر شدم. نگاهی به اتاقا انداختم و دوباره همه چیزو چک کردم. در آپارتمان رو قفل کردم و رفتم پایین. بهنام پشت فرمون نشسته بود بهزاد هم بهارک رو روی پاش گذاشته بود و صندلی جلو نشسته بود.
در رو بستم و عقب نشستم. بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید.
لبخندی زدم و بهنام به سمت خونه خانوم جون به راه افتاد. نیم ساعت بعد جلو خونه خانم جون بودیم. ماشین که توقف کرد بهارک گفت: بابا اینجا مسافرته؟!
بهنام لبخندی زد و گفت: نه بهارک بابا، اومدیم دنبال خانوم جون.
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه خانوم جون رفتم زنگ رو زدم. چیزی نگذشت که در باز شد. از در رفتم تو و خانوم جون رو صدا زدم. محو حیاط و درخت انارش شده بودم که خانوم جون گفت: سلام مادر.
برگشتم و به سمت خانوم جون رفتم و گفتم: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون صورتمو بوسید و گفت: خوبم مادر، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- خوبیم خانوم جون. ممنون.
- پس بهزاد کجاس مادر؟
- تو ماشینه خانوم جون. کاری ندارین؟ وسایلتون آمادس؟
- کارمو کردم مادر. همین ساک وسایلمه.
به ساکی که روی پله ها بود اشاره کرد. ساک رو برداشتم و دست خانوم جون رو گرفتم. آروم از پله ها پایین میومد که بهزاد از در اومد تو و گفت: سلام خانوم جون خوشگل خودم.
خانوم جون سرش رو بالا گرفت و لبخند زد و گفت: سلام پسرم. خوبی؟
بهزاد جلو اومد و روی خانوم جون رو بوسید و گفت: خوبِ خوب خانوم جون. کاراتونو کردین ؟ بریم؟
- آره مادر همین ساک بود دیگه. بریم.
بهزاد ساک رو از دست من گرفت و به سمت در رفت. منو خانوم جون هم پشت سرش رفتیم. دم در حیاط بهنام از ماشین پیاده شد و به سمت خانوم جون اومد. با خانوم جون روبوسی و احوال پرسی کرد. خانوم جون کلیدش رو از جیب مانتوش در آورد و به دست بهزاد داد. بهزاد در رو قفل کرد و همگی سوار ماشین شدیم. خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: سلام دختر گلم.
بهارک با تعجب به خانوم جون نگاه می کرد که بهنام گفت: بابا بهارک به خانوم جون سلام کردی؟
بهارک با خجالت گفت: سلام.
خانوم جون دستشو به سمت بهارک دراز کرد و گفت: بیا مادر بوسم بده ببینم.
بهارک نگاهی به بهنام کرد. بهنام هم گفت: بابا برو خانوم جون رو بوس کن. بدو دختر قشنگم.
بهارک صورتش رو به خانوم جون نزدیک کرد و خانوم جون بهارک رو بوسید و روی پاش نشوند و از جیبش بهش شکلاتی داد. بهنام به راه افتاد. خیلی زود از شهر خارج شدیم. بهارک تو بغل خانوم جون به خواب رفت. رو به خانوم جون گفتم: خانوم جون بهارکو بدین من، پاتون درد میگیره.
خانوم جون- نه مادر فرقی نداره، رو پای تو هم باشه پای تو درد میگیره.
- نه خانوم جون بدینش من.
بهارک رو از خانوم جون گرفتم و سرش رو روی پام گذاشتم و پاهاشو بین خودم و خانوم جون دراز کردم. خانوم جون خیره به بیرون بود که خوابش برد. کتابی رو از کیفم در آوردم و مشغول کتاب خوندن شدم. یک ساعتی گذشت که بهزاد دستش رو به سمت من آورد و روی کتاب رو گرفت. سرم رو بالا آوردم لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- هیچی دلم تنگ شد، حسودیم کرد داری کتاب می خونی به من محل نمیدی.


لبخندی زدم و نگاش کردم که ادامه داد: تو هم بخواب من بیدارم نمیذارم بهنام بکشمون.
- خوابم نمیاد. تو بخواب.
بهنام از آینه نگاهی به من کرد و گفت: هر دوتون بخوابید کمتر حرف بزنید. حواسمو پرت می کنید.
بهزاد- از خداتم باشه صداهایی به این زیبایی بشنوی.
بهنام دوباره نگاهی به من کرد و حرفی نزد. بهزاد برگشت و چشاشو بست. منم دوباره مشغول کتاب خوندن شدم. سرم رو که بالا آوردم چشای بهنام رو خیره به صورتم دیدم. لبخندی زد و دوباره به جلو نگاه کرد. یک ساعت دیگه هم با سکوت گذشت. نزدیک های عصر بود که تو یه شهر توقف کردیم. بهنام از ماشین پیاده شد. تا موقع بهزاد چشاشو باز کرد. برگشت، نگاهی به من انداخت و گفت: تو نخوابیدی؟
- نه.
تا موقع خانوم جون هم چشاشو باز کرد و گفت: کجاییم مادر؟
بهزاد- نمی دونم خانوم جون منم تازه بیدار شدم.
- بابا امانیم خانوم جون.
خانوم جون نگاهی به بهارک کرد و گفت: این دختر هنوز خوابه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم: آره، اینقدر مسافرت مسافرت کرد حالا هم خوابیده.
تا موقع بهنام اومد و سوار ماشین شد نگاهی به ما کرد و گفت: ساعت خواب. چه عجب!
بعد چندتا آبمیوه رو به سمت خانوم جون گرفت. خانوم جون نگاهی کرد و برداشت. بعد رو به من تعارف کرد آبمیوه رو برداشتم پلاستیک آبمیوه ها به صورت بهارک کشیده شد و چشاشو باز کرد. بهارک نگاهی به اطراف کرد و زد زیر گریه. بهنام از ماشین پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و بهارک رو برداشت. بهارک تو بغل بهنام آروم گرفت. نگاهی به بهزاد کردم که مشغول خوردن آبمیوه بود. بهنام سوار شد و بهارک رو روی پاش گذاشت و گفت: بهزاد تو بشین. من الان بشینم بهارک اذیت می کنه.
بهزاد سرش رو تکون داد و از ماشین پیاده شد. بهنام هم اومد و سمت بهزاد نشست. خانوم جون نگاهی به بهنام کرد و گفت: تا کی می خوای اینطوری باشی؟ بلاخره این بچه هم مادر می خواد.
بهنام سرش رو تکون داد و همون طور که موهای بهارک رو نوازش می کرد به حرف های خانوم جون گوش می داد. خانوم جون ادامه داد: الان این بچه کوچیکه می تونه راحت با یکی دیگه کنار بیاد بزرگتر بشه نه هرکی هرکی زن تو میشه، نه هم بهارک با هرکی هرکی کنار میاد.
بهنام گفت: خانوم جون من نمی خوام ازدواج کنم.
خانوم جون- یعنی چی مادر؟ بلاخره که چی؟
بهنام- هیچی خانوم جون. بچمو بزرگ می کنم بعدم پیر میشم می میرم دیگه.
خانوم جون- این شد حرف؟
بهزاد- خانوم جون این الان نمی فهمه چی میگه بعدا خودش پشیمون میشه.
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و حرفی نزد. بهزاد راه افتاد و دیگه کسی حرفی نزد. باز سکوت حکم فرما شد. تا موقع شام بهزاد رانندگی کرد. بین جاده یه جا واستاد همگی پیاده شدیم و تو یه رستوران بین راهی شام خوردیم. بعد از شام بهزاد گفت: کی اهل چاییه؟ خانوم جون شما که می خورین؟
خانوم جون- آره مادر اگه بریزی من می خورم.
بهزاد- بهنام می خوری؟
بهنام- نه.
- منم می خورم بهزاد.
بهزاد- تو نمی خوردی هم به زور به خوردت می دادم.
بهنام- تا موقع من بهارک رو می برم دستشویی.
خانوم جون- پس واستا منم بیام مادر.
به ماشین تکیه دادم. بهزاد هم کنارم ایستاد و گفت: خسته که نشدی؟
- نه هنوز.
- پس قصد داری خسته بشی؟
- قصد ندارم ولی خسته میشم.
بهزاد نگاهی به جاده انداخت و گفت: سرد شد نه؟
- آره یکم سرد شده.
بهزاد به سمت صندوق عقب رفت و گفت: لباس گرما تو کدومه؟
- تو چمدون مشکیه.
بهزاد چندتا لباس گرم در آورد. تا موقع بهنام و خانوم جون هم اومدن و راه افتادیم. یکی دو ساعت دیگه هم رفتیم. به اولین شهری که رسیدیم. یه خونه کرایه کردیم و خوابیدیم.
***
صبح با صدای بهزاد بیدار شدم. نگاهی بهش کردم. گفت: پاشو صبحونه رو آماده کنیم الان بقیه هم بیدار میشن.
از جام بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: هنوز خیلی زوده من برم یه دوش بگیرم بعد.
- پس منم میرم نون بگیرم.
- گم نشی!
- اگه گم شدم خودمو به پلیس معرفی می کنم.
به سمتش رفتم و صورتشو بوسیدم. بهزاد بینیشو به بینی من فشار داد و گفت: من رفتم.
بهزاد که رفت، برگشتم تا به حمام برم بهنام داشت موهای بهارک رو نوازش می کرد کمی نگام کرد و با لبخند گفت: صبح بخیر.
- صبح بخیر.
لبخندی زدم و به سمت حمام رفتم. یه دوش آب گرم گرفتم. موهامو با حوله بستم و از حمام اومدم بیرون. بهنام داشت صورتش رو می شست. نگاهی به من کرد و روشو برگردوند. خانوم جون بیدار شده بود و داشت پتوش رو تا می کرد. نزدیکش رفتم و گفتم: سلام خانوم جون. صبحتون بخیر.
- سلام مادر. صبح تو هم بخیر. بهزاد کجاس؟
- رفته نون بگیره، الان دیگه میاد.
چند دقیقه بعد بهزاد اومد صبحونه رو خوردیم و دوباره راه افتادیم. نزدیکای ظهر بود که لب دریا رسیدیم. بهارک بالا پایین می پرید و شیطونی می کرد. یه فرش پهن کردم خانوم جون و بهنام نشستن. من هم با بهزاد دنبال بهارک بودیم. بهارک کنار آب بازی می کرد منو بهزاد هم از دور نگاش می کردیم. رو یه تخته سنگ نشستیم. بهزاد دست منو بین دستاش گرفت و گفت: دلت باز شد؟
- مسخره می کنی؟
- نه به جون بهزاد!
- لوس.
بهارک به ما نزدیک شد و گفت: عمو بهزاد شلوارم خیس شد.
- اشکال نداره عمو جون. برو بازی کن.
بهارک- تو نمیای؟
- نه عمو تو برو.
بهارک دوباره به سمت آب دویید. داشتم نگاهش می کردم که بهزاد صورتمو بوسید برگشتم و گفتم: سواستفاده گر.
- کی من؟
- پس نه من؟
- خب زنمی!
- خوب شد من زن تو شدم.
- آره خیلی خوب شد.
و دوباره صورتمو بوسید. نگاهش کردم و گفتم: اِ، بهزاد زشته.
- میرم به خانوم جون میگما!
داشتم می خندیدم که بهارک به سمت ما اومد سر تا پاش خیس شده بود. نگاهی به بهزاد کرد و گفت: عمو خیس شدم.
بهزاد زد زیر خنده. از خنده بهزاد و قیافه متعجب بهارک من هم به خنده افتادم. بهزاد صورت بهارک رو بوسید و گفت: اشکال نداره عمو بیا بریم جای بابا بهنام.
با بهارک به سمت خانوم جون و بهنام رفتیم. بهنام از دیدن بهارک تعجب کرد و گفت: بچمو غرق کردین؟ بابا، بهارک؟ چکار کردی؟
بهارک لبخندی زد و گفت: من نشسته بودم کنار دریا، آبا خودشون خوردن به من.
بهنام خندید و بهارک رو بغل کرد از تو ماشین براش یه حوله آورد و دورش پیچید. یک ساعتی نشستیم و بعد برای ناهار به سمت شهر رفتیم. بعد از ناهار یه ویلا کنار دریا گرفتیم. خانوم جون و بهارک به خواب رفتن. منو بهزاد از جامون بلند شدیم تا بریم لب دریا. نگاهی به بهنام کردم و گفتم: ما داریم میریم لب دریا تو نمیای؟
بهنام نگاهی به ما کرد و گفت: میرین شنا؟
- نه بابا میریم بشینیم.
- خب، آخه بهارک تنهاس.
- خانوم جون پیششه.
بهنام نگاهی به بهارک کرد و گفت: خب بریم.

هر سه تامون به لب دریا رفتیم. اول کنار آب ایستاده بودیم. چند دقیقه ای گذشت بهزاد گفت: بیاین پامون رو که به آب بزنیم.
بهنام نگاهی به من کرد من دمپای شلوارمو تا دادم و به سمت آب رفتم. بهنام هم دنبال منو بهزاد اومد. بهزاد یواش یواش جلو می رفت و منم دنبالش می رفتم. تا زانو تو آب بودیم. دستمو داخل آب بردم و یه مشت آب روی بهزاد پاشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و اونم یه مشت آب روم ریخت. بهنام از آب رفت بیرون و کنار دریا نشست. ولی منو بهزاد اینقدر آب بازی کردیم که سر تا پا خیس شدیم. احساس سرما می کردم. رو به بهزاد گفتم: بریم من یخ کردم.
بهنام نگاهی به منو بهزاد کرد و گفت: بابا شما زدین رو دست بهارک.
بهزاد خندید و گفت: پاشو فردا نوبت خودته چی فکر کردی؟ پاشو خدا وکیلی خیلی سرده.
بهنام خندیدو سرشو تکون داد به سمت ویلا به راه افتادیم. 
عصر هممون پای تلویزیون نشسته بودیم که بهزاد گفت: بهنام پاشو بریم یکم ماهی بخریم شب ماهی بخوریم.
خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: آدم شمال که میاد نمی شه ماهی نخوره. خدا بیامرز آقا جونتونم هر وقت منو میاورد شمال برام ماهی درست می کرد.
بهزاد- خانوم جون باز هوایی شدیا! رو چشمم خودم میرم برات می خرم.
بهنام لبخندی زد و گفت: پاشو بریم پسر زبون باز.
بهزاد و بهنام رفتن تا از بازار ماهی بگیرن بهارک رو هم بردن. یک چایی ریختم و کنار خانوم جون نشستم. خانوم جون دستمو بین دستاش گرفت و گفت: بهزاد خوب سرحال شده.
- کی سرحال نیست، خانوم جون؟
خانوم جون خنده ریزی کرد و دستمو فشار داد و گفت: واسه بچه چه کار کردین؟
- فعلا که هیچی.
- همیشه مردا از بچه دار شدن فرارین، این بار تو.
- من که فراری نیستم خانوم جون.
خانوم جون سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزد انگار به فکر گذشته هاش افتاده بود. در سکوت چاییمو خوردم گوشیم زنگ خورد. نگاهی به گوشی کردم مامان بود. خانوم جون که انگار از فکر اومده بود بیرون نگاهی به من کرد و گفت: کیه مادر؟
- مامانمه خانوم جون.
گوشی رو جواب دادم: الو؟
صدای مامان پشت گوشی بلند شد: سلام، خوبی؟
- سلام مامان خودم ممنون. شما خوبین؟ آقاجون خوبه؟
- آره مادر همه خوبن. کجایین؟
- رسیدیم شمالیم.
- به سلامتی، هوا چطوره؟
- خوبه عصرا یکم سرد میشه ولی روزا خیلی خوبه، جای شما خالی. چه خبر از ندا؟
- هیچی صبحی اینجا بود. سروش باهاش حرف زده، راضی شده بچه رو نگه داره. ولی خیلی بی حوصلس، واسه همین نکیسا و درسا رو گذاشت اینجا.
- می بینم سر و صدا میاد.
- آره دارن با بابات شوخی می کنن.
- دلم براشون تنگ شده.
- حالا کی برمی گردین؟
- یه هفته هستیم، بعد میایم.
- باشه مادر، به بقیه سلام برسون. کار نداری؟
- نه شما هم به بابا سلام برسون.
- باشه خداحافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم و گفتم: مامان سلام رسوند خانوم جون.
- سلامت باشن.
تا موقع صدای زنگ در بلند شد به سمت در رفتم. بهنام و بهزاد بودن. بهزاد با سر و صدا وارد شد و گفت: سلام، ما اومدیم. اینم از ماهی. نگار زغال خریده بودم کجا گذاشتی؟
- تو آشپزخونس.
- بیار که درست کنیم. خانوم جون بیاین بیرون البته باد سردی میاد یه چیز گرمی هم برای خودتون بردارین.
بهنام وارد آشپزخونه شد و سلام کرد. سرمو برگردوندم و گفتم: سلام.
زغال ها رو برداشتم. بهنام گفت: بده من می برم.
زغال ها رو به دستش دادم. داشت می رفت بیرون که گفت: بی زحمت یه لباس گرم هم برای بهارک از تو چمدون بردار سرما نخوره.
بهنام و خانوم جون رفتن بیرون من هم چندتا لباس گرم برای خودم و بهزاد و بهارک برداشتم و پشت سرشون رفتم. بهنام و بهزاد آتیش روشن کرده بودن و داشتن ماهی ها رو می شستن. بهارک رو صدا کردم: بهارک، زن عمو بیا لباستو تنت کنم سرما می خوری.
بهارک که حالا کمتر از من خجالت می کشید گفت: نه سرما نمی خورم.
- چرا عزیز دلم هوا سرد میشه بعد سرما می خوری، بعد بابا بهنام بهت آمپول میزنه. تو دوست داری آمپول بزنی.
بهارک به من نزدیک شد و گفت: بابا بهنام بهم آمپول نمی زنه.
- اگه سرما بخوری چون دوست داره زود خوب بشی بهت آمپول میزنه.
بهارک گفت: خب الان که سرد نیست.
تا موقع خانوم جون که یک گوشه نشسته بود گفت: ای دختر بد، خب بپوش دیگه سرما می خوری. به حرف گوش کن.
بهارک بغض کرد و تو چشاش اشک جمع شد. بغلش کردم و گفتم: نه خانوم جون بهارک دختر خوبیه. دعواش نکنید. خودش داشت لباسشو می پوشید.
اشک های بهارک به آرومی سرازیر شد. اشکاشو پاک کردم و گفتم: اگه گریه نکنی، لباستم بپوشی، می برمت لب دریا. باشه بهارکم؟
بهارک سرشو تکون داد و گفت: باشه.
لباسشو تنش کردم داشتم موهاشو که بهم ریخته بود درست می کردم. که چشمم به بهنام افتاد که خیره به منو بهارک بود. تا نگاه منو دید روش رو به سمت بهزاد چرخوند. دست بهارک رو محکم گرفتم و گفتم: بریم.
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که بهنام گفت: کجا میرین؟
- می خوام بهارک رو ببرم لب دریا، زود میایم.
بهنام لبخندی زد و سرشو تکون داد. دست بهارک رو محکم گرفته بودم. نزدیک آب شدیم. هوا هنوز خیلی تاریک نشده بود. بهارک به سمت آب می رفت و از موج ها فرار می کرد. من هم هر بار که فرار می کرد بغلش می کردم و می چرخوندمش. بهارک با صدای بلند می خندید. مشغول بازی کردن بودیم که بهزاد گفت: غذا حاضره بیاین.
به سمت ویلا رفتیم.بهارک می دویید و جلوتر رفت. من هم پشت سرش می رفتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و بهارک داشت همه اتفاقات رو تعریف می کرد. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: حسابی خستت کرد آره؟
- نه، خودش بیشتر خسته شد.
بهارک با صدای بلند گفت: نه من خسته نشدم.
- پس بازم میریم بازی می کنیم.
بهارک- آره بریم.
- اول باید شام بخوریم بعدا، باشه؟
بهارک- باشه. بابا تو هم میای؟
بهنام دستی به سر بهارک کشید و گفت: آره بابایی میام، بیا بریم ماهی بخوریم.
به سمت خانوم جون رفتم از کنارش لباس گرم بهزاد رو برداشتم و به سمتش رفتم. لباس رو روی شونه هاش انداختم. سرش رو برگردوند و نگاهی به من کرد. لبخندی زد و گفت: سردم نیست. کنار آتیش گرمه بیا بشین.
کنارش نشستم. دستمو گرفت و به آتیش نگاه می کرد که گفت: خوب با بهارک سرت گرم بود!
- آره خیلی شیطونه.
- یکی نیست بگه تو که اینقدر بچه دوست داری چرا خودت بچه دار نمیشی.
- بهارک دختر خوبیه برای همین دوستش دارم.
- مگه قراره بچه ما بد باشه.
- آره دیگه من که شانس ندارم به تو میره، نمیشه تحملش کرد.
- پس چه صبری داری تو که سه ساله منو تحمل کردی.
-آره پس چی؟!
- ای پررو.
این رو گفت و مشغول قلقلک دادن من شد. خندیدم و به تلافیش اون رو قلقلک دادم. تا موقع صدای زنگ موبایلی بلند شد سرم رو بلند کردم. بهنام نگاهش رو از بهزاد گرفت و گوشیش رو جواب داد، احوال پرسی گرمی کرد و یواش یواش از ما دور شد. منو بهزاد چند سیخ ماهی برداشتیم و به سمت خانوم جون رفتیم گرم صحبت با خانوم جون بودیم که بهنام هم اومد. اخماش تو هم بود یه گوشه نشست. بهزاد یه سیخ ماهی به سمتش گرفت و گفت: بیا.
بهنام با بی حوصلگی گفت: نمی خوام.
بهزاد- موقع درست کردنش که داشتی خط و نشون می کشیدی که مبادا من سهمتو بخورم حالا چی شد؟
بهنام نگاهی به بهزاد کرد و از جاش بلند شد و به داخل ویلا رفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: این چیش بود؟
- من از کجا بدونم. بهارک جون بیا اینجا زن عمو.
بهارک کنار ما نشست. چند ساعتی بیرون بودیم. آخرای شب خسته به داخل ویلا اومدیم. بهنام روی مبل خوابیده بود. بهارک رو که خوابیده بود تو اتاق خانوم جون گذاشتم و منو بهزاد هم به سمت اتاقمون رفتیم و خیلی زود از خستگی خوابمون برد.


صبح با صدای جیغ بهارک از خواب پریدم بهزاد هم مثل من هراسون بیدار شد و نگاهی به من کرد. از اتاق بیرون اومدم. بهارک یه گوشه از هال نشسته بود و گریه می کرد و بهنام سرش رو بین دستهاش گرفته بود. به سمت بهارک رفتم و بغلش کردم. بهارک جیغ می کشید و گریه می کرد. بهزاد بهم نزدیک شد و گفت: چی شده؟
- نمی دونم.
- عمو بهارک چی شده؟ بیا بغل من.
بهارک رو به بغل بهزاد دادم. با هم به بیرون ویلا رفتن. نگاهی به بهنام کردم که بی تفاوت به گریه های بهارک نشسته بود. نزدیکش شدم و گفتم: چی شده؟ بهارک چرا گریه می کرد؟
قبل از اینگه بهنام بخواد حرفی بزنه. خانوم جون از اتاقش بیرون اومد و گفت: مادر چی شده؟
- هیچی خانوم جون بهارک بود داشت گریه می کرد.
خانوم جون- چرا؟ مگه چی شده بود؟
- نمی دونم.
بهنام از جاش بلند شد و به بیرون ویلا رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم. به سمت بهارک رفت و بغلش کرد و بوسیدش. بهزاد با بهنام حرف می زد. بهنام بدون هیچ جوابی دست بهارک رو گرفت و از بهزاد دور شدو بهزاد به ویلا برگشت و گفت: چی شده بود؟
- من از کجا بدونم؟! به تو چیزی نگفت؟
- نه. ولش کن کاراتونو بکنید بریم سمت جنگل. بهنامم الان برمی گرده.
آب رو گذاشتم تا جوش بیاد رفتم و دست و صورتم رو شستم. فلاکس رو از آب جوش پر کردم. کلمن رو به دست بهزاد دادم و گفتم: سر راه یکم یخ هم بگیر.
بهزاد سرش رو تکون داد. خانوم جون آماده شد و روی مبل نشست. چیزی نگذشت که بهنام و بهارک هم اومدن. بهارک مشغول خوردن بستنی بود. بهزاد رو به بهنام گفت: حاضر شو بریم طرف جنگل.
بهنام- من نمیام، شما برین.
بهزاد- چرا نمیای؟
بهنام- حال و حوصلشو ندارم.
بهزاد- تو چت شده امروز؟
بهنام- بهزاد ول کن تورو خدا. تو هرجا دوست داری برو.
بهزاد حرفی نزد و به سمت من اومد و گفت: ولش کن باز معلوم نیست چیش شده. بردار بریم.
- بدون بهنام؟
خانوم جون- مادر بهنام نمیاد؟
بهزاد- نه خانوم جون امروز حالش خوب نیست. بذار یکم تنها باشه.
- این طوری که درست نیست.
بهزاد- نگار تو دیگه گیر نده. بچه که نیست بخواد میاد. نخواد هم نمیاد. نمی تونم که به زور ببرمش. این همه راه رو هم نیومدم که بشینم تو خونه. پس وسایلو بردار بیا بریم.
حرفی نزدم. دست خانوم جون رو گرفتم و با هم از ویلا اومدیم بیرون. تا نزدیک های عصر جنگل بودیم. بهزاد ناهار رو گرفت و همون جا خوردیم. طرف عصر برگشتیم ویلا بهارک و بهنام نزدیک دریا نشسته بودن. بهارک بازی می کرد و بهنام بی تفاوت بهش نگاه می کرد. منو خانوم جون به ویلا رفتیم و بهزاد به طرف بهنام رفت. از پشت پنجره نگاهش کردم، مشغول حرف زد با بهنام بود. سرم رو به شستن وسایل گرم کردم. خانوم جون یه گوشه دراز کشید و خوابش برد. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بهنام بهارک وارد شدن. بهنام نگاهی به من کرد و به سمت اتاقش رفت. پشت سرش بهزاد وارد شد. معلوم بود اعصابش حسابی خورده به سمتش رفتم و گفتم: چی شده؟
بهزاد به من خیره شد. حالا می شد چشای قرمزش رو دید. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: گریه کردی؟
- نه.
- معلومه گریه کردی. چی شده؟ تو رو خدا به منم بگو، برای باباجون اتفاقی افتاده؟ آرام جون کاریش شده؟
- گفتم هیچی نشده. برو کاراتو بکن. یه غذا درست کن خودتو خانوم جون بخورید. وسایلتم جمع کن فردا برمی گردیم.
- برمی گردیم؟!
بهزاد بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفت و من با تعجب بهش نگاه می کردم. به طرف اتاق رفتم. بهزاد روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. روی تخت نشستم و گفتم: بهزاد چی شده؟ چرا به من نمیگی؟
- نگار حوصلتو ندارم خواهشا برو بیرون.
- شما دوتا چِتون شده؟ خب اگه اتفاقی افتاده به منم بگین. با بهنام جر و بحث کردی؟
بهزاد چشاش رو باز کرد و با عصبانیت گفت: نه. پاشو برو می خوام بخوابم.
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون. یه غذاش حاضری درست کردم. بهنام و بهزاد خوابیده بودن. خودم و خانوم جون شام خوردیم و خوابیدیم. صبح وقتی چشامو باز کردم، بهزاد داشت وسایل رو می برد بیرون از جام بلند شدم. نگاهی به من کرد و چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون. دست و صورتم رو آبی زدم. خانوم جون هم بیدار شده بود. بهارک رو روی پاش گذاشته بود و به بهنام و بهزاد که وسایل رو میذاشتن تو ماشین نگاه می کرد. نزدیک خانوم جون شدم و گفتم: صبح بخیر خانوم جون.
- صبح بخیر مادر. وسایلو برمی دارن می خوایم کجا بریم؟
- بهزاد گفت برمی گردیم.
- برمی گردیم مشهد؟
- آره خانوم جون.
- اینا که گفتن یه هفته ای می مونن! حتما براشون کاری چیزی پیش اومده، آره؟
- نمی دونم خانوم جون چیزی به من نگفتن.
از جام بلند شدم و از ویلا رفتم بیرون. بهزاد داشت وسایل رو جا به جا می کرد. بهنام نگاهی به من کرد، لبخندی زد و رفت داخل ویلا. نزدیک بهزاد شدم و گفتم: صبح بخیر.
بهزاد نگاهی به من کرد سرش رو تکون داد و حرفی نزد. گفتم: نمی خوای بگی چی شده؟
بهزاد نگاهی به من کرد و دوباره مشغول جا به جا کردن وسایل شد. دوباره گفتم: با توام چرا اینطوری می کنی؟
- برو نمی خوام باهات جر و بحث کنم.
- جر و بحث کنی؟! چی میگی؟
بهزاد نفسی کشید و گفت: بهنام یه چیزایی بهم گفته که به موقع باید در موردش جواب بدی. الانم خانوم جون هست نمی خوام اعصابشو خورد کنم. برو بی سر و صدا کاراتو بکن بریم مشهد.
- مگه بهنام چی گفته؟
- گفتم برو کاراتو بکن رسیدیم مشهد می فهمی. برو.
به سمت ویلا رفتم، اعصابم خورد شده بود، یعنی بهنام بهش چی گفته بود؟ فکرم حسابی درگیر بود. سرم رو بالا آوردم بهنام که داشت از در خارج می شد نگاهی به من کرد. با ناراحتی روم رو ازش برگردوندم. وارد ویلا شدم وسایلی که مونده بود رو جمع و جور کردم و با خانوم جون از ویلا خارج شدیم. سوار ماشین شدیم. بهنام رانندگی می کرد. همه سکوت کرده بودیم. سر راه بهزاد پول ویلا رو به صاحبش داد و دوباره به راه افتادیم. نگاهش به بیرون بود. فکرم جای دیگه ای بود. تمام مدت به این فکر بودم که بهنام چه چیزی رو به بهزاد گفته. دلم می لرزید نکنه از شب تولد گفته باشه... ولی اون که تقصیر من نبود... نکنه از روزی که اومده بود خونمون گفته باشه... آخه اون موقع هم خودش منو بغل کرد... نمی دونستم چه کاری کردم. ماشن توقف کرد. بهزاد و بهنام پیاده شدن. ما هم به دنبالشون. به طرف مسجد کنار رستوران رفتم و آبی به صورتم زدم. انگار هیچ کس جز بهارک اشتها نداشت. غذاها رو نیمه رها کردیم و دوباره راه افتادیم. تا شب فقط سکوت بود. انگار همه کلی سوال داشتن، کلی فکر بی سر و ته مثل من. سر شب دوباره ماشین متوقف شد. بهنام پیاده شد و چندتا ساندویچ گرفت و برگشت. همه مشغول خوردن شدن و من فقط بهش نگاه کردم. دوباره راه افتادیم. نیمه های شب بود که رسیدیم. خانوم جون رو رسوندیم. بهنام ما رو هم پیاده کرد. بهزاد جلوتر رفت تا در رو باز کنه. بهنام چکدون ها رو به دست من داد. نگاهش کردم و از روی اجبار گفتم: دستت درد نکنه و به سمت خونه رفتم. بهزاد برگشت و با بهنام خداحافظی کرد. چمدون ها رو داخل خونه بردم و به اتاق رفتم اینقدر خسته بودم که فقط لباس هامو در آوردم و خوابیدم. نزدیکهای ظهر از خواب بیدار شدم. بهزاد خونه نبود. چمدون ها هنوز همون وسط بود. وسایل رو جا به جا کردم. غذا رو درست کردم و مشغول شستن لباس ها بودم که بهزاد اومد. نگاهی بهش کردم. به آرومی سلام کرد و به طرف اتاق رفت. چند دقیقه بعد برگشت و رو به روی تلویزیون نشست. همون طور که مشغول کارام بودم گفتم: غذا که می خوری؟
- نه.
- هنوز ساعت یکه کی ناهار خوردی؟
- ناهار نخوردم. بیا بشین کارِت دارم.
- بذار لباسا تموم بشه میام.
- نمی خواد تمومشون کنی بهت میگم بیا بشین.
به سمت بهزاد رفتم و روبه روس نشستم و گفتم: بگو.
بهزاد سکوتی کرد. چشاش به سمت زمین بود. سرش رو بالا آورد تو چشاش اشک جمع شده بود. برگه هایی که توی دستش بود رو به سمت من پرت کرد. نگاهی به برگه ها کردم. برگه ها آزمایشم بود. ولی چیزی ازش نمی فهمیدم. نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: اینا چیه؟
- آزمایشات.

خب می دونم آزمایشامن یعنی چی؟
- نمی دونی توش چی نوشته نه؟
- من از کجا بدونم؟! چی نوشته؟
- خودت رو نزن به اون راه.
از جام بلند شدم و گفتم: تو حالت خوب نیست، منو مسخره کردی؟ 4تا برگه رو انداختی جلو من که چی؟
- یعنی تو نمی دونی سرطان داری نه؟
- مسخره، این چه جور شوخیه که با من می کنی؟
- نگار خودت رو نزن به اون راه، این مرضی که تو داری مال چند سال پیشه مال وقتیه که منو تو ازدواج نکرده بودیم.
- بهزاد داری منو می ترسونی. شوخیت اصلا قشنگ نیست.
اشک های بهزاد سرازیر شد و با صدای بلند گفت: من با تو شوخی نمی کنم.
بغضم ترکید، اشکام آروم گونه هامو خیس کرد. نگاهم به بهزاد بود. بهزاد گفت: اینقدر خودخواه بودی و من نمی دونستم؟ تو که می دونستی چه مرگته چرا منو قاطی کردی؟
- چی داری میگی؟
- خودت رو نزن به اون راه، می دونم خبر داشتی، می دونم چند ساله می دونی که سرطان داری، ولی چرا بهم نگفتی؟ من حق نداشتم که بدونم.
- من هیچی نمی دونستم.
بهزاد فریاد زد: به من دروغ نگو.
از جام بلند شدم و به اتاق رفتم. هنوز نمی دونستم بهزاد چی میگه. گیج بودم. به یاد بهنام افتادم از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون تلفن رو برداشتم و شماره بهنام رو گرفتم.
صدای بهزاد بلند شد: به کی زنگ میزنی؟
حرفی نزدم. آروم اشک می ریختم تا خود بهنام بهم نمی گفت نمی تونستم باور کنم. صدای بهنام از اون طرف خط به گوشم رسید: الو؟
هنوز حرفی نزده بودم که بهزاد گوشی رو از دستم چنگ زد و تلفن رو قطع کرد. و گفت: واسه همین بچه نمی خواستی نه؟ می دونستی داری می میری.
روی زمین نشستم و همون طور که گریه می کردم گفتم: من هیچی نمی دونستم. نمی دونستم می فهمی؟
بهزاد سرش رو تکون داد و از خونه رفت بیرون. گوشی رو برداشتم وشماره بهنام رو گرفتم چند تا بوق خورد که گوشی رو برداشت.
- الو بهنام، سلام.
- سلام خوبی؟
- این حرفا چیه که بهزاد میزنه؟
- کدوم حرفا؟
- خودتو نزن به اون راه، همه چیزو بهم گفت.
دوباره بغضم شکست و گفتم: راسته که میگه سرطان دارم؟
- هنوز هیچی معلوم نیست نگار.
- معلوم نیست و بهزاد اینطوری می کنه؟
- ببین دکتر رحیمی نژاد به من زنگ زد گفت مشکوک به سرطان لوزالمعدست همین.
- همین؟ به همین راحتیه؟
- ببین نگار هنوز هیچی مشخص نیست. شاید اصلا سرطان نباشه. اگه هم باشه میشه درمانش کرد.
تلفن رو قطع کردم دیگه نمی خواستم صداشو بشنوم. به اتاق رفتم و دراز کشیدم. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد.


صبح وقتی بیدار شدم بهزاد داشت لباساشو می پوشید. نگاهی به من کرد، چشای پف کردش نشون می داد که دیشب حسابی گریه کرده. همون طور که دکمه های پیرهنشو می بست گفت: پاشو حاضر شو.
- حاضر شم؟
- آره پاشو.
- کجا؟
- بریم طلاقت بدم.
وا رفتم همون طور که بهش خیره بودم. گفتم: بهزاد....
با همون حالت جدی گفت: پاشو بهنام بیمارستان منتظره.
- بیمارستان؟
- نگار خنگ شدی؟ پاشو می خوایم بریم ازت نمونه برداری کنن.
خیالم راحت شد. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. دست و صورتم رو آب زدم. صورتم ورم کرده بود. اشک تو چشام جمع شد. کاش همه چیز خواب باشه. دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی اومدم بیرون. بهزاد روی مبل نشسته بود سرش رو بین دستاش گرفته بود. نگاهی بهش کردم. دلم برای زندگیمون می سوخت. به اتاق رفتم و همین طور که حاضر می شدم به خودم امیدواری می دادم که شاید چیزی نشده باشه. هنوز که چیزی معلوم نیست. از اتاق اومدم بیرون و گفتم: من حاضرم.
بهزاد از جاش بلند شد روش رو از من برگردوند و همون طور که دستش رو به صورتش می کشید با صدای گرفته ای گفت: بریم.
پشت سرش راه افتادم. تو ماشین نشستم. بهزاد بدون هیچ حرفی راه افتاد. تو فکر و خیالات خودم بودم که ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم رو به روی بیمارستان بودیم. بهزاد صورتش رو به سمت من چرخوند و گفت: قبل از اینکه بریم تو می خوام اگه هرچیزی بوده همین الان خودت بهم بگی. نگار الان از خودت بشنوم خیلی بهتره تا اینکه دکتر بگه.
- من چیزیم نیست، حداقل تا روزی که با تو ازدواج کردم چیزیم نبود. من بهت دروغ نگفتم.
اشک تو چشای بهزاد جمع شده بود. نفسی کشید و آب دهنش رو قورت داد، معلوم بود بغضش رو می خوره، به چشام نگاه کرد و گفت: امیدوارم هیچی نباشه. میدونی که چقدر از دروغ بدم میاد.
نگاهش رو ازم گرفت و پیاده شد. پاهام سست بود. می ترسیدم. همه زندگیم به یه آزمایش بستگی داشت. در ماشین رو بستم و کنار بهزاد به سمت بیمارستان به راه افتادم. وارد بیمارستان که شدم انگار قلبم ایستاد. بغض گلومو فشار می داد. دلم می خواست بهزاد بغلم کنه مثل همیشه بهم دلگرمی بده و بگه هیچی نیست. بگه هرچی بشه کنارمه. بگه... وای که چقدر احمق بودم. صدای بهنام باعث شد که از فکر و خیال بیام بیرون. سرمو بالا آوردم بهنام نگاهی به صورت من کرد و گفت: سلام، خوبی؟
نمی دونم چرا ولی حس می کردم باعث همه این مشکلات بهنام. خیلی جدی گفتم: سلام، خوبم.
بهنام لبخندی زد و روش رو به سمت بهزاد چرخوند و گفت: آزمایشگاه ته سالنه نگار بلده. شما برین منم الان میام.
منتظر بهزاد نشدم و به راه افتادم. وارد آزمایشگاه که شدم همون خانوم قبلی روی صندلی نشسته بود. از جاش بلند شد و با من احوالپرسی کرد. چیزی نگذشت که بهنام اومد. همراهش یه زن همسن و سال خودش بود. بهنام دکتر رسولی رو معرفی کرد بهنام داشت از افتخارات دکتر رسولی می گفت و من بی توجه به اون تو افکار خودم می چرخیدم که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بیا.
دنبالش به راه افتادم وارد اتاقی شدم دکتر رسولی به من گفت: لباستو در بیار و روی تخت دراز بکش. رو تخت دراز کشیدم نمی دونستم می خواد چکار بکنه. تا موقع یک مرد و زن جوون وارد اتاق شدن. بهنام، دست بهزاد رو گرفت و از اتاق برد بیرون. دختر جوون پارچه سبزی رو روی شکمم انداخت. اول یه آمپول بی حسی به شکمم زد. بعد هم طوری ایستاد که من نمی تونستم ببینم دکتر رسولی چکار می کنه. هیچی حس نمی کردم بعد از چند دقیقه دختر جوون ظرفی رو به دکتر رسولی داد اون هم تکه گوشت مانندی رو توی ظرف گذاشت. مرد جوون نخ بخیه رو به دست دکتر رسولی داد سرم رو بلند کردم تا ببینم ولی دختر جوون به سمتم اومد و گفت: یکم دیگه صبر کن الان تموم میشه.
چند دقیقه بعد دکتر رسولی گفت: تموم شد می تونی بلند بشی. از جام بلند شدم. قسمتی از شکمم باندپیچی شده بود. داشتم به شکمم نگاه می کردم که دکتر رسولی گفت: قسمتی از شکمت رو اندازه یه سوراخ یک سانتی باز کردم. همین، چند روز دیگه هم می تونی بیای و بخیه هاتو بکشی. حرفی نزدم لباس هامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.چیزی حس نمی کردم. به سمت در خروجی رفتم بهزاد و بهنام گوشه سالن نشسته بودند. بهنام با دیدن من از جاش بلند شد و گفت: تموم شد؟
سرم رو تکون دادم. بهزاد گفت: بهنام دیگه کاری نداره؟
بهنام نگاهش رو از در آزمایشگاه گرفت و گفت: نه ببرش خونه. بذار استراحت کنه. یکی دو روز دیگه نتیجشو میدن.
بهزاد سرش و تکون داد و گفت: فعلا خدافظ.
بهنام- خدافظ، نگار جان مواظب خودت باش هر وقت موقعش شد خودم میام بخیه هاتو میکشم.
سرم رو تکون دادم و گفتم: خدافظ.
با بهزاد به راه افتادیم. تا خونه هیچ حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم، بهزاد گوشه ای روی مبل نشست و من به اتاق رفتم. چیزی نگذشت که گوشیم زنگ خورد، مامان بود. گوشی رو برداشتم: الو؟
صدای مامان پشت خط پیچید: سلام نگار جان، خوبی مامان؟
- سلام ممنون، شما خوبین؟
- آره همگی خوبیم، کجایین؟
چند لحظه سکوت کردم مکثی کردم و گفتم: رامسریم، تو ویلا.
- هوا که خوبه، آره؟
- آره خیلی خوبه.
- اخبار می گفت بارون اومده آره.
- آره بارون اومد.
- حواست باشه، یه وقت سرما نخوری! مراقب شوهرتم باش.
- چشم مراقبیم.
- کی بر می گردین؟
- احتمالا فردا میایم برای بهزاد کار پیش اومده زودتر بر می گردیم.
- آهان باشه، مواظب خودت باش. کاری نداری؟
- نه.
- خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو گذاشتم، احساس ضعف می کردم. به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد سرش رو روی مبل گذاشته بود و چشاشو بسته بود. از توی یخچال کمی نون برداشتم و مشغول خوردن شدم. نگاهم به بهزاد بود، تو دلم می گفتم حالا چی میشه...!! انگار همه چیز بستگی به جواب اون نمونه برداری لعنتی داشت. به اتاقم برگشتم و سعی کردم بخوابم تا از این همه فکر خودمو خلاص کنم. چند دقیقه بعد خوابم برد. با صدای سلام و احوال پرسی بهزاد بیدار شدم. حواسم رو جمع کردم. صدای بهنام بود، صدای باباجون. از جام بلند شدم. موهامو مرتب کردم و از اتاق اومدم بیرون. باباجون روی مبل نشسته بود به سمتش رفتم و سلام واحوالپرسی کردم. بابا جون لبخند تلخی زد. نگاهی به بهزاد کردم که بی تفاوت نشسته بود. گفتم: باباجون، چرا آوا و آرام جون رو نیاوردین؟
باباجون لبخندی زد و گفت: دیگه اونا نیومدن.
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم بهنام توی آشپزخونه مشغول درست کردن چایی بود. گفتم: سلام.
برگشت و لخندی زد و گفت: سلام. ببخشید من فضولی می کنم. دیدم بهزاد که بلند نمیشه به ما یه چیزی بده بخوریم گفتم خودم بلند بشم.
- برو بشین من خودم همه چیز میارم.
- نه تو برو خیالت راحت هیچ چیز رو نمی شکنم.
- تو برو پیش باباجون. بهزاد که انگار با همه دعوا داره.
- به تو چیزی گفته؟
سکوتی کردم و گفتم: نه.
- راستشو میگی دیگه آره؟
به سمت یخچال رفتم، کمی میوه توی ظرف گذاشتم و به سمت بهنام برگشتم. میز رو روی اپن گذاشتم. سوزشی رو روی شکمم حس کردم. کمی خم شدم و دلم رو گرفتم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی. فکر کنم اثر بی حسی از بین رفته. جای بخیه هام درد گرفت.
بهنام دستمو گرفت و گفت: بیا برو بشین. من خودم همه کارارو می کنم.
- خب آخه....
- آخه بی آخه، برو بشین.
از آشپزخونه بیرون اومدم. و کنار باباجون نشستم. باباجون نگاهی به من کرد و گفت: خب بابا، جواب نمونه برداری رو کی میدن؟
با تعجب به باباجون خیره شدم و حرفی نزدم. بهنام با یک سینی چایی رو به روی من نشست و گفت: بابا خبر داره.


سرم رو پایین انداختم. باباجون دستش رو روی شونم گذاشت. حرفی نزدم. آروم اشکهام جاری شد. سرم رو بالا نیاوردم. باباجون به سرم بوسه ای زد و گفت: هنوز که چیزی معلوم نیست دخترم.
با دست اشکم رو پاک کردم. ترسم از سرطان نبود. از تنهایی بود. از اینکه بهزاد فکر کنه بهش دروغ گفتم، از اینکه تنهام بذاره. دستی به پشتم کشید و چاییشو برداشت. هنوز چاییش تموم نشده بود که گفت: بهنام بریم؟
بهنام نگاهی به باباجون کرد و گفت: بریم من شما رو می رسونم برمی گردم.
باباجون- پس نمی خواد باشه خودم میرم.
بهنام- نه خب شما رو میذارم برمی گردم. عجله ای نیست که!
بهزاد از جاش بلند شد و گفت: بابا بریم من می رسونمتون، خودمم بیرون کار دارم. بهنام تو پیش نگار هستی؟
بهنام- آره.
بهزاد و باباجون رفتن و منو بهنام تنها موندیم نگاهم به سمت بهارک افتاد که آروم روی مبل خوابیده بود. به بی خیالیش حسودیم می شد.
بهنام کنارم نشست و گفت: گریه نکن نگار جان، هنوز که چیزی معلوم نیست. اصلا معلوم هم بشه اتفاقی نیفتاده که راحت درمان میشی.
نگاهی بهش کردمو گفتم: چرا فکر می کنی ناراحتی من برای این بیماریه؟
- پس واسه چیه؟
- من بهزاد رو دوست دارم، در مورد طور دیگه ای فکر می کردم. نمی دونستم تو سخت ترین شرایط تنهام میذاره.
- منظورت چیه؟!
خیره به بهارک شدم و گفتم: هیچی ولش کن.
بهنام دستشو روی صورتم گذاشت و سرمو به سمت خودش چرخوند و گفت: بهم بگو نگار، بگو چی شده؟ تا حالا هرچی رو به من گفتی بد دیدی؟
حس می کردم باید با یکی درد و دل کنم. بهنام رو مثل برادر بزرگتری می دونستم که همیشه هوامو داشته و داره. به چشاش خیره شدم و گفتم: بهزاد فکر می کنه بهش دروغ گفتم. فکر می کنه سرشو کلاه گذاشتم. من هیچی از مریضیم نمی دونستم. توقع نداشتم بهزاد همچین چیزی رو بگه. الان من به دلگرمیش احتیاج دارم ولی فقط ته دلمو خالی می کنه. بهنام می فهمی چقدر سخته؟
بهنام با تعجب به من نگاه می کرد، حرفی نزد فقط اخم کرد و روش رو برگردوند. بعد گفت: برم یه چایی دیگه بیارم بخوری.
این بار من بودم که با تعجب به بهنام نگاه می کردم. چند دقیقه بعد با دوتا چایی برگشت و کنارم نشست. نفسی کشید و گفت: برای بهزاد سخته که این موضوع رو قبول کنه، با این حرفش می خواد از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنه. نگار بهزاد واقعا نگرانته من می دونم چه حالی داره.
- به این میگن نگران بودن؟! میگن دوست داشتن؟!
اشکامو پاک کردمو گفتم: کاش همین طوری که تو میگی باشه.
بهنام دیگه حرفی نزد، نیم ساعت بعد بهزاد اومد. بهنام چند دقیقه ای موند و بعد رفت. گرسنم شده بود. بهزاد از بیرون کباب گرفته بود. روی میز نشستم و گفتم: بهزاد بیا من اینقدر گرسنمو الان همشو می خورم.
بهزاد بی توجه به من به تلویزیون خیره شده بود. رفتم بالای سرش و شونشو تکون دادم. نگاهی به من کرد. گفتم: کجایی؟! گفتم بیا ناهار بخوریم.
- من نمی خوام سیرم.
به آشپزخونه برگشتم و مشغول خوردن شدم. بغض گلومو گرفته بود. به سختی لقمه ها رو قورت می دادم. بعد از غذا به اتاق رفتم. روی تخت نشستم. چیزی نگذشت که بغضم شکست. کمی گریه کردم تا آروم شدم. تا موقع در باز شد. بهزاد به تخت نزدیک شد و یه لیوان آب کنار تخت گذاشت و رفت بیرون. به لیوان آب نگاه کردم. حرصم گرفت. لیوان رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون رفتم رو به روش ایستام و گفتم: فکر کردی من به لیوان آب احتیاج دارم؟ فکر کردی اگه یه لیوان آب بدی دستم من میگم بهزاد مرد خیلی خوبیه؟ به این میگی دلسوزی؟ به این میگی دوست داشتن؟
لیوان آب رو محکم کوبیدم روی میز و گفتم: اگه دوست داشتنت اینه باشه واسه خودت.
به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و پشت در نشستم. نمی دونستم چرا زندگیم از این رو به اون رو شده بود. نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. چشم که باز کردم هوا تاریک بود. گردنم بدجور درد می کرد. جای بخیه هام می سوخت. حس می کردم حالت تهوع دارم. انگار همه اتفاقات به ذهنم هجوم آوردن. بغض گلوم رو گرفت. از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم. حالم بهم خورد دست و صورتم رو آب زدم. از دستشویی که بیرون اومدم بهزاد با چشای قرمز به من نگاه می کرد. بی توجه بهش به اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم. بهزاد وارد اتاق شد و گفت: قرصاتو خوردی؟
با پرخاش بهش گفتم: به تو ربطی نداره.
بهزاد اخم کرد و با عصب


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:7 ::  نويسنده : Hadi

صبح وقتی بیدار شدم بهزاد رفته بود. از جام بلند شدم و همون طور که با خودم حرف میزدم به سمت دستشویی رفتم: آخه به منم میگن زن؟ طفلک بهزاد حالا خوبه هیچ حرفی نمیزنه. هر مردی باشه یه دعوایی راه میندازه اونم مردا که اینقدر به فکر شکمشونن.
دست و صورتمو شستمو به سمت اتاقم رفتم. مشغول ترجمه شدم. ساعتای 11 بود که زنگ در رو زدن به سمت ایفون رفتم: کیه؟
صدای بهنام به گوشم رسید که گفت: باز کن منو بهارکیم.
دلم ریخت آخه بهنام که میدونه بهزاد عصرا خونس چرا صبح اومده؟! نه خب بهارک همراش بود. اصلا مگه به بهنام شک داری؟
درو باز کردم چند لحظه بعد بهنام و بهارک جلوی در ورودی بودن بهارک یه دسته گل دستش بود و بهنام پشت سر بهارک میومد. نگاهی به من کرد و گفت: سلام خوبی نگار جان؟
- سلام ممنون تو خوبی؟ سلام بهارک جون خوبی؟
بهارک لبخندی زد و با خجالت گفت: سلام.
بهنام رو به بهارک گفت: بهارک دسته گل رو بده به زن عمو نگار.
بهارک نگاهی به بهنام کرد بعد دسته گل رو به سمت من گرفت و گفت: بفرمایید.
دسته گل رو از دستش گرفتم و بوسیدمش بعد گفتم: ممنون بهارک جون.
بهنام همون طور که به سمت مبل می رفت تا بشینه گفت: قابلی نداره برای تشکر بود بهارک خیلی از عروسکایی که براش آوردین خوشش میاد.
- قابلشو نداشت. چایی که میخوری؟
- زحمت نکش می خوایم زود بریم. بهزاد نیست نه؟
- نه رفته سرکار.
همون طور که چایی می ریختم صدای بهنامو شنیدم که آروم به بهارک می گفت: دیدی گفتم عمو بهزاد الان نیست. تو گفتی الان بریم.
چند لحظه بعد صدای گریه بهارک بلند شد همون طور که چایی رو می ذاشتم روی میز گفتم: چی شد؟
بهنام که بهارک رو بغل کرده بود گفت: ناراحت شد که عمو بهزادش نیست. بابایی گریه نکن دیگه اشکال نداره دوباره یه روز دیگه میایم که عمو بهزادم باشه. پاشو ببین زن عمو نگار عروسک نداره باهاش بازی کنی پاشو دختر بابا.
- چرا خوشگلشم دارم بیا بهارک جون بیا بریم بهت بدمش.
بهارک با من به سمت اتاق اومد از گوشه اتاق یه عروسک که برای تزیین گذاشته بودم برداشتم و به دست بهارک دادم بعد گفتم: بیا بریم پیش بابایی.
- تو برو من بعدا میام.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام داشت چاییشو می خورد منو که دید نگاهی سر اندر پا بهم انداخت و لبخندی زد. و گفت: ساکت شد؟
- آره
- از صبح که بیدار شده بود هی به من گفت بریم پیش عمو بهزاد هرچی بهش میگم الان عمو بهزاد خونه نیست باور نمی کرد. زد به گریه بعد فوت مریم طاقت ندارم اشک ریختنشو ببینم. همین طوریش به خاطر مامانش همش بهونه میگیره. دیگه واسه چیزای دیگه نمی ذارم ناراحت بشه.
- یه چیزی میگم ناراحت نشو. به نظرم دیگه وقتشه به فکر ازدواج باشی.
بهنام اخماش رفت توی هم و گفت: نه.
- خودخواه نباش بهارک هم احتیاج به مادر داره. اون یه دختره بلاخره باید یه زنی اطرافش باشه که ازش الگو بگیره؟
- نگار باور کن نمی تونم. با هرکی دیگه هم ازدواج کنم باعث بدبختیش میشم.
- تو مرد خوبی هستی خیلی ها دوست دارن باهات ازدواج کنن. چرا فکر می کنی با هرکی ازدواج کنی بدبختش می کنی؟
بهنام خیره به چشمام شد و گفت: من فقط یه نفرو دوست دارم.
- بهنام، مریم دیگه رفته باید به فکر یه زندگی تازه باشی.
- مریم...
صدای بهارک حرف بهنامو قطع کرد که گفت: بابایی ببین نگار بهم چی داده؟
بهنام همون طور که لبخند زده بود و به بهارک نگاه می کرد گفت: بابایی بگو زن عمو نگار. کو ببینم چه عروسک خوشگلی داره زن عمو نگار.
- آره بابا از اینا برام می خری؟
- آره بابایی حتما میخرم. 
بهنام بهارک رو بوسید و من گفتم: بهارک جون این عروسک مال خودته.
بهارک به سمتم اومد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت: راست میگی نگار؟
- آره عزیزم.
- مرسی.
بغلش کردم و بوسیدمش. بهنام گفت: بهارک بابا مگه قرار نشد بگی زن عمو نگار؟
- ببخشید. وای عروسکم داره گریه می کنه من برم بخوابونمش. 
و دوباره به سمت اتاق رفت. بهنام گفت: بهارک بابا می خوایم بریم.
بهارک- الان میام.
خندیدم و گفتم: ولش کن بذار بازی کنه.
- کاش مریم زنده بود و بزرگ شدن بهارک رو میدید. ولش کن راستی به دکتر فتوحی زنگ زدی؟
- آره.
- خب چی شد؟
- واسه یه هفته دیگه وقت گرفتم.
بهنام خیره به چشمام بود و برای چند لحظه حرفی نزد. سینی چای رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. لیوانا رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و گفتم: یه چایی دیگه میخوری؟
صدای بهنام درست از پشت سرم اومد که گفت: نه نمی خورم.
با ترس برگشتم و بهش نگاه کردم خندیدم و گفتم: خب یه ندایی بده اومدی سکته کردم.
بهنام بهم خیره شده بود و حرفی نمی زد. چند لحظه بعد منو تو آغوشش گرفت و محکم به خودش فشار داد. هیچکاری نمی کردم. قبلا هم بهنام منو بغل کرده بود ولی این بغل کردن فرق داشت. ترسیدم. حرکتی کردم که بهنام منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت: نگار قول بده مواظب خودت باشی. حالا که می خوای بچه دار بشی باید خیلی حواستو جمع کنی. من تورو مثل مریم دوست دارم. برام عزیزی دوست ندارم اون حالِ بدی رو که من موقع دنیا اومدن بهارک داشتم بهزادم داشته باشه.
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم. بهنام که انگار از کاری که کرده بود پشیمون نبود گفت: البته دکتر فتوحی دکتر خیلی خوبیه. ولی خب، باید مواظب خودت باشی.
نگاهی به صورت سرخ شده بهنام کردم که روشو برگردوند و به سمت اتاق رفت و بهارک رو صدا کرد.
هنوز گیج بودم. لیوانا رو شستم و به هال برگشتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و به سمت من میومد. وقتی نزدیکم شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحمتم شدیم. خب خداحافظ، به بهزاد سلام برسون.
- خداحافظ.
نتونستم حرف دیگه ای بزنم. هنوز گیج بودم. بهارک گفت: خدافظ زن عمو نگار.


موقع رفتن بهنام برگشت و نگاهی به چشمهای من کرد و سرش رو تکون داد و رفت.
در رو بستم یه گوشه نشستم تو فکر بودم. نه دیگه این بار اتفاقی نبود. ولی خب بهنام منظوری نداشت بهزاد بهم گفته بود که مریم موقع به دنیا آوردن بهارک خیلی سختی کشیده و حالش خیلی بد شده. خب حتما بهنام هم یاد اون روزا افتاده همش تقصیر من بود. نباید جریان بچه دار شدنم رو بهش می گفتم. حتما الان تو بد وضعیتیه.
دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم. نفهمیدم ساعت چه طوری گذشت. فقط صدای بسته شدن در حواسمو پرت کرد نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5و نیم بود من بدون اینکه چیزی بخورم تا اون ساعت کار کرده بودم. بلند شدم که تا موقع در باز شد. نگاهم به بهزاد افتاد که به من نگاه می کرد.
گفتم: سلام خوبی؟
- سلام خانومم. چکار می کنی اصلا حواست نیست!
- سرم گرم اینا بود.
با دست به برگه ها اشاره کردم. بهزاد گفت: اینا چی هستن؟
- یه کتابه رویا آورده برای ترجمه.
- حالا کتاب میگیری و به منم نمیگی؟
- چرا باید بگم؟
- برای اینکه من شوهرتم.
- وای همسر من.
به سمتش رفتم دستمو گذاشتم روی دلم و ایستادم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی، از صبح چیزی نخوردم دلم ضعف رفت.
- چیزی نخوردی؟
- نه.
- چرا؟ روزه گرفتی؟
- نه بابا اینقدر سرم به این کتابه گرم بود اصلا فراموش کردم. وای صبحونه هم نخوردم. الانه که غش کنم.
- نه تو رو خدا غش نکن الان برات غذا درست می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد زود یه آب قند درست کرد و برام آورد و گفت: با این وضع بهتر همونه که بچه دار نشیم. اینطوری که بچه رو به کشتن میدی؟!
- نه بابا اون موقع دیگه حواسم هست الان یادم رفت.
- آره جون خودت بخور تا یه چیزی درست کنم.
تلویزیون رو روشن کردم برگه های ترجمه هنوز دستم بود دوباره سرم گرم برگه ها شد. چند دقیقه بعد صدای بهزاد بلند شد. نگار پاشو بیا.
سرمو از روی برگه ها بلند کردم بوی همبرگر تمام خونه رو برداشته بود. به سمت آشپزخونه رفتم و نشستم سر میز و با ولع مشغول خوردن شدم. در حین خوردن غذا دلم درد گرفت نگاهی به بهزاد کردم که با خنده بهم نگاه می کرد. 
یه لیوان آب بهم داد و گفت: یواش تر بخور دلت درد گرفت.
- آخه گرسنمه.
- تا تو باشی دیگه غذا نخوری. مشغول خوردن شدم. بعد غذا هنوز دلم درد می کرد یه قرص مسکن خوردم و مشغول ترجمه شدم. بهزاد روی مبل کنارم نشسته بود و فیلم می دید. اصلا حواسم بهش نبود. گرم کار خودم بودم که بازومو گاز گرفت.
نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا گاز میگیری؟
- به خاطری که زنمی دوست دارم.
- مسخره.
برگه هامو برداشتم تا به سمت اتاق برم. که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بشین. ببخشید.
- اشکال نداره. می خوام برم تو اتاق.
- من که عذرخواهی کردم نرو دیگه تنهام خب حوصلم سر رفت دختر بد.
نشستم و برگه ها رو یه گوشه گذاشتم حرفی نزدم. سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم و گفتم: ساعت چنده؟
- 10 و 20 دقیقه.
سرمو بلند کردم و گفتم: چی؟
- 10 و 20 دق....
- پریدم وسط حرفشو گفتم: مطمئنی؟
- آره بیا ببین.
ساعت دستشو نگاه کردم. با تعجب بهش نگاه کردم و به سمت ساعت تو هال برگشتم و وقتی ساعتو دیدم گفتم: واقعا 10 شده؟ وای من چرا گذشت زمان رو حس نمی کنم؟
- واقعا عجیبه. خسته نشدی؟ به قول خودت از صبح که بیدار شدی داری اینارو ترجمه می کنی. چی نوشته که اینقدر حواستو پرت می کنه.
- داستانه هنوز این نیمه دومشه من قسمت اولشو نخوندم. ولی خیلی قشنگه.
- از منم بهتره؟
- نه، این چه حرفیه؟
رفتم جلو و بوسیدمش.نگاهی به من کرد و گفت: وای خدا رو شکر یادت افتاد.
- لوس.
- جون.
- بریم بخوابیم من خیلی خسته ام.
- اول باید یه چیزی بخوری بذار میوه بیارم بعد.
بهزاد به سمت آشپزخونه رفت و یه ظرف میوه آورد و برگشت. بعد خوردن میوه ها سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم اینقدر خسته بودم که نفمیدم چطوری خوابم برد. فقط فهمیدم که بهزاد بغلم کرد و منو به اتاق برد.



سه چهار روز گذشت. این چند روز سرم به ترجمه گرم بود. بهزادم اذیتم نمی کرد. اون روزم تو اتاق مشغول ترجمه بودم می خواستم زودتر تمومش کنم. سرم گرم بود که در اتاق باز شد با وحشت به در اتاق نگاه کردم بهزاد با خنده به من نگاه می کرد و گفت: سلام.
- چرا این طوری میای این خونه زنگ نداره؟
- علیک سلام!
- سلام
- زنگم داره گفتم مزاحم کار شما نشم.
- مزاحم کارم نشی که سکتم بدی؟
- ببخشید خانوم خانوما.
وارد اتاق شد و صورتمو بوسید. برگه ها رو روی میز گذاشتم. دلم درد گرفت دستمو به دلم گرفتم. که بهزاد خندید و گفت: حتما طبق معمول غذا نخوردی؟
- نه نخوردم.
- خسته نباشی!!
- خب چکار کنم یادم میره.
- واقعا گرسنت نمیشه؟
- نه.
- تو هم عجیبی نگار.
خندیدم و گفتم: باشه بریم که مردم از دل درد.
بهزاد منو بغل کرد و به آشپزخونه برد. روی صندلی نشستم. بهزاد تو آشپزخونه دوری زد و گفت: خب خبری هم از غذا نیست.
- خب اگه غذا درست کرده بودم که می خوردم.
- نگار خدایی داری اذیت می کنی. هم خودتو و هم منو.
- خب باور کن یادم میره.
- چی درست کنیم؟ چیزی نداریم. زنگ بزنم غذا بیارن سنگین تره.
- من پیتزا می خوام با 2تا سیب زمینی سرخ کرده.
- منفجر نشی؟!!
- نمی شم نترس گرسنمه. زنگ بزن دیگه.
- الان؟ ساعت 5؟
- خب گرسنمه.
- وای خدا.
به اصرار من زنگ زد و پیتزا سفارش داد یه ربع بعد هر دومون جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم پیتزا می خوردیم تند تند می خوردم و ناله می کردم. بهزادم منو مسخره می کرد. هنوز گرسنم بود ولی حس می کردم می خوام بالا بیارم پیتزا رو گذاشتم کنار و دراز کشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: سیر شدی؟
- نه حالم بد شد. حالت تهوع دارم.
- نگار به خدا اگه از فردا غذا نخوری زنگ میزنم به رویا هرچی از دهنم در بیاد بهش میگم.
- به اون بدبخت چکار داری؟
- همون بدبخت اومده این کاغذا رو ریخته جلوتو از کار و زندگی انداختت دیگه.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: نگران شکمتی؟ نترس از فردا غذا درست می کنم گشنه نمونی.
بهزاد با عصبانیت به من خیره شده بود. از جام بلند شدم تا به سمت اتاق برم که بهزاد گفت: من برای شکمم میگم؟ من برای شکمم میگم؟ من احمقو بگو نگران کی میشم. برو هر کار دلت می خواد بکن تا بمیری.
به اتاق رفتم و برگه ها رو گرفتم دستم سرمو با برگه ها گرم کردم هر چند اینقدر اعصابم خورد بود نمی تونستم تمرکز کنم. نمی دونم چقدر گذشت چند ساعتی می شد که توی اتاق بودم، که بهزاد اومد در اتاق رو باز کرد نگاهی به من کرد و گفت: نمی خوای بخوابی؟
- نه.
- لج نکن پاشو.
- میگم نمی خوام تو برو بخواب.
- این کارارو از دستی میکنی؟ می خوای خودتو ضعیف کنی که پس فردا رفتی دکتر بهونت درست باشه که حامله نشی. من کی اجبارت کردم که این کارا رو می کنی؟
- برو بیرون نمی خوام باهات بحث کنم. همه چیزو به هم ربط میدی. برو بیرون.
بهزاد نگاهی به من کرد، در اتاقو بست و رفت. حسابی از دستش ناراحت بودم دلمم درد گرفته بود حالت تهوع گرفته بودم. چند ساعتی خودمو سرگرم کاغذا کردم ولی دیگه نتونستم داشتم بالا می آوردم به سمت دستشویی رفتم و همونی که خورده بودم رو بالا آوردم. حالم یکم بهتر شده بود اما هنوز دلم درد می کرد. تا موقع در دستشویی باز شد برگشتم و نگاهی به بهزاد کردم که با حالتی خواب آلود منو نگاه می کرد. دست و صورتمو آبی زدم بهزاد با خوشحالی به من خیره شده بود. از لبخندش لجم گرفت. گفتم: چیه خوشحالی؟ ایشالا خودتم به حال من بیفتی تا دیگه نخندی.
- من هیچ وقت به حال تو نمی افتم.
- وقتی افتادی سَلامِت می کنم.
به سمتم اومد صورتمو بوسید و گفت: آخه من که حامله نمی شم تا به این حال بیفتم.
چشام گرد شد. گفتم: حامله؟
- بعله مامان کوچولو.
- بهزاد شوخی نکن اصلا حوصله ندارم. خودت که دیدی از سر شب حالم بد بود.
- دیدی؟ داشتی یه کار می کردی بچه دار نشیم خدا زد پَسِ کَلَت.
- پس کله خودت.
اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت: باشه بزنه پس کله من. قربون این مامان کوچولو بشم.
- بهزاد برو این حرفا رو نزن خوشم نمیاد.
- دیدی گفتم نمی خوای بچه دار بشیم.
- من نمی خواستم، می گفتم نمی خوام باهات که تعارف ندارم.
از دستشویی اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرصی چیزی بخورم. دلم خیلی درد می کرد صدای اذون صبح بلند شد. برگشتم به سمت ساعت. بهزاد گفت: چهاره.
پشت سرمو نگاه کردم و به سمت سبد قرص و دارو ها رفتم یه کدئین برداشتم که بهزاد به سمتم اومد و گفت: چی می خوای بخوری؟
- قرص.
- نخور شاید برات خوب نباشه.
- دلم درد می کنه.
اومد جلو و دستمو گرفت و گفت: قرصو بده من نخور.
- ولم کن میگم دلم درد می کنه.
- باشه نخور میریم دکتر.
- نمی خوام بیام دکتر.
- اذیت نکن نگار شاید حامله باشی واسه بچه خوب نباشه.
- چیه؟ باور کردی؟ هرکی بالا آورد حاملس؟
- نه ولی شاید بودی.
نشستم روی زمین دلمو گرفتم و داشت اشکم در میومد. بهزاد گفت: چی شد؟
- دلم درد می کنه بهزاد، اذیت نکن.
- پاشو لباساتو بپوش میریم دکتر.
- نمی خوام.
از جام بلند شدم تا آب بردارم که بهزاد به زور قرصو از دستم در آورد. زدم به گریه و همون جا نشستم.
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: پاشو بریم دکتر.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خودمو انداختم روی تخت و چشامو بستم. خوابم نمی برد آروم اشک می ریختم بهزاد کنارم نشست و گفت: پاشو بریم دکتر لجبازی نکن.
- اَه چقدر حرف میزنی خوب شد بگیر بخواب. می خوام بخوابم.
بهزاد دیگه حرفی نزد و خوابید نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. صبح وقتی بیدار شدم بهزاد هنوز خواب بود فقط 2 ساعت خوابیده بودم. هنوز دلم درد می کرد. به سمت آشپزخونه رفتم یه قرص برداشتم. شیشه آب رو از یخچال آوردم تا خواستم قرص رو بذارم تو دهنم بهزاد سر رسید به سمتم اومد و قرصو از دستم چنگ زد. وحشت زده بهش نگاه می کردم. بهزاد گفت: مگه نگفتم نخوری؟
- فکر می کنی حاملم می خوای هوای بچتو داشته باشی؟ اینطوری آدمو می ترسونی بند دلم کنده شد.
بهزاد کمی منو نگاه کرد و گفت: نترس کاریت نمی شه. لطفا نخور فردا وقت دکتر داری. دندون رو جیگر بذار یه روز صبر کن نمی میری.
به اتاقم رفتم برگه ها رو گرفتم دستم. سرمو گرم کردم تا بهزاد بره اما انگار بهزادم قصد رفتن نداشت. یه ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون بهزاد تو آشپزخونه داشت چایی می ریخت. کمی نگاهش کردم و گفتم: تو نمی خوای بری؟ کار نداری؟
- نه نمیرم.
- یعنی چی نمیری؟
- مرخصی گرفتم.
- واسه چی؟
- باید حواسم به تو باشه.
رومو برگردونم که به اتاق برگردم که بهزاد گفت: نرو بیا صبحونه درست کردم. بدو بچم گرسنش میشه.
برگشتم و با چشای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم: نه تو جدی جدی باورت شده؟
- آره که باورم شده، بدو بیا وگرنه به زور میریزم تو دهنت.
گرسنم بود. به سمت آشپزخونه رفتم و چندتا لقمه نون و کره مربا خوردم. بهزاد با خوشحالی به من نگاه می کرد. دلم هنوز درد می کرد حتما برای گرسنگی بود یکم که غذا بخورم خوب میشه. چند لقمه ای خوردم ولی احساس کردم حالم بد شد. دوباره مثل دیشب حالت تهوع گرفتم. از جام بلند شدم بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
- حالم بد شد دیگه نمی خوام.
- چیز دیگه بیارم؟
- نه حالت تهوع دارم.
- قربون این بچه شیطون بشم.
لبخندی زدم و به سمت اتاق رفتم هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم که حس کردم دارم بالا میارم به سمت دستشویی دوییدم. بهزادم بهم می خندید. حالم به هم خورد دست و صورتمو شستم. بهزاد بیرون ایستاده بود نگاهی بهش کردم و به سمت اتاق رفتم. دنبالم اومد و گفت: بیا برو یکم استراحت کن دیشب که اصلا نخوابیدی.
- نمی خوام.
بهزاد بغلم کرد و به سمت اتاق خواب بردم. گفتم: نکن خوابم نمیاد.

گذاشتم روی تخت و گفت: یکم بخواب بیدار شدی میریم دکتر.
- الان بریم.
- الان خسته ای بخواب بعد.
دراز کشیدم. داشتم با خودم فکر می کردم اگه واقعا حامله باشم چی؟ حس خوبی بهم دست داد. اونقدرا هم بد نبود. دستمو روی شکمم گذاشتم و چشامو بستم. چند دقیقه بعد خوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سر و صدای بهزاد از خواب بیدار شدم. به سمت آشپزخونه رفتم بهزاد قابلمه ها رو ریخته بود زمین. خندیدم و گفتم: معلوم هست چکار می کنی؟
- ببخشید بیدارت کردم؟
- پَ نَ پَ هنوز خوابم.
- نه بابا، خوب سر حال شدی؟
خندیدم و خودمو انداختم تو بغل بهزاد. بهزاد نگاهی به صورتم کرد و موهام رو بوسید و گفت: دلت خوب شد؟
- آره خوبه.
- گرسنت نیست؟
- نه.
- باشه پس برو استراحت کن. 
- تو چکار می کنی؟
- اگه خدا قبول کنه غذا درست می کنم.
- چه خوب. بدونم حامله بشم اینقدر تحویلم میگیری هفته ای یکی میارم.
- نگار؟!!
- جونم؟
- برو دختر پررو. نه به اون که نمی خواست، نه به اینکه هفته ای یکی می خواد بیاره.
خندیدم و به سمت اتاقم رفتم که بهزاد گفت: دور اون کاغذا نمیری نگار.
- پس چکار کنم؟
- برو بخواب.
- خوابم نمیاد گیر نده دیگه.
- یه روز دندون رو جیگر بذار تا بریم دکتر بعد برو خودتو خفه کن. تو یه هفتس شب و روز سرت روی اون برگه هاس هنوز تموم نشده؟
- می خواستی به این زودی تموم بشه؟ چند ماهی وقت می خواد.
- آپولو که هوا نمی کنی.
- نه آپولو نیست از آپولو بدتره.
بهزاد دیگه حرفی نزد منم به سمت اتاقم رفتم برگه ها رو براشتم و مشغول ترجمه شدم.
یک ساعتی گذشت دل دردم شدید شد. از اتاق اومدم بیرون بهزاد هنوز توی آشپزخونه بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: بهزاد میشه بریم دکتر؟
بهزاد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره خیلی.
- یعنی چون حامله ای دلت درد می کنه؟
- نه دیوونه مگه آدم حامله بشه دل درد میگیره؟
- نمی دونم. من که حامله نشدم.
- آی پاشو دیگه، حالم خوب نیست.
بهزاد بلند شد و گفت: الان حاضر میشم تو بشین لباساتو میارم.
به حرفش گوش نکردم و پشت سرش به سمت اتاق رفتم لباسامو پوشیدم. چیزی نگذست که به بیمارستان رسیدیم. بهزاد اصرار داشت که پیش بهنام بریم ولی من ترجیح می دادم به نزدیک ترین بیمارستان برم.
رو به روی دکتر نشستم. دکتر معاینم کرد بهزاد به دکتر گفت: ببخشید میشه براش یه سونوگرافی هم بنویسید؟
دکتر با تعجب نگاهی به بهزاد کرد و گفت: چطور؟
- می خوام مطمئن بشم خانومم بارداره یا نه.
- واسه دل دردش میگی؟
- نه حالت تهوع هم داره.
- حالت تهوع به تنهایی که دلیل نیست.
- دکتر دل دردش برای چیه؟
- مسموم شده.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بعله پیتزا ها کار دستش داد.
دکتر دفترچم رو به دست بهزاد داد. بهزاد داروهامو گرفت. بعد رو به من گفت: پاشو آمپولتو بزن بریم.
- مگه آمپول داده؟
- آره.
- نمی خوام بیا بریم.
- ترسو پاشو بزن بریم.
- بهزاد اذیتم نکن حالم خوش نیست.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. بهزاد دنبالم اومد و گفت: نگار جان حالت بد میشه بیا برو بزن.
بدون توجه به حرفاش به سمت ماشین رفتم. بهزاد دیگه چیزی نگفت. به خونه رفتیم. بهزاد ناهارو کشید و خوردیم. من به سمت اتاق می رفتم. که صدام زد: نگار بیا قرصاتو بخور.
برگشتم و قرصامو خوردم. و باز خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد بعضی اوقات میومد و نگاهی به من می کرد و می رفت. ساعت حدود 4 بود که اومد توی اتاق و گفت: پاشو کاراتو بکن که بریم.
- کجا؟
- دکتر دیگه.
- دکتر برای چی؟
- مگه از دکتر فتوحی وقت نگرفتی دختر نابغه؟
- آهان، ولش کن نمی خواد بریم، حالم خوب نیست.
- اگه الان نریم باز معلوم نیست کی بهمون وقت بده. پاشو.
به اجبار از جام بلند شدم دلم بدجور درد گرفت دستمو روی دلم گذاشتم و ناله کردم. بهزاد گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره.
- تقصیر خودته که آمپولتو نزدی.
- ول کن تو رو خدا.
به سمت دستشویی رفتم. داشتم صورتمو می شستم که حالم بهم خورد. به زور روی پاهام ایستاده بودم. از دستشویی اومدم بیرون بهزاد که منو توی اون حال دید بغلم کرد و گفت: چی شد؟
- بهزاد حالم بد شده.
- باشه الان میریم دکتر.
- نه نمی خوام، فقط می خوام بخوابم. جایی نمی یام.
- باشه بیا ببرمت تو اتاق.
روی تخت دراز کشیدم. پاهامو توی دلم جمع کردم. بهزاد از اتاق رفت بیرون. من به خودم می پیچیدم. با خودم عهد کردم دیگه هیچوقت غذای بیرون نخورم. گیج شده بودم ولی خوابم نمی برد. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد. بهنام با بهزاد وارد اتاق شد. می خواستم از جام بلند بشم که بهنام دستمو گرفت و گفت: سلام، بلند نشو. چکار کردی با خودت؟
لبخندی زدم گفتم: سلام، هیچی.
بهنام معاینم کرد و گفت: کجای دلت درد می کنه؟
با دست بهش نشون دادم. بهزاد کنارم نشست و دستمو گرفت. بهنام هم گفت: آمپولی نزدی؟
بهزاد گفت: یه آمپول دکتر داده ولی نزد.
بهنام گفت: بهت نمیاد ترسو باشی. بهزاد برو بیارش براش بزنم.
بهزاد از اتاق رفت بیرون و بهنام دست منو تو دستش گرفت و گفت: مگه نگفتم مواظب خودت باش؟ 
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، معنی کاراشو نمی فهمیدم. تا موقع بهزاد آمپولو آورد. سرمو تو بالشت فشار دادم که صدام در نیاد. یکم گذشت صدای حرف زدن بهزاد با بهنام میومد. داشت جریان آزمایش رو می گفت. رومو برگردوندم. بهزاد گفت: حالا کی ببرمش برای آزمایش؟
بهنام گفت: حالا چه عجله ای داری حالش که بهتر شد ببرش.
- خب دلم طاقت نمیاره.
- بهزاد خیلی عجولی پاشو اصلا بهت نمیاد، با این سِنِت این طوری فکر می کنی؟
بهزاد خندید و گفت: چایی می خوری؟
- آره.
بهزاد از اتاق رفت بیرون. حسابی گیج شده بودم. بهنام سرشو بهم نزدیک کرد و گونمو بوسید و با دستش صورتمو نوازش می کرد که خوابم برد. حس می کردم کسی داره موهامو نوازش می کنه. نکنه بهنام باشه؟ چشامو باز کردم و خیره به صورت بهزاد شدم که کنارم دراز کشیده بود. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
نفس راحتی کشیدم و گفت: هیچی. بهنام رفت؟
- آره، حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- برات غذا بیارم؟
- نه میل ندارم.
- از صبح که چیزی نخوردی، هرچی هم خوردی بالا آوردی.
- چیزی نمی خوام ساعت چنده؟
- نه و نیم.
- وای چرا این همه خوابیدم؟
- بهتر، می خواستی بری بچسبی به اون برگه ها؟
- آره، باید زود تمومشون کنم.
- اگه دیر تمومشون کنی، آسمون به زمین میاد؟
- اَه، گیر نده. چرا اینقدر خوابم میاد؟
- اثر همون آمپولس. بگیر بخواب دوستت دارم.
- آخه....
- آخه بی آخه گیج خوابی چطوری می خوای اونا رو بخونی؟
- باشه شب بخیر.
- خوب بخوابی.
چشامو بستم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم. 

صبح ساعتای 8 بیدار شدم. بهزاد هنوز خواب بود. از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم دست و صورتمو آب زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دلم درد نمی کرد ولی قرصامو خوردم. برگشتم توی اتاق سردم شده بود. پتو رو کشیدم روی پام و برگه هامو از کنار تخت برداشتم. نمی دونم چقدر گذشت حسابی سرم به برگه ها گرم شده بود. بهزاد از جاش بلند شد و نگاهی به من کرد. گفتم: سلام.
- سلام بیدار شدی؟
- آره.
- سحرخیز شدی؟
- از دیروز عصر خوابیدم نمی خواسته بیدار بشم؟
- خب چرا، الان حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- نمی ذاری که بخوابم بس که به این ورقه هات ور میری.
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد بلند شد و صورتشو به سمتم آورد که منو ببوسه گفتم: برو اون طرف صورتت کثیفه.
- از خداتم باشه. دخترا برای من غش می کنن.
- حتما با همین صورتت؟
- آره پس چی؟
حرفی نزدم و خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد گفت: ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
- می دونم.
- خب خدا رو شکر.
اینو گفت و به سمت دستشویی رفت. گرسنم شده بود. رفتم توی آشپزخونه و هرچی توی یخچال بود رو آوردم بیرون کتری رو آب کردم و زدم به برق خودمم نشستم سر میز و مشغول خوردن شدم. تا موقع صدای بهزاد بلند شد که صدام می کرد. لقمم رو قورت دادم و گفت: بیا من تو آشپزخونه ام.
بهزاد وارد شد و گفت: یهو غِیبت می زنه؟!!
- تو سه ساعته تو دستشویی گیر کردی بیرون نمیای.
- از تو که بهترم. چی شده تحویل گرفتی؟
- جمعس دیگه.
- جدی؟ آهان راست میگی، پس واسه همینه که من سر کار نرفتم؟!!
- خیلی لوسی.
- قربونت بشم تو هم لوسی.
- میخوام برم خونه مامانم.
- چه خبره؟
- چی چه خبره؟
- خونه مامانت چه خبره؟
- خیلی وقته نرفتم می خوام برم.
- آهان بگو خب فکر کردم می خوای بری یه هفته ای بمونی.
- چیه خوشت میاد که برم؟
- نه بابا، بالا غیرتت از این کارا نکنی که من دلشو ندارم.
- باشه، چون اصرار کردی نمی رم.
- بچه پررو، راستی باز کی میری دکتر؟
- دکتر واسه چی؟
- واسه بچه.
- آهان، نمی دونم باز باید زنگ بزنم وقت بگیرم.
از جام بلند شدم تا چایی بریزم که بهزاد گفت: بشین من می ریزم.
بهزاد دوتا چایی ریخت و جلوی منو خودش گذاشت و نشست. نگاهی بهش کردم و گفتم: باید بریم از خانوم جون هم خبر بگیریم.
- خب الان بریم.
- الان؟ الان که آفتاب بدیه.
- آفتاب به این قشنگی، اصلا می خوام اسم دخترمو بذارم آفتاب. قشنگه نه؟
- نه، اسم پسرتو بذار آفتاب، اسم دخترتم آفتابه.
- بچه های منو مسخره می کنی؟
- آره.
- دنیا که بیان من و اونا میشیم یه گروه تو هم یه گروه بعد تو مسخره کن ببین ما چکارت می کنیم. آخ بگردم بچه هامو بیان بشینن روی میز، چایی ها رو بریزن، مَماخش آویزون باشه مامانش بینیشو تمیز کنه.
- اِ؟! واسه مسخره کردن و گروه بندی که میشه با باباشونن واسه مَماخشون مامانشونو میشناسن؟ همون باباشون بینیشونم تمیز کنه.
- خب تمیز می کنم. گوگولیه بابا، بذار بابایی بشن.
- باشه، بیشتر از این فضانوردی نکن.
بهزاد خندید و کمی از چاییش رو خورد. من هم چاییم رو برداشتم تا به اتاق برم که بهزاد گفت: باز کجا؟
- میرم تو اتاق.
- خب برو ولی حاضرشو که بریم.
- الان نمیام حوصلشو ندارم.
- پس بیا بشین همین جا.
- نمی خوام کار دارم.
به سمت اتاق رفتم که بهزاد گفت: نگار، حوصلم سر میره. اذیت نکن.
محل ندادم که دوباره گفت: نگار!
بدون اینکه حتی نگاش کنم به اتاق رفتم. روی تخت نشستم و برگه ها رو توی دستم گرفتم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که بهزاد وارد اتاق شد به سمت کمد لباسا رفت. همون طور که لباساشو می پوشید گفت: من دارم میرم، نمیای؟
- نه.
می دونستم تنها جایی نمیره. خیالم راحت بود. دوباره سرمو به برگه ها گرم کردم. بهزاد دوباره گفت: 5 دقیقه تو هال منتظرت میشم نیومدی تنها میرم.
لبخندی زدم ولی بهزاد بی تفاوت از اتاق خارج شد. چاییمو مزه مزه کردم و دوباره سرگرم برگه ها شدم. یه ربعی گذشته بود ولی هنوز صدای تلویزیون میومد معلوم بود نرفته. از اتاق اومدم بیرون تا مسخرش کنم. اما بهزاد توی هال نبود به آشپزخونه نگاهی کردم اونجا هم نبود آروم گفتم: بهزاد! شوخی نکن، تو رو خدا نترسونیم.
ضربه ای به در دستشویی زدم، اما صدایی نیومد. توی دستشویی رو نگاه کردم ولی نبود. خندیدم و گفتم: رفتی تو اتاق؟ لو رفتی بیا بیرون.
اما بازم خبری نشد. به اتاق رفتم ولی وقتی دیدم اتاق هم خالیه تعجب کردم. دوباره همه خونه رو گشتم اما بهزاد رفته بود. به سمت گوشی رفتم و شماره بهزاد رو گرفتم، اما گوشیش در دسترس نبود، شاید خودش از دستی اینکار رو کرده بود. اعصابم حسابی خورد شده بود. هرجا باشه تا ظهر بر میگرده حتما رفته خانوم جون رو ببره سر خاک.
به سمت آشپرخونه رفتم. غذا رو آماده کرم و برگشتم توی اتاق سرم به برگه ها گرم شده بود، نفهمیدم کی ساعت 2 شد. اما خبری از بهزاد نبود. زیر غذا رو خاموش کردم. دوباره به گوشیش زنگ زدم بازم در دسترس نبود.
رفتم و برای خودم غذا کشیدم اما اصلا میل نداشتم. غذا رو ریختم سر قابلمه و نشستم جلوی تلویزیون ساعت حدود 5 بود که صدای تلفن بلند شد با خودم گفتم حتما بهزاده. گوشی رو برداشتم صدای مامان تو گوشم پیچید: سلام.
- سلام مامان خوبین؟
- ممنون، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- آره مامان هر دومون خوبیم.
- خوب به روی خودت نمیاری.
- چیو؟
- نه زنگی بزنی، نه بیاین این طرفا، سایتون سنگین شده.
- ای بابا، حالا نه که شما میاین.
- ببخشید نمی دونستم بزرگتر باید بیاد خدمت کوچیک تر.
خندیدم و حرفی نزدم مامان ادامه داد: شب برای شام بیاین اینجا.
- حالا ببینم چی میشه.
- چیه؟ نازت زیاد شده؟
- من کی ناز کردم مادرِ من.
- چه خبر؟ هنوز کاری نکردین؟
- چه کاری باید می کردیم؟
- بچه رو میگم.
- نه بابا، شما هم دلت خوشه مادرِ من.
- من که سر از کارای شما در نمیارم. بهزاد همچین حرف میزد که گفتم حتما حامله ای نمی خواد چیزی بگه.
- باید وقت دکتر بگیرم اول برم دکتر.
- مگه نرفتی؟
- نه.

من نمی دونم بلاخره به فکر باش بابات همه کاراشو کرده که برای نَوَش سیسمونی درست کنه.
- چشم.
- پس یادت نره شب منتظریم.
- معلوم نیست بیایم یا نه.
- باشه، خداحافظ.
قبل از اینکه خداحافظی کنم مامان گوشی رو قطع کرد معلوم بود ناراحت شده. گوشی رو گذاشتم و دوباره نشستم رو به روی تلویزیون دلم درد گرفته بود. رفتم توی آشپزخونه و قرصامو خوردم. روی مبل دراز کشیدم اما هرچی می گذشت دل دردم بدتر شد. گوشی رو برداشتم و شماره بهزاد رو گرفتم ولی هنوز هم در دسترس نبود.
یک ساعت دیگه هم گذشت طاقت دل درد رو نداشتم شماره بهنام رو گرفتم، دوتا بوق خورد که گوشی رو برداشت: الو.
- سلام.
- سلام نگار جان خوبی؟
- آره یعنی راستش نه، برای همین بهت زنگ زدم. شرمنده آخه بهزاد نیست منو ببره دکتر گفتم به تو زنگ بزنم.
- بازم حالت بد شده؟
- آره.
- خب من الان میام اونجا.
- ممنون، فعلا خداحافظ.
- خدافظ...
گوشی رو گذاشتم. نمی دونم بهنام چرا اینقدر هول شده بود. یه ربع بعد صدای آیفون بلند شد. آیفون رو برداشتم: بله؟
- باز کن نگار جان.
صدای بهنام بود، در رو باز کردم و خودم، رو به روی در ایستادم. چند لحظه بعد بهنام در حالی که بهارک رو به بغلش گرفته بود از پله ها بالا اومد. بهارک با خجالت به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: سلام، شرمنده.
- سلام، این چه حرفیه، خوبی؟
لبخندی زدم و دستی به صورت بهارک کشیدم و گفتم: سلام بهارک جون.
- سلام کردی بابا؟
بهنام بهارکو روی مبل نشوند بعد دست منو گرفت و گفت: بیا بشین.
نشستم. بهنام فشارمو گرفت و گفت: چیزی خوردی؟
- نه.
- همونه فشارت پایینه.
خیره شد تو چشام و ادامه داد: تو چرا مواظب خودت نیستی دختر؟
- بیا برو دراز بکش بهت سُرُم بزنم.
- نمی خواد، ولش کن الان یه آب قند می خورم خوب میشم.
دستامو گرفت و همون طور که تو چشام زل زده بود گفت: پس چرا گفتی بیام؟
- خب بذار براتون یه چیزی بیارم بعد.
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: ما خودمون همه چیز می خوریم خیالت راحت.
همون طور که به سمت اتاق می رفتیم پرسید: بهزاد کجاس؟
مکثی کردم نمی دونستم چی بگم تا موقع بهارک اومد جلو تا با ما وارد اتاق بشه بهنام رو بهش گفت: بهارک برو بشین من الان میام بدو بابا.
بهارک- خوب منم بیام.
- همینی که گفتم زود برو بشین با عروسکت بازی کن وگرنه عصبانی میشم.
بهارک بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق خارج شده. روی تخت دراز کشیدم. دلم خیلی درد گرفته بود. بهزاد سرم رو به دستم زد. از شدت دل درد گریم گرفته بود چشامو بستم اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. بهنام گفت: اینقدر درد داشت؟
بیشتر از هرچیزی نبودن بهزاد زجرم میدادم دلم می خواست گریه کنم. چشامو باز کردم و به بهنام خیره شدم. اشک تو چشام حلقه زده بود. بهنام کمی بهم خیره شد و بعد بغلم کرد. سرمو روی شونه بهنام گذاشتم و آروم گریه کردم. توقع نداشتم بهزاد با اینکه می دونه حالم خوب نیست تنهام بذاره و بره. حتی گوشیش رو هم از دسترس خارج کرده بود. صدای بهنام تو گوشم پیچید: نگفتی بهزاد کجاست؟ تو راه هرچی بهش زنگ زدم در دسترس نبود.
- نمی دونم.
منو از خودش جدا کرد سرمو گذاشت رو بالش و گفت: نمی دونی کجا رفته؟
- نه.
- کی رفته؟
- صبح.
اخم های بهنام توی هم رفت و گفت: این عجب بی فکریه، مگه نمی دونه تو حالت خوب نیست؟
- صبح حالم خوب بود.
- هرچقدرم که خوب باشی دیروز حالت به اون بدی بود، یه شبه معجزه که نمی شه.
چشام رو بستم تا دوباره اشکم نریزه. بهنام اشکامو پاک کرد و گونمو بوسید. آروم موهامو نوازش می کرد و من نفهمیدم که کی خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشت که دوباره چشام رو باز کردم. سنگینی صورتی رو روی صورتم حس کردم. آروم گفتم: بهزاد؟
بهنام صورتش رو از روی صورتم برداشت و گفت: بیدار شدی؟ بهزاد هنوز نیومده.
- ساعت چنده؟
- 11 و نیم.
- نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟!
- نترس به دوستش زنگ زدم باهم رفته بودن بیرون. تو راه خونس.
حرفی نزدم، دلم گرفت فقط گفتم: تا حالا بهزاد این قدر تنهام نذاشته بود.
بهنام رو به روم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: عیبی نداره من که اینجام.
نگاهی به صورتش کردم که با لبخند به من خیره شده بود. لبخند تلخی زدم و چشام رو بستم تا موقع صدای در اومد از جام بلند شدم. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: تو استراحت کن، من با بهزاد کار دارم.بعدم میرم. مواظب خودت باش.
- ممنون که اومدی.
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون. در نیمه باز موند، صدای صحبت های بهنام و بهزاد به گوشم می رسید:
بهزاد- سلام، خوابیده؟
بهنام- آره خوابه، بیا بشین کارت دارم.
بهزاد- چیزی شده؟ نگار طوریش شده؟
بهنام- نه بهت میگم بیا بشین.
بهزاد- این بچه اینجا گردنش درد میگیره بذارمش روی تخت نگارم ببینم میام.
بهنام- نه دردش نمی گیره، الان می خوام برم. نگارم خوابه چیو ببینی گفتم بشین باهات حرف دارم.
بهزاد- چیه؟
بهنام- جریان امروز چیه؟ چی شده که از صبح زدی بیرون؟
بهزاد- هیچی.
بهنام- سر هیچی زدی بیرون؟
بهزاد- جر و بحثمون شد رفتم بیرون. چیه باید به تو جواب پس بدم؟
بهنام- به من نه ولی به زنت آره.
بهزاد- خب زن من به تو چه ربطی داره.
بهنام- وقتی من اومدم اینجا میدونی فشار نگار چند بود؟ اگه به من زنگ نزده بود معلوم نبود چی میشد. تو اگه شعور داشتی می فهمیدی زنی که روز قبل حالش بد بوده رو نباید تنها گذاشت. می خوای بری الواتی سر راه نگار رو بذار خونه مادرش یا بیارش خونه مامان می میری؟ به خدا اگه یه کاریش می شد من می دونستم با تو.
بهزاد- حالا چیه تو کاسه داغ تر از آش شدی؟
بهنام- کاسه داغ تر از آشم چون نمی تونی از زنت نگهداری کنی، بعد واسه من هوس بچه کردی.
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بهنام به گوشم رسید: خداحافظ.
صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بهزاد که به آرومی و با ناراحتی خداحافظی کرد. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد. چشام رو بستم. بهزاد دستی به موهام کشید. صدای عوض کردن لباساش رو می شنیدم. آروم گریه می کردم. ولی چشامو بسته بودم تا بهزاد نفهمه بیدارم. چند لحظه بعد بهزاد کنارم دراز کشید. دستی روی موهام کشید و گفت: میدونم بیداری.
اشکام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید. چشام رو باز نکردم هنوز گریه می کردم. نه به خاطر اینکه از دست بهزاد ناراحت بودم. فقط دلم براش تنگ شده بود. 
- نگارم؟
چشام رو باز کردم سرم رو به سمتش چرخوندم. لبخندی بهم زد و گفت: ببخشید.
دلم درد میکرد، دلتنگ بهزاد شده بودم. دلم می خواست نازمو بکشه. آروم منو تو آغوشش گرفت و موهام رو بوسید. سرم رو که روی سینش گذاشتم آروم شدم.
- قهری خانومی؟
آروم جواب دادم: نه.
منو از خودش جدا کرد نگاهی به چشمام کرد و دوباره منو به خودش فشار داد. تا موقع صدای نالم بلند شد. بهزاد ازم فاصله گرفت و گفت: چی شد؟
لبخندی زدم و گفت: هیچی، دستم درد گرفت.
- دستت؟
- آره، بهنام بهش سُرُم زده بود.
- هرچی تو از آمپول و این طور چیزا فراری هستی، بهنام علاقه داره.
لبخندی زدم و دوباره سرمو روی سینه بهزاد گذاشتم. بهزاد همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت: امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود فکر می کردم وقتی برگردم اصلا نفهمی که رفتم و اومدم. ببخشید عزیزم. بخواب خانومم، شب بخیر.
- دل منم برات تنگ شده بود. شب بخیر.

از خواب که بیدار شدم بهزاد رو کنارم ندیدم. حتما رفته بانک. از جام بلند شدم و رفتم تا دوش بگیرم. آب سرد حسابی اجیرم کرد. تا موقع صدای بهزاد اومد: نگار؟ خوبی؟
از لای در حمام سرم رو بیرون کردم و گفتم: سلام. مگه قرار بود بد باشم.
- سلام به صورت خوابالوت. دیدم نیستی صداتم که نمیاد ترسیدم.
در حمام رو بستم و با صدای بلند گفتم: مگه من مثل توام که بزنم زیر آواز؟
- آخه تو استعداد منو نداری.
- پررووووو
- زود بیا بیرون صبحونه رو آماده کردم.
چند دقیقه بعد از حمام اومدم بیرون حولم رو تنم کردم و همون طور به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد ابروهاشو داد بالا و نگاهی به من کرد. لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- چه تمیز شدی!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تمیز شدم آره؟
- خب آره خوشگل شدی تمیز شدی.
- باشه طلبت آقا بهزاد.
بهزاد خندید و گفت: بشین چاییت یخ کرد سه ساعت اون تو کیسه کشی می کنی، بس که دیر به دیر میری حمام.
- چی شده؟ امروز بلبلی می کنی؟
- گفتم از وجودم استفاده کنی.
لبخندی زدم و گفتم: دیروز کجا رفتی.
بهزاد همون زور که سرش پایین بود و با لقمه دستش بازی می کرد گفت: با رضا رفته بودم بیرون.
- منم می بردی بد نبود دق کردم تو این خونه.
- خودت گفتی نمی خوای بیای.
نگاهی بهش کردم و گفتم: باشه، ولش کن به جاش باید....
مکث کردم و بعد گفتم: تو چرا نرفتی سرکار؟
بهزاد خندید و گفت: واستادم جبران کنم دیگه.
- حتما به همینن راحتی؟!!
- خب پس چی؟
- بهزاد بریم مسافرت؟
- همین الان؟
- بهزاد چرا هروقت میگم مسافرت سرخ و بنفش میشی؟
- از اون روز که کار داشتی.
- حالا ندارم.
- اگه بدونم برگه هاتو نمیاری همین الان میرم بیلیت میگیرم.
- بیلیت؟ واسه کجا؟
- هرجا!!
- من دلم می خواد بریم شمال با ماشین. وای جاده چالوس...
- باشه حالا فضانوردی نکن.
یکم نگاش کردم که گفت: چیزی که عوض داره گله نداره.
خندیدم و گفتم: باشه حالا جدی بریم؟
- باید ببینم بهم مرخصی میدن یا نه؟
دیگه حرفی نزدم، صبحونمو خوردم دل درد نداشتم. یک دفعه یاد مامان افتادم رو به بهزاد گفتم: وای مامانم!
- مامانت چی شده؟
- طفلکی دیروز زنگ زد گفت شام بریم اونجا. منم نمی دونستم کجایی گفتم معلوم نیست بیایم یا نه ناراحت شد.
بهزاد سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. نگاش کردم و گفتم: با مامانم اینا بریم شمال؟
- من فکر کردم می خوای دوتایی بریم، سه تایی برگردیم.
- سه تایی؟
- آره دیگه من برم از اونجا یه زن شمالی بگیرم.
- باز شروع کردی؟
- بچه رو میگم.
لبخندی زدم و گفتم: برو بابا.
- حالا بهت نشون میدم. بدون هیچ حرفی به اتاق رفتم لباسامو پوشیدم داشتم موهامو خشک میکردم که بهزاد اومد توی اتاق سشوار رو از دستم گرفت و گفت: عاشق اینم که جلوم موهاتو شونه کنی.
همون طور که موهامو شونه می کردم لبخندی زدم و گفتم: زنگ نمیزنی ببینی بهت مرخصی میدن یا نه؟
- حالا جدی بریم؟
- خب آره دیگه.
- عجیبه تو دست از این برگه ها برداری.
سشوار رو از دستش گرفتم و خاموش کردم. بهزاد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. منم لباسای کثیف رو از تو حمام برداشتم و به آشپزخونه رفتم بهزاد روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد. نزدیکش شدم و صورتشو بوسیدم همون طور که حرف میزد لبخندی زد و نگام کرد. به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن لباسا شدم، چند دقیقه بعد دستای بهزاد دور کمرم رو گفت. برگشتم و نگاهش کردم. گونمو بوسید و گفت: بگم بهنام و بهارکم بیان؟
لبخند روی لبام محو شد. بهزاد اخم کرد و گفت: ناراحت شدی؟
- نه.
- چیه خونواده خودت بیان خوبه خونواده من بیان ناراحت میشی؟
- بهزاد من کی اینو گفتم.
- شوخی می کنم دختر. مرخصیم درست شد. اگه میگم بهنام هم بیاد به خاطر بهارکه البته فکر نکنم بهنام بیاد مگه بهارک اصرارش کنه.
لبخندی زدم و لباسا رو از توی ماشین لباسشویی برداشتم و به سمت بالکن رفتم. بهزاد هم به سمت تلفنش رفت. احتمالا می خواست به بهنام زنگ بزنه. لباسارو پهن کردم. فکرم درگیر شده بود. کاش اسم مسافرت رو نمی آوردم. نمی دونم چقدر گذشت که بهزاد صدام زد: نگار؟
برگشتم و به صورت بهزاد که با تعجب خیره به من بود نگاه کردم: بعله؟
- کجایی؟
- همین جا؟
- کلی صدات زدم.
- نشنیدم.
به سمت در اتاق رفتم. بهزاد همون طور که پشت سرم میومد گفت: به بهنامم زنگ زدم.
سکوت کردم بهزاد ادامه داد: راضی بود. گفت چند وقته بهارک بهونه میگیره خوشحال شد. می گفت دوست نداشته تنهایی بره مسافرت.
دوتا چایی ریختم و به سمت بهزاد که حالا روی مبل نشسته بود رفتم. کنارش نشستم و گفتم: پس بگم مامانم اینا هم بیان. به باباجونم میگم.
- چه مسافرتی بشه.
لبخندی زدم. بهزاد گفت: راستی دلت دیگه درد نمی کنه؟
- نه خوبم.
- بعله شما اون برگه ها رو بذاری کنار خوبی.
یه لبخند مصنوعی زدم چاییمو خوردم و به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد گفت: غذا درست نکنی که امروز نوبت منه.
- نه بابا، متحول شدی؟!!
چکار کنیم دیگه.
بهزاد مشغول درست کردن غذا شد و من هم مشغول ترجمه برگه هام. تا ظهر خبری از بهزاد نشد. ظهر با سر و صداش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت. الان همسایه ها میریزن اینجا.
- نترس، همشون منو تو رو می شناسن عزیزم.
- به خدا دیوونه ای.
- قربونت بشم. دیوونگی از خودتونه.
- بهزاد؟!
- نگار؟!
- منو مسخره نکن!
- الان جدی شدی؟
- جدی بودم.
- بیا گه از گشنگی دارم غش می کنم.
بهزاد به سمت میز رفت و من تازه میز رو که چیده شده بود دیدم. نگاهی به باقالی پلو و ماهیچه ای که روی میز بود انداختم و اشتهام باز شد. بهزاد گفت: به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه.

به سمت میز رفتم و یه ظرف از غذا رو برای خودم پر کردم و با ولع مشغول خوردن شدم که بهزاد گفت: بهنام احوالتو می پرسید. گفت عصر میاد اینجا که با هم بریم پیش یکی از دوستانش معاینت کنه.
یادم اومد از دیشب وقتی که صورتشو روی صورتم گذاشته بود. حس کردم بدنم گُر گرفته نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: ولی من که بهت گفتم حالم خوبه.
- اون موقع که گفتی با بهنام حرف زده بودم.
- پس همون بود یادت اومد احوال منو بپرسی؟
- احوال تو پرسیدن نداره. زبونت که کار می کنه یعنی خوبی.
- بهزاد خفت می کنما!
- اگه دلت میاد بیا، این گردن من از مو هم باریکتر.
لبخندی زدم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد غذا من به اتاقم رفتم و بهزاد هم جلو تلویزیون دراز کشید و مشغول


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:6 ::  نويسنده : Hadi

پسري جوان از شهري دور به دهکده شيوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شيوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روي زمين مودبانه نشست و گفت: «از راهي دور به دنبال يافتن جوابي چندين ماه است که راه مي روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در اين ديار استاد بزرگي هستي برايم بگو چگونه مي توانم تغييري بزرگ در سرنوشتم ايجاد کنم که فقر و نداري و سرنوشت تلخ والدينم نصيبم نشود!؟»

 

شيوانا نگاهي به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زماني خواهم داد که آرام بگيري و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کني. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آي!»

روز بعد شيوانا پسر جوان را از خواب بيدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوي رودخانه اي بزرگ در چند فرسنگي دهکده به راه افتاد. نزديک رودخانه که رسيدند شيوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکليف امروز شما اين است! از اين رودخانه عبور کنيد و از آن سوي رودخانه تکه اي کوچک از سنگ هاي سياه کنار صخره برايم باوريد. حرکت کنيد!»

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شيوانا خيره ماند و ديد که هر کدام از آنها براي رفتن به آن سوي رودخانه يک روش را انتخاب کردند. بعضي خود را بي پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختي خود را به آن سوي رودخانه رساندند. بعضي با همکاري يکديگر با چوب هاي درختان اطراف رودخانه کلک کوچکي درست کردند و خود را به جريان آب رودخانه سپردند تا از آن سوي رودخانه سر در آورند. بعضي از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلي که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوي شيوانا برگشت و گفت: «اين ديگر چه تکليف مسخره اي است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب براي اين کار پلي بسازيد و به بچه ها بگوييد از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برايتان سنگ بياورند!؟»

شيوانا تبسمي کرد و گفت: «نکته همين جاست! خودت بايد پل خودت را بسازي! روي اين رودخانه دهها پل است. اين جا که ما ايستاده ايم پلي نيست! اما تکليف امروز براي اين است که ياد بگيري در زندگي بايد براي عبور از رودخانه هاي خروشان سر راهت بيشتر مواقع مجبور مي شوي خودت پل خودت را بسازي و روي آن قدم بزني! تو اين همه راه آمدي تا جواب سوالي را پيدا کني و من اکنون مي گويم که جواب تو همين يک جمله است: اگر مي خواهي چون بقيه گرفتار جريان خروشان رودخانه هاي سر راهت نشوي، دچار فقر و فلاکت نشوي و زندگي سعادتمندي پيدا کني، بايد يک بار براي هميشه به خودت بگويي که از اين به بعد پل هاي زندگي خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخيزي و به طور دايم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلي براي قدم گذاشتن روي آن و عبور از رودخانه باشي. منتظر ديگران ماندن دردي از تو دوا نمي کند. پل من به درد تو نمي خورد! پل خودت را بايد خودت بسازي!»



شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : Hadi

پشت لب تابم نشسته بودم مشغول تایپ کردن بودم کاری که بیشتر ساعات روزِ منو می گرفت کاری که باعث شده بود یادم بره همسر مهربونی دارم که بهم احتیاج داره کسی که بهم علاقه داشت الانو نمی دونم ولی اون موقع ها خیلی دوستم داشت من براش مثل قبل نیستم حتما دیگه اونقدرا دوستم نداره.نگاهمو به سمت ساعت دیواری حرکت دادم ساعت 11 بود نمی دونم چرا ولی دلم برای همسرم تنگ شد حتی نوشتن هم نتونست وسوسم کنه.به سمت اتاق خواب رفتم همسرم روی تخت نشسته بود و مشغول خوندن کتاب بود. با عشق نگاهش کردم هنوزم مثل روز اول عاشقش بودم نگاهش بهم افتاد لبخندی زد و کتابو بست بعد دستاشو باز کرد منم مثل بچه ای خودمو تو بغلش انداختم منو به خودش فشار داد سرمو آوردم بالا تا صورتشو نگاه کنم لبخندی زد و لباشو به صورتم نزدیک کرد و صورتمو بوسید. همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: حتما حسابی خسته شدی!
- نه خسته نبودم دلم برات تنگ شد.
- داری منو لوس می کنی؟ باز چی شده؟
- بهزاد؟ من که باهات تعارف ندارم.
آروم سرمو بوسید و گفت: می دونم عزیزم، باهات شوخی می کنم.
بلند شدم و کنارش نشستم دستمو بین دستاش گرفت.آروم با انگشتام بازی می کرد.گفتم: میدونی داشتم به چی فکر می کردم؟
- به چی؟
- به اینکه خیلی ازت دور شدم.
- دیگه از اینم نزدیکتر تو بغلم هستیا!
- جدی میگم حس میکنم برات زن خوبی نیستم.
کمی با تعجب نگام کرد آروم منو به آغوشش کشید و گفت: تو بهترین زن دنیایی.
سرمو روی سینش گذاشتم و گفتم: میدونم نیستم.
- اصلا پشت سر زن من حرف نزن تو نیستی که نباش زن من هست.
- بهزاد واقعا هنوزم دوستم داری؟
- اصلا چرا امشب این حرفارو میزنی؟
- امشب یهو یاد اون اوایل ازدواجمون افتادم اون موقع خیلی بهت میرسیدم ولی حالا همش سرم تو کتابو لب تابه.
- مگه الان نمی رسی؟
- نه.میترسم یه روز خسته بشی.
- خیالت راحت من خسته نمی شم. مثل اینکه یادت رفته همین خود من بودم که پیشنهاد دادم برو دنبال نویسندگی.
- آره، الانم خیلی کارمو دوست دارم فقط نمیشه مثل قبل با تو باشم.
همون طور که نگاش به من بود دراز کشید و گفت: بیا
خودمو توی بغلش انداختم.نگاهی بهم کرد و گفت: امشب می خوام بهت ثابت کنم که همون زن همیشگی هستی.
- چطوری؟
- خیلی راحته عزیزم میدونی که پنج شنبس؟
- خب؟
- و از طرفی هم فردا جمعس.
- خب؟
- پس الان کِی میشه؟
- کِی میشه؟
- شیطون میشه شب جمعه دیگه.
- خب؟
- ای بابا خب نداره دیگه من فردا شرکت نمیرم.
- خب جمعس هیچ وقت نمیری.
- نگار؟
- جونم؟
- داری اذیتم می کنی؟
- نه به خدا.
- باشه پس باید وارد عمل بشم!
- چی؟
بهزاد صورتشو به صورتم نزدیک کرد و صورتم رو بوسید با موهاش بازی می کردم سرشو بلند کرد و گفت: حالا فهمیدی؟
- چیو؟
- همون زن همیشگی بودن رو.
- نه.
- ای دختر شیطون.
این حرف رو زد و منو تو آغوشش فشار داد. چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که گفت: فهمیدی؟
- نه.
- مثل اینکه خوشت اومده؟
سرشو به بازوم نزدیک کرد و گازم گرفت صدام بلند شد: آی آی آی ببخشید باشه فهمیدم، فهمیدم.
سرشو بلند کرد با خنده بهم نگاه کرد، دستی روی بازوم کشیدم.گفت: الهی بمیرم دردت اومد؟ خب خودت خواستی عزیزم.
- دوستت ندارم.
- چرا عزیزم؟
- چون گازم میگیری!
- وای وای وای لوس من دیدی هنوز همون خانوم خودمی؟ هنوز لوس و کوچولویی.
خندیدم و گونشو بوسیدم اونم به تلافیش صورتمو بوسید. خندیدم و اون یه بار دیگه بوسیدم.با خنده گفتم: حالا که فهمیدم دیگه چرا بوس می کنی؟
- اینا که آموزشی نیست؟اینا بوس عاشقانست.
- اُ عاشقانه!!
- آره گلم یاد گرفتی؟
- آره یاد گرفتم هنوز اثرات یادگیری قبلی رو بازوم هست.
- خب، خیلی خوبه حالا میریم سر اصل مطلب.
- اصل مطلب دیگه چیه؟
- اینه.
اینو گفت و سرم رو روی سینش گذاشت و چشاشو بست. نگاهی بهش کردم و گفتم: خوابیدی؟
- نمی خوای بخوابی؟
خندیدم و گفتم نه بخوابیم.داشت نگام می کرد گفتم: چی شد؟
- هیچی شیطون دوستت دارم. خوابای خوب ببینی.
- منم دوستت دارم. شبت خوش.
چشامو بستم و با آرامش توی بغلش خوابیدم.

چشامو باز کردم نور آفتاب روی صورتم بود سرمو برگردوندم تا از شر آفتاب خلاص بشم صدای شرشر آب میومد نگاهم به سمت حمام چرخید عادت بهزاد بود که صبح زود می رفت حمام هر چند همچین زود هم نبود ساعت 9 و نیم بود از جام بلند شدم کمی به خودم کش و قوس دادم و به سمت دستشویی رفتم نگاهی به خودم انداختم چشام پف کرده بود حسابی عرق کرده بودم آب سرد رو باز کردم و صورتمو زیر شیر گرفتم خنکی آب حسابی اجیرم کرد به سمت اتاق برگشتم. بهزاد زده بود زیر آواز حتما فکر می کرد هنوز خوابم و می خواست بیدارم کنه دست و صورتمو خشک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم چایی رو حاضر کردم از یخچال پنیر و کره و مربا و شیر در آوردم روزای جمعه بهترین صبحونه رو به بهزاد میدادم. همیشه می گفت این شکم من از این هفته تا هفته دیگه چشم می کشه که کی جمعه بیاد که یک دلی از عزا در بیاره.
دوباره نگاهی به یخچال انداختم آب پرتقال و حلوا شکری هم گذاشتم سر میز چند تا نون رو توی ماکروفر گرم کردم و نشستم سر میز داشتم چایی می ریختم که بهزادم اومد و همون طور که سرشو خشک می کرد گفت: به به خانوم خونه صبح بخیر باز خجالت زده کردین.
- صبح تو هم بخیر بیا بشین باز زبون نریز.
- زبون چرا من فقط شبای جمعه زبون میریزم.
- آره جون خودت
- به جون بچم راست میگم
- جون بچمو قسم نخور
- مگه تو بچه داری؟ بچه داشتی و من خبر نداشتم؟
- بلاخره که بچه دار میشیم
- من گفتم بچم نگفتم بچمون
- آهان یعنی بچه دیگه داری؟
- بعله از اون زن دیگم
- پررو خجالتم نمی کشه
بهزاد یه لقمه گذاشت دهنش و سرشو به طرف من آورد و بوسیدم. چایی رو گذاشتم جلوش و به دستاش خیره شدم یه دفعه مثل آدمی که جن دیده باشه گفتم: حلقت کو؟
چشای بهزاد درشت شد و همون طور که داشت لقمشو گاز می زد موند. با عصبانیت گفتم: نگو سرکار جاش گذاشتی که خفت می کنم.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: نه بابا سرکار چیه؟ گمش کردم.
- بهزاد!!!
- جونم؟
- گمش کردی و به همین سادگی به من میگی؟
- خب چکار کنم وسیله مال گم شدنه دیگه!
- منو گذاشتی سر کار؟
- تو رو نذارم کیو بذارم؟
- خیلی نامردی
- اِ، این حرفه زشتو دیگه نزن از دستت ناراحت می شم.
- خب هستی دیگه.
- نامردم؟ پس اونی که... لا اله الا الله.
- اوهو، حالا چی بهشم برمی خوره. حالا حلقه رو چکار کردی؟
- رفتم حمام در آوردم تو اتاقه.
همون طور که به بهزاد نگاه می کردم چاییمو مزه مزه کردم. بهزاد نگاهی به من انداخت و گفت: خب برنامه امروز چیه؟
- برنامه خاصی نداریم.
- آهان راست میگی شما تشریف می برین توی اتاقتون تایپو اینا منم میرم تو اتاقم با ملینا!
- ملینا کیه؟
- وا ملینا جونو نمی شناسی عزیزم؟
- شوخی نکن خوشم نمیاد.
- من کاملا جدی گفتم.
- اذیتم نکن همین کارا رو می کنی که همش توی اتاقمم دیگه.
- بابا ملینا یه رمانه اثر نمی دونم کی؟
- جدی؟
- ای جون خوشحال شدی؟
- من نمی دونم این جمعه ها چی میشه که تو فقط میری تو کار سرکار گذاشتن؟
- بر می گرده به معدم. آخه نیست جمعه ها خوب غذا می خوره تعجب می کنه میزنه به مغزم، هر روز همچین صبحونه ای بده بخورم تا همسر خوبی باشم.
سکوت کردمو حرفی نزدم واقعا بهزادو دوست داشتم. بعضی وقتا به این فکر می کردم که اگه من به جای اون بودم میتونستم اینقدر خوب برخورد کنم. صدای بهزاد منو به خودم آورد: کجایی؟ ناراحت شدی؟
- نه داشتم فکر می کردم.
- به چی؟ به اینکه هر روز به من صبحونه مفصل بدی؟
- بهزاد؟
- ای جون بهزاد. همین بهزاد بهزاد کردنات بود اومدم گرفتمت دیگه.
- بهزاد؟!!
- چیه فهمیدی از بهزاد گفتنت خوشم میاد هی تکرار می کنی نه دیگه جذابیت نداره.
- خیلی لوسی.
- قربونت برم تو هم لوسی.
خندیدم و از جام بلند شدم و به سمتش رفتم بهزاد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: حالا من یه چیزی گفتم، بچه که زدن نداره!
لبخندی زدم، رفتم جلو و بوسیدمش. بهزاد لبخندی زد و گونمو بوسید و گفت: اینقدر خوشحال شدی؟
- باز پررو شدی؟
- چکار کنم بی جنبه ام. از بچگی کسی به من محبت نکرده یکی یه ماچم می کنه خودمو گم می کنم.
خندیدم و مشغول جمع کردن سفره شدم. بهزاد رو به من گفت: چرا ضیافتم رو بهم میریزی؟
- پاشو ظهر شد. تازه ناهارم پای شماس.
- آخه اینم شد زندگی؟ از صبح شنبه تا شب جمعه سرکارم یه جمعه هم که تعطیلم باید واسه خانوم آشپزی کنم.
- خب پس من چی بگم که کل هفته رو آشپزی می کنم.
- خب به جاش سرکار نمیری.
- داستانام کار نیست؟ چشام در اومد اینقدر پای اون لب تاب لعنتی تایپ کردم.
- من که زورت نکردم خب نکن.
کمی نگاهش کردم و رومو برگردوندم. بهزاد بلند شد و منو تو بغلش گرفت و گفت: وای که از دست تو خانوم کوچولو
- کوچولو خودتی.
- از چه جهت کوچیکترم؟ قدی، وزنی، سنی؟
- از همه جهت.
- واسه همونه می خوای با من حرف بزنی سرتو اینقدر بلند می کنی که از پشت می افتی.
- چه احساس رشید بودن کردی!
- خب هستم دیگه.
لبخندی زدم و ظرفا رو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی. بهزاد گفت: این دو دونه ظرف کرایه نمی کنه بده من خودم بشورم.
- جدی می شوری؟ باشه.
ظرفارو در آوردم و گذاشتم توی سینک بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: حالا چرا جدی گرفتی؟ منو ظرف شستن! هم تو رو خدا به من میاد ظرف بشورم؟
- خب راست میگی بیشتر شبیه رخت شورا هستی.
بهزاد همون طور که چشاشو گشاد کرده بود و به من خیره شده بود گفت: نگار؟!!
- جونم عزیزم؟
- وای به حالت اگه ماشین ظرف شویی رو روشن کنی، با دست بشور که درست بشی.
خندیدم و گفتم: حیف این دستای ناز و لطیف نیست که من باهاشون ظرف بشورم.
بهزاد که دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به سمتم اومد و از زمین بلندم کرد و به سمت هال رفت. منم خودمو لوس کردمو با دستام گردنشو گرفتم و گفت: بابایی.
- کوفت بابایی دو روز دیگه خودش مامان میشه تازه به من میگه بابایی.
- کی؟ من مامان بشم؟
- نه پس من بشم؟

 ولی بهزاد به خدا اگه مامان بشی بچه هامون خیلی کیف می کنن.
بهزاد منو روی مبل گذاشت و همون طور که قلقلکم می داد گفت: مامان خوبی میشم آره؟ اینم مامان خوب، دوست داری؟
بریده بریده گفتم: معذرت می خوام. ببخشید.
بهزاد که از خنده سرخ شده بود نشست و سر منو گذاشت روی پاش و گفت: ادب شدی؟
- آره مامانی.
این حرفو زدمو به سمت آشپزخونه دوییدم. بهزاد خیز برداشت که بگیرم ولی وقتی دید دستش بهم نمیرسه نشست و گفت: بعدا به حسابت میرسم.
- به جای این حرفا به فکر ناهار باش.
- خودت یه چیزی درست کن حوصله ندارم.
- من خودم کار دارم.
مشغول شستن ظرفا شدم که بهزاد دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ترسیدم و تکونی خوردم گفت: نترس خودیه. خودمم بهزاد، ببین.
با خنده گفتم: دیوونه.
- باز فحش داد تو چطوری می خوای پس فردا بچه بزرگ کنی تحویل این جامعه بدی؟
- میدم تو بزرگش کنی.
- من سر کارم نمیرسم بزرگش کنم مامانش بزرگش می کنه.
- منم پرتش می کنم تو حیاط.
- اِ، دلت میاد بچمونو پرت کنی تو حیاط؟
- آره.
- بی عاطفه. تصمیم گرفته بودم بچه دار بشیم، حالا دیگه عمرا
- اِ، تازگیا خودشون تنهایی تصمیم میگیرن، بعد دوتایی عملیش می کنن؟
- نه فقط من این طوریم. من تصمیم میگیرم خودمم اجرا می کنم.
- ولم کن از دستت ناراحت شدم.
- آخه خدا، من چه گناهی به درگاهت کرده بودم، که زندگیم این شده از شنبه تا جمعه ناز مردم و رئیس می کشم جمعه ها هم ناز خانومو.
لبخندی زدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: آخ قربون اون لبخند ملیحت بشم.
سرشو به صورتم نزدیک کرد و گونمو بوسید. بعد هم به کابینت تکیه داد و همون طور که به ظرف شستن من نگاه می کرد گفت: نگار بریم سر خاک آقاجون؟
- نگاهی بهش کردم و گفتم: چی شده یاد آقاجون کردی؟
- نمی دونم. خیلی وقته نرفتیم سرخاک بریم خانوم جون رو هم برداریم اونم گناه داره، کسی نمی برش.
شیر آب رو بستم و گفتم: من حرفی ندارم الان حاضر میشم.
- سریع لباسامو عوض کردم و رفتم پایین. بهزاد زودتر از من توی ماشین نشسته بود. وقتی سوار شدم گفت: نمی دونم چرا این خانوما تو لباس پوشیدن اینقدر کند هستن؟
- کند نیستن عزیز من، شما یه شلوار می پوشی، یه پیراهن و یه جوراب کفشاتونم که راحته. حالا خانوما باید یه شلوار بپوشن، یه مانتو بپوشن، یه شال سرشون کنن جوراب بپوشن کفشاشونم هست.
- در کل یه شال بیشتر دارین دیگه.
- اگه آرایش کردنو، یقه، زیر مانتو و کلاه زیر مقنعه و چادر رو به حساب نیاری بعله.
- خب شما که هیچ کدوم اینا رو نداری چی؟
- بهزاد نمی بینی.
بهزاد برای چند لحظه صورتشو به سمت من چرخوند و گفت: خب باشه حالا آرایشم کردی.
- حوصله ندارم برات کارایی رو که می کنم توضیح بدم یه زن وقتی از خونه میاد بیرون باید همه گازا رو چک کنه، برقارو رو خاموش کنه در و پنجره ها رو ببنده بعد مردا میرن زیر کولر ماشین میشینن و میگن دیر کردی!
- باشه بابا تسلیم. خدا این زبون رو به شما زنا نمی داد چکار می کردین؟
- تو که دیگه نگو دست هرچی زنه از پشت بستی.
- قربونت بشم. نظر لطفته. زبون از خودتونه.
خندیدم و دیگه حرفی نزدم چند دقیقه بعد جلوی خونه خانوم جون بودیم تا قبل این که عروس خونواده بهزاد اینا بشم فکر می کردم خانوم جون باید یه پیرزن لاغر و خبیث باشه که روی ویلچر می شینه و به همه دستور میده. اما اینطوری نبود. خانوم جون یه زن تقریبا چاق بود که از وقتی آقاشون فوت کرده بود خودش تنهایی زندگی می کرد. نزدیک خونه خانوم جون بودیم که از دور دیدم کوچه شلوغه دلم ریخت. نکنه واسه خانوم جون اتفاقی افتاده باشه؟ بهزاد با ترس به جمعیت نگاه می کرد ماشینو یه گوشه پارک کرد و به سمت خونه خانوم جون رفتیم جمعیت مال خونه کناری بود اطراف خونه پر بود از پرچم هایی که نشون می داد صاحب خونه از مکه اومده خیالم راحت شده بود ولی تا خانوم جون رو نمیدیدم دلم آروم نمی گرفت.
بهزاد زنگ خونه رو فشار داد چند ثانیه گذشت وقتی جوابی نشنید دوباره زنگو زد رو به بهزاد گفتم: صبر داشته باش بنده خدا پیره تا بیاد طول میکشه. چند دقیقه گذشت دلم شور می زد. که یه دفعه در باز شد نفهمیدم چطوری خودمو انداختم توی حیاط و با صدای بلند خانوم جون رو صدا کردم: خانوم جون؟ خانوم جون کجایین؟ خانوم جون ما اومدیم.
صدا زدن هام بی جهت بود فقط می خواستم زودتر صدای خانوم جون رو بشنوم از پله ها رفتم بالا که خانوم جون در آستانه در ظاهر شد. با لبخندی رو به من گفت: سلام مادر خوش اومدین.
با دیدنش انگار همه دنیا رو بهم دادن خودمو انداختم توی بغل خانوم جون. خانوم جون به سرم بوسه ای زد و گفت: چه عجب یاد من کردین؟
- قربونتون بشم ما همه به یادتونیم به خدا راه دوره شما هم که ما رو قابل نمی دونین بیاین خونه ما.
تا موقع صدای بهزاد از پشت سر من بلند شد: سلام خانوم جون خوبین؟
خانوم جون به سمت بهزاد رفت. بهزاد خودشو خم کرد و خانوم جون رو بوسید. خانوم جون نگاهی به بهزاد کرد و گفت: کجا بودی مادر نمیای ببینمت دلم برات تنگ شده بود. تو که خودت می دونی بین نوه ها واسه من تو یه چیز دیگه هستی. خب هرچی باشه چند سالی خودم بزرگت کردم.
بهزاد لبخندی زد و گفت: قربونتون بشم روزی که واسم رفتین خواستگاری گفتم من زن بگیرم دیگه نمی ذاره بیام دور و برتون تنها میشین گفتین اشکال نداره.
خانوم جون دستی به پشت بهزاد کشید و گفت: برات دختری گرفتم که اگه دیگه هیچوقتم به دیدنم نیای خیالم از بابتت راحته ناراحتم نیستم چون میدونم باهم خوشین. بیاین تو هوا گرمه براتون شربت درست کنم.
بهزاد دست خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون اومدیم ببریمتون سر خاک آقا جون حاضر شید بریم.
چشای خانوم جون از شادی برق زد و گفت: خدا عمرت بده الان چند ماهه که نرفتم سر خاکش از همین جا براش فاتحه اخلاص می خونم ولی خب تا نبینمش دلم باز نمی شه. حالا بیاین تو تا شما یه شربت بخورین منم حاضر میشم.
نگاهی به بهزاد کردم و پشت سر خانوم جون رفتم تو و گفتم: خانوم جون شما برین حاضرشین من خودم شربتو درست می کنم.
- خدا عمرت بده مادر تو همون کابینت دومه.
سه تا شربت ریختم و اومدم کنار بهزاد نشستم خانوم جون هنوز داشت حاضر می شد. بهزاد گفت: خوب شد اومدیم روز جمعه ای خانوم جونم تنهاست گناه داره.
- اگه راضی شد یه چند روز ببریمش خونمون.
- فکر نکنم راضی بشه جایی نمی مونه.
- حالا گفتنش که ضرر نداره.
تا موقع خانوم جون اومد رفتم جلو و کمکش کردم تا بشینه نشست و گفت: خدا عمرت بده مادر این زانوها اَمونمو بریده.
لبخندی زدم و گفتم: خانوم جون یه چند روز بیاین بریم خونه ما من می برمتون دکتر.
- دیگه دکتر فایده نداره مادر این درد پیریه، پیری هم درمون نداره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما که ماشالله هنوز جوونید. جون من به همین نگار نگاه کنید. خدایی نگار قشنگ تره یا شما؟ شما یه چیز دیگه ای خانوم جون.
خانوم جون تبسمی کرد و گفت: جلو زنت این حرفا رو نزن حتی به شوخی. دلسرد میشه. از این دختر بهتر می خواستی؟
- من که حرفی نزدم خانوم جون نگار خیلی هم ناز و خوشگله ولی شما یه چیز دیگه هستین.
خانوم جون شربتشو هم زد و گفت: از دست تو من پیرزنو با این دختر ترگل ورگل مقایسه می کنی؟
بهزاد به خانوم جون نزدیک شد و دستشو بوسید و گفت: قربون شما بشم.
- خدا نکنه مادر این چه حرفیه میزنی، پاشین بریم. از وقتی اسم آقا جونتو آوردی هوایی شدم. برم ببینمش دلم آروم بگیره.
بهزاد با خنده گفت: خانوم جون شما هم شیطون شدینا! واسه آقا جون هوایی میشین و...


خانوم جون خندید و بلند شد بعد رو به من گفت: چه جوری با این سر می کنی مادر؟
بهزاد گفت: خانوم جون؟ داشتیم؟ دیگه نَوَتو ول می کنی میری طرف دختر مردمو می گیری؟
- دختر مردم چیه عروسمه.
بهزاد همون طور که به خانوم جون کمک می کرد که کفشاشو بپوشه گفت: خدا واستون نگهش داره!
با خنده ها و شوخی های بهزاد سوار ماشین شدیم هر کار کردم خانوم جون رو جلو بنشونم گفت: نه من عقب راحت ترم. تو برو جلو پیش شوهرت.
یه ربعی توی راه بودیم. تمام مدت خانوم جون ساکت بود و صلوات می فرستاد. وقتی رسیدیم به خانوم جون کمک کردم تا راه بره. چند قدمی قبر آقا جون بودیم که خانوم جون آروم و بی صدا شروع به اشک ریختن کرد. بهزاد شیشه گلاب رو روی قبر آقا جون ریخت. آروم شروع به خوندن فاتحه کردم. خانوم جون روی قبر آقا جون دست می کشید و بی صدا گریه می کرد. دلم براش می سوخت نزدیک سی سال بود که آقا جون فوت کرده بود تو این مدت خانوم جون به تنهایی بچه ها رو بزرگ کرده بود و سر و سامونشون داده بود. بهزاد جلو اومد و زیر بغل خانوم جون رو گرفت و گفت: خانوم جون هوا گرمه پاشین بریم دیگه گریه نکنید. آقا جون ناراحت میشه.
خانوم جون یه سنگ برداشت و چندتا ضربه به سنگ قبر آقا جون زد و بدون هیچ حرفی بلند شد. تو راه برگشت بازم خانوم جون ساکت و آروم بود رومو به سمت عقب برگردوندم و گفتم: خانوم جون بیاین بریم خونه ما یه چند روز پیش ما باشین.
- نه مادر مزاحم شما نمی شم.
- مزاحمت چیه منو بهزاد خیلی دوست داریم بیاین خونمون.
- قربونتون بشم ولی خونه خودم راحت ترم.
بهزاد از توی آینه نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: خانوم جون به خاطر بهزادت یه چند روز بد بگذرون. این طوری هم شما حال و هوات عوض می شه هم ما. نگارم همیشه خونه تنهاس سرش به شما گرم میشه. تازه از شما هم خونه داری یاد میگیره.
- من خونه داری نگارو دیدم، حرف نداره. تو خوشی زده زیر دلت پسر جان.
لبخندی زدم و به بهزاد نگاه کردم بهزاد رو به خانوم جون گفت: خانوم جون این چیزا رو جلوش میگی پررو میشه پس فردا دیگه از من تمکین نمی کنه.
با دست ضربه ای به بازوی بهزاد زدم و گفتم: بهزاد؟
خانوم جون سرشو تکون داد و گفت: این بهزاد به آقا جون خدا بیامرزش رفته. از وقتی یادم میاد این همین طوری بود. شر و شیطون و فلفلی.
بهزاد خنده ای کرد و گفت: پس خانوم جون بریم خونه ما دیگه؟
- دوست دارم بیام مادر ولی بچه ها میان گناه دارن ایشالا یه وقت دیگه.
بهزاد نگاهی به خانوم جون کرد و گفت: باشه اذیتتون نمی کنم، اگه اجازه بدی ناهارو بیایم خونه شما؟
- آره مادر بیاین منم خوشحال میشم یکم سوپ درست کردم با هم می خوریم.
بهزاد لبخندی زد از یه جا چند سیخ کبابم گرفت. خانوم جون خیلی خوشحال شد. تا ساعتای 4 اونجا بودیم بعد هم اومدیم خونه حسابی خسته بودم وارد خونه شدم و سریع به سمت یخچال رفتم و از تشنگی آب رو سر کشیدم.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: نامرد منم تشنمه.
- خب بیا بخور.
- حالا که دهنیش کردی؟
- چطور وقتی تو عقد بودیم از خدات بود دهنی منو بخوری حالا بد شد؟!
لبخندی زد و به سمتم اومد و لبامو با لباش گرفت. آروم لبامو بوسید و گفت: کی گفته الان نمی خورم بده ببین می خورم یا نه.
و بعد شیشه رو رفت بالا و دوباره لبامو بوسید. بدون هیچ حرفی به سمت اتاق رفتم بهزادم پشت سرم اومد. نگاهی بهش کردم و گفتم: بیرون باش تا من لباسامو عوض کنم.
- دیدی؟ هی به خانوم جون گفتم از تو تعریف نکنه دیگه ازم تمکین نمی کنی به حرف گوش نداد.
- بهزاد؟
- چیه تمکین می کنی؟
- پس دیشب کی بود داشتی روش عملیات انجام می دادی؟
- اِ تو بودی؟ میگم چهرش آشنا بود. چون چراغا خاموش بود خوب نمی دیدم پس تو بودی شیطون.
- خیلی بدی.
بهزاد بغلم کرد و همون طور که سر و صورتمو می بوسید گذاشتم روی تخت و گفت: خانوم شما که می فرمایید دیشب تمکین کردین با لباس که تمکین نمی کردین؟ پس من همشو دیدم حالا ناز نکن لباساتو عوض کن.
خندیدم. همون طور که لبه تخت نشسته بودم مانتو و شالمو در آوردم. بهزاد رو به من پیراهن و شلوارشو در آورد و با لباس زیر اومد روی تخت و دراز کشید و گفت: لباساتو در بیار خنک بشی وای واقعا هوا گرم شده.
جورابامو در آوردم کنار بهزاد دراز کشیدم. سرمو به سینش فشار دادم که گفت: خودتو به من نچسبون گرمه
سرمو آوردم بالا و نگاهی به صورتش کردم که کاملا جدی بود و گفتم: میرم به خانوم جون میگم تمکین نمی کنی.
بهزاد تا این حرفو شنید زد زیر خنده و از شدت خنده توی خودش می پیچید منم خندم گرفت. بعد چند دقیقه خندیدن گفت: می گفتن دوره زمونه عوض شده زنا همه مرد شدن باور نمی کردم.
- بهزاد؟!!
بهزاد دوباره شروع کرد به خندیدن منم بدون توجه به اون لباسامو در آوردم خواستم شلوارکمو پام کنم که بهزاد کمرمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند. خندیدم و گفتم: ولم کن گرمت میشه.
- نه اون موقع لباس داشتی گرمم می شد الان که نه دیگه.
سرمو رو شونش گذاشتم و چشامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشامو باز کردم ساعت 7 بود. از جام بلند شدم که بهزاد نگاهم کرد و گفت: ساعت خواب.
- نه که تو نخوابیدی؟
- نه من داشتم برات لالایی می خوندم. نخوابیدم.
لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شکم بهزاد. از صدای شکم بهزاد خندم گرفت. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چیه؟
- هیچی بین سوپا و کبابا دعوا شده خیلی قشنگه.
بهزاد خندید و گفت: اصلا از روی شکم نازنینم بلند شو ببینم.
خندیدم و سرمو به سمت بهزاد بردم و بوسیدمش. نگاهی به من کرد و گفت: خیلی دوستت دارم نگار.
گونشو بوسیدمو گفتم: قربونت بشم منم دوستت دارم.
منو تو بغلش گرفت و فشارم داد. سرمو آوردم بالا و گفتم: بریم بیرون؟
- تازه اومدیم!
- دم غروب دلم میگیره تو خونه باشم.
اومد جلو و بینیشو به بینیم مالید و گفت: پس خوب شد که لباس نپوشیدیم.
خندیدم و سریع حاضر شدم. بهزاد هنوز داشت لباساشو مرتب می کرد و ادکلن میزد گفتم: یاد گرفتی معطل کنی؟ یا داری تلافی می کنی؟
- هیچ کدوم دخمل....
صدای زنگ تلفن حرف بهزاد و قطع کرد بهزاد به سمت تلفن رفت و بعد یکی دو دقیقه حرف زدن قطع کرد و گفت: بریم که دعوت شدیم.
- کجا؟
- بهنام بود برای بهارک تولد گرفتن ما رو هم واسه شام دعوت کرد.
بهنام برادر بهزاد و 4 سال بزرگتر از اون بود که همسرشو 1 سال پیش تو یه تصادف از دست داده بود و خودش و دخترش تنها زندگی می کردن هر چقدر هم بقیه اصرار کردن که تا بهارک کوچیکه ازدواج کنه قبول نمی کرد امشب تولد 4 سالگی بهارک بود.
نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: بریم که یه چیزیم سر راه واسش بخریم.
با بهزاد به یه مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم. بهزاد نگاهی به عروسکا کرد و گفت: بیا یکیشو انتخاب کن.
نگاهی به عروسکا کردم و دوتاشو انتخاب کردم. بهزاد منو نگاه کرد و گفت: چرا 2تا؟
- خب دوتاشو بخر، این خرسه واسه این که بهارک خیلی خرس دوست داره و این یکی هم چون تا حالا ندیدم عروسکی داشته باشه که خواب باشه.
- هرکی ندونه میگه اونی که رابطش با بهارک خوبه تویی نه من.
- خب منم دوسش دارم.
- منم تورو دوست دارم.
- لوس بجنب دیر شد.
- تو چیزی نمی خوای؟
- من با 22 سال سنم دیگه از این کارام گذشته.
- اگه تو با 22 سال همچین احساسی داری پس من 27 ساله چی بگم؟
- تو چیزی نگو بخر بریم.

بهزاد عروسکارو به فروشنده داد تا کادو کنه و خودش به صندوق رفت تا حساب کنه داشتم به اسباب بازی های دیگه نگاه می کردم. خیره به یه عروسک شده بودم که خیلی شبیه نوزاد بود که بهزاد اومد و نگاهی به عروسک کرد و گفت: می خوایش؟
- نه بریم.
- واسه بچمون.
- چقدر عجله داری حالا کو بچه که به فکر اسباب بازی هاش هستی؟
- حالا شاید عملیات دیشب یه کاری دستت داده باشه.
- هیس، برو دیر شد.
عروسکارو از فروشنده تحویل گرفتیم و به سمت خونه بهنام به راه افتادیم. روز جمعه بود و اکثر مردم به بیرون شهر رفته بودن برای همین هم شهر حسابی خلوت بود.
رسیدیم و زنگ زدیم، صدای دست و آهنگ رو می شد از توی کوچه شنید. دلم برای بهارک می سوخت. بهزاد دستمو گرفت و وارد خونه شدیم. بهنام به پیشوازمون اومد و گفت: به به خوش اومدین بفرمایین، بهارک، بابا بیا ببین کی اومده؟
صدای بهارک اومد که بلند می گفت: عمو بهزادمه مگه نه عمو بهزاد، عمو بهزاد. 
و تا موقع خودش اومد دم در. بهزاد گفت: سلام عمویی بیا ببینم شیطون.
و بهارک رو بغل کرد بهزاد جلوتر رفت تو و من مشغول احوال پرسی با بهنام بودم. وارد که شدیم مامان و بابای بهزاد رو هم دیدم به سمتشون رفتم و روبوسی کردم و یه گوشه نشستم. بهزاد اومد کنارم در حالی که بهارک بغلش بود. نگاهی به بهارک کردم و گفتم: سلام عزیز دلم خوبی؟
بهارک با خجالت خودشو تو بغل بهزاد قایم کرد. با اینکه با بهزاد خیلی صمیمی بود اما از من خجالت می کشید. لپشو کشیدمو گفتم: عمو کادوهاتو بهت داد؟
بهارک سرشو تکون داد. تا موقع بهنام با یه سینی شربت از راه رسید و گفت: بهارک، بابا بگو بعله.
بهارک لبخندی زد و گفت: بعله
به مامان بهزاد _ که آرام جون صداش می کردم _ نزدیک شدم و گفتم: پس آوا کجاست؟
آوا خواهر بهزاد بود. و از بهزاد 2 سال کوچیکتر بود. داشت برای ارشد می خوند و ازدواج نکرده بود منو آوا رابطه خوبی با هم نداریم. یعنی اون دوست نداره که باهاش صمیمی بشم و همیشه از من دوری می کنه.
آرام جون سرشو تکون داد و گفت: نمی دونم. بهش گفتم پاشو بریم گفت حوصلشو ندارم. مثل افسرده ها شده.
- حتما درساش سخته حق داره.
تا موقع بابای بهزاد که من باباجون صداش می کردم نزدیک من نشست و گفت: چی شده خبریه؟ کنفرانس گرفتین؟ آره نگار خبریه بابا؟
- نه، بابا جون. داشتم از آوا سوال می کردم.
- اونم دیگه اون دختر پر شر و شور سابق نیست نمی دونم عاشق شده چی شده که تو خودشه. لبخندی زدم که تا موقع بهزاد هم اومد و رو به روی ما ایستاد و گفت: چی شده؟ دارم بابا میشم؟
آرام جون خندید و گفت: اینو باید از تو پرسید.
بهزاد همون طور که با موهای بهارک بازی می کرد گفت: والا من که از خدامه شما نگارو راضی کنین من فردا با نَوَتون میام خونه.
آرام جون گفت: مگه ماکروفره؟
بهزاد غش کرد از خنده و گفت: مامان شما هم آره.
بهارک خودشو انداخت تو بغل بابا جون و گفت: بابا بهادر ببین عمو بهزاد میگه این دخترعموی منه و با دست عروسکی رو که براش آورده بودیم رو نشون می داد.
بابا نگاهی به من کرد و گفت: دل بچه منو آب کردی.
- بابا جون بهزاد خیلی عجله داره ما هنوز یک سال هم نیست سر خونه خودمونیم.
بهزاد گفت: یک سال عقد بودیم، یه ماه دیگه هم سالگرد ازدواجمونه 2 سال به قول مامان ماکروفر که نیست 9 ماه طول می کشه تا منو تو تصمیم بگیریم و تلاش کنیم و دنیا بیاد یه سال دیگه طول می کشه میشه 3 سال حالا کمه یا زیاده؟
- میترسم بچمون به تو بره همون یک ماهگی دنیا بیاد.
بهزاد که انگار باورش شده بود من راضیم گفت: من تضمین می کنم که دیر بیاد اصلا قول میدم بارداریت یک ساله باشه.
تا موقع بهنام هم اومد و گفت: مثل اینکه اینجا همه جور خبر هست جز تولد بهارکِ من؟
بهزاد گفت: بیا بشین داداش داری عمو میشی؟
بهنام با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه نگار؟ آب زیر کاه شدی دختر؟
- تو چرا باور می کنی داره دروغ میگه بهزاد رو نمی شناسی آدم خیال بافیه داره از آرزوهاش میگه.
بهنام خندید و گفت: خب داره پیر میشه میترسه بابا شدن براش آرزو بشه
بهزاد با ناراحتی به بهنام نگاه کرد و گفت: بهنام؟!!
قبل از اینکه بهنام بخواد حرفی بزنه بهارک به پای بهنام چسبید و گفت: بابا تولد تموم شد؟
- نه بابا جون بیا بریم خودم برات تولد بگیرم اینا می خوان بچه دار بشن سرشون گرمه.
ما هم به دنبال بهنام رفتیم. چند دقیقه بعد بهنام کیک تولد بهارک رو آورد و بعد از اون شام خوردیم. بعد شام به بهنام کمک کردم و تا ظرفا رو بشوره داشتم ظرفا رو خشک می کردم که کنارم ایستاد و گفت: نگار حواست به بهزاد باشه.
با تعجب گفتم: چطور؟
- منظورم اینه به حرفاش گوش کن الان بچه می خواد خب تو هم تنهایی بیار چه اشکالی داره؟
- چیزی بهت گفته؟
- نه به خدا اون حرفی نزده، میدونی مریم قبل از فوتش یه چند بار به من گفت دوست داره یه بچه دیگه هم داشته باشیم من چون هنوز بهارک کوچیک بود قبول نکردم ولی الان که به اون موقع فکر می کنم می بینم اگه اون موقع باردار بود به اون مسافرت نمی رفتیم شاید الان بازم پیش هم بودیم.
- بهنام، مرگ و زندگی دست خداس میتونست یه بچه دیگه هم باشه ولی بازم مریمو از دست بدی. نباید خودتو مقصر بدونی.
بهنام بغضشو فرو خورد و گفت: ناقلا اینا رو داری میگی که منو آروم کنی یا خودتو توجیه کنی که بچه دار نشین؟
خندیدم و گفتم: هیچ کدوم واقعیتو گفتم.
تا موقع بهارک وارد آشپزخونه شد و گفت: بابا بیا عمو بهزاد منو اذیت می کنه.
- چکار می کنه دختر نازمو؟
- بهش میگم بادکنکمو باد کن. باد نمی کنه.
- خب بده خودم برات بادش کنم.
- بادکنکه بزرگی بود بهنام چندتا فوت کرد و گفت: وای بابایی می خوای همشو باد کنم؟
- آره همش.
- خب بابایی عمو بهزاد حق داشته اینو باد نمی کرده دیگه.
خودمو به بهنام نزدیک کردمو گفتم: بذار یکمم من باد کنم.
بهارک گفت: بده دسته من، من میدم به نگار جون.
به محضی که بهارک بادکنکو گرفت باد بادکنک شروع کرد به خالی شدن بهنام سعی کرد بادکنکو از بهارک بگیره اما بهارک گریه می کرد واسه همین گفت بذار من همین طور بادش کنم تا تو بدیش به نگار جون بهنام داشت باد کنکو باد می کرد و نگاهش به بادکنک بود خودمو به دست بهارک نزدیک کردم و اصلا متوجه نشدم چطور وقتی اومدم نزدیک تا با لبام بادکنکو بگیرم لبم به لب بهنام برخورد کرد یه لحظه لمس شدم نگاهم به نگاه بهنام گره خود اونم گیج و منگ به من نگاه می کرد. بادکنک تو دست بهارک داشت کوچیک و کوچیک تر می شد. سریع گفتم: ببخشید.
و از آشپزخونه اومدم بیرون.
رو به بهزاد گفتم: بریم؟
- کارا تموم شد؟
- آره بریم.
آرام جون به سمتم اومد و گفت: دستت درد نکنه نگار جان خیلی زحمت کشیدی ایشالا برای بچت جبران می کنم.
بهزاد با صدای بلند گفت: ایشالا
لبخندی زدم بابا به سمتم اومد و روم رو بوسید و گفت: مواظب خودتو این بهزاد کوچولوئه ما باش.
باز هم تنها لبخند زدم. بدنم گُر گرفته بود حس می کردم الانه که همه بفهمن. حس می کردم اگه حرفی بزنم صدام میلرزه. با صدای خفه ای گفتم: خداحافظ و به سمت در رفتم.
آرام جون بهنامو صدا می کرد. حتما اون هم همین حال رو داشت. وقتی اومد دم در نگاه کوتاهی بهش کردم صورتش سرخ شده بود. تشکر کوتاهی کرد و برگشت داخل دعا دعا می کردم که کسی به رفتار ما شک نکنه.
تو ماشین نشستم و پنجره رو دادم پایین می خواستم باد به صورتم بخوره انگار داشتم آتیش می گرفتم.
بهزاد گفت: بهنام چقدر سرخ شده بود.
دلم ریخت، همون طور که به بیرون نگاه می کردم گفتم: آشپزخونه خیلی گرم بود.
- بهنام خیلی تنهاس احتیاج به یه نفر داره که بهش رسیدگی کنه بهارکم یکیو می خواد که ازش مراقبت کنه، درسته الان بهنام حواسش به بهارک هست ولی خب وقتی بزرگتر بشه به یه مادر احتیاج داره.
دلم آروم شد وقتی دیدم بحثو عوض کرد، ولی هنوز فکرم مشغول اون اتفاق بود. هرکار می کردم که خودمو قانع کنم اون فقط یه اتفاق بود دلم راضی نمی شد. تا موقع بهزاد گفت: نگار؟ اینجایی؟
- چی؟ آره دارم گوش میدم.
- مشخصه. مثل اینکه خوابت گرفته.
- آره یکم خوابم میاد. ببخشید.
وقتی به خونه رسیدیم نمی دونم چطوری لباسامو در آوردم و خودمو به خواب زدم که بهزاد بهم گیر نده. ولی بهزاد منو می شناخت و می دونست که به این سرعت خوابم نمی بره.
از پشت بغلم کرد و منو به خودش فشار داد. دلم می خواست گریه کنم. حرفی نمی زدم. بهزاد همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: نگار؟ محلم نمیدی؟
- خوابم میاد بهزاد ول کن.
- امروز حسابی خسته شدی عزیز دلم. می دونم دلت می خواست بریم بیرون مجردی با هم بگردیم، من اذیتت کنم، ولی همش با خونواده من بودیم. معذرت می خوام قول میدم هفته دیگه جبران کنم.
تو دلم گفتم ای کاش رفته بودیم بیرون. کاش می شد با بهزاد درد و دل کنم ولی چی بهش می گفتم؟ اینکه منو برادرش تا مرز بوسیدن هم پیش رفتیم. برگشتمو خودمو توی بغل بهزاد قایم کردم. بهزاد خندید و گفت: پیشیِ من.
کاش فردا صبح وقتی بیدار میشم هیچی یادم نیاد. آخه ما که منظوری نداشتیم. پس چرا وقتی لبم به لبش خورد لمس شدم. وای خدا چرا یادم نمیره. چشامو به هم فشار دادم و خوابیدم تا همه چیزو فراموش کنم.


صبح وقتی از خواب بیدار شدم بهزاد رفته بود. چند لحظه ای همه چیزو فراموش کرده بودم اما یک دفعه همه چیز به فکرم هجوم آورد. باید به خودم ثابت می کردم که عاشق بهزادم آخه همین طوری بود اصلا امشب مراسم میگیرم. می خواستم با این کارا حواس خودمو پرت کنم از جام بلند شدم یه ناهار مختصر برای خودم درست کردم و رفتم بیرون یه کیک کوچیک خریدم چندتا شمع و شیرینی بعد هم برگشتم.
خونه رو حسابی مرتب کردم ناهارمو خوردمو رفتم حمام داشتم موهامو خشک می کردم که صدای تلفن بلند شد. گوشی رو برداشتم. مامان بود. یه احوال پرسی مختصر کرد و گفت دلش برامون تنگ شده گفتم فردا میام و بهش سر میزنم.
به اتاقم رفتم و مشغول تایپ شدم صدای موبایلم بلند شد. نگاهمو به سمت موبایل چرخوندم بهزاد پیام داده بود: سلام خانومم دیدم تو که دلت برای من تنگ نشده گفتم حداقل من که دلم تنگ شده یه خبر ازت بگیرم.
یه پیام براش نوشتم: سلام آقای دوست داشتنی. حواسم هست و چون حواسم هست و می دونم کار داری اس ندادم مزاحم نشم.
دوباره مشغول تایپ شدم نیم ساعتی گذشت که دوباره صدای گوشیم بلند شد گوشیم داشت زنگ می خورد فکر کردم حتما بهزاده حتی به صفحه گوشی نگاه نکردم و جواب دادم: سلام آقا، خوبی؟
صدای بهنام پشت خط پیچید: سلام نگار جان خوبی؟
تنم یخ کرد با خودم گفتم آخه دختر مگه می مردی ببینی کیه زنگ زده حالا با خودش چی فکر می کنه. دوباره صدای بهنام به گوشم خورد: نگار گوشی دستته.
- بعله ببخشید فکر کردم بهزاده.
- زیاد وقتتو نمی گیرم زنگ زدم که بابات دیشب هم تشکر کنم و هم عذرخواهی.
- واسه چی؟
می دونستم جریان چیه ولی می خواستم خودمو به اون راه بزنم. بهنام گفت: تشکر برای کادوهای قشنگت، واسه اینکه اومدی، واسه کمکت و عذرخواهی هم واسه اون جریان بادکنک ببین نگار من هیچ قصدی نداشتم الانم فقط واسه اینکه حس کردم ناراحت شدی زنگ زدم فهمیدم که دیشب با ناراحتی رفتی خواستم از دلت در بیارم.
- میدونم، ناراحت نشدم راستش فقط یکم خجالت کشیدم همین وگرنه من عاشق بهزادم و می دونم تو هم کسی رو جز مریم نمی تونی به قلبت راه بدی.
- درسته ممنون که درک می کنی مزاحمت نمیشم مواظب خودت باش سلام برسون.
- تو هم همین طور بهارک رو ببوس خداحافظ.
- خداحافظ.
نمی دونم باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ هیچ حسی نداشتم فقط دلم می خواست امشب رو جشن بگیرم و یه شب خوب با بهزاد داشته باشم. همین.
ساعت 2 ناهار خوردم برای شام برنج خیس کردمو برگشتم توی اتاقم سرم گرم بود که صدای در بلند شد. حتما بهزاد بود. از اتاق اومدم بیرون بهزاد داشت کفشاشو در می آورد نگاهی به من کرد و گفت: سلام خانومِ خونه.
- سلام خوبی؟
به سمتش رفتم و بوسیدمش اونم تلافی کرد و منو بوسید.
نگاهی به ساعت کردم 5 و نیم بود بهزاد رفت تا لباساشو عوض کنه و منم رفتم سراغ درست کردن غذا سرم به آشپزی گرم بود که بهزاد اومد توی آشپزخونه و گفت: خانوم خانوما چکار می کنه؟
- نمی بینی؟
- نه نمی بینم یعنی وقتی تو هستی دیگه چیزی نمی بینم.
- لوس. راستی چرا جواب پیامم رو ندادی؟
- سرم شلوغ بود بعدی هم که سرم خلوت شده بود، خیلی دیر بود گفتم باشه بیام خونه قربون صدقت بشم.
- حالا شام چی داریم؟
- فسنجون؟
- امشب تولدته؟
- نه.
- تولدمه؟
- نه.
- سالگرد ازدواجمون چی؟
- نه.
- حامله ای؟
- ای بابا نه اینا چیه که میگی؟
- آخه وقتی یه خبریه تو فسنجون می پزی.
- تقصیر منه دیگه نمی پزم.
- ببخشید، نگارم معذرت می خوام.
- وای که شکم چه بلاهایی به سر آدم میاره!!
- شیطون. من میرم تلویزیون ببینم کار داشتی صدام کن.
- باشه.
بهزاد رفت و من بیشتر به این فکر فرو رفتم که چطوری رابطمونو بهتر از قبل کنم و یه دفعه یاد بچه افتادم. اگه حامله می شدم یعنی به همه ثابت کرده بودم بهزادو دوست دارم خودمم سرم گرم می شد. فکر بدی نبود خودمم چند وقتی بود که به فکرش افتاده بودم.
شام رو حاضر کردم و خودم رفتم کنار بهزاد نشستم. بهزاد بوسه ای به موهام زد و گفت: خسته شدی؟
- نه خسته نیستم.
- چه خبر از رمانت؟
- فعلا گذاشتمش کنار.
- چرا؟
- دارم چندتا داستان کوتاه می نویسم.
- جدی؟ خیلی خوبه.
سرمو روی شونه بهزاد گذاشتم و گفتم: بانک چه خبر بود؟
- هیچی یه سارق مسلح وارد شد منو گروگان گرفت. چندتا تیر هوایی زد و بعد همه پولا رو دزدید و درست زمانی که می خواست از بانک خارج بشه پلیسا کشتنش.
- قوه تخیلت خوبه چطوره بانکو ول کنی و بیای کتاب بنویسی؟
- من توی همه چیز استعداد دارم.
- از خود راضی.
- خودتی.
- هروقت گرسنت شد بگو بریم شام بخوریم. شام آمادس.
- باشه.
نمی دونم چند ساعت بود که پای تلویزون میخکوب یه فیلم شده بودیم. بعد از اینکه فیلم تموم شد بهزاد گفت: بریم شام بخوریم. زودتر بخوریم که موقع خواب سبک باشیم.
- شام رو گذاشتم سر میز و خودمم نشستم. شام رو در سکوت خوردیم. بعد شام بهزاد می خواست از سر میز بلند بشه که گفتم: چند لحظه بشین کار دارم.
- چکاری؟
- واستا الان میام به سمت آشپزخونه رفتم و کیک رو آوردم و روی میز گذاشتم. بهزاد تا کیک رو دید گفت: دیدی گفتم امشب یه خبریه.
- اتفاقا خبری نیست.
- پس این کیک برای چیه؟
- میخوام یه خبر خوب بهت بدم.
- دارم بابا میشم.
- نه.
- پس حتما مامان میشم! نمی دونم بگو.
- تصمیم گرفتم بچه دار بشیم.
- اذیتم نکن جدی باش.
- به خدا راست میگم.
بهزاد از سر جاش بلند شد و اومد منو بغل کرد و تند تند می بوسیدم. با خوشحالی نگاش می کردم. کنارم نشست و گفت: ناقلا به من میگی تنهایی تصمیم نگیرم که بچه دار بشیم بعد خودت تنهایی تصمیم میگیری؟
- تو تصمیمتو قبلا گرفته بودی منم الان گرفتم.
- قربونت بشم مامان کوچولو.
- لوس هنوز کو تا مامان بشم.
- باشه بیا کیکو بخوریم این کیک خوردن داره.
بعد خوردن کیک به تختم رفتم خسته بودم. نمی دونم کار خوبی کرده بودم یا نه؟ اما از کارم ناراحت نبودم چشامو بستم که بهزاد کنارم دراز کشید و گفت: همین طوری می خوابی شیطون؟ بیا می خوام مامانت کنم.
لبخندی زدم رومو به بهزاد کردم و گفتم. باید اول بریم دکتر.
- دکتر برای چی؟
- واسه دختر یا پسر بودنش.
- حالا کدومو می خوایم؟
- نمی دونم ولی باید برم دکتر ببینم چی باید بخورم چی نخورم که روی بچه تاثیر نذاره.
- باشه، فردا حتما برو پیش یه دکتر خوب. خواستی از بهنام آدرس یه دکتر خوبو بپرس اون آشنا زیاد داره.
- باشه.
گونه بهزادو بوسیدم و گفتم: می خوای بخوابی؟
- نه بیدار می مونم نظاره گرِ این خلقت خدا میشم!
- جدی؟
- خوشت میادا، بخواب دختر.
- دوستت دارم. شب بخیر.
- منم دوستت دارم خوابای خوب ببینی.
چشامو بستم و خوابم برد.

 سر و صدای بهزاد بیدار شدم. داشت کمربندشو می بست. بلند شدم و نشستم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: ببخشید خیلی سر و صدا کردم؟
- سلام نه.
- سلام عسلم. خواب موندم.
- جدی؟
- آره ساعت یه ربع به هفته با این ترافیک کی برسم معلوم نیست.
- کدوم ترافیک؟
- کدوم ترافیک؟! همیشه خواب بودی خانوم خانوما ندیدی.
از جام بلند شدم و به سمت بهزاد رفتم یقه پیرهنشو درست کردم و گفتم: صبحونه نمی خوری؟
- نه.
به سمت آشپزخونه رفتم سریع یه لقمه نون و پنیر گردو درست کردم بهزاد داشت کفشاشو می پوشید که گفتم بیا تو راه بخور.
- وای خدا خیرت بده خیلی گشنم بود.
ساندویچو گرفت. بعد اومد جلو لبامو بوسید و گفت: دوستت دارم. مواظب خودت باش. دیرم شد، خداحافظ.
از در رفت بیرون کمی جلوتر رفتم و گفتم: منم دوستت دارم خداحافظ.
هنوز خوابم میومد برگشتم توی اتاق و دوباره خوابیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با صدای موبایلم بیدار شدم. نگاهی به گوشی کردم. رویا بود یکی از دوستام که باهم کار ترجمه می کردیم. گوشی و برداشتم و با صدای خوابالودم گفتم: سلام.
- سلام خانوم تنبل ساعت یازده شده هنوز خوابی؟
- جدی؟
- نه شوخی کردم ده دقیقه به دهه. کجایی دیگه خبر نمی گیری؟
- خونم کجام؟ چکارا کردی؟
- یه کتاب پیدا کردم حدود دویست صفحه خوندمش فوق العادس ترجمه بشه می ترکونه.
- رفتی ببینی کسی قبلا ترجمش کرده یا نه؟
- نه ترجمه نشده همین زبون اصلیشم خیلی کمه کی بیام کتابو ببینی؟
- الان پاشو بیا.
- الان که خوابی عصر میام.
- عصر می خوام برم خونه مامانم.
- باشه پس تا یه ساعت دیگه اونجام. شوهرت که نمیاد؟
- بهزاد کی ظهر اومده خونه که این دفعه دومش باشه؟
- باشه پس زود میام. چاییت آماده باشه. خداحافظ.
- باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم از جام بلند شدم دست و صورتمو آب زدم و یه صبحونه مختصر خوردم. چایی رو دم کردم و رفتم توی اتاقم تا نشستم روی صندلی صدای زنگ بلند شد. برگشتم و درو باز کردم دم در آپارتمان منتظر بودم که دیدم رویا داره نفس زنون میاد بالا. لبخندی زدم و گفتم: سلام. خوبه ما طبقه دومیم این طوری نفس نفس می زنی.
باهام دست داد و گفت: سلام. یه عالمه راهو پیاده اومد.
- اشکال نداره پولدار میشی ماشین می خری. دیگه نمی خواد این همه راهو پیاده بیای.
- حالا چاییت آمادس؟
- آره بیا بشین.
رویا نشست و من هم رفتم چایی بریزم. رویا همونطور که وسایلشو میذاشت روی میز پرسید: بهزاد خوبه؟
- آره. حسام چطوره؟
- کوفتِ حسام چطوره. همچین میگه انگار شوهرمه.
همون طور که با سینی چایی به سمتش می رفتم گفتم: خب بلاخره که میشه.
- آره جون عمش اون تا درسشو تموم کنه من پیر شدم رفته.
یه چایی جلوش گذاشتم و گفتم: اینقدر سخت میگیری که همش کارات پیچ میاره.
- نمی دونم. خبری نیست؟
- از چی؟
- بچه ای، چیزی؟
- تو که هروقت منو دیدی همینو بگو. سقه سیاهم که هستی آخر حامله میشم.
- دسته گلا رو تو آب میدی من میشم سقه سیاه؟ کی بود دوران عقدش می گفت: با این کارای بهزاد می ترسم تو عقد حامله بشم.
- اون موقع فرق داشت حالا دیگه از شر و شور افتاده.
- آره جون خودت مشخصه.
- چی مشخصه؟
- شر و شور بهزاد.
خندیدم و گفتم: ولی نه جدی تصمیم


شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : Hadi

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد